دانلود رمان دبیرستان عجایب از MELI.F.V با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی نوه ی کنت دراکولاس که به اصرار چند نفر وارد دبیرستانی میشه که اونجا با چند نفر اشنا میشه و دردسر های زیادی براشون درست میشه….
خلاصه رمان دبیرستان عجایب
شخص اول: نیکلاس. _با بچه ها خیلی صمیمی تر شدم، شاید اولین باره که دارم از رابطه های دوستی استقبال میکنم، حتی بهترین دوستم شده الکساندر, یه گرگ !!! این عجیب نیست پدر بزرگ؟؟؟ کنت دراکولا_نه پسرم، هیچ چیز عجیب نیست!!! حالا برو وقت غذاست. زود باش وگرنه خانوم مارگارت بهت غذا نمیده ها!!! بلند شدم و خداحافظی کردم. توی راه داشتم فکر می کردم که چطور یکی مثل من میتونه اینقدر تغییر کنه، یعنی واقعا تغییر کردم یا این احساس خودمه؟؟ تو فکر بودم که رسیدم به سالن غذا خوری بچه ها دور یه میز نشسته بودن .اول رفتم پیش مارگارت غذامو گرفتم
و رفتم پیش بچه ها سلامی دادم و نشستم. در حال غذا خوردن بودیم که یکی از بچه ها اومد و بسته ای به من داد, الکساندر _این چیه نیک؟؟؟ _نمیدونم؛ چیزی روش نوشته نشده. انجل_نیک اینجا یه اسم نوشته ممم… خوندنش سخته انگار نوشته لوسیفر!!! مور… مورنینگ استار !!! با شنیدن این اسم خشکم زد. ناخودآگاه پرسیدم : _چی؟؟؟ لوسیفر !!! سریع شروع به باز کردن جعبه کردم با دیدن جسم توی جعبه به هممون شوک وارد شد . دنیرا_این یه دس… دسته ؟؟؟ نیک_اره، ولی نه یه دست معمولی نماد دردسره، دعوت نامه رسمی برای دردسر، این دست اسرار این دست از قدیما برای
دعوت نامه استفاده میشده. آنجل _دعوت به چه دقیقا؟؟ اومدم جوابشو بدم که یدفعه زنگ خطر اتش به صدا در اومد. سریع به خارج از ساختمون دویدیم. الکس_خدای من!!! این چه کوفتیه دیگه؟؟ نیکلاس _انجل جوابتو گرفتی؟؟دقیقا دعوت به این. الکس_خب حالا این چی هست اصلا ؟؟؟ نیک_این یکی از نشانه های شیطان پرستیه، بهش میگن دایره سرکومپانکت، یه دایره با نقطه ای در وسطش و این موضوع که با اتیش اینو نشون دادن؛ یعنی احضار یکی از موجودات جهنمی. دنیرا_بچه ها از وسط این چیزه یه صدای عجیبی میاد مثل صدای- انجوس _غرش دیو !!! یدفعه از وسط اتیش یه هیولا اومد بیرون…
دانلود رمان مردم ظالم از J_J_McAvoy با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیام کالاهان، رییس آینده مافیای ایرلنده. یه عوضی بیرحم که تنها تفریحش بعد از ادم کشی، شکستن زناست. غرورشون رو له میکنه. اون به شدت سلطهگره. برای صلح بین مافیای ایرلند و مافیای ایتالیا، مجبور به ازدواج با دختر مافیای ایتالیایی میشه؛ ملودی نیکی جیوانی.ملودی،نه یه زن ضعیفه و نه میشکنه.اون رییس قدرتمندمافیای ایتالیاست و به عنوان بیرحمترین زن شناخته میشه. زنی که بریدن دست دو مرد رو در پرونده کاریش داره.زنی که تفریحش سکسه و از هیچ مردی،فرمانبردای نمیکنه. جدال خونینی که بین این دو شکل میگیره و لیام درصدد له کردن ملودیه و ملودی درصدد کشتن لیام.
خلاصه رمان مردم ظالم
“حتی توی کشتن مردا ،هم ادب رو رعایت کنید.” کنفوسیوس ملودی” مهماندار هواپیما با لکنت گفت: خانوم جیوانی ما نیم ساعت دیگه فرود میایم. سری براش تکون دادم و به ارومی لیوانم رو بالا بردم اما اون اسکل اونقدری ترسیده بود که حتی نمی تونست نوشیدنی رو بریزه. چشمام رو روی لکه های قرمز روی ژاکت ارمانی سفید جدیدم تنگ کردم و سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم. بطری رو از دستای لعنتیش قاپیدم. -من خیلی… -نگو ببخشید. با غرش گفتم: تو حتی هنوز متاسفم نیستی. چشماش گشاد شده بود و قبل از اینکه بخواد عقب بره و پشت فیدل قرار بگیره اسلحه روی جمجمه اش بود
فیدل به سادگی گفت: تنها چیزی که واقعا بهش نیاز داریم خلبانه بانو. (یعنی کشتن این خدمه سفرمون رو خراب نمی کنه) ژاکتم رو در آوردم و تو فاصله نه میلیمتری جلوی اون اسکل وایسادم. اون جوون بود و شاید فقط چند سال از من بزرگتر بود. چی باعث شده بود اون قبول کنه و پیش خدمت جت شخصیم بشه؟ یا سوال بهتر اینه که کی بهش اجازه داده اون پیش خدمت جت کوفتیم باشه؟ حرف هایی که اینجا زده میشد اونقدر حساس بود که می تونست مثل رسوایی واترگیت بشه پرسیدم: فیدل این اسکل چه جوری وارد برنامه هام شده؟ دوست داشتم بفهمم وقتی که مونته بهم یه پرونده
دیگه داده بود این اینجا چه غلطی می کرد؟ خواهرش بدهی سنگینی داره. فکر میکنم اون داره تلاش میکنه تا بدهیش رو تسویه کنه. گفته می شود که میان سال های ۱۹۷۲ – ۱۹۷۵ در هتلی به همین نام در واشینگتن_دی.سی. اتفاق افتادند که منجر به بالا گرفتن احتمال استیضاح و در نتیجه کناره گیری ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا شد. فیدل گفت و هفت تیرش رو اماده کرد تا بهش دستور بدم. واسه اون اینجایی؟ خواهرت به فاحشه بدبخته. اخمی کرد و خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد. کریستال مت. صبح برای خونریزی کردن خیلی ناجوره… نمیخوام بکشمش.
دانلود رمان حسابدار زیبا از ناشناس بی احساس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جدال عشقی آتشین میان حسابداری زیبا و دستیارش که…
خلاصه رمان حسابدار زیبا
لباسای دیروزم رو پوشیدم با میعاد سوار ماشینش شدم. وقتی رسیدیم شرکت میعاد گفت: -خب تو بشین رو صندلیت و من کاراتو انجام میدم. وقتی همه چکا نوشته و کپی گرفته شد با بخش ها تماس گرفتیم تا بیان حقوقشون رو بگیرن. تا بعداظهر در گیر بودیم زیر دلم خیلی درد گرفته بود. میعاد نمیزاشت ذره ای از جام تکون بخورم. برام کلی تنقلات و غذا هم گوشت کبابی سفارش داد و مجبورم کرد بخورم. وقتی کارامون تموم شد گفتم: -خودت اینجارو مرتب کن درو هم یادت نره قفل کنی. از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم که گفت: کجا میری شبنم؟ میرم خونه خودم. -چی؟ گفتم که با من
میای خونه من. جدی تو صورت جدیش نگاه کردم و گفتم: اومد بازوم رو بگیره که سریع از در زدم بیرون و دویدم تو آسانسور که آماده بود و دکمه لابی رو زدم. با ترس به میعاد که میدوید سمتم نگاه کردم و خداروشکر قبل از رسیدن در بسته شد و اسانسور راه افتاد. به محض باز شدن در دوییدم سمت در و خیابون. تاکسی که گرفتم راه افتاد نفس راحتی کشیدم. موبایلم زنگ خورد نگاه کردم میعاد بود: -شب وسایلت رو جمع کن میام دنبالت میریم خونه من. -نه تنهام بزار. سریع بهم زنگ زد که لب گزیدم. ریجکت کردم و جوابشو ندادم. وقتی رسیدم سریع درو باز کردم و به داخل خونه ام پناه بردم.
روی مبل تخت شوم خودمو انداختم و چشمام رو بستم. از دست میعاد… تقریبا داشت خوابم می برد که تقه ای به در خورد. هوف حتما یکی از همسایه هاست. یا اون خانم مسرتی که گاهی برای خودشیرینی برام غذا میاره تا نظرم رو به پسرش جلب کنه. درو باز کردم که با دیدن میعاد رنگم پرید. بشدت اخمو بود. سریع اومدم درو ببندم که نذاشت هل داد و وارد خانه شد. با ترس عقب عقب می رفتم که درو بست و گفت: چی فکر کردی که اونجوری فرار کردی و جواب منو هم ندادی؟ با بغض گفتم: من… نمیخوام اینطوری… میعاد… حین جلو اومدن گفت: نمیخوای؟ مگه دست توعه؟ بهم رسید…
دانلود رمان خودشکن از مونا امین سرشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خودشکن روایتگر دنیای دختر و پسری است که دست سرنوشت آنها را کنار هم قرار میدهد. یکی درگیر هویت و گذشتهاش و دیگری درگیر غرور و بریدن از خانواده است. کنار هم بودن این دختر و پسر درسی بزرگ را برایشان به ارمغان میآورد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
خلاصه رمان خودشکن
از لحظه ای که کنار سمانه نشسته و ناباورانه به صفحه ی تلویزیون زل زده بود، یک ساعت گذشته بود. از همان لحظه خشک و بی حرکت، بدون هیچ عکس العملی مانده بود. واکنش نشان می داد که چه می شد؟ مگر می توانست باور کند؟ اصلاً مگر باید باور می کرد؟ خبری که شنیده بود چه ربطی به او داشت؟ چه ربطی داشت که از همان لحظه صدای زنگ تلفن قطع نمیشد و او حتی نمی توانست تکان بخورد، گوشی را بردارد و برای مخاطبان پشت تلفن صدا بلند کند که دست از سر او و مسافران تازه راهی شده اش بردارند.
سمانه اما انگار خیلی راحت باور کرده بود. مدام جلوی صورت او می نشست، اشک می ریخت، صدایش می زد، به زور آب قند به خوردش می داد، تکانش می داد و از او می خواست لب باز کند، کلمه ای حرف بزند یا حتی قطره ای اشک بریزد. اما نمی توانست. فقط زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و منتظر بود خبر برسد مسافرانش سالم هستند، از پرواز جا مانده اند یا اصلاً این پرواز، آنی نبوده که خودش آنها را برای سوار شدنشان بدرقه و برایشان آرزوی سفری خوش کرد.
ضربه های ناخوانده، پشت شقیقه هایش باز مهمان شده بودند. میگرن لعنتی، در بدترین وقت ممکن سر و کله اش پیدا شده بود. فکر کرد کاش می شد حداقل داد بزند، اما انگار به لب های خشک و از هم باز مانده اش مُهر خاموشی خورده بود. تکرار صدای زنگ تلفن همزمان شد با بالا رفتن شدت ضربه های کُنج پیشانی. برای اولین بار بعد از یک ساعت تکان خورد. اتوماتیک وار، کف هر دو دست را روی شقیقه هایش فشار داد و صدای ناله ی خفیفی از ته حلقش بیرون آمد…
دانلود رمان آرامش پارسا از شمیم حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پارسا حکمت، مردی عیاش و خوش گذران که در ۱۵ سالگی باعث باردار شدن مه جبین پارسا میشه و با درگیر شدن خانواده ها، به همراه خانوادش برای همیشه از ایران میره تا ازدواجی صورت نگیره. حالا بعد از ۲۵ سال با ورود آرامش، دختری ۲۵ ساله، به زندگیش؛ و راه یافتنش به خونه پارسا برای اهداف نفسانیش، متوجه میشه که…
خلاصه رمان آرامش پارسا
پارسا همانجا روی زمین فرود آمد و تکیه به در، سرش را بین دست هایش نگه داشت. سردرد امانش را بریده بود. دلش از هجوم یک سونامیِ عظیم فرو ریخته بود و چیزی جز ویرانی برایش نمانده بود. آنقدر احساسات ضد و نقیضی داشت که نمی فهمید چه می خواست و چه کار باید می کرد. سرش را به در تکیه داد و سیگاری آتش زد. ضعف عجیبی در قلبش احساس می کرد که تا قفسه سینه اش را می سوزاند. باورش سخت بود. بعد از آن همه سال، با گذشته ای مواجه شده بود که مدام در ذهنش سرکوبش می کرد.
چه کار کرده بود با آرامشی که از تنِ او بود؟ چه کار کرده بود با مه جبینی که به خواسته هایش جواب مثبت داده بود و بی تجربگی و خام بودنشان، آن فاجعه را رقم زده بود. ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند. مه جبین پارسا… دخترِ حاج یونس پارسا؛ مرد با آبرویی که تمام محل روی او حساب می کردند و بعد از آن فاجعه، نفهمید چه بر سرشان آمده. هیچوقت حتی دلش نخواسته بود به آن محله برگردد و ببیند عاقبت ندانم کاری هایش چه شده بود… آن روزها آنقدر کم سن و سال بود که
نمی دانست عاقبتِ آن عشقبازی و کارِ نامشروعشان ممکن است به کجاها ختم شود. مه جبین هم تنها چهارده سال داشت و آنقدر زیبا بود که دلش را با همان سن کمش اسیر کرده بود. وقتی متوجه باردار شدنش شده بودند که سه ماه از حاملگی اش گذشته بود. آن روزها به طرز عجیبی مقابل نگاهش می رقصیدند و دلش را به درد می آوردند. همه چیز بهم ریخته بود و مدام دعوا و درگیری بین دو خانواده اتفاق می افتاد. در آخر هم بدون هیچ پیش زمینه ای برای همیشه از ایران رفتند و دیگر هیچ خبری از آن خانواده ای که…
دانلود رمان حامی (کسی که مراقبم باشد) از لیزا کلیپاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرنت مورگان یکی از واجد شرایطترین و دست نیافتنی ترین مجردهای لندن است. همچنین یکی از بهترین نیروهای اداره خیابان بو هم هست. هنگامی که یک شب دیر وقت برای تحقیق درباره یک قربانی مغروق به اسکله فراخوانده میشد، از تشخیص چهره ویوییِن رز دووال بانوی دلربای مجالس حیرتزده میشود. وقتی متوجه میشود که او زنده است، مبهوتتر هم میشود. از آنجایی که کسی نیست از این دختر مراقبت کند، ویوییِن را به خانهاش میبرد و مداوایش میکند. اما متوجه میشود که او از فراموشی رنج میبرد.
خلاصه رمان حامی
طوری با کارآگاهی برخورد میکرد که گویی یک علم است
روش های تحقیق جدیدی ابداع میکرد نظریه های مختلف را آزمایش و افسرانش را در مأموریت ها هدایت و تشویق میکرد. سخت گیر و کوشا بود و هر یک از افرادش با خوشحالی حاضر بود جانش را برای او فدا کند. از جمله خود گرنت. گرنت از سه پله جلویی ساختمان بالا رفت و محکم در زد خانم دابسون خانه دار کانن در را باز کرد. از آن زنهای چاق و چله گل گلی بود با موهای فر نقره ای براق هنگامی که به گرنت خوش آمد گفت…
و او را به داخل دعوت می کرد. صورت عبوسش با لبخندی درخشید. آقای مورگان دوباره بدون کلاه هستین…با این بادهایی که از شمال میوزه یه روزی از همین روزها به حد مرگ سرما میخورین گرنت پاسخ داد نمیتونم کلاه بذارم، خانم دابسون. کت ضخیم و سیاهی به تن داشت، آن را در آورد به دست زن داد خانم دابسون عملاً زیر پالتوی پشمی پنهان شد. خودم به اندازه کافی قدبلند هستم این کلاه های استوانه ای بلند مدل جدید باعث میشدند ظاهر مسخره ای پیدا کند.
چندین سانتی متر به قدش اضافه می کردند و باعث می شدند که رهگذرها آشکارا به او خیره بشوند. خانم دابسون گفت: خب اگه از اون کلاه ها نذارین باعث نمیشه که دیگران گول بخورن و فکر کنن این قدر قدبلند نیستین. گرنت نیشخندی زد و بشکانی از لپ زن گرفت. این کارش باعث شد خانه دار نفسش را حبس و با اخم نگاهش کند. هر چند سرزنشش همراه با کمی سرخی هم بود، هر دو میدانستند که او در بین تمام افسران پلیس افسر مورد توجه ساکنان این منطقه قرار دارد.
دانلود رمان جناب رئیس (جلد دوم) از بهار حلوائی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد اول تا جایی خوندیم که دلربا و معراج به هم رسیدن و دوسال بعد، دلربای ما ۵ ماهه باردار بود و در عشق و آرامش کامل به سر میبردند اما… طوفان دیگری در راه است… ققنوس با رنگ و بوی اربابی بی رحم به خونخواهی آمده و حالا در کمین زوج عاشق داستان ماست…
خلاصه رمان جناب رئیس
با لبخند پررنگی ساکش را بین دستانش جا به جا کرد و دست راستش را سایه بان چشمان ریز شده ش قرارداد تا آفتاب آزادی کمتر به عمق چشمانش نفوذ کند و پدر
مردمک هایش را در بیاورد. باورش نمیشد دوباره توانسته بود رنگ آزادی را ببیند و جان سالم از پشت میله های زندان به در ببرد. نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت. همه چیز را هنوز به چشم رویا میدید و بس! با احتیاط از پهنای خیابان رد شد و دستش را برای اولین تاکسی که از مقابلش گذشت، دراز کرد.
-دربست؟! تاکسی کمی جلوتر ایستاد. پا تند کرد تا قبل از پشیمان شدن راننده تاکسی، سوار شود که صدایی از پشت سر مخاطبش قرار داد. -صبر کنید خانم… مردد و آهسته سرش را به سمت عقب برگرداند و نگاهی به چهره مرد سیاه پوش انداخت. با دیدن هیبت مرد و ماشین بنز مشکی که پشت سرش پارک شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. دلش آشوب شده بود از دیدن تیپ مرد مقابلش که گذشته اش را به صورتش می کوبید. کلافه پلک برهم کوبید و انگشتانش دور دسته ساکش چفت شد.
تپش قلبش را به وضوح می شنید قدمی به عقب برداشت تا به در تاکسی نزدیک تر شود و بتواند از مهلکه ای که رنگ و بوی شومی داشت، بگریزد. بوق تاکسی روی مغزش ناخن می کشید. مرد عینک آفتابی اش را با انگشت روی تیغه بینی اش فیت کرد و اشاره ای به بنز پشت سرش کرد. -سوار شید… انقدر لحنش تحکم داشت که بفهمد هیچ راه فراری از دست مرد مقابلش ندارد. دست کرختش را آرام بالا آورد و اشاره زد تاکسی برود. راننده بی اعصاب از معطل شدنش، فحشی نثارش کرد و پا روی پدال گاز فشرد….
دانلود رمان معمار عشق از دوشیزه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختر و پسریه که به صلاحدید خانواده هاشون برای هم در نظر گرفته میشن و هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن مجبور میشن که تن به این ازدواج بدن… ولی حضور شخص سومی باعث میشه مسیر زندگیشون ناهموار بشه…
خلاصه رمان معمار عشق
ساعت نزدیک دوازده بود… باراد دیگه واقعاً حوصله اش سر رفته بود… سرشو چرخوند تا به هانیه اشاره کنه پاشه حاضر شه ولی ندیدش… طاهره که نگاه جستجوگر باراد و دید سریع گفت: دنبال هانیه میگردی باراد جان؟؟؟ _بله… می خواستم بگم حاضر شه که دیگه زحمت و کم کنیم… _هانیه با دختر خاله اش رفتن بالا مادر… الآن میرم صداش میکنم… باراد رفتن هانیه رو ندید ولی دید که چند دیقه قبل شهرام بی سر و صدا از جمع جدا شد و رفت سمت پله ها… اون شکی که به جونش افتاده بود و رفتار مرموزانه این دو تا باعث شد تا قبل از مادر
هانیه از جاش بلند شه و با چاپلوسی بگه: نه نه… خواهش میکنم شما بفرمایید بشینید… سختتونه پله ها رو بالا و پایین کنید… خودم الآن میرم صداش میکنم.. لبخند رضایت بخشی رو لبای طاهره نشست و به دنبالش باراد راهی پله ها شد… به پاگرد که رسید با شنیدن صدای حرف زدن دو نفر ناخودآگاه قدم هاشو آروم تر کرد… می دونست این کار اصلاً در شانش نیست… برای خودشم عجیب بود… انگار دنبال فرصتی می گشت تا بیشتر از این دختر بفهمه… جلوتر که رفت صداها واضح تر شد… هانیه و دختر خاله اش با هم حرف میزدن و باراد هر چقدر
گوشاش و تیز کرد صدایی از شهرام به گوشش نخورد… شیدا: -قربان زاده خیلی عصبانی شد وقتی فهمید دیگه نمیای… همش میگفت خانوم پیراسته شما یه بچه داری ولی هنوز میای… خانوم ملکی به خاطر ازدواج کلاً قید کارش و زد؟ خدایی حقم داشت… تو حتی نیومدی تا تسویه حساب کنی… -نشد دیگه… اگه میومدم قربان زاده می خواست گیر بده که فعلاً بیا تا یکی و پیدا کنم و بذارم جات… باورت میشه هنوز بعد از دو ماه نتونسته کسی و پیدا کنه؟؟ -عجبا… یعنی پیدا کردن یه مهندس معمار تواین شهر که همه دنبال کارن انقدر سخته؟؟؟
دانلود رمان دختر آیه از زهره کریمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مریم و بابک همکار در دفتر روزنامه با وجود اختلافات و کل کل های بسیار و دور از باور دیگران با هم ازدواج می کنند و زندگی موفقی دارند و… آیه دختر مریم و بابک متولد می شود. در پی ابتلای آیه به سرطان، آرامش زندگی بابک و مریم به دست انداز و سراشیبی می افتد و این آشوب با باردار مجدد مریم بیشتر می شود …
خلاصه رمان دختر آیه
آیه دختر نازم شد همه ی زندگیم پشیمون شدم از حرفی که گفته بودم دخترم ،پاره ی تنم را دوست ندارم و ازش بیزار هستم. روزی که در بغلم گرفتمش و برای اولین بار از شیره ی وجودم خورد مهرش به دلم نشست و شد همه ی زندگی ام بعد از بابک. بخاطر تولد آیه شیش ماه مرخصی گرفتم دست آقای مرادی درد نکند که مراعات کرد و اخراجم نکرد. روزای کودکی اش بهترین روز های سه نفره بودن وقتی می خواست بنشیند اطرافش رو پر از عروسک می کردم و پشت سرش متکا می گذاشتم که نیوفته.
هشت ماهش بود که تب شدیدی کرد وقتی بردیمش بیمارستان دکتر گفت که قرار دندون در بیاره و تبش طبیعی است، چه شبها که تا صبح بیدار بودم بالای سرش که خدایی نکرده تشنج نکند مردم و زنده شدم تا اولین دندونش در اومد ،مامانم براش آش دندونی درست کرد و بابک بین همسایه ها پخشش کرد. با بزرگ شدن آیه بیشتر بابایی می شد حتی دیگه عادت کرده بود به ساعت ورود بابک نزدیک اومدنش به خونه که می شد چهار دست و پاخودش رو کنار در می رسوند تا باباش بیاد.
انگار الهام می شد بهش که کی بابات میاد اگه ۱۰ دقیقه دیر می اومد آیه شروع به گریه کردن می کرد تا من مجبور بشم و زنگ بزنم بابک که چرا دیر اومدی و آیه بهونت رو می گیره، اولین کلمه ای که گفت: بابا بود توی سن ده ماهگی، توی همون ماه تونست بدون کمک بایسته ولی راه نمی رفت. روز تولد یک سالگی اش چند قدم راه رفت. بخاطر این که تولدش مصادف با شهادت یکی از امام ها بود جشنی برایش نگرفتیم و موکول کردیم برای سال آینده. هرچه قدر بزرگ تر می شد شیرین زبان و تو دل برو تر می شد…
دانلود رمان لالایی مادرانه از پگاه مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری به نام پریسا که آرام و بی دغدغه می گذرد و ناگهان با ورود بچه خواهرش دچار تغییر می شود…
خلاصه رمان لالایی مادرانه
صدای اعتراض جمع مرا به خودم آورد. خاله لیلا دست هایش را به سویم گشود. _خوشگلم ما رو هم یه نظر نگاه کنی بد نیست! خجل به سویش رفتم. _ببخشید خاله جونم شرمنده انقدر غافلگیر شدم که به کلی فراموش کردم بقیه رو… مادرانه و پر محبت پیشانی ام را بوسید… ان شاءالله صد ساله بشی گل دختری. خاله لیلا و همسرش عمو سعید دوستان صمیمی و دیرینه مان بودند. به یاد دارم از وقتی چشم باز کردم آن ها همیشه کنارمان مانند اعضای خانواده حضورشان پررنگ بود… همیشه خانه یکی بودیم.
چه آن زمان که مادر بود و چه حال که نیست خاله بود و همیشه مادرانه هایش را خرجمان می کرد وقتی بود کمتر دلتنگی مادر را می کردم…. به سوی اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. در آینه به تصویرم نگریستم صورت گردی داشتم پوست روشن، دو چشم عسلی رنگ و بینی کوچک که به لب های صورتی و برجسته ام می آمد… کمی به خود رسیدم و موهای لخت و خرمایی رنگم را بستم شال حریر سر کردم و از اتاق خارج شدم…هنگامی که برگشتم کنار خاله نشستم: پریا جان خیلی خوشحالم می بینمت دخترم چند وقته نیستی؟
خوش می گذره؟… لبخند زدم !… حق دارید من رو باید ببخشید به قدری تو کارهای بیمارستان غرق شدم که اصلا نمی دونم کی شبه کی روز. _همیشه سلامت باشی دختر قشنگم… ساناز و سوگل؛ دو دخترش که هم سن و سال من بودند، کنارم آمدند و به شوخی سر به سر گذاشتند… ساناز چشمکی زد… چه خوشگل شدی طرف … پشت چشمی برایش نازک کردم!… چشم بصیرت می خواست زیبایی های منو ببینی ساناز چه خوب امشب چشمات باز شد به حمد الهی!…