دانلود رمان مردی از جنس پریان از عطیه شکری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یکی بود، دیگر ی نابود! زیر این سقف کبود، میان دو احساس خواستن و انتقام جنگ خونین و سختی به پا شد. وقتی دو احساس به خودشان آمدند و دست از جنگ کشیدند، متوجه شدند که ویرانی های جبران ناپذیری به جای گذاشتند؛ یک مشت قلب ترک خورده و باورهای در هم شکسته شد تمام آن چه که بر ایشان باقی ماند. در پی جبران گشتند تا او را برای بند زدن این خرده احساسات بیاورند. جبران وقتی در خواست آن ها را شنید، نیشخند عمیقی به تمام خوش خیالی هایشان زد و گفت: شکستن احساس مثل لگد کردن پای کسی نیست که با یه ببخشید رفع و رجوع بشه. احساس زمان می خواد تا خودش رو بتونه ترمیم کنه. دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است…
خلاصه رمان مردی از جنس پریان
سوم شخص؛ از پشت شیشه ی سالن انتظار، چشم چرخاند و دوست وکیل شده اش را یافت. مانند همیشه با اقتداری که تنها مختص به خودش بود، خود را به
دخترک رساند و گفت: فکر نمی کردم که بیای. کیهانه، بی توجه به نیش زدن های دوست دوران کودکیش او را با اشتیاق در آغوشش فشرد و گفت: سلام الهه ی غربی! دخترک اخم ظریفی کرد و کمی فاصله گرفت و به نیش زدن هایش ادامه داد: بعد از اولین معامله ای که تو شرکت خودسرانه جوش دادی.
انتظار نداشتم جلوی چشمام ببینمت! غم در چشمان کیهانه حائل شد. لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: تو موقعیت شرکتت رو به من مدیونی! اگه من نبودم کی می تونست تو غیاب تو اون شرکت و راه اندازی کنه؟! هوم؟! این عوضه تشکر کردنته؟ دخترک بی توجه به گفته های رفیق وکیل شده اش چمدانش را به دست او داد و گفت: سینا به تنهایی از پس کارها برمی اومد. راستی نیومده دنبالم؟ کیهانه با غیض چمدان را به دنبال خودش کشید و گفت: تو شرکت کار داشت.
-دوست دارم هر چه زودتر شرکت و از نزدیک ببینم. الان می شه رفت؟ کیهانه با دلخوری مشهودی همان طور که به سمت پارکینگ حرکت می کرد، جواب تمام گستاخی های این کوه غرور را داد: عمو نادر برای برگشتت امشب یه جشن ترتیب داده، فردا هم می تونی بری شرکت فعلاً این مهم تره. -کیهانه؟ -هوم؟ -باورم نمی شد بعد از اون همه جار و جنجال بازم بیای! کیهانه با کلافگی چمدان را درون صندوق پژو دویست و شش خود گذاشت و گفت…
دانلود رمان اغواگر از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساسان برای گرفتن انتقام از حاج هاتف توانگر که تاجری موفق و مذهبیه دخترش ملودی حامله میکنه و درست وقتی که ملودی عاشقش شده رهاش می کنه… علی رفیعی، مردی سنتی و مذهبی که پناه ملودی ای میشه… که بخاطر بارداری نامشروع خودشو از همه غایم میکنه، دختری که با عشق اشتباه باردار شده، ملودی برای مجبور کردن علی به ازدواج صوری نقشه میکشه و وانمود میکنه بهش دست درازی کرده اما..
خلاصه رمان اغواگر
بابا مرد خوبی بود، نمیگم خطا نداره، مطهره، نه! حداقل اینکه نسبت به مامان خطا داشته. ۱۳ سال پیش بود شاید کمی کمتر یا بیشتر! من بچه بودم که مامان خودش به زمین می زد، به خودش آسیب می زد همون آسیب هایی که بعدها مهتاب برای اینکه حرفش و به کرسی بنشونه به خودش میزد تا بابا تسلیمش بشه مامان عاشق و شیدای بابا نیست اما دو چیز هست که مامان و بیش از عشق کنار بابا نگه می داره اول اینکه به بابا عادت داره سن و سالش خیلی نبوده که شوهرش دادن مامان می گفت : ” پدر بزرگم همیشه نقل دهنش بود که دختر تا سر از تخم در نیاورده و نفهمیده دور و برش چه خبره
باید شوهرش داد وگرنه زبونش دو متر میشه و دلش هزار راه میره ” با همین فرمون دوتا دختراشو هم به دو تا پسر پولدار داد چون دستشون به دهنشون می رسید و حتما دختراش خوشبخت می کردن! یه داماد بازاری یه داماد رئیس بانک. مامان به کنار، خاله با یه مرد خسیس و سرسخت سال ها زندگی کرد این قدر خسیس که جون به اسرائیل هم نمیده. وقتی یه دختری رو کم سن و سال شوهر میدن به شوهرش عادت میکنه مثل مامان. الان ۳۰ سال داره با بابا زندگی میکنه این سال ها که فهمید یه زنه دیگه تو زندگی بابا هست خیلی پر پر زد. یادمه به بابا بزرگ که گفت، بابابزرگ سریع گف : ” برو ببین
چی برای شوهرت کم گذاشتی. عزیز هم یه حرصی میخورد می گفت: مرد، اون که تنبون بی صاحابش دوتا شده دامادته، نه دخترت! جایی که دامادمونو گوشمالی بدی داری ازش دفاع می کنی؟ ” بابابزرگ که گوشش بدهکار این حرفا نبود، مامان هم آدم رفتن نبود، فقط ما سه تا بچه رو عین گوشت قربونی اینور و اونور پخش می کرد تا مثلاً آسایشش به دست بیاره! یکی نبود بگه زن حسابی؟ بشین با خودت دودوتا چهارتا کن ببین کجای زندگی هستی! بچه هاتو آواره خونه ی فامیل میکنی که سر کوفت و قضاوت و سرزنش بشنوند که تو آسایش داشته باشی؟ بعد هم که ما رو می آورد خونه، یا با بابا دعوا می کرد یا…
دانلود رمان پدرشوهر رمانتیک من از D.H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ملیس دختری که به اجبار با وریا ازدواج میکنه ولی عاشق پدر شوهرش میشه و باهاش رابطه عاشقانه داره تا اینکه وریا میفهمه و اونو مجبور به…
خلاصه رمان پدرشوهر رمانتیک من
بعد خوردن صبحونه مسیح به شرکت رفت تا به کاراى عقب موندش رسیدگی کنه منم بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم و بى هدف کانالا رو بالا پایین می کردم ناخودآگاه ذهنم رفت دوسال پیش وقتی تازه به این خونه بعنوان عروس اومدم. هیچ وقت یادم نمیره که بزور شدم زن بردیا فقط به اجبار خانوادم ولی الان دیگه خانواده ای نیست که به کاری اجبارم کنه همون موقع ها که وارد خونه شدم همیشه مورد محبت و حمایت مسیح قرار می گرفتم فکر می کردم بخاطر بی پدریمه ولی بعد ها فهمیدم نه! با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم، تمام پشتم درد می کرد انگار یکی با چوب
افتاده بود به جونم، چرا نرگس بیدارم نکرد برم اتاقم اخه؟ چشمام به ساعت افتاد ساعت هشت شب بود و خونه خلوت؟ پس چرا هنوز برنگشته بودن؟ گوشیم و برداشتم و به مسیح زنگ زدم “مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد” چشمام گرد شد مسیح که هیچوقت گوشیش و خاموش نمی کرد یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ شماره ی وریا رو گرفتم که اونم برنمی داشت: اه مردشور گوشی تو ببرن وریا. با عصبانیت گوشی و پرت کردم و به آشپزخونه رفتم و بطری اب و از یخچال در اوردم و سر کشیدم. با دیدن ماشین وریا که وارد حیاط میشد بطری و گذاشتم رو میز و با عجله به سمت در رفتم.
با دیدن وریا که با چشمای قرمز و حال خسته بدون مسیح مطمئن شدم چیزی شده. _وریا. با شنیدن صدام سرش و بلند کرد که اشکاشو دیدم. _وریا چیشده؟ _ملیس بابام. با شنیدن اسم مسیح دستام شل شدن، با کلی جون کندن لب زدم: بابا چی وریا قطره اشکى از چشمش افتاد که نگران ترم کرد. مطمئن بودم اتفاقى براى مسیح افتاده بود، واى اگه چیزیش میشد من دیوونه میشدم. رفتم سمت وریا و از یقش گرفتم و کشیدم و گفتم: وریا بابا چى؟ لالى جواب بده دیگه. بالاخره لب باز کرد و گفت: ملیس بابا وقتى داشته به سمت خونه میومده تو راه تصادف کرده الان بیمارستانه. شوکه شدم! اون چى گفت؟
دانلود رمان به نام زن از مهدیس عصایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست سالهاش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آنچه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه میشود زندگی او را دچار اتفاقات جدیدی میکند…
خلاصه رمان به نام زن
چند دقیقه ای از ورودمان به مشهد نگذشته بود و استرس لحظه ای مرا رها نمی کرد. بی بی هم سـاز رفتن به حرم را کوک می کرد و متوجه نبود شـهاب از تهران تا مشـهد بی وقفه رانده بود. شهاب با یک دستش فرمان را نگه داشته بود و با دست دیگرش پیشانیش را ماساژ می داد. به زحمت خودم را کنترل کردم تا برنگردم و چشم غره ای حواله ی بی بی دوست داشتنیم نکنم. _باز سردرد شدی؟ مسکن بدم؟ شهاب سری به نشـانهی تایید تکان داد و دمی عمیق گرفت. همانطور که دنبال کدئین در زیپهای درون کیفم می گشتم حرف ناگهانی بی بی لبخند روی
لبم چسباند. _هیج جا شهر خود آدم نمیشه. ببین شهاب چجوری هوای شهرشو به سینه میکشه هلیا! انگار تازه به درک موقعیت و خستگی شهاب رسیده بود. شهاب با لبخندی بی رمق از آیینه نگاهی به بی بی انداخت. انگار با لبخندی دلنشین حرف او را تایید می کرد . برای اینکه جو را همانطور آرام نگه دارم، به سوى شـهاب چرخیدم و در حالی که قرص را نشـانش می دادم جواب دادم . البته وطن مرد جایی که زنش اونجاست . نگاه شـهاب برای لحظه ای چهره ام را کاوید. خندیدم و اجازه دادم تمام زیبایی هایم را ببیند. خودش گفته بود، همان اول که
دوست داشتنش با خندیدن بی حواس من گره خورده بود. مامان همیشه می گفت وقتی می خندم و ردیف دندان های خرگوشی ام دیده می شـود، میمیک صـورتم جذاب می شود. گونه هایم بیرون می زند و چشمانم هم از بی حالتی در می آید. نوجوان که بودم حرف او باعث شده بود بی دلیل بخندم. وقتی دوستان دوران مدرسه ام حرف او را تایید کردند مطمئن شدم حرف های مامان فقط از روی محبت مادرانه اش نبوده است. پس بیشتر خندیدم و سعی می کردم لبخندم دندان نما باشـد. گاهی همچون دیوانگان نیشـم بیاختیار باز بود. کاملا بیدلیل…
دانلود رمان عشق یعنی دردسر از Mohadeseh.f با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام خدایی که درهمین نزدیکی است… دلتنگی ها گاه از جنس اشک اند و گاه از جنس بغض… گاه سکوت می شوند و خاموش می مانند… گاه هق هق می شوند و می بارند… دلتنگی من برای تو اما… جنس غریبی دارد!
خلاصه رمان عشق یعنی دردسر
_میبینم که باز اینجوری لباس پوشیدی من از دیروز تاحالا دارم برات کری میخونم؟ من_ آقای حسینی شما چیکار به تیپ مردم دارید… باید از کارم راضی باشید که الحمدالله هستید. حسینی_زبون درازی نکن دختر… تو سن نوه منو داری من جای پدر بزرگتم. با پررویی گفتم: من ۱۸ سالمه… شماهم فک کنم ۳۵ یا۳۶ داشته باشید جوونید بزنم به تخته چرا الکی سنتون و میکشید بالا؟ بخدا حیفتونه. حداقل میتونم جای دخترتون باشم. از خنده داشت میترکید… ولی اخم کرده بود…
قرمز هم شده بود عین گوجه البته در اثر خنده… نیشمو باز کردم و گفتم: گناه دارید خواهشا باخودتون همچین رفتاری نداشته باشید آخرم طاقت نیاورد و زد زیر خنده… بی شرف چه قشنگ میخندید. گفت: دختر من همش ۳۲ سالمه چرا انقدر کشیدی بالا؟ بالب و لوچه ای آویزون گفتم: شما خودتون اول گفتید جای پدر بزرگمید. لبخندی زد و گفت: من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری؟ دیگه داشت بیش از اندازه صمیمی میشد… خودمو جمع کردم و گفتم: دیگه با لباس پوشیدنام مشکل ندارید؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت: فقط سعی کن بهتر باشی. الکی یه سر تکون دادم و از اتاق زدم بیرون… برو بابا پشمک! کچل بی جنبه تا دوبار بهش خندیدم دست و پاشو گم کرد…!! اه بس کن توهم یکتا توهم زدیا!! اون کچل اخلاقش عین سگه هیچوقتم رام نمیشه!! بیچاره رو انقدر بهش گفتم کچل بیچاره رشد موهاش کم شده… بنده خدا موهاشو تراشیده واسه مد.. اونم نه کچل کچل…فقط سرباز مانند زده… انقدرم خوشگله که نگو دخترای اداره واسش جون میدن… بجز من….
دانلود رمان نگاه از نگاه و بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان واقعی نگاه به عشق و عاشقی ممنوعه اما عمیق وقتی واقعا عاشقی راهی جز رسیدن نیست… ماجرای عشق و عاشقی واقعی دختری به اسم نگاه هست. طبق روال داستان های واقعی من اسم هارو تغییر دادم و باقی همه واقعیه خداروشکر پایان ماجرا خوشه انشالله که عاقبت هممون خوش باشه.
خلاصه رمان نگاه
موهام دورم بود و سرم پائین اشکام می ریخت رو دستمو تاب می خوردم یهو یه جفت کفش مشکی اومد جلوم سرمو بلند کردم چشمام با دیدن امیر همایون رو به روم گرد شد نگران گفت: – نگاه… توئی ؟ فقط نگاهش کردم چقدر خوش تیپ تر شده بود خوش به حال مریم که امشب امیر همایون مال اون میشد نگاهش تو صورتم چرخید انگار باورش نمیشد منم با نگرانی گفت – چرا داری گریه میکنی؟ اشک هامو پاک کردمو با عصبانیت گفتم – بخاطر تو… هنگ نگاهم کرد و گفت – من ؟ چرا؟ تمام جرئتمو جمع کردم یا الان باید می گفتم یا بعد اینکه عقد کردن باید تا آخر عمر ساکت می شدم.
پس گفتم – چون دوستت دارم.. اما تو یکی دیگه رو دوست داری و داری باهاش عروسی میکنی… نفسمو که انگار جامونده بود بیرون دادم. امیر همایون شوکه بود دلم می خواست مثل فیلما بغلم می کرد و می گفت منم عاشقتم اما زود اخم کرد و گفت -این چه حرفیه میزنی نگاه… تو جای خواهرمی درسته امیر همایون مثل فیلما رفتار نکرد اما من که میتونستم مثل فیلما رفتار کنم پس تو یه حرکت انتحاری رفتم به قدم جلوتر تو چشم های شوکه و عصبانی امیر همایون زل زدم دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: -نیستی… برا من مثل داداشم نیستی… یه لحظه دستشو گذاشت رو دستم ضربان قلبم
رفت رو هزار. اخمش محو شده بود نگاهش تو صورتم چرخید گفتم الان اونم مثل فیلما رفتار میکنه خم میشه منو میبوسه اما یهو خودشو عقب کشید با عصبانیت نگاهم کرد و گفت – تو بچه ای… خیلی بچه ای … با این حرف چرخیدو رفت سمت خونه. دیگه هیچی نگفتم همونجا رو تاب نشستم حرفامو زده بودم جوابمم گرفته بودم من بچه ام… خیلی بچه… اون شب عقد انجام شدو امیر همایون شد شاه داماد منم تو حیاط تا آخر مراسم رو تاب موندم تحمل دیدن امیر همایون و زنشو نداشتم تا حالا مریم ندیده بودم به عکس های عقد هم نگاه نکردم فقط مامان انقدر دعوام کرد که اشکمو در آورد…
دانلود رمان آکچین از عاطفه. م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگتری رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه و شرط می بنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری که میلاد می کنه…
خلاصه رمان آکچین
شروع به بالا رفتن میکند و من حیرتزده فقط نگاهش میکنم. _ بیا بالا نترس… _خفهشو نمیترسم… فقط میگم این طناب پاره نشه… _ تا بالا نیای که نمیفهمیم طاقت توی سنگین وزنو داره یا نه… اولین قدم را که رویش میگذارم قیژ عجیبی میکند و تکان شدیدی میخورم… از این هیجان کوچک به شور آمدهام… بالا و بالاتر میروم. آنقدر که پویان نزدیکم است و دست زیر بازویم میاندازد بالا میکشدم… نفس میکشم به اطراف نگاه میکنم از اینجا همه چیز زیباتر و نفس گیرتر است.
پسگردنی به پویان میزنم. _ چرا زودتر منو اینجا نیاوردی… _ چون اینجا مال منه. مشت محکمتری به کمرش میزنم. _ گندهتر از دهنت زر نزن… مال خودم و مال تو داره؟ نکنه اینجا مکان تو و ساراجونته… از اون پشت مشتها میاری کسی هم متوجه نمیشه نه؟! گردن عقب میکشد. _ بابا چی میگی خودت که میدونی سارا از این پاها به من نمیده! رو برمیگرداند. _ برو خودتی… به اتاق کوچک چوبی با دقت نگاه میکنم با هر قدمم صدای جیرجیر از زیر کفشهایم میآید._خوشم اومد…
چه مجهز هم هست… یک فرش قدیمی چند دست لحاف و تشک… پنجرهٔ کوچکی که پردههای گلگلی دارد… اینجا مثل یک خانهٔ کوچک است. _ چند سال پیش من و پوریا و نوههای عمو درستش کردیم… عید به عید یا تو دورهمیها همهٔ پسرا اینجا جمع میشیم. خونه کوچیک بود و ما هیچ جا نداشتیم که باهم چهار کلوم حرف بزنیم… مینشینم به تپهٔ رختخوابها تکیه میدهم و پا را دراز میکنم، پویان هم چفت من مینشیند هر دو به بیرون زل میزنیم. _ پویان… مکث میکند تا جوابم را بدهد…
دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه میسوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمیکنه… چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش میبینه، در حالی که درون قلبِ خودش برای این موجودِ شیطون چیزهایی هست که خلافشون رو به صدف نشون میده…
خلاصه رمان قلب سوخته
اون روز برای دیدنِ اولین مشتریم بعد از ماه ها، سر از پا نمی شناختم… تند تند کارهای خونه رو انجام دادم برای ناهار مواد کتلتو آماده کردم تا قبل از اومدنش، سرخشون کنم و بعد از اونم رفتم توی اتاقش و رختِ کثیف هاش رو از توی سبد برداشتم تا بشورمشون… بی بی بعد از رفتن کاوه رفته بود سر کوچه و سبزی خوردن تازه خرید و خودش رو با پاک کردن اونا مشغول کرد، اما تمام مدت زیر چشمی منو میپایید. فکر میکرد بخاطر رفتارهای صبح کاوه، الان با عصبانیت میرم توی اتاقم بست می شینم و دست به سیاه و سفید نمی زنم این قهر کردن ها
و ناز و اداها برای دخترهایی هست که زیر سایه پدر و مادرشون با لطف و محبت زیادی بزرگ میشن، نه من که از همون کوچیکی با زمزمه های نفرت بار اطرافیانم بزرگ شدم و سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم تا نفهمن متوجه نگاه ها و رفتارهاشون شدم. خونه رو که گردگیری و تمیز کردم دیگه کاری برای انجام دادن داخل خونه نداشتم فقط مونده بود شستن حیاط… رو به بیبی که هم سبزی ها رو آروم پاک می کرد و هم در حال تماشای سریالی از آی فیلم بود گفتم: من میرم حیاط و بشورم مثل همیشه بهم تذکر داد: چادر سرت کن باز این بچه سر نرسه
بت گیر بده. باشه ی زورکی گفتم و تنهاش گذاشتم.. صندل ها رو پوشیدم و چادر گلدار روی بند رو همین طوری روی سرم انداختم تا اگه کسی از پشت بوم های اطراف به خونه مون اشراف داره مشکل ظاهری نداشته باشم. البته که برام مهم ،نبود اینا امر و نهی های آقا هستن و یکبار که با تیشرت و شلوارکی به حیاط اومدم تا حیاط رو بشورم اون سر رسید و بخاطر لباسم به جوری سرم داد زد که قالب تهی کردم و از اون موقع به بعد تا مدت ها که پامو به حیاط میذاشتم رعب و وحشتِ سروصداهاش همچنان تنم رو می لرزوند. همیشه لذت بخش ترین کار خونه برام….
دانلود رمان اغیار از هانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….
خلاصه رمان اغیار
میان خوشو بش و شوخی های محمدعلی و بی بی، نازلی خودش را به آشپزخانه رسانده و مشغول دم کردن چای شد. صدای محمدعلی را شنید که از بی بی پرسید: صبح چجوری اومدین داخل؟ گوش تیز کرد. برای خودش هم سوال شده بود اما روی پرسیدن از بی بی را نداشت. در واقع رابطه اش با بی بی به آن صمیمیت نبود که مانند محمدعلی کنارش نشسته و با او شوخی کند. محمد علی تمام حسرت ها و ناکامی های او را زندگی می کرد و نازلی با قلبی مالامال از غصه، به کابینت تکیه زد. پدر و مادری داشت که هوایش را داشتند و پشتش به
وجودشان گرم بود بی بی را داشت که تنهایی هایش را با او تقسیم کند. خانواده ای که او همیشه در آرزویش بود. _والا مادر، اومدیم پشت در موندیم. هرچی زنگ زدیم و به در کوبیدیمم صدا از دیوار در اومد از شما در نیومد. گوشیتم که خاموش بود بنده خدا افسانه نگران شد. این شد که، از این آقاهه اسمش چی چی بود… همین مرد آقاهه، اسمش چی چی گنده هه…! صدای خندان محمد علی را که با وجود خشدار بودن باز هم دلنشین بود، شنید. _ آقای صالحی؟! _ها ها همون کلید یدک واحدا رو داشت با اون باز کردیم و اومدیم تو. با درآمدن صدای چای
ساز تکانی خورد و باقی صحبت ها را نشنید. نهایت سلیقه اش را با انداختن چند گل محمدی در فنجان داختن چند گل محمدی های سفید و طلایی به رخ کشید. از دیروز و بعد از آن اتفاق ناخودآگاه دلش میخواست پیش چشم محمدعلی بهترین خودش باشد. به زبان میگفت قصد جبران کمک های دیروزش را دارد اما چیزی ته قلبش، با قدرت این موضوع را نقض می کرد. قلبی که با شنیدن نام محمد علی هم به تپش می افتاد و تمام امروز، لا به لای صحبت های بی بی قربان صدقه ی این پسرک اخمو می رفت مگر میشد فقط برای جبران و قدردانی به این حال بیفتد؟
دانلود رمان اوهام از بهاره حسنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم