دانلود رمان جان من است خنده شیرین تو از معصومه طاهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان حول زندگی یاس که استعداد عجیبی در طراحی دارد و خانواده اش میچرخد .. یاس که برای شرکت معروفی در حوزه طراحی درخواست داده با هیجان در حال آماده کردن خودش برای شرکت جدید است غافل از اینکه رییس این شرکت همان….
خلاصه رمان جان من است خنده شیرین تو
لحظه ای به ذهنم خطور کرد که اگر این حس اتفاق خوبی را در پی داشته باشد چه؟ اگر مرا وارد بهترین دوران زندگی ام کند؟ سرم را تکان دادم .. نمی دانستم که این حس برای زندگی ام خوب است یا خیر .. زیرا این را زمان و اتفاقات پیش رو مشخص می کردند .. تنها از جمع بندی تمام تفکراتم در این چند وقت به این نتیجه رسیدم .. که هر چه می خواهد بشود بالاخره میشود .. و در این میان حذف واکنش های اشتباهم … بیشترین کمک را به شغلم .. خواهرم .. قلبم و زندگی ام می کند .. خدایا من وظیفه ام را در قبال زندگی ام .. قلبم انجام میدهم .. خودت صلاحم را پیش بیاور دیگر تنها خداست که می داند عاقبت من با چشمان او چه می شود … با انجام این تصمیم قرار است فصل جدیدی از زندگی ام اغاز شود … ( در مغز یاس این تفکر به عنوان منطقی ترین تصمیم به تصویب رسید ..) از پله های مرمری شرکت بالا رفتم و خطاب به زهرا پشت خط گفتم : متوجه ام چی می گی ..
اما من هنوز هیچ کاری نکردم .. حتی یه خط سیاهم نکشیدم ..حتی هیچ ایده ای هم ندارم _ خیلی خب باشه برو سر کارت .. بعد بهت زنگ میزنم پ.ن: یکی از ویژگی های یاس جدال های تمام نشدنی اش با مغزش است .. یعنی به درستی و نادرستی تصمیمی که گرفته هزاران بار فکر می کند و از روش های مختلف آن را بررسی میکند .. تا مطمئن شود که بهترین راه را در پیش گرفته .. _ خیلی خب باشه برو سر کارت بعدا بهت زنگ میزنم … تماس را که قطع کرد موبایل را در کیفم انداختم .. مانده ام او چرا کله سحر از خواب پا میشود .. من باید سر کار بروم … نیم ساعت است مرا به حرف گرفته و حتی هنوز صحبت هایش تمام هم نشده بودند .. چشم هایم را به هم زدم تا خواب آلودگی را از خود دور کنم … با اینکه دست خودم نبود (تقصیر چشمان او بود ) اما دیگر نباید آنقدر بیدار بمانم .. اب آن مال ادم بیکار است .. نه منی که عملکرد و بازدهی کارم استراحت کافی گره خورده است …
نسبت به روز های قبل شادابی کمتری احساس میکردم و شاید مربوط به تصمیمی بود که گرفته بودم .. از در وارد شدم … کارکنان همینگونه در رفت و آمد بودند و سریع به اینور و انور یا آسانسور میرفتند… چشم فروبستم و راه اتاقم را در پیش گرفتم .. اینجا هر روز همینگونه بود .. مهتاب را که دیدم سلامی به او کردم اما مثل همیشه در حال صحبت با تلفن بود و به نشانه سلام سر تکان داد .. به سمت در رفتم .. قفل بود .. کارت الکترونیک را جلوی سنسور گرفتم و در با صدای تیکی باز شد. کیف را در دستانم جابهجا کردم و با آرنج در را هل دادم و وارد شدم .. سایه را دیدم که پشت میزش نشسته بود و درحال کشیدن طرح بود .. لبخندی بر لبانم نشست .. جلو رفتم و کیف را روی میزم گذاشته و با لبخند گفتم : سلام .. سایه جان .. حالت خوبه؟ انگار که در فکر بود .. زیرا متوجه صدای در نشد و با شنیدن حرف های من سرش بالا پرید.
دانلود رمان روزهای خاکستری از هانیه حدادی اصل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختر و پسری به اسم سها و سیاوشه که از بچگی به اسم هم بودند و قرار بوده که باهم ازدواج کنند.در عین حال که اطرافیان اصرار داشتن که این دو تا با هم ازدواج کنند .این اصرار باعث میشد که تنفر این دو نفر از هم بیشتر بشه.تا اینکه سها عاشق پسری به اسم کامیاب میشه و …
خلاصه رمان روزهای خاکستری
روی پشت بام نشسته و به ستاره ها خیره شده بود و به اینده ای که در پیش رو داشت فکر می کرد اریا او را که در این حالت دید اهسته پشت سرش ایستاد و گفت: واقعا زیباست سیاوش که متوجه او شده بود گفت: اریا تویی؟ -اره سلام شب بخیر بیا بشین اریا مقابلش نشست و گفت: چی شده اومدی این بالا؟ همبن طوری کی اومدی؟ -همین الان مادرت گفت اینجایی می خواست صدات کنه گفتم خودم میرم پیشش خوب کردی اومدی دلم گرفته بود – دیگه چرا؟ کلافه ام خیلی سردر گم شده ام
-چه مرگت شده سیا چند روزیه که اصلا حال و حوصله درست و حسابی نداری هی می خوام ازت بپرسم باز میگم ولش کن اگه خبری باشه خودش میگه حالم خوب نیست چرا؟ مشکلی برام پیش اومده اریا نگاهی به اسمان و بعد به سیاوش انداخت و زیرکانه گفت: اومدنت به اینجا و خیره شدنت به ستاره ها و تو فکر فرو رفتنت هم به همون مشکل برمی گرده؟ منظور؟ این رو باید تو بگی سیاوش تو منظورت از این کارهایی که داری می کنی چیه؟ سیاوش تا خواست سخن بگوید اریا دستانش را بالا اورد و گفت: بهم نگو مشکلت سهاست.
چون اصلا باورم نیشه اجازه میدی حرف بزنم بفرمائید درست حدس زدی ربط چندانی به سها نداره اریا من… بلند شد و به طرف لبه پشت بام رفت نظرت راجع به خانم قدیری چیه؟ اریا با شنیدن همین جمله کوتاه متوجه همه چیز شد بلند شد و کنار سیاوش ایستاد و با تعجب گفت: سیاوش چی داری میگی؟ جوابم رو بده منظورت ترانه قدیری همون مهماندار است اره به نظرت چطور ادمیه؟/دختر خیلی ساکتیه من زیاد باهاش برخورد نداشتم ولی روی هم رفته دختر خوب و با شخصیتیه ولی این چیزا چه ربطی به تو داره…
دانلود رمان فتح سرنوشت از کورا ریلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اگه نیمه ی گمشده اتو زمان اشتباهی پیدا کنی چی کار میکنی؟ «آمو» به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟ عشقی که اونقدر قوی و روشنه که حتی تو تاریک ترین لحظاتتم شعله ورت میکنه. باور داری یه جایی تو این دنیا یکی هست که قراره نیمه ی گمشده ات باشه؟ من به اینا باور نداشتم. تا اینکه با اون آشنا شدم. گرتا فالکون. پرنسس مافیایی محافظت شده توسط دیوونه های لاس وگاس. کسی که برا من ممنوعه.
خلاصه رمان فتح سرنوشت
رسم اونوقت سنت گراها حس میکنن سرشون کلاه رفته همین جوریشم ازدواج مارچلا با یه ام سی و برکنار کردن اون آدم ها خیلی براشون زیادی بود. این دیگه تیر آخر میشه. فمیلیا رو با بیانیه ی خونین ضعیف نمی کنم فقط به این دلیل که نمیتونی همسر آیندتو تحمل کنی. کرسیدا همسرت میشه. چند سال وقت داری بهش عادت کنی و این کار رو می کنی، وگرنه قسم می خورم خشم کاملمو ببینی.
به پدرم خیره شدم. بله، کاپو! تو راه خونه صحبت نکردیم سعی می کردم یه راهی برا درست کردن این گندکاریم پیدا کنم. همون جوری که بابا بود چند سال تا ازدواج وقت داشتم. قبلش باید یه راه حل لعنتی برا دور زدنش پیدا می کردم. فکر اینکه تا آخر عمر با کرسیدا باشم مجازات خیلی سختی برای یک ازدواج ناخوشایند بود. وقتی وارد عمارتمون تو اپر ایست ساید شدیم مامان با ولریو تو اتاق نشیمن بود و داشت برا تکالیفش بهش کمک می کرد.
با یه نگاه به مامان فهمیدم جریانو میدونست. بابا به ولریو اشاره کرد که بره ولریو غر زد ولی حرفشو اطاعت کرد. وقتی از کنارم رد میشد زیر لب گفت: تو دردسر بزرگی افتادی مرسی از یادآوری… سعی کردم موهای بلوندشو به هم بریزم ولی جاخالی داشت عکس العمل هاش داشت بهتر میشد…
دانلود رمان آنارشی از س_رهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لعیا شهرام دختری آرام برای شناخت جهانگیر مرشد مردی عجیب و مرموز بهش نزدیک میشه… دقیقا بعد از پذیرفتن نامزدی با پسر خالهاش صدرا شهرام، ترسیده برای نجات خودش مجبور میشه پای سفرهی عقد جهان بشینه! همه چیز زندگی لعیا، جهان و صدرا و تمام اطرافیانشون بهم میریزه که انگار سامان پذیر نیست! رازهایی از زندگی جهان و عمارت مخوف فرخ نایب فاش میشه که…
خلاصه رمان آنارشی
(جهانگیر) در را بهم کوبیدم اما انگار هنوز می توانستم تصویر پشتش را ببینم… دختری که به وضوح از اینکه مینا حضورش را کنار من دید خجالت کشید… دختری که از صبح با دیدنش کنار مردی که گفت نامزد سابقم و دیدم از دستش فرار کرد اما نگاهش دنبالش بود باز خواستم واقعا تمامش کرده با تصاحب کردنش خودم را آرام کنم اما زمان رسیدنمان به خانه گفتن از خودم و اینکه حتی برای کنترلش زدمش با عکس العملش حالم را تغییر داده حواسم را به سمت دیگری کشاند.من مثل فرخ در
برابر غرایزم انقدر ناتوان وسست نبودم اینکه ترسیده صورتش را پوشاند و گفت قراری نداشته برای دانستن از قرارش با فرخ امیدوارم کرد، آنقدر که حتی با گریه اش و فرار از سنگینی تنم هم کوتاه نیامدم تا جوابم را بگیرم.می خواستم بدانم فرخ واقعا چه بلایی سرش آورده که پذیرفته؟یا فقط همان ترسیدن و تهدید بوده؟ نقشه و حیله جدیدی برای نگارم ندارند؟ خوب میفهمم می خواهم به او اعتماد کنم ولی هر چقدر با خودم میجنگم نمیتوانم باورش کنم… پای نگار وسط است نمیتوانم
ریسک کنم. این دختر زیادی کنارم با وجود بدون پوشش بودنم راحت بود! در حالی که نگاه و حرکاتش برای داشتنش دیوانهام میکند ومیان آزارش هربار ناخواسته به جانش میافتم. دقیقا مثل زمانی که برای فرار از آن نگاه و شستن صورتم رفتم و وقتی برگشتم دست به یقه با مردی دیدمش که وسط حیاط خانه بود و بر خلاف آرامشی که برایش تلاش می کردم چنان عصبانی ام کرد که مردک را به مرگ انداختم و اورا تهدید کردم و مالکیتم را توی صورت هر دویشان کوبیدم اما برگشت…..
دانلود رمان نامزدبازی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) از جولیا کوین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پنهلوپه دختر مو قرمز و سادهای است که هیچ وقت در جشنها دیده نمیشود. از طرفی سالهاست که عاشق کولین است! جذابترین پسر لندن! کسی که پنهلوپه برایش مثل خواهرش است. تا اینکه روزی…
خلاصه رمان نامزدبازی با آقای بریجرتو
کولین بریجرتون درحالی که جرعه ای نوشیدنی اش را مینوشید، فکر کرد برگشتن به انگلیس خوب بود. عجیب بود همانقدر که دوست داشت به خانه بگردد که دوست داشت از آن دور شود. چند ماه دیگر، حداکثر شش ماه دیگر، برای دوباره رفتن بی تاب می شود اما برای الان، انگلیس در ماه آپریل کاملا عالی بود. -خوبه. مگه نه؟ کولین سرش را بالا برد. برادرش آنتونی به جلوی میز ماهونی اش تکیه داد بود و با لیوان برندی اش به او اشاره می کرد. کولین سرش را تکان داد: تا وقتی که برنگشتم نفهمیده بودم که چقدر عالیه. اوزو هم جذابیت های خودش رو داره…
لیوانش را بالا برد: اما این خود بهشته… آنتونی لبخند خشکی زد: و این بار چقدر میخوای بمونی؟کولین به طرف پنجره رفت و وانمود کرد بیرون را نگاه می کند. برادر بزرگترش تلاشی برای پوشاندن بی صبری اش نسبت به سفر دوستی او نمی کرد. گاهی اوقات نامه دادن به خانه سخت بود و به نظرش خانواده اش اغلب اوقات باید یکی دو ماهی باید صبر کنند تا خبری از او بگیرند. و با اینکه می دانست نمی خواست جای آن ها باشد اینکه ندانی یکی از عزیزانت مرده است یا زنده و مدام منتظر باشی قاصدی در را بزند، اما این موضوع برای اینکه او را در
انگلیس نگه دارد، کافی نبود. هرچند وقت یکبار باید دور میشد. نمی توانست توضیحش بدهد. باید از تُن که فکر می کرد او فقط یک ولگرد جذاب است نه چیز دیگری، از انگلستانی که پسران جوانتر را تشویق می کرد تا در ارتش و یا حوزه روحانیت که هیچ کدام به روحیه او نمی خورد، فعالیت کنند، دور میشد. حتی از خانوادهاش که بیچون و چرا او را دوست داشتند اما اصلا نمی دانستند که واقعاً چه می خواهد و با اینکه در عمق وجودش کاری وجود داشت که باید بکند هم باید دور میشد. برادر بزرگترش آنتونی مقام وایکنت را داشت که به همراهش…
دانلود رمان سقوط عاشقانه از محیا داوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهریار یه خواننده معروفه که با پناه که دختری ساده و بی ریاس ازدواج میکنه حتی برای پناه عروسی هم نمیگیره! طی تصادفی شهریار مقصر میشه اما پناه به خاطر عشقش به شهریار مسئولیت تصادف رو قبول میکنه و در حالی که بارداره یکسال میفته زندان و….
خلاصه رمان سقوط عاشقانه
زمان به سرعت برق و باد گذشت و فردایی که منتظرش بودیم رسید. صدایی تو گلو صاف کردم، قرار بود واسه اولین بار این آهنگ با صدای من ضبط بشه، همه نگاه ها به سمتم بود. بیرون این اتاق لبخند قشنگ پناه از پشت دیوار شیشه ای دلم و قرص می کرد، باور داشتم که می تونستم عالی بخونمش، معشوقه ای که این آهنگ براش ساخته شده بود درست روبه روم بود… با شروع شدن موسیقی چشم هام رو واسه لحظه ای باز و بسته کردم و درست به موقع شروع به خوندن کردم، بی عیب و نقص… بهتر از هر وقتی! ضبط که تموم شد نگاهم بین آدم هایی
که داشتن نگاهم می کردن چرخید، لبخند رضایت بخش روی لب هاشون حالم و جا آورد و بالا اومدن دست های آقای تابش و تشویق کردنم باعث شد تا با خنده سری تکون بدم و بعد آقای تابش و توی اتاق و کنار خودم ببینم: _عالی بود پسر، انقدر خوب بود که فکرش رو هم نمی کردم! قبل از اینکه بخوام چیزی بگم دستش و جلو آورد، همزمان با فشردن دستش گفتم: _خوشحالم که نظرتون جلب شده. دست آزادش و روی ریش های پروفسوریش کشید و نیمرخ صورتش و به سمت عقب چرخوند و بعد از نگاه گذرایی به پناه، با دقت نگاهم کرد: _فکر میکنم
بخش مهمیش بخاطر اون خانم جوونه، دیروز انقدر با حس نمی خوندی! با تکون دادن سرم حرفش و تایید کردم و با صدای آرومی گفتم: _می خواستم بعد از تموم شدن ضبط معرفیش کنم، ایشون همسرمنه. ابرویی بالا انداخت: _خیلی خب، پس بریم بیرون خانمت هم تنهاست. جلوتر از من راهی شد، پناه هنوز لبخند به لب داشت، چهره اش حسابی ذوق زده بود و به محض ورودم به اون اتاق بیرونی به سمتمون اومد و با خوشحالی گفت: _کیف کردم از شنیدن صدات شهریار! آقای تابش تک خنده ای کرد تک خنده ای که به موجب سن و سالش که…
دانلود رمان قصر نفرین شدگان (جلد سوم) از دارن شان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لارتن کرپسلی با اوقات تلخی روی تپه یخی و نا مطمئنی آمد به دریای یخ زده درون قله های ناهموار خیره شد. در دهه های زندگی اش به عنوان یک خون آشام بیشتر مکان های جهان را دیده بود، اما اینجا ناگوارترین سرزمین ناآرامی بود که او تا به حال تجربه کرده بود. فلاتی از فلفل های یخی با نمای صخره های عظیم تازیانه های برف یک مرد را…
خلاصه رمان قصر نفرین شدگان
طوفانی در حال خروشیدن بود بدون اینکه هشداری بدهد، تازیانه اش را کشید و برای ساعت ها وزید لارتن درون آن تقلا می کرد، صورتش زیر شنل ضخیمی که او از پشم خرس قطبی ساخته پنهان شده بود. کودک کاملا پوشیده شده و در گرمای چسبان و تاریک با خوشحالی غرغره می کرد چندین بار لارتن پایش لیز خورد و تقریبا به درون شکاف های یخ افتاد اگر نمی شد واضح دید، اینجا سرزمینی مرگبار محسوب می شد. خیلی راحت بود که آدم با سرگردانی به لیه صخره ای رفته و به درون ژرفای یخ بیفتد احتمالاً بهترین کار ممکن نشستن بود، تحت پوشش پشم های خرس و منتظر ماندن برای
اتمام طوفان، ولی کودک به زودی دوباره گرسنه می لارتن مقداری گوشت با خود به همراه داشت می توانست آن ها را بجود و مانند یک پرنده که به بچه اش غذا می دهد در دهان او بگذارد ولی نمی دانست که کودک توانایی هضم کردن آن را دارد یا نه کودک نسبت به ضیافت حال به هم زن دیروز، مطابق رضایت واکنش نشان نداده و بیشتر آن را بالا آورده بود لارتن از فکر کردن به اینکه سرنوشت کودک هلاکت است دست شسته، ولی از فکر اینکه کودک در بازوهایش از گرسنگی بمیرد نفرت داشت بنابراین با تمام تلاش می کرد، او ایده انداختن کودک به درون یک دره را به هلاک شدن او از گرسنگی
ترجیح می داد. لارتن وقتی صورت مردگان را مجسم نمود رو به جلو تلوتلو خورد، اور هورستون، تراز، خانواده وستر، زولا پون و البته صورت مردم درون کشتی، مسافران و خدمه محکوم شده همگی در خاطراتش تازه بودند و بیشتر از بقیه به افکارش رخنه می کردند. ولی بیشترین چیزی که لارتن خود را در حال تمرکز روی آن یافت صورت ماورای بیچاره بود وقتی به یاد می آورد که دختر چگونه برای محافظت از او به آغوش مرگ پناه آورد و چگونه تمام ساعاتی را که به دختر نیاز داشت و او از هیچ چیز دریغ نورزید، هدر داده بود احساس گناه و پشیمانی می کرد. او هیچ گاه خود را نمی بخشید چرا که…
دانلود رمان اندوه ماهی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اندوه ماهی را قرار داده ایم داستان دختر لالی به نام ماهی که با توجه به مشکلات و شرایطی که در زندگی دارد سعی می کند مانند آدم های عادی زندگی کند و عاشق شود، ماهی عاشق شایان است اما پدر و مادر شایان به طمع پول بیشتر مانع خوشبختی این دو می شوند و با دروغ سعی می کنند بینشان فاصله بیندازند اما با مرگ پدر شایان، تمام دروغ ها بر ملا می شود و ماهی بر سر دوراهی سختی می ماند…
خلاصه رمان اندوه ماهی
نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم به خودم دلداری دادم: دیدی اونجوری که فکر می کردی سخت نیست، اصلا کسی به تو توجه نمی کنه. دیدی چقدر استرس الکی داشتی؟ هوا سوز داشت و باد سرد از لایه ضخیم پالتو و لباس کشباف زیرش هم نفوذ می کرد به تن و جانم. این قطعه تازه آماده شـده بود و مثل قطعه آقاجون و مادی فضـای ســـز و بوته های گل و گیاه و نداشت. یک بیابان پر از چاله های تازه کنده شده که دور چندتایی از چاله ها جمعیت سیاه پوش حلقه زده بودند و در حال عزاداری بودند. زیرچشمی به اطراف نگاه کردم. حلقه سیاهپوشی دور چاله تازه کنده شده مقابلم جمع شده بودند.
گاهی صدای گریه تیز و جیغ دار ندا بلند میشد ولی بجز آن صـدایی نبود جز نوحه خوان پیری که آواز سوزناکی سرداده بود و کسی هم توجهی نمی کرد چه می گوید و چه می خواند . سردم شده بود از یک جا ایستادن و زل زدن از زیر عینک به مناسک تکراری و پر از ادا و اصول آدمها ! کنار دستم دخی ایستاده بود که دا شت چیزی در موبایلش می خواند و گاهی ریز ریز می خندید. مامان و بابا جلوتر ازما بودند. به شدت سعی داشتم او را نگاه نکنم. ایستاده بود کنار عمه بهی و دست ها را روی سینه اش گره کرده بود. عینک آفتابی شیکی به چشم داشت و ته ریش چند روزه. یک پلیور مشکی و شلوار
پارچه ای سیاه به تن داشت و رویش یک پالتو مشکی خوش دوخت پوشیده بود . نمی توانستم جلوی وسوسه ام را بگیرم، زیر چشمی نگاهش کردم که بدانم چقدر عوض شـده سرش را بالا گرفت و به سمتم نگاه کرد. فوری چشـم گرداندم که مبادا کسی مچم را بگیرد، طاقت نگاه کردنش را هم نداشتم قلبم تند تند می کوبید و نفسم بالا نمی آمد. برای پیشگیری از هرگونه برخوردی من و دخی خودمان با ماشین دخی آمده بودیم و بقیه نرفته بودیم جلوی خانه عمه بهی که اتوبوس های کرایه ای سوار شویم. دخی اصرار کرده و بابا حرف آخر را زده بود: شما خودتون بیاین.. چقدر از دخی ممنون بودم…
دانلود رمان بارکد از نرگس نعمت زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی یک دختر. هکری دل سنگ و خلافکار، که با ندانم کاری های پدرش به این راه پر فراز و نشیب کشیده شد. دختر قصه ی ما، مجبور به همکاری با هفت پسر خلافکار در باند بزرگ بارکد شد. در این میان، پلیسی وظیفه شناس و مغرور دل به دختری خواهد بست که تمام زندگی اش را خلاف و گناه پوشانده… در این میان تصمیمی میگیرد که سرنوشت هر دویشان را دچار تغییر می کند…
خلاصه رمان بارکد
تو خواب ناز بودم که صدای زنگ گوشی اومد. دقت کردم دیدم گوشی کیانه با خماری گفتم:کیان گوشیت. جواب نداد. صداش رو مخم بود. باز گفتم: کیان؟ نخیر خوابش از من سنگین تر بود با چشم بسته رو پا تختی دنبال گوشیش گشتم. احساس کردم دستم به یه چیز لزج خورد تا لای چشمامو باز کردم، یه جیغ بنفش کشیدم دستم به سوسک خورد یه سوسک زشت و سیاه رو گوشیش بود که سریع فرار کرد و رفت زیر تخت. کیان بغلم خواب بود. با که زدم از خواب پرید و هول گفت: چیه؟
چی شده؟ زبونم بند اومده بود، به شدت از سوسک میترسیدم، گفتم: کیان م.. من.. یه.. کیان: تو یه چی؟ کیان: یه جن دیدی؟ _یه.. _یه موش؟ -میذاری حرف بزنم؟ _خب بگو دیگه. _دستم خورد به یه سوسک. الانم زیر تخته. با یاد آوری سوسکه، پا شدم رو تخت وایسادم. کیان پوکر نگاهم کرد و گفت: بخاطر یه سوسک این جوری لولی بازی در میاری؟ _کیان جان من پاشو بگیرش الان وقت این حرفا نیست. پوفی کرد و بلند شد. خم شد و زیر تخت رو نگاه کرد و گفت: تاریکه مطمئنی رفت
اون زیر؟ _آره.آشغال. خندیدو گفت: فحش نده حالا.پاشو لنگه دمپایی من رو بده. با استرس گفتم: وای یعنی از تخت بیام پایین؟ کیان: حاج خانوم خجالت بکش، خیر سرت داری یک زندگی رو اداره میکنی، اونوقت از یه سوسک میترسی؟ کرمم گرفت.یهو شروع کردم به داد زدن:سوسک رفت رو پات. جوری پرید هوا که زمین لرزید. کیان خودش رومی تکوند و می گفت: کو؟ کجا رفت؟ غش غش زدم زیر خنده. دست به سینه وایساد و با یه لبخند ژکوند نگام کرد. خندم که قطع شد گفتم خوبه
نمیترسی. کیان: اینجوریاس؟ باشه الان از هتل میرم بیرون خودت هم سوسکه رو بگیر. تند تند گفتم: نه نه غلط کردم ببخشید بگیرش الان بهت دمپایی میدم. لبخند مرموزی زد سریع پریدم یه لنگ دمپایی بهش دادم و باز رفتم بالای تخت. کیان بعد دو سه دیقه گشتن بالاخره سوسکه رو کشید از اون زیر بیرون و بعد از جیغ و دادای من با دمپایی کوبیدتو کلش ونفلش کرد. وقتی خیالم راحت شد، از تخت اومدم پایین.ازش تشکر کردم و رفتم تو دستشویی تا دستم روضد عفونی کنم.
دانلود رمان شراب از راحیل مسیح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ونوس با شوهرش علی به بن بست رسیده اما توانایی مراجعه به دادگاه و طلاق گرفتن ندارد. علی سرکار نمیرود و اجازه هم نمیدهد ونوس کار کند. ماهها است که در خانه نشسته و در نهایت فقر با اخلاق گندش سوهان روح ونوس شده. یک شب ونوس به مهمانی یکی از دوستانش می رود تا شغلی برای شوهرش جور کند. بدقولی یک رفیق مجبورش میکند که دیر وقت پیاده به خانه برود. سرنوشتش با دزدیده شدن توسط چند زن تغییر میکند. چشم باز میکند و میفهمد در کشور دیگری است. مردی بالای سرش است که او را رئیس صدا می زنند و به ونوس می گوید بیست و هشتمین نامزد رئیس است …
خلاصه رمان شراب
به سمت پنجره میروم باران میبارد و روی شیشه نقطه های ریز شبنم دیده می شود. غروب خورشید واقعا زیبا است. متوجه نیستم که پشت به رئیس کرده ام. انگشتم را روی قطره ها میگذارم و سعی میکنم حرکتشان را به سمت پایین تعقیب کنم. _من میخوام خودم باشم. از این برنامه روزانه داره حالم به هم می خوره… حس می کنم دارم خفه می شم… مگه من مترسک توام؟ یک بار دیگه دنیز به موهام دست بزنه خودم رو دار میزنم.. _چرا اجازه میدی گند بزنه پس کله ات؟ میچرخم و با خنده می گویم: پس تو هم دیدی؟ نمیدونم چه علاقه ای به جمع
کردن و پوش دادن موهای من داره؟ _که تو میخوای خودت باشی؟ قبوله… حالا می تونی بری دیگه باهات کاری ندارم. موبایلش را از روی میز کنار مبل بر میدارد و تماسی با بیرون میگیرد: دنیز در کتابخونه رو باز کن… شماره بیست و هشت گیجه… کمکش کن تا اتاقش بره… امشب میتونه بخوابه… بلند می شود و پشت میز تحریر مینشیند لپتاپش را باز میکند دیگر از خنده بلند چند دقیقه قبلش خبری نیست رفتارش دوباره خشک و رسمی شده. _میتونی بطری رو با خودت ببری با صدای بلند …..که میکنم و تلو تلو خوران جلو میروم تا بطری را
بردارم. _یعنی دیگه دنیز به موهام کاری نداره؟ رئیس خیره به صفحه لپتاپ جواب میدهد: برنامه جدیدت رو می نویسم دنیز برات میاره… امشب مرخصی داری… به سمت خروجی میروم که چیزی یادم می افتند. میچرخم تا حرفم را بزنم لحظه ای به تصویر رئیس ماتم میبرد. عینک طبی زده و نور چراغ مطالعه روی صورتش خطوط زیبایی ایجاد کرده. لحظه ای حس عجیبی نسبت به او پیدا میکنم سرم را تکان می دهم تا از این فکر بیرون بیایم. رئیس بدون اینکه به من نگاه کند می پرسد: به چی نگاه میکنی شماره بیست و هشت؟ مرددم که حرفم را بزنم …