دانلود رمان پابرهنه از نازنین محمدحسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مارال که از نوجوانی دل به محراب بسته است، به خواست خاله برای نگهداری از کودکی که به تازگی مادرش را از دست داده است به خانه محراب می رود. کودکی که تنها دلیل تحمل کردنش خون پدریست که در رگ هایش جاری است… خون محراب…
خلاصه رمان پابرهنه
تکان ضعیفی خورد، گردنش دردناک بود. چشم هایش را باز کرد. ابتدا از دیدن جای خوابش متعجب شد ولی با یادآوری شب قبل لبخند کم رنگی روی لبش نقش بست… روی مبل کناری محراب به خواب رفته بود با این تفاوت که شب قبل پتویی رویش نبود…. سری گرداند و ساعت که ۱۰ را نشان می داد باعث شد از جا بلند شود. قطعا محراب تا به حال به سر کار رفته بود. طبق عادت دو هفته اخیر شیر مهلا را حاضر کرد. امروز وقت حمام کردنش بود. هفته ای دو بار حمامش می کرد. تمام سعیش را می کرد که نوزاد را به بهترین شکل نگهداری کند. هر چه بود بالاخره تکه ای از وجود محرابش بود.
محراب دیر کرده بود. در یک ماه گذشته بعضی از شب ها کنار محراب و مهلا سپری میشد و بیشتر شب ها بعد از بازگشت محراب به منزل بازمی گشت. هر دو شاهد رشد و بزرگ شدن مهلا بودند. با اینکه همچنان مهر دلش جا باز نکرده بود از رشدش لذت میبرد. سابقه نداشت محراب دیرتر از ساعت ۹ پا به منزل بگذارد ولی اینبار خیلی طول کشیده بود. مهلا به بغل طول سالن را قدم میزد و از استرس کف دستانش خیس شده بود. مهلا چند لحظه ای یکبار بی قراری می کرد و بهانه می گرفت. تازه دمر روی زمین می خوابید و خودش را روی زمین می کشید. اولین بار که محراب این حرکتش را دیده بود اشک از
گوشه چشمش سرازیر شده بود. دو ساعت تمام بود که میز شام را چیده بود و محراب جواب تلفنش را هم نمی داد. محراب از شام های هر شب استقبال می کرد و بیشتر اوقات از تنهایی شام خوردن مینالید و می خواست مارال هم شام کنارش باشد. در این مدت حتی یکبار هم حرفی از سارا بینشون زده نشده بود و محرابی که کنارش بود با محراب روزهای اول بعد از مرگ سارا زمین تا آسمون متفاوت بود. عقربه کوچک ساعت روی ۱۰ بود که زنگ خانه به صدا در آمد و چهره بهم ریخته محراب از پشت چشمی در نمایان شد. مهلا را زمین گذاشت و در را باز کرد. اولین چیزی که جلوی چشمم آمد…