دانلود رمان دکمه و نفرت (جلد دوم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من قرضام رو با دکمه هام پرداخت میکنم. اماهمچنین من اونارو بخشیدم. هرچقدر توی دام عشق کرو میوفتم بیشتر ازش میخوام کارهایی رو که میخوام انجام بده، شام ها… قرارها… شب ها توی ساحل. همه چیز یه قیمتی داره و به سرعت هر دکمه ای براش کارکردم کم میشه.این کار برای همیشه ادامه پیدا میکنه و این دکمه ها کم و زیاد میشن؟ یا اینکه کسی کم میاره و دکمه هاش اول تموم میشه؟
خلاصه رمان دکمه و نفرت
صورتم رو شستم و برای خوابیدن آماده شدم. اتاق خواب من قبلا جای امنی بود، اما حالا از بودن تو اینجا متنفر بودم حداقل وقتی می خوابیدم. تنها وقتی که تو آرامش بودم، زمانی بود که کرو بازوهاش رو دور من حلقه کرده بود. اون شوالیه من بود، محافظ من، حتی توی خواب. اما نمی تونستم هر شب رو با اون بگذرونم. تعداد زیادی دکمه باقی نمونده بود و نمی خواستم تا یه هفته دیگه از اونا استفاده کنم. دریچه ی نوری در برابر من وجود داشت مقابل ابهت مردانه اش سائیده میشد. ” بیا تو .” فقط موهام رو شونه زدم و روی یه شانه ام ریختم.
تی شرت کرو که بهم داده بود رو پوشیده بودم ده سایز ازم بزرگ بود اما راحت بود حداقل فکر می کردم تموم مدت دور و برم حلقه شده. با شلوار خاکستری و بدون پیرهن داخل اتاق قدم گذاشت. بدنش فشرده و محکم بود. عضلاتش به خطوط سختی چسبیده بودن که بدنش رو محکم به قاب اسکلتی چسبونده بود. قبل از اینکه کنار من روی تخت بشینه،آتیش بخاری رو تماشا کرد. پاهای بلندش همچنان که نشسته بود بازتر شد، زانوهاش کمی بالا رفته بود، به خاطر قد بلندش. پاهاش زمین رو لمس نمی کرد. دستاش رو روی زانوهاش گذاشت.
” میخوای باهات بمونم؟” به دکمه های داخل شیشه نگاه کردم. شش تا در پایین شیشه قرار داشتن، کاملاً متفاوت و منحصر به فرد. توی چشمام به حساب پس انداز بود، باید عاقلانه خرجش می کردم ممکن بود کابوس ببینم یا یه چیز بدتر از اون باشه که به اونا نیاز داشته باشم. ” نه، مشکلی نیست. ” سرش رو کمی چرخوند و به حالت چهره ام نگاه کرد. ” ای کاش یه کاری بود که میتونستم بکنم. ” صداش خاموش شد برای اولین بار درد رو از صداش حس کردم. هرگز مشخص نبود که ازم مراقبت میکنه یا نه. بعضی وقت ها به نظر می رسید از من محافظت میکنه اما…
دانلود رمان ستمگر (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من عاشق کیتو شدم و از اینکه بهش اعتراف کنم، نمی ترسم.نیازی نبود اونم متقابلاً همچین چیزی بهم بگه. من می دونستم اون چه حسی داره. حتی اگر جراتشو نداشت که بهش اعتراف کنه. دخترمون به زودی به دنیا میاد و زندگی مارو برای همیشه تغییر میده. اما کیتو بیخیال گذشته می شه؟ بیخیال قولی که برای اعدام کردن من داده؟ یا من نباید هیچ وقت بر می گشتم؟
خلاصه رمان ستمگر
کیتو؛ هفته ها گذشت و ما هنوز در مورد اتفاقی که تو فلورانس افتاده بود صحبت نکرده بودیم. شاید اون منتظر بود من اون جمله رو بگم و کلمات رو درست در زمانی که اصلا فکرشو نمی کرد براش زمزمه کنم. ولی این اتفاق نمیفتاد درنتیجه خوشحال بودم که دیگه دربارش حرف نمیزنیم. من از آزار دادنش لذت نمی بردم. اما صرفاً برای اینکه خوشحالش کنم، حرفی رو به زبون نمی آوردم. نیمه شب وقتی هر دومون خواب بودیم، یک دفعه شروع به دست و پا زدن کرد. بدنش بی قرار بود و مدام توی خواب ناله می کرد.
یهو از جا پرید و همینطور که سعی می کرد صاف بشینه دستشو روی شکمش گذاشت. وای خدا، یعنی اصلا نمی خوای بی خیال لگد زدن بشی، نه؟ پلک های سنگینم رو باز کردم تا تو تاریکی ببینمش. در حالی که خودشو به یه دستش تکیه داده بود، دست دیگش رو به آرومی روی شکمش حرکت می داد. سعی می کرد از بین لگدها نفس بکشه؛ هیچ وقت به اندازه ی الان پریشون و عصبی ندیده بودمش. روی تخت نشستم و دستمو رو شکمش گذاشتم، اما ضربه یا لگدی احساس نمی کردم. -بیبی، من چیزی احساس نمی کنم.
خیلی خوب، ولی من درد دارم… خواب آلودگی به سرعت از چشم هام پر کشید و دست به کار شدم. از تخت بیرون اومدم و اولین جینی رو که تونستم پیدا کنم پوشیدم. به سرعت پیرهن و ژاکتمو هم تنم کردم و بعد یه چیزی برای اون پیدا کردم. -بیبی، حاضر شو. -کجا می خوایم بریم؟ درحالیکه هنوزم دستش رو شکمش قرار داشت به آرومی سر پا ایستاد. -می ریم بیمارستان. فقط برای اینکه مطمئن بشیم همه چیز مرتبه. -وای خدا، فکر می کنی اتفاقی افتاده؟ لباس هایی که براش پیدا کرده بودم رو چنگ زد و به سرعت پوشیدشون….
دانلود رمان دکمه و بخشش (جلد ششم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یه جنگ خونین شروع کردم. من یه دشمن وحشتناک برای خودم درست کردم. فقط سر یه زن. این یه تصمیم احمقانه بود ولی من هیچ پشیمونی ندارم. چون بلیسیما بالاخره مال من شد.
خلاصه رمان دکمه و بخشش
باید از اینجا میرفتم بیرون. من تنها توی یه انبار کوچک بودم. بتون، از نشتی یکی از لوله ها خیس بود. بهم می گفت که داخل یک مجتمع قدیمی هستم، چیزی که در حومه پیدا میشه. چند تا زنجیر از سقف اویزان بود و بهم میگفتن که اول از اینجا برای محموله های سنگین استفاده میشد. این به این معنا بود که ما نزدیک یک جاده بودیم که کامیونهای بزرگ به راحتی به این منطقه دسترسی داشتن. احتمالا این فرصت رو نداشتم که با کین صحبت کنم، اما اگه بتونم این کار رو بکنم، باید تا جایی که ممکنه اطلاعات بیشتری بهش بدم. چشم راستم از ضربه
ورم کرده بود و سمت راست فکم شکسته بود. تریستان ساعد دستم رو برید، مراقب بود که به یه شریانم نزنه، اما تیغه اش به اندازه کافی بهم نفوذ کرد تا روی زمین خون جاری بشه و منو ضعیف کنه. خیلی از دنده هام شکسته بودن. ضربان نبض شقیقه ام متوقف نمیشد. کتک جانانه ای بهم زد تا انتقام همه کسانی رو که کشتم بگیره. تمام مدت صدایی از خودم رها نکردم. می دونستم که چه اتفاقی داره میوفته، می دونستم چطوری از پسش بر بیام. من بهش رضایت نمی دادم که باعث درد واقعی من بشه. تنها چیزی که واقعا می تونست بهم صدمه بزنه زنم بود
و اون خیلی از اینجا دور بود و یکی از بهترین افرادم ازش محافظت می کرد. تریستان هیچ چیزی علیه من نداشت. در باز شد و سایه ای شبیه به نیمرخ تریستان ظاهر شد. چکمه هاش محکم در زمین ضرب گرفته بود در حالی که با دو تا از نگهبان ها وارد اتاق شد و اونا در سکوت تماشاش می کردن. هر کدوم یه اسلحه روی کمرشون داشتن. دستام پشت سرم بسته شده بودن. قوزک پاهام با زنجیر بهم بسته شده بودن. هیچ راهی نبود که خودم تنهایی از این ماجرا خلاص بشم، مگه اینکه یک وسیله مناسب پیدا کنم تا منو آزاد کنه. تریستان رو دیدم که به طرفم اومد و…
دانلود رمان دیکتاتور (جلد دوم) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیانا برای نجات جون پدرش مجبور میشه با مردی خشن و ثروتمند رابطه داشته باشه و اونو بعد از وابسته کردن به خودش فریب بده.. ولی کیتو که کم کم نسبت به سیانا احساس پیدا کرده از نقشه اون مطلع میشه و تصمیم میگیره همون لحظه ماشه رو بکشه و اعدامش کنه اما…
خلاصه رمان دیکتاتور
سیانا؛ مردها وسایلمو از خونه ام جمع کردند و به عمارت سه طبقه در توسکانی آوردند. تمام لباس هام و چیز هایی رو که فکر کرده بودند ضروریه برداشته بودند. بهم حق انتخابی داده نشد. خونه ام بی سکنه باقی می موند. لندن بالاخره می فهمید من گم شدم و کیتو هنوزم زنده است. احتمالا تصور می کرد مرده ام مگر اینکه شایعات فرزندِ کیتو به گوشش می رسید. اینجوری خیالش راحت میشد که حالم خوبه. حداقل تا نه ماه دیگه. اتاق خوابم شامل یک سرویس شخصی بود.
یک نشیمن کوچک، و یک بالکن که به مناطق جلویی ملک کیتو اشراف داشت. اون صاحب هکتار ها زمین بود و پول زیادی بابت دیوار بلندی که دور تا دور خونه رو احاطه می کرد و پیچک های سبز روی سنگ آهکی اش بالا می رفتند پرداخته بود. هر کس دیگه ای جای من بود فکر می کرد تو بهشته. ولی من میدونستم توی یه زندانم. کیتو سه روز بود که باهام حرف نزده بود. یا توی اتاق خوابش میموند یا خونه رو به قصد کار ترک می کرد. عملا اون نمی تونست تا ابد ازم دوری کنه، ولی اگه به همین روش پیش می رفت، شایدم می تونست.
بدون اینکه حتی یکباربهم نگاه کنه فقط صبر می کرد تا نه ماه دیگه بچه رو بهش تحویل بدم. لبه ی تخت نشستم و دستمو رو شکمم گذاشتم. بدون هیچ تغییر قابل توجهی، مثل همیشه صاف بود. ولی دستم یه زندگی درحال رشد رو احساس می کرد، پسر یا دختری که قصدی برای حضورشون نداشتم. جلوگیری از بارداریم همیشه به قوت خودش باقی بود ولی دکتر ها می گفتند تنها نود و نه درد موثره. احتمالا کیتو همون یک درصد محسوب میشد. زیبا ترین اتفاق دنیا برام رخ داده بود، ولی…
دانلود رمان شوهر (جلد دوم مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من بیست و یک سال داشتم که فالگیر آینده مرا خواند: بعنوان تنبیه برای جنایات شما فقط یک زن را دوست خواهید داشت… اما او هرگز شما را دوست نخواهد داشت. من حتی یک کلمه از آن ها را باور نمیکردم. تا اینکه تقریباً ۱۰ سال بعد “سوفیارومانو” رو دیدم. دو سال از تنهایی تلخ گذشته. زنی که دوستش دارم حالا زنی هست که ازش متنفرم… من هر شب خودم رو غرق در زنان زیبا میکنم. و به خودم میگم که بخت و اقبال چیزی جز کلاه برداری نیست. ولی بعدش مادرش ازم خواست باهاش ازدواج کنم. من گفتم باشه. حالا اون زن تا ابد مال منه…
خلاصه رمان شوهر
خیلی خارق العاده بود. وقتی به سمت مغازه جواهر فروشی رفتیم من در صندلی کنار راننده بودم. این یک ماشین متفاوت از آخرین چیزی بود که اون داشت، یک
مدل به روز شده با همان پنجره های سیاه. به نظر می رسید که رنگ نقاشی اعماق فضا رو پوشانده. صدای موسیقی از بلندگوها پخش میشد، در سکوت غرق میشد و جایگزین مکالمه ای بود که ما نداشتیم. به بیرون پنجره نگاه کردم و سعی کردم وانمود کنم که جای دیگه ای هستم. اون سعی نکرد حرف کوچیکی بزنه. اون هرگز چیزی برای گفتن نداشت، حتی زمانی که اوضاع بین ما خوب بود و حالا مثل یخ
بود نوعی یخ که می تونست پوست رو سیاه کنه. و به زودی.. اون شوهرم خواهد بود. کنار جدول پارک کرد و ما وارد مغازه شدیم. در پشت سرمون قفل شد، تا بتونیم تمام فضای خصوصی رو که می خواستیم داشته باشیم. صاحب اینجا با هادس دست داد. “تبریک می گم قربان… حالا قسمت سختش شروع میشه… پیدا کردن الماس به زیبایی همسر آینده ات. هادس سرش رو تکان داد. “ممنونم امیلیو.” از میان شیشه به الماس های درخشان نگاه کردم. همشون زیبا بودن من خوش شانس بودم که هر کدوم از اونا رو که می خواستم دستم می کردم.
رفتم به طرف انگشترهای برش پرنسسی. یه چیز ساده پیدا کردم که دوستش داشتم. با یک الماس بزرگ در وسطش و الماس های ریز روی حلقه کنارش، دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم. نه خیلی بزرگ، نه خیلی پر زرق و برق. “میتونم امتحانش کنم؟” امیلیو اون رو از ویترین برداشت و روی دست چپ من گذاشت. “کاملا برازندهست.” به دست چپم نگاه کردم و به طرزی که الماس ها نور رو جذب می کردن، رو پسندیدم. رنگین کمان زیبایی چشمام رو روشن کرد چون وضوحش فوق العاده بود. هیچ برچسب قیمتی روش نبود، بنابراین هیچ نمی دونستم…
دانلود رمان همسرم (جلد اول مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای این زن سخت بودم. برای این زن میمردم. اما اون ترکم کرد. اکنون سالها گذشته است و سوفیا به شوهر نیاز دارد. پدرش فوت کرده است مادرش میخواد او ازدواج کند با مردی که از خانواده شان و از شرکت آنها محافظت کند. به دنبال کسی میگرده که قدرتمند باشه. کسی که ثروتمنده. کسی که خوشتیپه. حالا این تنها شانس منه با زنی باشم که عاشقشم… و من مطمئن میشم که اون هم همین احساس رو داره. من یه عمر وقت دارم که باعث بشم که این اتفاق بیوفته..
خلاصه رمان همسرم
گفتگوهای عجیب با ناپدریم من رو نگران می کرد. اون به نظر مرد خوبی میومد که هرگز به مادرم خیانت نمی کرد، و اگه اون برنامه های خودش رو دنبال می کرد، هرگز اجازه نمی داد هر روز باهاش کار کنم. مشخصا من مچش رو می گرفتم و هر اشتباهی که می کرد رو می دیدم. پول همیشه یه ردی از خودش به جا میذاره. مگه اینکه فکر کنه من احمقم که فقط دنبالش میرم و ازش پیروی میکنم. این رو بعید می دونستم، اما با این وجود نمی تونستم چیزی رو که بهش نگاه می کردم رو توضیح بدم. نمی تونستم از مادرم در این مورد سوال کنم، چون بعد
اجازه نمی داد با گوستاو کار کنم. بهم می گفت که دهنم رو ببندم و بجاش یک شوهر پیدا کنم. اون یه قطعه از این کار واقعی بود. من امشب به عنوان متصدی هتل کار می کردم، پشت میز پذیرش ایستاده بودم و تلفن های مهمانان که وقتی به اینجا میومدند و می خواستن جا رزرو کنن رو جواب می دادم. بقیه اوقات، در سرسرای آرام ایستاده بودم و راجع به آخرین گفتگوی خودم با هادس فکر می کردم. اون گفت که نظرم عوض میشه. اما سعی نکرده بود چنین اتفاقی بیوفته. آیا من از اون خواسته بودم که این اتفاق بیفته؟ وقتی به کامپیوترم نگاه کردم،
چشمام رو پایین انداختم، یک ایمیل به یک مهمان که می خواست در مورد رزرو شام در ستاره میشلن ما بدونه مینوشتم. لیست در دسترس رو پیدا کردم و براشون فرستادم. وقتی نگاهم رو بالا بردم، اون اونجا ایستاده بود. هادس لومباردی. با چشمای قهوه ای، موی تیره و پوست توسکانی، با همان خصومتی که پیش از این داشت بهم نگاه کرد. نگاه نافذش طوری بود که انگار افکارم رو مثل کلمات روی کاغذ میخونه. لباس مشکی و کراوات مشکی به تن داشت، هرچند بعید بود که در اواخر شب کار کنه. اون من رو از نگهبانی منصرف کرده بود…
دانلود رمان فرمانروای جمجمه (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بالتو پادشاه مغرور و خطرناک کشور لحظه ی آخر از پس دادن کسینی به شوهر لوسین خلافکار و ترسناکش پشیمون میشه! بالتو انتخاب کرد که کسینی رو آزاد کنه، اون دختر جذاب و خواستنی لیاقتش رو داشت، اما وجود لوسین مانع اینکار میشد! کسینی ارزشمندتر از هر چیزی درجهان بود و بالتو با انتخابِ آزادیِ اون باید تاوان سختی پس می داد! لوسین خودخواه و خونخوار هرگز از کسینی دست برنخواهد داشت، اون می خواست کسینی رو شکنجه کنه، عذاب بده و بعد از دست درازی… با بمب هاش اون رو به هزاران تیکه تقسیم کنه! اما… بالتو بهش گزینه ی بهتر و به نفع تری پیشنهاد داد!
خلاصه رمان فرمانروای جمجمه
(کسینی) به اتاق غذاخوری رفتم و بالتو نشسته روی صندلی و مشغول خوردن صبحونه اش دیدم. تیشرت و شلوار ورزشی به تن داشت. تیکه ای از سالمونش رو برید و تو دهنش گذاشت و بعد از خوردنش، قهوه اش رو برداشت و ازش نوشید. چشم هاش بالا اومد و بهم نگاه کرد. در سکوت بهم خوش آمد گفت. اون سکوت و بی کلام بودن رو به حرف زدن ترجیح می داد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، بالتو تمرین و ورزشش رو تموم کرده ودوش هم گرفته بود. اون بعضی وقت ها باعث میشد حس کنم تنبلم، چون هیچوقت تو رژیم و برنامه اش کوتاهی نمی کرد. مهم نیست که اون شب گذشته چقدر
دیر خوابیده! اون همیشه صبح زود بیدار میشد. حتی یه چرت کوتاه هم نمیزد، مگه اینکه بین زمانبندی کوتاه رابطه اش باشه. گفتم:_ من فقط با کیس حرف زدم. لیوانش رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. چشم های آبی رنگش منتظر ادامه ی حرفم بود. آرنجش رو روی میز قرار داد و با اون چهره ی خیلی قشنگ بهم نگاه کرد. اصلا بنظر نمی رسه کسی مثل اون متعلق به یه سازمان زیر زمینی مثل پادشاه جمجمه باشه! چه برسه به اینکه بخواد به تخت سلطنتش هم بشینه! ادامه دادم: _ اون برای شام امشب من رو به خونه اش دعوت کرد. من نمی تونم خودم رو قانع کنم که باید ازش اجازه بگیرم،
این برخلاف اعتقادات من بود، اما این مرد من رو نجات داد… پس منم باید غرورم رو زیر پا بذارم. _ این خوبه، نه؟ گفت: _ اگه می خوای تنها بری، نه! _ اگه تو باهام بیای چی؟ به صندلی تکیه داد و آهی کشید. _ من کارهای مهم دیگه ای از اینکه بخوام دو ساعت تو ماشین بشینم دارم، اونم وقتی که تو داری با برادرت وقت می گذرونی! _ پس یکی از مردهات رو باهام بفرست. گفت: _ به کسی اعتماد ندارم که در کنار خودم ازت محافظت کنه. _ درسته… پس با ما شام بخور. با نگاه نامفهومی بهم نگاه کرد، انگار که اصلا چیزی براش جذاب نیست. گفت: _ می دونم می خوای مدتی با خانوادت تنها وقت بگذرونی…
دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر برای نجات دوست پسرش با یه مجرم ازدواج میکنه و یه شب از ناراحتیش توی بار به یه جنایتکار دیگه برمیخوره و اینا با هم دوست میشن و… و از قضا شوهرش و مردی که باهاش دوسته، دشمنن….
خلاصه رمان پادشاه جمجمه
روی صندلی کنار استخر لم داده و از منتظره لذت می بردم. خونه ی ما بالای یه تپه قرار داشت و چند مایل از فلورانس دور بود، ولی یه منظره ی نفس گیر از فلورانس رو به نمایش گذاشته بود. درحالی که لباس شنا به تن داشتم و یه کتابم روی پام بود، از هوای گرم تابستونی و نوشیدنی خنکم لذت می بردم. هر چند صفحه ای که می خوندم، حواسم پر کشیده و به سمت مردی که چند شب پیش دیده بودم، می رفت. اون اسمی نداشت و بیزینس کارتش خیلی غیرعادی بود! روی کارتش فقط یه جمجمه مشکی بود که از چشمای خالی اش دو تا مار بیرون اومده بودن. این چند روزه تو اینترنت درمورد
تموم جمجمه ها تحقیق کرده بودم، اما اصلا چیزی شبیه به اون پیدا نکردم. اصلا نمی دونستم اون مرد کیه! ولی وقتی تو بار دیدمش، حس کردم اون زیباترین مردیِ که تو تمام عمرم دیدم.با اون پوست خیلی سفیدش که منو یاد برف می انداخت و اون چشمای آبی رنگ که مثل دریای آرکتیک بود. اون یه مرد بسیار زیبا و رو فرم بود. پر از عضله بود و تموم بدنش با کوچکترین حرکتی که می کرد، این عضلات رو نشون می داد. بازوها و گردنش کلفت و تموم رگ های دستاش مشخص بودن. خط فکش بسیار جذاب بود و با موهای کم پشتی که به سختی قابل دید بود، پوشیده شده بود. تیشرتش کاملا به تنش
چسبیده و عضالت سیکس پک و سینه اش رو نشون می داد و از همه مهم تر… اون قد بلند بود. وقتی از جا بلند شد تا کنار من بشینه، متوجه شدم که حدود یه متر و نود سانت قد داره! وقتی که داشتم با این شرایط موافقت می کردم، نمی دونستم دارم بیخیال چه چیزایی میشم. نمی دونستم این حرکت جوگیرانم، احمقانه ترین و آزاردهنده ترین انتخاب زندگی ام میشه! و الان اینجا گیر افتادم… تا وقتی که مرگ ما رو از هم جدا کنه. می خواستم دفعه ی دیگه ای که شوهرم به سفر رفت، به اون مرد زنگ بزنم، ولی این ریسک بزرگیه. اگه مچمون رو می گرفتن، اتفاقای وحشتناکی می افتاد…