دانلود رمان اغواگر از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساسان برای گرفتن انتقام از حاج هاتف توانگر که تاجری موفق و مذهبیه دخترش ملودی حامله میکنه و درست وقتی که ملودی عاشقش شده رهاش می کنه… علی رفیعی، مردی سنتی و مذهبی که پناه ملودی ای میشه… که بخاطر بارداری نامشروع خودشو از همه غایم میکنه، دختری که با عشق اشتباه باردار شده، ملودی برای مجبور کردن علی به ازدواج صوری نقشه میکشه و وانمود میکنه بهش دست درازی کرده اما..
خلاصه رمان اغواگر
بابا مرد خوبی بود، نمیگم خطا نداره، مطهره، نه! حداقل اینکه نسبت به مامان خطا داشته. ۱۳ سال پیش بود شاید کمی کمتر یا بیشتر! من بچه بودم که مامان خودش به زمین می زد، به خودش آسیب می زد همون آسیب هایی که بعدها مهتاب برای اینکه حرفش و به کرسی بنشونه به خودش میزد تا بابا تسلیمش بشه مامان عاشق و شیدای بابا نیست اما دو چیز هست که مامان و بیش از عشق کنار بابا نگه می داره اول اینکه به بابا عادت داره سن و سالش خیلی نبوده که شوهرش دادن مامان می گفت : ” پدر بزرگم همیشه نقل دهنش بود که دختر تا سر از تخم در نیاورده و نفهمیده دور و برش چه خبره
باید شوهرش داد وگرنه زبونش دو متر میشه و دلش هزار راه میره ” با همین فرمون دوتا دختراشو هم به دو تا پسر پولدار داد چون دستشون به دهنشون می رسید و حتما دختراش خوشبخت می کردن! یه داماد بازاری یه داماد رئیس بانک. مامان به کنار، خاله با یه مرد خسیس و سرسخت سال ها زندگی کرد این قدر خسیس که جون به اسرائیل هم نمیده. وقتی یه دختری رو کم سن و سال شوهر میدن به شوهرش عادت میکنه مثل مامان. الان ۳۰ سال داره با بابا زندگی میکنه این سال ها که فهمید یه زنه دیگه تو زندگی بابا هست خیلی پر پر زد. یادمه به بابا بزرگ که گفت، بابابزرگ سریع گف : ” برو ببین
چی برای شوهرت کم گذاشتی. عزیز هم یه حرصی میخورد می گفت: مرد، اون که تنبون بی صاحابش دوتا شده دامادته، نه دخترت! جایی که دامادمونو گوشمالی بدی داری ازش دفاع می کنی؟ ” بابابزرگ که گوشش بدهکار این حرفا نبود، مامان هم آدم رفتن نبود، فقط ما سه تا بچه رو عین گوشت قربونی اینور و اونور پخش می کرد تا مثلاً آسایشش به دست بیاره! یکی نبود بگه زن حسابی؟ بشین با خودت دودوتا چهارتا کن ببین کجای زندگی هستی! بچه هاتو آواره خونه ی فامیل میکنی که سر کوفت و قضاوت و سرزنش بشنوند که تو آسایش داشته باشی؟ بعد هم که ما رو می آورد خونه، یا با بابا دعوا می کرد یا…
دانلود رمان اوهام عاشقی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساقی دختری که در شانزده سالگی به اجبار و نیرنگ برادرش، تن به ازدواج می دهد و در دام یک زندگی اشتباه می افتد. پس از گذشت هفت سال، ساقی قصد طلاق دارد و برای امرار معاش خود مجبور به رقصندگی در مجالس می شود، همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه یک شب در یک بزم عروسی، داماد…
خلاصه رمان اوهام عاشقی
با یه دستم دلمو گرفته بودم و از باغ خارج شدم و به جاده ی اصلی رسیدم. جاده تاریک بود، کاش درد نداشتم و این جاده میشد بهترین مسیر برای رانندگی. ضبط ماشین خراب بود و همیشه وقتی با سحر و آنیتا توی ماشین می شستیم خودمون آهنگ می خوندیم. لبخندی زدم و شروع به خوندن کردم: قسمت نبود مال هم باشیم، بگردم دور چشمات عین پروانه، من تنها کسی بودم که ضربه خوردم و هنوز تموم کارام عین حرفامه. یهو دیدم یکی جاده داره تکون میده. از کنارش رد شدم. یهو چشمم بهش افتاد که کت و
شلوار تنش بود. ترمز کردم… نکنه دزد باشه! یا ارازل؟ اوباش که کت و شلوار تنش نمی کنه! برو ساقی! خطرناک نباشه… از آینه نگاه کردم که داشت سمتم می دویید. تاریکی فقط قامتشو نشون می داد. چه قد و قواره ی بلندی داشت! غیر معمول بلند بود! بهم رسید و در ماشینو باز کرد و نفس زنان سوار شد. هاج و واج نگاهش کردم، کت و شلوار دامادی تنش بود! یعنی نه یه لباس رسمی و معمولی، از سر و وضعش مشخص بود که داره از عروسی میاد. به طرفم نگاه کرد و … چشماش… چشماش… شبیه اشک بود،
اشکی افقی که با همه فرق داشت. انگار زبونش توی چشماش بود و با چینی که به ابروهاش داده بود گفت: -چرا نمیری؟ من عجله دارم! با حرف زدنش لبش به اندازه ی یک بلند انگشت داخل می رفت. انقدر مشهود بود که توی تاریکی توجهمو جلب کرده بود. دوزاریم سریع افتاد و گفتم: تو داماد نیستی؟!! داماد باغ… با لحن عصیانگری گفت: -میشه بری؟ یا الان اینقدر اینجا می ایستی که بیان پیدام کنند؟ از آینه نگاه کردم و از ته جاده چندتا چراغ ماشین دیدم. دستی رو خوابوندم و حرکت کردم. گوشیشو در آورد…
دانلود رمان چشم ها از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آلا مدل معروف ، طی تصادفی که با سردار پسر طلا ساز معروف شهر دارد تمام زیبایی خود را از دست می دهد. به جبران تقاص زیبایی اش طبق قانون تقاضای ازدواج با سردار را دارد اما …
خلاصه کتاب چشم ها
روی صندلی ننویی نشسته بودم و آروم آروم تکونش می دادم و به ساعت نگاه کردم.ساعت هفته، دور تا دورم پر از طرح هامِ،پر از پارچه، پر از مانکن هایی که لباسای نیمه کاره تنشونه. به دوربینم نگاه کردم.کنار لپ تاپه، هنوز اوستا نشدم، به خودم نهیب زدم: به همه ثابت می کنم که موفقیت هام تموم نمیشن حتی اگه مثل قبل همین”آلا” نباشم… دست رو صورتم گذاشتم، روبند روی صورتمه… تموم آینه های خونه پوشیده است. وقتی “سردار”خونه نیست، باز هم اون روبند رو صورتمه… همه جا…
به خاطر اون یا دیگران نیست به خاطر خودمه. « یه بار دایی گفت: رفته بودم برای معاینه پروستات، نمیتونستم اجازه بدم که دکتر معاینه ام کنه، خجالت می کشیدم… آخرم پاشدم اومدم. » به دایی گفتم: این دفعه رفتی چشاتو ببند وقتی خودت نبینی حس میکنی دکتر هم نمیبینتت، مغزتو از نظر غریزی گول میزنی. این شده حکایت من، خودم صورتمو نبینم کسی نمیبینه. از شیشه ی در تراسی که روبروش بودم خودمو می دیدم… موهام آشفته و بلند دورم ریخته، پیشونیم هنوز صافه، با همون پوست آینه ای و سفید، ابروهام…
دانلود رمان رویاهای طاغی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلاره زنی بدکاره و بدنام با ذهن و عکس العملی متفاوت هست که در خونه ی زنی بنام” حریر اجاره “کار میکنه ،مردی بنام حمیدرضا مصّر و با تهدید ،گلاره رو در ازای مبلغی هنگفت برای یک شب اجاره میکنه،گلاره در طی مسیر میفهمه او پزشک و از یک خانواده سرشناس هست و مردی محترم اما با رازهای ناگفته وپنهان و مشکوک هست، حمید رضا بعد یک شب به گلاره پیشنهادمیده با او به شهر دیگه ای بره و باهم زندگی کنند و از این پس اسمش” دریا” باشه ، اما.. فکر می کنید چرا؟ پشت تموم این داستان، رویاهای طاغی نشسته، رویاهایی سرکش و طغیانگر.
خلاصه رمان رویاهای طاغی
موهامو جمع کردم و شالمو جلو کشیدم و به بیرون اشاره کرد و پیاده شدم، به طرف محضر رفتم، یکی دو بار نظیر این اتفاق افتاده بود، دوست داشتم یه بار جلوی اون سفره بشینم، دوست داشتم با یکی باشم، خیلی… خیلی عذاب آوره که چیزی نداشته باشی جز تنت و اونو بخوای حراج کنی تا شکمت سیر بشه تا سقف بالا سرت باشه، سخت تر اینکه باید پشت به خدا بشینی و هر اتفاقی که برات می افته صداش نکنی، توهین ها و خاری ها همیشه رو قلبت می مونه، کسی فکر نمیکنه اگر من بدکاره شدم چون مردهای هرز هستن، چون مردهایی هستن که برای امر خیر پول خرج نمی کنه ولی
واسه یه وجب زیر شکمشون مثل این یارو هفت میلیون هم خرج می کنند برای یه شب شاید برای یکی دوبار… من دلم زندگی میخواد ، بچه میخواد ، دلم میخواد یکی کنارم باشه که بقیه بهم تهمت نزنن ، از کنار زن های محل رد میشم بهم فحش مادر ندن ، مردا نگن : جوون ، جان ، اینطوری کنم ، اونطوری کنم. منم دلم… همه چیو درست میخواد اما انگار من و امثال من از یه سیاره ی دیگه اومدیم ، نمیشه ، نمی تونیم هیچ وقت شبیه بقیه بشیم ، بعضی وقتا که یه زن و مرد تو ماشین کنار هم می بینم یا گامی بچه ای تو ماشینه ، دلم غنج میره ، ضعف میره ، هزار بار خودمو جای اون زن میذارم.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، خودمو می دیدم، لاغر و قد بلند، موهای مشکی و صورتی که آرایش ملایمی داره، کاش گلاره نبودم ، مثلا مریم بودم، مریم دختر به پدر و مادری که یه گوشه زندگی می کنند، مریم هم مدرسه رفته بعد خواستگار میاد میگیرتش، شوهرشم آدم خوبیه، همین، حتی آرزوهای بزرگ هم در خور خودم نمی بینم مثل اینکه.. مثل… مثل… این یارو دکتر بشم یه به هنرمند بشم یا… یه آدم مشهور بشم، زندگیم تو تهران باشه تو خیابون فلانش که خونه های آنچنانی داره یا ماشین فلان داشته باشم، هه، زهرخندی به خودم زدم و باز تو دلم گفتم: «نه اینا رو حتی نمیخوام اما دوست دارم زندگی کنم…
دانلود رمان وسوسه های شورانگیز از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی دختری به نام مایاست که با وجود داشتن پدر مادری بیخیال و بی مسئول، خودساخته و مستقل بار میاد اما پر از عقده و کمبود، در بیست و دوسالگی به اجبار پدر و مادرش مجبور به عقد پسری پولدار با جرایم پوشیده در میاد، دوماه بعد عقد پس از ملاقات با منصور دوست پدرش و وکیلی زبده، تصمیم میگیرند از کسری، همسرش جدا بشه و در این طی عشقی شورانگیز سر تاسر لحظه هایی پر از هیجان و احساس پیش میاد اما این عشق یک جا در فرازو نشیبی غیر قابل پیش بینی قرار میگیره، اتفاقی که نمیشد حتی بهش فکر کرد…
خلاصه رمان وسوسه های شورانگیز
رسیدم به دم خونه ی ماندانا، ریموت پارکینگُ داشتم، ماندانا بعد مامانی و بابا بزرگ و تقسیم ارث و میراث بعد کلی دعوا بین خودش و مامان، این خونه رو خریده بود، یه واحد از یه آپارتمان سه طبقه ای که زیادم نوساز نبود اما جای خوب و بکری بود، تو یه کوچه بن بست که انتهای همون کوچه یه جوب بزرگ پر از آب بود که شنیده بودم آب رودخونه یا چشمه است یه چیز شبیه این، اتفاقاً همیشه هم زلال بود و عاشق اون صدای شرشرش بودم! ماندانا مربی ایروبیک و فیتنس و TRX( تی آر ایکس) بود و از این نظر
که هر دو تربیت بدنی خونده بودیم خیلی به هم شباهت داشتیم. ماندانا فقط چند سال از من بزرگتر بود، بیست و نه سالش بود و سه سال بود که با «مسیح» دوست بودند و قرار بود به زودی ازدواج کنند. ماشینو تا پارک کردم، ماندانا از پله ها اومد پایین، با نگرانی گفت: – چی شده؟ بابات زنگ زد گفت: «مایا اونجاست؟» گفتم: «من شمالم». چشمامو گرد کردم و بغلش کردم و گفتم: الهی من قربون توی خاله بشم دَمت گرم. ماندانا نگام کرد و گفت: فهمیدم گند زدی یه جا. – من؟! خواهرت و شوهرش، تو که
قاطی ما نمیشی نمیدونی چه اتفاقی افتاده. ماندانا: چی شده؟!!! کشتی منو که! -میخوام از کسری جدا بشم، به طرف ماشین اشاره کردم و گفتم: «اومدم قهر برای چند وقت.» ماندانا با تعجب و بلند گفت: چی؟!!! تو دیروز عقد کردی امروز جدا بشی؟! – مگر من خواستم؟ تو که می دونستی من نمیخوام. ماندانا: انقدر خری خب، بهت گفتم روز عقد بپیچون. – نمیشد. ماندانا: الان چطور اومدی اون موقع هم می اومدی، الان چطور می خوای از اون مرتیکه جدا بشی؟ با پولش همه رو میخره، ننه بابای تو رو خریده…
دانلود رمان زن شرطی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماریا، از همسرش جدا شده ولی با قتل همسر سابقش درگیر پرونده قتل او شده و به زندان میافتد و بعد هفت ماه آزاد میشود این در حالی است که به خاطر یک شرط آزاد شده و اما آن شرط شروع رمان زن شرطی هست ….
خلاصه رمان زن شرطی
از خودش و خونواده اش و رفتارهاشون از همون روز اول ازدواجم شوکه و منزجر شده بودم اما دیگه راه پس و پیش نداشتم. بابا باهام اتمام حجت کرده بود که این راه برگشت نداره. درسته که بعد یازده سال زندگی، بابا خودش اومد منو از لجنزاری که گرفتارش بودم بیرون کشید اما اون سال ها خیلی ازم دل شکسته و ناراحت بود، گرچه بعد ها بهم گفت “اگر همون روز هم بر می گشتی جات رو سر و چشم من بود. اما من یازده سال تو جهنم کامبیز دست و پا زدم و هشت سال از اون سال ها سعید هم مثل خودم گرفتار کرده بودم.
سرمو برگردوندم دیدم آریا که انگار تیر خورده، آزیتا هم که بالششو دور گردنش انداخته بود و با کمال آرامش در خواب ناز فرو رفته بود. خب فقط آیانه که تلویحا بیداره و واویلا… به خودم نهیب زدم که: اصلاً سرتو بلند نکن نگاش کنی، بذار بدونه که توجهی بهش نداری. ولی یه کرم درونی بهم می گفت: یعنی الان حواسش به توئه؟ چرا هیچی نمی گه؟ یکی نبود بگه حالا اون ول کرده تو بی خیال نمی شی؟ واقعا داشتم انتظار یه ری اکشن از سمتش و می کشیدم اما اون اصلاً نه نگاه کرد…
نه حرف زد و من …من عصبی شدم! در ظاهر عصبی نبودم اما در پنهان ترین جای درونم، من عصبی بودم و خودم اینو خوب می دونستم. ولی هرچی بیشتر از خودم خرده می گرفتم بیشتر تو سینه ام حس عصیان می کردم. دوباره همون موزیک و پلی کرد: خنده داره نه؟ دلم تنگه برا اخلاق زهرمارتم…موزیک خوند و تموم شد و مجدد گذاشت و مجدد و مجدد! چرا اینطوری می کنه مگه جنون داره؟!گردنم درد گرفت انقدر سمت پنجره رو نگاه کردم و طرف آینه رو نگاه کردم، چهره اش جدی و تلخ شده بود، انگار تو ماشین نبود و یه جا میون افکار خودش غرق شده بود به خودم نهیب زدم: آ آ آ !ماریا این شکست عشقی خورده و طرفم دورش…