دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..
دانلود رمان قشاع از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هونیا زنی که انگشت اتهام برادر شوهر تازه از سفر برگشتش به طرف اونه و منتظر توضیحی برای تمام اتفاقاتی که…
خلاصه رمان قشاع
بغض داشت خفه ام می کرد ولی سعی می کردم محکم باشم که نشنوه، نبینه و نفهمه ضعیفم… دلم می خواست برگردم خونه… ای کاش بابا مهرداد یه کم از قوانینشو نادیده می گرفت تا من اینجا نمونم… قلبم داره می ایسته دیگه وقتی امیر حسین نیست برای چی باید اینجا باشم چرا بابا نگذاشت که برگردم خونه؟؟ کاش مهران اینجا بود دلم آغوش داداشم رو می خواد که با تموم وجود درکم می کنه.
دارم از این همه تنهایی دیوونه میشم، دستم رو روی شکم برجسته ام گذاشتم انگار برای شش هفت ماه این شکم زیادی بزرگ بود، انگار توپ بسکتبال قورت داده بودم با اینکه بچه امو داشتم ولی تنهایی بی نصیبم نکرده بود و احساسش رو بهم التماس می کرد. انگار از قدم رو رفتن خسته شد که بالاخره پشت میز تحریر بزرگ چوبی امیرحسین نشست و حالا درست عین امیر حسام شروع کرد به نگاه کردنم، از این نوع نگاه بیزار بودم…
دانلود رمان حس ممنوعه از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قبل نگارش متن اصلی رمان حائز اهمیت هست که توضیح بدم، این رمان مانند رمان های دیگر کاملاً براساس موضوعی مشابه با واقعیت نوشته شده و تنها قسمتهای حاشیهای رمان، ساختۀ ذهن بنده هست. شخصیتهای اصلی رمان یکی از مراجعانم بوده که دچار این مشکل بوده،قابل ذکر هست که موضوعات پرداخته شده در این رمان یکی از پروژههای ترم هشتم دانشگاهم بوده و یکی از پوشیدهترین آسیبهای اجتماعی است که در اجتماع کوچیکی به نام خانواده رخ میده و اشاعه مخربش به جامعه برمیگرده. علت نگارش این رمان بیشتر اطلاع رسانی بوده، نه به مشکل اصلی پرداختن.
خلاصه رمان حس ممنوعه
وارد اتاق رایان شدم، اتاقش بوی ادکلنش و می داد، این بو خیلی برام آشنا بود چون دقیقا بوی عطر حامد بود.به اتاقش نگاهی اجمالی کردم، روی اولین مبل نشستم که دقیقاً جلوی در بود، کمرم با نشستن و تکیه دادن درد گرفت، رایان وارد اتاق شد بهش نگاه کردم، خونسرد نگام کرد و در و بست و رفت به طرف میزش، به در بسته نگاه کردم بعد سر بلند کردم چهار گوشه ی سقف و دیدم ببینم دوربین مدار بسته داره تو اتاق مدیر دوربین مدار بسته؟! اون همه رو می یاد بعد یه عده اون و بیان؟! چرا به دوربین مدار بسته فکر کردم؟ چون دوتایی توی به اتاق در بسته ایم! اونم تو یه طبقه ی مجزا !
من با برادرم رابطه داشتم! قلبم هری ریخت، عرق سرد رو پیشونیم نشست دهنم تلخ و گس شد چطور تونستم؟ این همه مرد این همه پسرای جور واجور چرا با برادرم؟ لبم و گزیدم… _رو در دنبال چیزی می گردی؟ روم و برگردوندم به طرفش با تعجب نگام کرد و گفت: حالت خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم: بله. یکم نگام کرد و گفت: بیا رو این مبل بشین. به نزدیک ترین مبلی که به میزش بود اشاره کرد و گفتم: ممنون راحتم. جدی در همون حالت زل زدگی گفت: ـ من ناراحتم منم جسورانه گفتم: مشکل خودته.. چشماش و ریز کرد و گفت: _ تو چرا انقدر پررویی؟ نگاش کردم ، دقیق تر ، خیلی مرموز ،
از آدمای مرموز خوشم نمیاد انگار همیشه یه چیزی ته ذهن و قلبش هست که اگه رو بشه واویلا میشه. از جاش بلند شد، لیوان سرامیکی مشکیش و از رو میز برداشت و پشت پنجره اش ایستاد، نور پس زمینه تصویری بود که من از پشت سرش می دیدم، قد بلند و هیکل رو فرمی داشت نه خیلی عضلانی و با برجستگی، نه خیلی صاف و صوف و بی منحنی! خوش استایل، موهاش کوتاه بود، باز دستش و فرو کرد تو جیبش و در سکوت چایش و کمی سر کشید خب چرا گفت من بیام؟! _با من کار دا… _هیس. تکیه کردم به مبل، درگیر افکار خودم شدم، دستم و زیر مقنعه ام بردم و گلوم رو یه نیشگون گرفتم…
دانلود رمان من (man) از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان Man با اسم لاتین مطرح میشه تا ایهام اسم به تصویر کشیده بشه، Man در لاتین به معنی یک مرد است و در فارسی به معنی خویشتن این رمان ارتباط ی با هر دو معنی داره… این رمان بعد از تحقیق از منابع مختلف نگارش شده و میشه گفت اولین رمانی هست که حداقل در ایران با این موضوع مطرح میشه و هدف اصلی اطلاع رسانی به خوانندگان و روشن بینی و شفاف سازی موضوع است،پدیده ی Man تنها یک قدرت و خواست الهی و جهش ژنتیکی ست نه یک گناه و خشم و عذب الهی…
خلاصه رمان من (man)
مامان روی این یک برگه گذاشته بود و نوشته بود ” ما رفتیم بازار واسه روشنک لباس بخریم. ناهارت و توی یخچال گذاشتم. بخور ” بی حوصله از پله ها رفتم بالا و گفتم: اگر استاد خیال کنه من عاشقشم که براش شعر هم گفتم چی؟! هفته ی دیگه حتما رفتارش کلی فرق می کنه. فردا وقتی می فهمند که زنی از اونا خوششون می یاد از زن مد نظر بدشون می یاد، اصلا خودشونو می گیرند خیال می کنند اوه چه خبر هست که یه زن پا پیش گذاشته. حالا نه اینکه من از این استاده هم خوشم می یاد. وای خیال کن حالا اون
بخواد واسه من قیافه بگیره،خیال کن که اونم از امشب بره تو فکر. اه ای حالم یه جوری شد، قیافه ی استاد جلوی چشمم اومد. قد متوسط، موهای کم پشت بور، چشم های قهوه ای، بینی عقابی، لب های فیتونی و همه ی این چهره روی صورت سفید عین شیر برنج بود. هر چی من داشتم اون برعکسشو داشت. نفسی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. کنترل ضبطو برداشتم و play کردم. موزیک در فضا پیچید و این موسیقی، موسیقی مورد علاقه ی سبا بود. چقدر من پر از خاطرات سبا هستم. همیشه وقتی با
دوستام قهر می کنم تمام یادگاری هاشون جلوی چشمم ظاهر می شن. خاطراتشون عین فیلم جلوی چشمام اکران می شن. اه از این احساساتی بودنم متنفرم. ای کاش عین روشنک بودم دنیا آدم باهاش قهر کنند لج کنند شونه بالا می اندازه و می گه ” به درک، نون و آبم بو که نمی ده. من منت کسی رو می کشم که نون و ابم و می ده. ” سبا نون و ابم و نمی داد ولی رفیق فابریکم بود. به قول سبا رفیق شفیق. من خیلی سبا رو دوست دارم، آه کاش اون نسبت به من اینطوری بود. ولی من نه، فردا هم که کلاس نداریم…
دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..