دانلود رمان دلبرک ارباب از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری است که بالاجبار بخاطر بدهی پدرش مجبور به ازدواج با پسر خان می شود اما این ازدواج، ازدواجی رویایی نیست. چرخ و فلک زندگی دخترک این بار در بالا ترین سراشیبی ایستاده، باید دید با کشاندنش به حرمسرا و وارد کردن افراد جدید به زندگیش دیگر چه گردش هایی دارد…
خلاصه رمان دلبرک ارباب
دایه با نگرانی به اسما زل زده بود. تبش بالا می رفت ودوباره پایین وضعیت عادی نداشت… سرش رو بلند کرد ورو به لیلی گفت: کسی اینجا از حکیمی چیزی سر در میاره لیلی!!؟ لیلی که یکی از دخترای حریم ارباب بود سرش رو تکون داد و گفت: -نه دایه… بعد هیچ مردی جز خان بزرگ اجازه ی ورود به اینجا رو نداره می دونین که… دایه نفسش رو بیرون داد. -خوب لااقل برو اب ها رو عوض کن… ولرم باشه یادت نره… باید تا خود صبح کنارش باشیم. لیلی چشمی گفت ولگن رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. با قدم های بزرگ خیلی زود خودش رو اشپزخونه رسوند. همه دخترا اونجا بودن.
با دیدن لیلی ابروهاشون بالا پرید. سمیه لب زد: -چی شده لیلی!!؟ لیلی با کلافگی گفت: یه دختره جدید وارد حریم شده انگار دیشب شب هجله اش بوده نتونسته دووم بیاره خون ریزی رحم کرده خانم بزرگ هم بردش بیمارستان ارباب هم که فهمیده کتکش زده الان دختره هم مثل جنازه اس… سمیه با خنده گفت: – اوهوو چقدر ظریف ارباب تا حالا رعیت به این دل نازکی نداشته. بذار این دختره بیاد کمی تلافی ما رو سرش در بیاره تا لااقل کمی قدر ما رو بدونه… سمیه اولین رعیت ارباب بود و بزرگتر از همه خیلی وقت بود ارباب روی خوشی بهش نشون نداده بود لیلى اخم غلیظی کرد. رو به سمیه با تشر
گفت: صد بار گفتم این حرفا رو نزن ارباب هرچی باشه شوهرش ماست… داریم تو خونه اش نون و نمک می خوریم توام اولین سر دسته ی زنای اربابی نباید فکر همه مشغول کنی…. سمیه از حرف لیلی کم اورد. با غیض به لیلی چشم دوخت… لیلی نیشخندی زد و رفت تا آب ولرم بریزه داخل لگن…پچ پچ دخترا به گوشش رسید… توجه ای نکرد لگن رو پر از آب کرد و از اشپزخونه زد بیرون… دایه با خستگی کشید عقب و روی صندلی نشست. لیلى هم دست کمی از دایه نداشت.. نزدیک های طلوع افتاب بود. دایه چشم هاش رو گذاشت رو هم و زیر لب گفت: وای خسته شدم. شکر خدا تموم شد… لیلی لبخند تلخی زد…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان همخونه اجباری از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با بهت بهش زل زدم ! مثل یه جوجه کوچیک حبس شده بودم. انگار که تمامِ بدنم فلج شده بود و قدرت انجام کاری رو در برابرِ بدن درشتش نداشتم. میدونستم کاری که داره میکنه بی شک یه اشتباه بزرگه . اون گیج بود، و توی گیجی داشت با من مثل یه اسباب بازی، خوش گذرونی می کرد…
خلاصه رمان همخونه اجباری
هوفی کشیدم و صدای ساعت لعنتی رو زود خاموش کردم. پتو رو کنار زدم از جام پاشدم. بعد از شستن دست و صورتم، آروم درو باز کردم و رفتم بیرون! تکیه دادم به دیوار و مشغول به دیدنش شدم! ساعد دست راستش رو گذاشته بود ر وی چشماش و بدون پیرهن خوابیده بود. روی میز پر بود از ته سیگار. پوفی کشیدم. معلوم امروز کلی کار ریخته سرم. رفتم توی آشپزخونه و یه ل یوا ن شیر گذاشتم تو ماکرو ویو براش! اروم رفتم بالا سرش و گفتم: مهراد؟ اقای مهراد خوابی؟! تکون آرومی خورد و ساعدش رو از روی چشماش برداشت. همونطوری که
چشماش بسته بود آروم لب زد: پگاه. معدم درد میکنه، سرم درد میکنه! دلم می خواست بهش بگم مگه مجبوری عین اسب بخوری که اینطوری بیفتی به این وضع !؟ به جاش آروم گفتم: -قرص نمی خواد بخوری ،شیر گرم کردم برات. آروم و با مکث بلند شد و نشست سر جاش و بهم زل زد و گفت: -میشه بیاریش اینجا؟ شیرمو؟ سرم و تکون دادم و شیر و همراه یدونه خرما برداشتم و بردم دادم دستش. لیوان و شیشه روی میز و کناری زدم و نشستم روی میز، دقیقا رو به روش! بدون مقدمه گفتم : -میخوام برم! سرشو آورد بالا و با بهت بهم خیره شد. اخماش
رفت تو هم گفت: چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو!؟ اب دهنم و قورت دادم، کاش همیشه گیج بود؛ فقط وقتی گیج بود، میتونستم مهربون ببینمش! اروم گفتم:میخوام برم! لیوان شیر رو کوبید روی میز،کنارم. کاش حرف میزد اما فقط نگاهم می کرد. خوب آخه میترسیدم از این نگاهاش! در برابرش یه بچه دو ساله بودم که گم کرده مامانشو! -چرا؟ سرم و پایین انداختم و با ناخونام ور رفتم. -مهراد نمیشه اینطوری؟ تو دیشب…. دیشب.داشتم منمن میکردم که خودش رک و بیخیال گفت: بوسیدمت! جیغ زدم: هییس! چطوری میتونی این طوری راحت ازش حرف بزنی؟
دانلود رمان صیغه برادرانه از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهی خیره ام رو بهش دوختم که سرش و پایین انداخته بود و با مهره هایی که دستش بود داشت بازی میکرد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد با تعجب و چشم های گرد شده بهش خیره شده بودم چرا داشت با خودش حرف میزد نکنه دیوونست با فکر کردن بهش جیغی کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به عقب قدم برداشتم که پسره بلند شد و گفت: _ چیشده ؟! خوبی ؟! و قدمی به سمتم برداشت که جیغ بلندتری کشیدم و بزور به فارسی گفتم: _ به من نزدیک نشد تو هست یک دیوانه.
خلاصه رمان صیغه برادرانه
_ چی میگی کی دیوونست ؟! با دست بهش اشاره کردم و لرزون و با صدای بغض داری گفتم: _ تو خواست من کشت. با چشمهایی که حالا گرد شده بود بهم نگاه کرد و گفت: _ چی میگی تو من کی خواستم تو رو بکشم. با ترس گفتم: _ تو هست یک دیوانه خواست من کشت! هنوز با ترس بهش خیره بودم که با حرص نگاهم کرد و گفت: _ آخه اگه من میخواستم بکشمت جلوی اون همه آدم نمیاوردمت خونه ی خودم بعدش می تونستم جاهای دیگه اینکارو بکنم. حالا کمی آروم شده بودم.
با صدای آرومی گفتم: _ تو با خود حرف زد من ترسید. نگاهش و به چشمام دوخت و بدون هیچ حرفی بهم خیره شد چیزی تو چشماش بود که درکش نمی کردم با صدای خشداری گفت: _ من پول عمل خواهرت رو میدم! با خوشحالی بهش خیره شدم که گفت: _ اما شرط داره! با زبون آلمانی گفتم: _ چه شرطی ؟! نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت: _ صیغه ی من بشی و با من بیای ایران می خوام برام یک بچه بدنیا بیاری! با تعجب لب زدم: _ صیغه چیه؟! سرش و پایین انداخت و گفت: _ یه تعهد و در عین حال راحت بودن.
مثل ازدواج برای محرم بودن که راحت بشه دست همدیگر و گرفت و مثل بقیه ی کارا. تقریبا نصفی از حرفاش و فهمیدم با بی خیالی گفتم: _ یعنی باید بیام ایران و تا برات یک بچه به دنیا بیارم؟ شرطت اینه؟! صورتش از خجالت بود یا عصبانیت رو نمی دونم که سرخ شد و با صدایی که بزور شنیده میشد گفت: _ آره و تا وقتی که من بخوام باید ایران بمونی و کارهایی رو که میگم بکنی. _ ولی خواهر من الان باید عمل بشه. _ پول عمل خواهرت و میدم و چندنفرو میزارم تو این مدت که ایرانی مراقبش باشن و…
دانلود رمان خلافکار خشن از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامین خلافکاری که دل به نگین میده و نگین و حامین با مخالفت شدید خانواده ها ازدواج میکنن… عمر خوشبختی اونها در درگیری ها و آزار و اذیت نگین و پا در میانی دایی نگین و دعوای خانوادگی و ضربه مغزی و کمای حامین کوتاهه… حامین بعد از مرخص شدن از بیمارستان تصمیم به بهبود اوضاع زندگیش و جدایی از باند خلاف رو داره ولی روی خوش زندگی با نگین و حامین سر سازگاری نداره و حامین درگیر باند خلاف و نگین تنهای افسرده…
خلاصه رمان خلافکار خشن
از تو اینه نگاهی به صورتم میندازم و با دیدن رژم که پر رنگ شده پوف کلافه ای زیر لب میکشم و دستمال کاغذی رو میون لبام میزارم تا با فشار دادن کمرنگ تر بشه اما هنوز تغییری ایجاد نشده که تقه ای به در می خوره و من میگم: بفرمایید. در اروم بازمیشه و حامین با جعبه قرمز رنگ و لبخندی که روی لبش هست وارد اتاق میشه. _سلام تویی؟! جوابم نداده اخماش توی هم رفت و من با تعجب میگم: چی شد؟ _با این سر و صورت بدون این که مطمئن باشی کی پشت در بفرمایید میزنی؟
می خواستم بگم مگه سر و شکلم چطوره ولی تازه یاد اون رژ لعنتی و از اون بدتر لباس استین حلقه ایم شدم. _نه بابا…. _لازم نیست دروغ بهم ببافی. کلافه اسمش رو صدا میزنم که به سمت تختم میره و روش میشینه. به سمتش میرم و کنارش میشینم که جعبه روی پاهام میزاره و من با لبخند میپرسم: برای منه؟! خشک جواب میده: اره … _حامین ببخشید خو… سری تکون میده و با حرص میگه: هر بار همینو داری میگی…. لبم از روی عصبانیت از داخل گاز میگیرم و میگم: حق داری ولی چه کنم، من نمیخوام عصبی و ناراحتت کنم.
دستم روی دستش میزارم که خشک به کادو اشاره میکنه و میگه: بازش کن. سرم تکون میدم و ذوق زده جعبه رو باز میکنم که داخلش شب خواب لیزری که عکس خودمون دوتا هست رو میبینم. _واییی خیلی قشنگه… ممنونم عشقم. بالاخره لبخندی میزنه که با همون صورت شاد گونه اش رو که با ته ریش مردونه پوشیده شده رو میبوسم ولی به این فکر نمیکنم که رنگ رژم روش میمونه. فاصله که گرفتم تازه با دیدنش متوجه کاری کردم شدم میشم و دستم جلو میبرم تا پاکش کنم…
دانلود رمان آرکا از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک هکر دروغ رو دوست نداره و احتمالا با یک دروغ ساده کل رابطهاش رو با شما خراب می کنه! فهمیدن حقیقت هم براش سخت نیست. چون به داخل هر چیزی (ذهنتون یا سیستمتون … ) به راحتی دسترسی داره، پس بهتره همیشه باهاش صادق باشید یا ازش فاصله بگیرید…! البته فاصله گرفتن به نفع تونه، چون: ” بودن با یک هکر به شدت خطرناکه ”
خلاصه رمان آرکا
شام و که خوردیم، نیکان با گفتن اینکه یه سری کارای مهم داره، به اتاقش رفت و مامان هم نشست پای سریالی که از شبکه سه پخش می شد. من هم چون از اول این سلایر رو ندیده بودم و سر ازش در نمیاوردم، ناچارا به اتاقم رفتم و ترجیح دادم با گوشیم ور برم و یا حداقل بخوابم! همین که اینترنتم رو روشن کردم، دیدم یه ایمیل دارم. خوشحال از این بابت که شاید دنیل باشه، ایمیل رو باز کردم که دیدم از فرد ناشناسیه! “ سلام پیشی کوچولو! ببینم اوضاعت در چه حاله؟ “ لعنتی… آخه آدرس ایمیل من رو از کجا آورده بود؟ جوابی ندادم که پیام بعدی فرستاده شد.
اینبار با لحنی تهدید آمیز. “ امیدوارم توصیه های امروز من رو فراموش نکرده باشی! “ با دستای لرزون براش نوشتم: “ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ “ مثل اینکه پای گوشی خوابیده بود، چون خیلی سریع جواب داد: “ چون بازی باهات برام لذت بخش “ “ حالم ازت بهم می خوره… خیلی موجود چندشی هستی! فکر کردی تا کی می تونی به این رویه ادامه بدی؟ بالاخره مثل بقیه دستگیر میشی “ روی تخت دراز کشیدم و منتظر جوابش، به صفحه گوشیم چشم دوختم. هرچی منتظر موندم، پیامی ازش نیومد! درست زمانی که تصمیم گرفتم گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم، بالاخره جواب داد.
“ تو نمی خواد نگران من باشی دخی! من بلدم چه طور عمل کنم تا جایی گیر نیوفتم… الانم بهتره که فقط حواست به خودت باشه چون به محض اینکه حرفای تو راهرو رو فراموش کنی، میام سراغت… شبت شیک چشم زمردی “ با حرص گوشیم و خاموش کردم و کنارم روی تخت انداختم. استرس کار و مشغله فکری راحت میشم، اما با پیدا شدن سر و فکر می کردم اگه بیام ایران و پیش خانوادم بمونم، از اون همه کله ی مهراب و ورودش به زندگیم، همون یه ذره آرامشی رو هم که داشتم از دست دادم. حداقل در لندن که زندگی می کردم، نگران جونم نبودم!