دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس – نگارش قوی

دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختر هفده ساله ای که بخاطر فرار خواهرش از مراسم عقد به عقد مرد ظالم در میاد و با اون اندام ریزش خشم و نفرت فَرداد هر شب بهش دست درازی میکنه و… پسری از تبار کُرد.

خلاصه رمان پسر غیرتی

با خستگی خودمو صاف کردم که صدای اخم بلند شد. زهرا خودش رو روی تخت فرداد انداخت و گفت: -وای خدا مردم. قراره اینو یه روز درمیون تمیز کنیم که چیزی از ما نمیمونه. وای پا قدم نحسی داشتی عذرا. دهن کجی بهش کردم و سطل و تی رو برداشتم. داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دوباره زهرا ی حراف به حرف اومد: -هوووی کجا بدون من تف تو این رفاقت عذرا یعنی تف. خنده ام گرفت خیلی بامزه گفت. تو جام ایستادم و سرمو برگردوندم و گفتم: اون هیکل گردتت رو تکون بده دیگه دایه گفت کارتون تموم شد بیاین پایین. دستی تو هوا تکون داد. -اخه تو چقدر ساده ای دایه بگه

حتما که نباید زود رفت یکم استراحت بد کار بدی.با سر اشاره کردم: -زهرا پاشوبیا بعدم اون رپوش تخت رو درست کن… زهرا باز غری زد و از جاش بلند شد. منتظر شدم تا بیاد. حدود ده مین فیس افاده اومدن زهرا بلاخره خانم رضایت داد تا باهم از اتاق خارج بشیم… وارد آشپزخونه شدیم بازم همه درحال کار کردن بودن وسحر هم در حال وپاک کردن سبزی. توجه ای بهش نشون ندادم. سطل روگوشه ای گذاشتم. دایه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود. این زن تموم کاراش عجیب بود چه خوب با تمرکز توی همچین جایی می تونست کتاب بخونه . شکمم صدای ارومی داد و

من یه این نتیجه رسیدم که گرسنمه. اما خوب روم نمیشد بگم . زهرا رفت پیش دایه تا دوباره چاپلوسی کنه منم به ناچار همراهش رفتم. دایه با دیدن زهرا و من سرش رو بالا اورد و عینک مطالعه اش رو از رو چشم هاش برداشت. با لبخند عمیقی گفت: -تمیز کردین اتاق اقا رو!!؟ -بله دایه تموم شد کار دیگه چیه انجام بدیم!!؟ -فعلا هیچی نزدیکه نهاره فعلا تااون استراحت کنین بعد نهار بهتون میگم. وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد: -عذرا دخترم!!؟ از حرکت ایستادم. سرم رو برگردوندم. دایه سینی به دست ایستاده بود. -بله دایه!؟ دایه با لبخند گفت: -بیا غذای اقا رو ببر اتاقش…

دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آدم آهنی و شاپرک از ناشناس – pdf

دانلود رمان آدم آهنی و شاپرک از ناشناس – pdf pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان آدم آهنی و شاپرک از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان پرستار خوشگل و مجردی که عاشق همکار پزشک خودش میشه که از قضا متوجه میشه همسایه هم هستند ولی آقای دکتر خود عاشق دختری از طبقه بالای اجتماع هست که مدتی است بینشون فاصله افتاده… اما به خاطر اصرار پرستار یک مدت کوتاه باهاش ارتباط برقرار میکنه….

خلاصه رمان آدم آهنی و شاپرک

*عماد* به در ماشین نگاه کردم….. حتی در رو هم نبست…. نمی‌دونستم از من ناراحت شده بود که اینجوری از ماشین پیاده شد و تو بارون شروع به دویدن کرد یا نه… اینم یکی از هزاران اخلاق عجیبش. به بدنم کش دادم و در و بستم و راه افتادم سمت خونه….. وقتی رسیدم جلوی خونه همزمان با من خواهرم مائده به همراه دخترش حنا و پسرش پویا از آژانس پیاده شدند. عجیب بود که مائده با ماشین خودش نیومده. تا پیاده شدم پویا و حنا به طرفم دویدن هر کدوم یکی از پاهامو سفت چسبیدن و شروع کردن به لوس کردن خودشون… مائده لبخند زنان

اومد سمتم و گفت: سلام عماد جان…. سلام چطوری؟ _فدات شم عزیزم. _چتر نیاوردم… درو باز میکنی زودتر… میترسم این وروجکا سرما بخورن. _باشه حتما. کلید انداختمو در رو براشون باز کردم مثل همیشه بچه ها جیغ جیغ کنان دویدن سمت مامان که زیر سایبون انتظارشونو می کشید. از مائده پرسیدم با آژانس چرا اومدی؟ پس ماشین خودت چیشد؟ لبخند از صورت قشنگ مائده پر کشید و جاش رو به پریشونی داد خواست چیزی بگه که حنا گفت: فروختش… میخواد یکی از اونا بگیره که سقفش باز میشه…وای دایی من عاشق ماشین شاسی بلندم.

آهانی گفتم و دیگه چیزی نپرسیدم. مائده و بچه ها رفتن پیش بابا که مثل همیشه در حال حافظ خوانی بود و من هم رفتم خونه خودم که طبقه بالا بود…. اونجا راحت بودم… و مهمتر اینکه لباس ها و وسایلم هم اونجا بودن. آموزش رانندگی و تنویر انواع نیروهای سبک و سنگین. پیرهن و شلوار نم دارم رو از تنم در آوردم و رفتم کنار پنجره تا سری به گلدون هام بزنم….می ترسیدم زیر اون بارون شدید خراب بشن…! پنجره رو باز کردم و لبخندی به گلدون هام زدم… من عاشقشون بودم. بخصوص گل های نرگسم… بوی بی نهایت خوشایندی داشتن…

دانلود رمان آدم آهنی و شاپرک از ناشناس – pdf pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون اثر ناشناس – نگارش قوی

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون اثر ناشناس – نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچه‌ها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!

خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون

صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.

یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی

سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون اثر ناشناس – نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

گیج و منگ به روبه رو خیره شده بودم هیچی نمی فهمیدم چی به چیه… بابا و دایه سعی می کردن باهام حرف بزنن اما من چیزی درک نمی کردم ذهنم فقط هول این می گشت که اسمای من توی اتیش سوخته.. که اسمای من نیست… خندیدم شروع کردم به خندیدن… صدای خنده هام اوج گرفت… تا اینکه تبدیل شد به صدای گریه… عین دیوونه ها شده بودم… کارم یک ماه این بود… صدای باز شدن در اومد نگاهم بالا اومد و به دایه دوخته شد… اونم این یک ماه پیر شده بود یا کارش رسیدن به من بود یا کارش رسیدن به بچه ها… وارد اتاق شد…

خلاصه رمان دلبرک گمشده

“راوی” دایه بازوی خان رو چنگی زد با گریه گفت : اراد چشه خان.. بچم چشه.. اون تو دارن باهاش چکار میکنن. خان نگاهی به دایه کرد با لب های فشرده گفت: اروم باش ماهرخ… خودمم نمی دونم… صبر کن دکترا بیاین ببینم چشه… دایه با بغضی عمیق از خان فاصله گرفت داشت خفه میشد… نمی تونست بغضش رو قورت بده… قطره اشک تند تند روی گونه هاش بود حالش داشت بد میشد نفس عمیقی کشید خان نگران اومد سمتش دستی به بازوش گرفت و فشاری داد.. _خوبی ماهرخ؟؟ دایه نگاهی به خان انداخت همون موقع با زل توی

چشم های خان بغضش شکست و اشکش کامل روون شد… خان نفسی بیرون داد ماهرخ رو کشید کنارش دستی به سر دایه زد. -اروم باش ماهرخ اراد خوبه تا اون بیاد از اتاق بیرون تو که هلاک شدی زن… گریه نکن… ماهرخ با هق هق پیراهن ماهرخ رو چنگی زد… با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. انگار که واقعا اراد طوریش شده باشه… خان دایه رو دلداری می داد اما بی فایده بود… دایه حرف نمی فهمید تا چشم های باز اراد رو نمی دید اروم نمیشد تا اینکه در باز شد نگاه خان و دایه سمت در کشیده شد… دکتر از اتاق بیرون اومد با چند تا پرستار…

قلب دایه فرو ریخت رفت… از بغل خان اومد بیرون رفت سمتش.. با همون چشم های اشکی گفت: حال پسرم… خوبه؟؟ حال پسرم… نمی تونست درست حرف بزنه از گریه زیاد دکتر نفسی بیرون داد سری تکون داد و گفت: اره..خانم حالش خوبه فقط فشار عصبی بهش وارد شده. دعوا کرده!؟؟ یا خبر شکه کننده ای شنیده کدومش!! دایه گیج بهش زل زد نمی دونست چی بگه!! _چه دعوایی!؟ چی داری میگی هوم!؟ -اون تموم این چند هفته رو از عمارت بیرون نرفته… فقط توی عمارتش رو می گیره… از لام تا کام حرف نمی زنه… فقط سکوت میکنه…

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس – بدون سانسور

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس – بدون سانسور pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس – بدون سانسور pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان اجبار داغ از ناشناس – pdf

دانلود رمان اجبار داغ از ناشناس – pdf pdf بدون سانسور

دانلود رمان اجبار داغ از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری که بعد از دست دادن مادرش، پدرش از اون متنفر میشه و همه تو خانواده بهش زخم زبون میزنن. تا اینکه پسرعموش که مدلینگه از ترکیه میاد و مجبورشون میکنن باهم ازدواج کنن اما پسر عمو از ایجاد این وصلت ناراضی بود و برای پیشیمون‌ کردن دختر اون رو با آزار میده…

خلاصه رمان اجبار داغ

آخرشب که همه خسته و کوفته خونه رفتیم. البته من که خسته نبودم ماندانا و مریم خیلی خسته بودن بس که رقصیده بودن. یه لحظه هم فکرم آزاد نبود و همش استرس داشتم اخه خدایا تقصیر من چیه که زندگیم باید اینطوری بشه. اون شب گذشت و صبح زود بلند شدمو صبحونرو اماده کردم. فقط بابا بلند شده بود و اونا طبق معمول خواب بودن. با استرس به بابا که داشت صبحونشو با ارامش می خورد. نگاه می کردم می ترسیدم حتی حرفشو بزنم‌. بغض بیخ گلوم داشت. نگاهی بهم انداخت با ترسی که تو تنم بود با هول نگاه ازش گرفتم و شروع کردم خودمو تو سینک سرگرم کردن.

اخر طاقت نیاوردم و با استرس برگشتم تابگم که ماندانا باصورتی پف کرده اومد تو آشپزخونه. =سلام عشقم کی بیدار شدی. بابا براش سر ی تکون داد و سلامی گفت. نشست سر میز. =چای بیار. چایی براش ریختمو گذاشتم جلوش ریلکس شروع کرد شیرین کردن. با صدای لرزونی گفتم من یه حرف داشتم. ماندانا بیخیال همونطور که لقمه می گرفت، هومی گفت. تمام تنم می لرزید. با صدای لرزونی گفتم _ ممم… ننن ننمی خاا..م با.. طاهر ازدواج کنم. تا جمله از دهنم در اومد به ضرب بابا از جاش بلند شد و با دستش کوبید تو سرم، از درد زمین افتادمو تو خودم مچاله شدم.

ماندانا با جیغ بلند شد. _ چییییی تو گوه می خوری. جرعت داری یبار دیگه اینو بگو اویزونت می کنم دختره سلیطه. گمشوووو از جلوی چشام. ×دختره عوضی واس من پرو شدی و دم در اوردی. با جدیت تو صورتم براق شدم بخداوندی خدا سیلدا این ازدواج کنسل شه از این خونه می ندازمت بیرون. بعدم لگدی بهم زد که بیشتر تو خودم مچاله شدم از درد صورتمو پهلوم حتی نمی تونستم بلندشم صدای هق هقای ریزم بلند شد. تا به خودم بیام ماندانا از موهام گرفتو کشید. خواستم جیغ بزنم ولی از ترسم جلوی دهنمو گرفتم. چون بابا میومد بدتر میشد. آخ توروخدا ی وا …

دانلود رمان اجبار داغ از ناشناس – pdf pdf بدون سانسور

دانلود رمان هایا از ناشناس – به صورت رایگان

دانلود رمان هایا از ناشناس – به صورت رایگان pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان هایا از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

هایا با کیان دوسته ولی توی دوستیشون پسر عموش میاد توی زندگیش و میخواد به هایا دست درازی کنه..‌.

خلاصه رمان هایا

نگین و سارا رو صدا زدم و گفتم : _ بیدار شین باید ۹ تو لابی باشیم… کمی آرایش کردم و لباسامو عوض کردم. ساعت ۹ پایین رفتیم که کیان و آرش و بابک تو البی منتظر ما بودن… بعد از سلام گفتن، کیان با لحن جدی گفت: _ این چند روزی که اینجایم، باید ۲برابر کار کنیم وگرنه باید بیشتر بمونیم…. همه باشه ای گفتیم و رفتیم تا صبحونه بخوریم. اشتها نداشتم و چیزی نمی خوردم که آرش گفت: _ چرا چیزی نمی خوری خانوم مهندس؟! نگاهی به کیان انداختم که داشت زیر چشمی بهمون نگاه می کرد. کمی اخم کردم: _ اشتها ندارم همین … آرش لبخندی زد و گفت : _ اگه دوس نداری واست یه

چیز دیگه بیارم تا بخوری ؟! میخواست بلند شه که کیان با صدای خش داری گفت: _بشین آرش، شنیدی که گفت اشتها نداره !! بعد از ۵ دقیقه ، کیان گفت : _ اگه خوردین زودتر بلند شین که بریم به کارمون برسیم !! اولین نفر از سر میز بلند شدم و بیرون رفتم. داشتم خیابون رو نگاه می کردم که کیان اومد پیشم: _ آرش خیلی حواسش بهت بود… باهاش گرم نگیریااا هایا !! خوشم نمیاد … برگشتم تا ببینم بچه ها کجان و به کیان گفتم : _ اون سعی داره بهم نزدیک شه… اخماش صورت ش رو پوشوند: _ چرا اون وقت؟!! شونه بالا انداختم و گفتم: _ برو از خودش بپرس! دوست نداشتم که حساسش کنم.

چون علاقه ی آرش یه طرفه بود و هست… بچه ها اومدن و سمت ۲ تا ماشینایی که کیان اجاره کرد بود رفتیم… کیان رو به بچه ها گفت: _ یه ماشین مال منه… یه ماشینم مال شما!! هایا تو با من بیا! آرش با تردید گفت: _ چرا هایا با تو بیاد؟! منم باهات بیام؟ کیان با لحن خشداری که معلوم بود عصبی شده گفت: _ باید به تو جواب بدم مهندس ؟!! یادت رفته که هایا دختردایی منه ، و داییم به من سپردتش… داشتم بهشون نگاه می کردم که چجوری برای هم شاخ و شونه می کشیدن. کیان اسممو صدا زد و گفت: _ نگاه نکن، راه بیفت هایا… خنده ی آرومی کردم و دنبالش راه افتادم… در ماشینو بستم که کیان گفت…

دانلود رمان هایا از ناشناس – به صورت رایگان pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عروس کوچولوی من رایگان

دانلود رمان عروس کوچولوی من رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عروس کوچولوی من از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

در مورد یه شیخ دو رگه ایرانی و عربه که از عموش یه دختر ۱۴ساله رو کادو میگیره و رعیت خودش میکنه اونو به عمارت خودش میبره اما یه روز که میرن ایران اونجا میفهمه که دختره..

خلاصه رمان عروس کوچولوی من

توی اتاقم خودم رو زندونی کرده بودم، فقط آیشه میومد که بهم غذا می داد و بعد می رفت. حالم حسابی بد بود، یه روز که توی اتاقم نشسته بودم یهو در اتاق باز شد. میر عماد اومد داخل و خشمگین نگاهم کرد، از نگاهش آتیش میبارید. – بلند شو بریم.- کجا؟ -میبرمت یه جای دیگه نمی خوام اینجا بمونی.-چرا آخه، اتفاقی افتاده؟ -آره، اینجا اگه باشی امن نیست. به زور تو رو از من میگیرن، نمیخوام اینجا باشی! میبرمت خونه خودم و آدرستو به هیچ کس و هیچ جا نمیگم، خودت تنها اونجا زندگی کن منم گاهی اوقات میام کنارت. نمی دونم چرا اما مهرت بدجور به دلم نشسته، اصلا دلم نمی خواد

که از دستت بدم. دروغ چرا، منم نمیخواستم از دستش بدم. به نظرم مهربون ترین شیخی بود که تا حالا دیده بودم، لبخندی زدم و گفتم: منم همینطور، منم نمیتونم تحمل کنم از دستت بدم. -خیله خب، پس وسایلتو جمع میکنی. هر کدوم از اهالی عمارت ازت چیزی پرسیدن میگی که داری میری. دیگه تو عمارت هم پیدات نمیشه، میگی که شیخ منو پس فرستاده . -جدی؟ بگم تو منو پس فرستادی؟ – آره، به همه بگو که من تو رو پس فرستادم. باشه ای گفتم که از اتاق رفت بیرون، برام هیچ کدوم از این عمارت مهم نبود برای همین فوری لباسام رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم. مادرش با دیدنم و چمدون

توی دستم تعجب کرد. -کجا میری؟ -شیخ میخواد منو پس بفرسته. یهو لبخندی از سر خوشحالی روی لبش نشست: وای باورم نمیشه! دیدی گفتم بالاخره یه روزی از دستت خسته میشه؟ – آره، از دستم خسته شد و شما هم به آرزوتون رسیدید. امیدوارم عروسی که میاد این عمارت باب میل خودتون باشه. -شک نکن! یه دختر واسش سراغ دارم عین طلا، اونو ببینه تو رو کلا فراموش میکنه. دروغ چرا، حسادتم گرفت. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم، اگه میرعماد با یه دختر دیگه می بود من چیکار می کردم؟ منی که از این عمارت دور می شدم! وای خدای من، خدا کنه اون روز هیچ وقت نرسه… از تصور اینکه بخواد…

دانلود رمان عروس کوچولوی من رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان شوهر غیرتی من (جلد اول) اثر ناشناس – نگارش قوی

دانلود رمان شوهر غیرتی من (جلد اول) اثر ناشناس – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان شوهر غیرتی من (جلد اول) از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این رمان روایت یک دختر ۱۴ ساله به اسم نازگل را روایت می کند که با سنگدلی توسط خانوادش به خان روستا برای همسری فروخته میشه تا براشون یک وارث بدنیا بیاره. سالار یک مرد بیرحم که دچار بیماری و بلاهای زیادی هم به سره نازگل میاره تا اینکه…. پایان خوش… عروس ارباب زاده جلد دوم این رمان در حال تایپ…

خلاصه رمان شوهر غیرتی من

_چند سالته؟! با ترس و گریه لب زدم: _چهاده. نگاه هیزی بهم انداخت و رو کرد به سمت مامان بابا که ایستاده بودن و خوشحال به ما نگاه می کردند گفت: _عادت ماهیانه شده؟! _بله. با شنیدن حرفاشون از خجالت سرم و پایین انداخته بودم که مرد با صدای بلندی گفت: _دخترت رو میخرم ازت اما به شرطی که هیچوقت دیگه دنبالش نیای فهمیدی ؟! اون همسر ارباب میشه و برای همیشه از این روستا میبریمشون به عمارت داخل شهر ارباب. _چشم آقا. با گریه به سمت بابا و مامان برگشتم.

داد زدم: _تو رو خدا نزارید من و ببرند! من و نفروشید من نمیخوام زن ارباب بشم بابا تو رو خدا کار میکنم نزار من و ببرند! بابا و مامان بیخیال فقط پول هایی رو که گرفته بودند رو داشتند می شمردند و جیغ و داد من هیچ اهمیتی براشون نداشت دلم می خواست فقط یجا بشینم و گریه کنم. چرا بابام انقدر بی غیرت بود که بخاطر پول داشت من و می فروخت به ارباب که شهرتش شهره ی عام و خاص بود. چرا داشتند من رو بدبخت می کردند.

دلم می خواست تنها یه جا باشم و تا میتونم اشک بریزم و گریه کنم ولی نمیشد! مرد به سمتم اومد و بازوم و داخل دست هاش گرفت با گریه داد زدم: _مامان بابا تو رو خدا کمکم کنید.. بابا با عصبانیت داد زد: _خفه شو دختره ی سلیطه. ببریدش. با بغض فقط به بابا خیره شده بودم که داشت اینجوری حرف میزد چرا نمی خواست بفهمه من دخترشم چرا! چرا اصلا من و فروخت چرا خواهرم رو فرستاد شهر درس بخونه در عوضش من رو فروخت چرا!

دانلود رمان شوهر غیرتی من (جلد اول) اثر ناشناس – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس – بدون سانسور

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس – بدون سانسور pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد . به قول خودش یک نخ سیگار عجیب می چسبید! پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت. عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها ، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او …

خلاصه رمان معشوقه جذاب ارباب

دستی که روی سینم بود رو مشت می کنم و با چند تا نفس عمیق به خودم مسلط شدم. از داخل خونه سر و صداهایی می اومد. حدس این که بابا و مامان اومده باشن سخت نبود، پس با صاف کردن کمرم تمام دلنگرانی هام از ارسلان و دختر نبودنم رو پشت در خونه می ذارم و بدون توجه دیگه ای بهشون وارد خونه می شم. نمیخواستم با دیدن چهره زارم بدتر از قبل ناراحتشون کنم. توی این چند روز به اندازه کافی عذابشون داده بودم. به محض وارد شدن به خونه، گرمای دلنشینی تنم رو دربر گرفت. صدا از داخل آشپزخونه می اومد. حدس این که کی اونجاست سخت نبود. با قدم های آروم و آهسته

به سمت آشپزخونه می رم و تن تپل مادرم و از پشت به آغوشم می کشم. قاشقی که باهاش داره خورشت و هم می زنه از دستش می افته و صدای ” هینش ” بلند می شه. لبخندی می زنم و خودم و بیشتر بهش فشار می دم. دست گرمش روی دست های سردم می شینه و از دور کمرش حلقه دستم و باز می کنه. ناچارا قدمی عقب می رم و ازش فاصله می گیرم. به سمتم می چرخه و با شماتت نگاهم می کنه -دختر تو خجالت نمیکشی؟ نمیگی میترسم؟ لبخندی بهش می زنم، جوری که ردیف دندونام مشخص بشه. تا بخواد به خودش بیاد بوس آب داری روی لپش می کارم و با شیطنت پا به فرار می ذارم.

این و خیلی خوب میدونم که چقدر از بوس کردن لپش بدش میاد، ولی من هربار این کار رو تکرار می کردم و اونم اخم می کرد و کلی بهم غر میزد. -دختره ورپریده، مگه هزار بار نگفتم بوسم نکن خوشم نمیاد؟ جواب من هم تنها خنده ای بود که توی خونه میپیچید. با دیدن پدرم که جلوی اتاق ایستاده و با لبخند نظاره گر خنده های من و غرغرهای مامانه، خندم بند میاد و به جاش من هم لبخندی روی صورتم نشوندم. به طرف اتاقم می رم و با بستن در، اون لبخند از روی لبم پاک می شه و به جاش چشم هام از غصه پر میشن و تبدیل به بغضی می شن که مثل طناب دار به دور گلوم می پیچن و دارن خفم میکنن…

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس – بدون سانسور pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.