دانلود رمان عایشه دختر عرب از مهتا ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذر دختری مححبه قبل از انقلاب توسط شوهر خواهرش که مامور ساواکه مورد دست درازی قرار می گیره و…
خلاصه رمان عایشه دختر عرب
موهام رو محکم بالای سرم بستم و بعد روسریم رو روی سرم انداختم. نگاهی از تو آیینه به خودم انداختم. صورتم رنگ پریده شده بود و زیر چشمهام گود افتاده بود. دهن کجی از تو آیینه به خودم کردم. واقعا اوضاعم خراب بود. رژ کمرنگی روی لب های خشکیده ام زدم تا از رنگ پریدگی در بیام. نگاهی به لباسام انداختم. گشادترین شلوار و لباسم رو پوشیده بودم تا از نگاه های هرز مهراب جلوگیری کنم. نیشخندی به افکار پوچ و بچه گونه ام زدم. پوشیدن لباس گشاد چه فایده داشت وقتی کسی بی همه چیز بود و همه جای بدن من رو با چشم های دریده اش دیده بود. دیگه نمی دونستم چکار کنم پوف
کلافه ای کشیدم و به سمت در رفتم. بهتر بود برم آقاجون منتظرم بود. این همه فکر کردن و رنج خوردن هیچ دردی رو از من کم نمی کرد. آروم از پله ها پایین رفتم هنوز یکم زیر دلم درد می کرد. تو دلم وحشی به مهراب گفتم از اینکه بازم باید امشب اون لعنتی رو تحمل کنم حالم بد میشد. به پذیرایی که رسیدم فقط با آقاجون و آوا رو به رو شدم. آقاجون در حال روزنامه خوندن بود و آوا در شال گردن بافتن. آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند مصنوعی گفتم: سلام آقاجون.آقاجون با صدای من نگاهش رو از روزنامه گرفت و به من دوخت. روزنامه رو تا زد و روی میز گذاشت. عینکش رو از چشم هاش
برداشت و جواب داد: سلام دخترم، چه عجب که اومدی دیگه می خواستم خودم بیام دنبالت. با خجالت سرم رو پایین انداختم. ببخشین آقاجون. _خدا ببخشه بابا. حالا بیا بشین باهات حرف دارم دخترم. آخ این مهربونی آقاجون هربار من چقدر شرمنده می کرد. آروم قدم برداشتم و بغل دست آقاجون نشستم. آقاجون دستی به شونه ام زد و من رو به خودش فشرد. نگاهی به آوا انداختم تازه یاد آوا افتادم. آوا با خنده گفت: خوبی شما. _ببخشین آبجی یادم رفت سلام کنم، سلام. آوا خنده ای کرد و گفت: فدا سرت آبجی گلم. انشالله که تنت سلامت باشه. آقاجون فشاری به شونه هام آورد و گفت…