دانلود رمان پگاسوس از ماهور ابوالفتحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدوسا… همه فقط میدونن که مدوسا یه خائنِ اغواگر بود، زن زیبایی که نتونست پاک بمونه. اما میدونستی در حقیقت مدوسا بخاطر خیانتِ قول پاک موندنش به آتنا تنبیه نشد. اون تنبیه شد چون توی معبد پاکِ آتنا بهش دست درازی شد؟
خلاصه رمان پگاسوس
پلک هام رو انگار با یه نخ و سوزن به محکمترین حالت ممکن به هم دوختن و گلوم جوری درد می کنه که انگار یه هیولا چنگال های تیزش رو توش فرو کرده. چشم که باز میکنم نوری چشمم رو نمی زنه، صدایی شنیده نمیشه و تنها تیر کشیدن سرم به اوج خودش میرسه. خودم رو به زحمت بالا میکشم و کف دستم رو روی چشمام می کشم. اتاق نا آشناست انگار یه گوشه ی دیگه از عمارتم. توی اتاق چشم میگردونم و مردی رو می بینم که توی قسمت تاریک اتاق روی مبل نشسته و دودی که اطرافشه
نشون میده سیگار می کشه. _چه… یه درد تیز تو گلوم میپیچه و صدام از ته چاه در میاد. -داشتی میمردی! صداش عین یه صاعقه سکوت اتاق رو می شکافه و توی گوشم می پیچه. دستم رو گردنم میکشم و بزاق نداشته ام رو پایین میدم. -من… خودش رو کمی جلو می کشه و توی نور کم اتاق دیده میشه. پاهاش رو باز کرده و ساق دستش رو روی رونش گذاشته و سیگار بین انگشت های دست دیگه اش دیده میشه. _برای مردن هرچقدر تلاش کنی برای رهایی و فرار هرچقدر تلاش کنی اهمیت
نداره چون تهش برای اینجایی و به همین جا هم بر میگردی. قطره اشکی از گوشه چشمم پایین میچکه و ادامه میده: به خاطر کار امروزت بابات دوباره یه سقوط سهام رو تجربه کرد. قلبم به تپش جا میندازه و سعی می کنم از روی تخت بلند بشم: چی؟ زانوهام ضعف میرن و جلوی چشمم سیاه می شه اما بازم صداش رو میشنوم: این رو می تونی یه اخطار یا یه تهدید در نظر بگیری و یادت نره افسارت همه جا توی دست منه حله؟ خودم رو بالا میکشم و دستم رو به تاج تخت میگیرم تا از سقوطم جلوگیری کنم…
دانلود رمان آرایش جنگ از ماهور ابوالفتحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-هلیا نکن شر میشه؟… نهههه ما یه ماهلی نکن شر میشه داریم که از اونم وحشی تره… ماجرا از این قراره که ماهلی با دویستا سرعت زارت میکوبه تو شیکم عروسک حسن[خودش دوست داره کارن صداش کنن] میگه اقا اگه خسارت میخوای یه ساعت دوماد بابام شو، اینا شل میگیرن از باباش سفت میخورن که به خودشون میان سر یه سفرهی عقد صورین…
خلاصه رمان آرایش جنگ
باقی مسیر رو به عشق انتقام سکوت میکنم و وقتی ماشین جلوی در می ایسته، قلبم توی دهنم میکوبه! یه حرکت اشتباه مساویه با توقیف تموم پول ها و اموالم، سوای اون من خیلی عرق ملی دارم و دلم میخواد اینجا توی وطنم و تنهایی به خیره سری ها و ولگردی هام برسم تا اینکه بابا اونور صبح ببرتم نماز عید قربان و شب بریم دیسکوی شیخ عرب! کرایه رو حساب میکنه این جلبک دراز و اصلا ازش توقع نمیره این قدر جنتلمن بازی در بیاره! پیاده می شیم و مرتب نفس میکشم، با خنده میگه: -تنفس مصنوعی می خوای؟ اعتراف میکنم ، اعتراف میکنم علاوه بر دیدن لخت پسر ها با سیکس پک،
رو خندشون کراش دارم و خب این دراز خنده ی بسیار زیبایی داره به شرطی که قبلش شیلنگ رو روی من نگرفته باشه! انگشتم هی میره بالا که زنگ بزنم و هی مردد میشم، آخرش دستم رو میگیره و انگشتم رو محکم روی زنگ فشار میده! با تعجب نگاهش میکنم و اون فقط رو به آیفون لبخند میزنه! من هی دعا میکنم خدایا بابام این لبخند قشنگش و براش شیاف نکنه به فنا بریم و دیگه نمیدونم تا چه حد اجابت میشه! در بیصدا باز میشه و من مسترس شل و پل نای جلو رفتن ندارم. دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشه و وسط اون مصیبت میگم: – کثافت جنتلمن! -دنیا دیده ی دخترباز !
خوبه که حداقل به بد بودن خودش اعتراف میکنه! برای آخرین بار نفس عمیق میکشم و سعی میکنم آروم بگیرم چون این طوری حتی اگه حسنی لو نده، خودم خودم رو به چخ میدم ! یهو برمی گردم سمتش و می گم: -جلوی بابام به من نگو قمر! _جلوی بابات به من نگو حسنی! سر تکون میدم و میگم: -خب خب باشه، باشه حسنی! چپ چپ نگاهم میکنه و بینگو اگه تو ذهنش داره می گه با یه گاگول طرفه! من وقتی استرس دارم؟ نه وایسا ببینم تو تک تک مراحل زندگیم یه گاگول به تمام معنا بودم! بهزاد در رو باز میکنه و قبل سلام و احوالپرسی با شادوماد میگه -کجایید شما داره چمدون میبنده !
دانلود رمان عشق اما نهایتی مجهول از ماهور ابوالفتحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلنواز و پاشا دختر عمو و پسر عمو هستن دلنواز پدرشو از دست داده و با خانواده عموش تو یه ساختمون زندگی می کنه، یه روز برادر دلنواز باعث میشه زن عموش از پشت بوم پرت بشه پایین و بمیره و برادر دلنواز میوفته زندان عموی دلنواز تصمیم می گیره برای اینکه خون و خونریزی تو خانواده رخ نده دلنواز و پاشا با هم ازدواج کنن…
خلاصه رمان عشق اما نهایتی مجهول
آخر شب بود، وقتِ خواب! دلنواز آن قدر سرش را با فکر و خیالات تویِ ذهنش گرم کرده بود که اصلا نفهمید زمان چگونه سپری شد. پاشا که با وسایل خانه درگیر بود و این دو هیچ شباهتی به نوعروس و دامادها نداشتند! سر جایِ همیشگی، تکیه زده بود به دیوار و داشت به پاشا نگاه میکرد. مثلا یک آدمی مقابلت باشد، که بشناسیاش بدانی که بوده و چه بوده اما نفهمی حالِ الانش را! که برای حالا و آینده ات نشناسیاش و دلتنگ شوی! دلتنگ آدمی باشی که قبلا بوده و گویا حالا مرده.
خم شد بخاری را کمتر کرد و بعد همان بالش و پتویِ تک نفرهاش را پرت کرد جلویِ بخاری. داشت پتو را مرتب میکرد که برای بار هزارم دختر را زهره ترک کرد و گفت: – بیا اینجا دل… مکث کرد انگار که بخواهد به یاد قدیم ها او را دلی صدا بزند برای چند لحظه لال شد و بعد قاطعانه گفت: – دلنواز! و دلنواز فقط نگاهش را میداد به سقف گچی خانه و رو به خدا غر میزد. سر جا دراز کشید و سرش را سمتِ چپ بالش گذاشت. دلنواز هنوز سر جایش نشسته بود.
بی آنکه تغییری در حالتش ایجاد کند با لحن ترسناکش گفت: – همه چیو هزار بار باید بهت بگن؟ ترسیده بود! آرام آرام به پاشا نزدیک شد و کنارش با فاصله دراز کشید. فاصله را با کشیدنِ بدنِ ظریف دلنواز به سمتِ خودش صفر کرد. گیرهی موهای دلنواز را باز و از موهایش جدا کرد! دختر داشت به خودش میلرزید و امیدوار بود پاشا کاری به کارش نداشته باشد. دست برد لایِ موهایش، از بند اسارت دسته بودن نجاتشان داد و بی هیچ حرفی، با کمی خشونت قسمت جلویی موهایش را نوازش کرد…