دانلود رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با این که غروب نزدیک است و تا ساعتی دیگر همسر و فرزندم مثل دو آدم قحطی زده به خانه می آیند و طلب غذا می کنند، اما دوست دارم به هنگام آماده کردن غذا زندگی ام را برایتان شرح دهم…
خلاصه رمان اشک ستاره
صبح که سرم را از خواب بلند کردم هنوز آفتاب سر نزده بود و سحر بود. آنقدر گرسنه بودم که می توانستم یک بره کامل را بخورم. به خودم گفتم حالا که کار فرش ندارم بهتر است به کارهای خانه برسم و دستی به سر و رویشان بکشم اما اول می بایست یک صبحانه کامل برای خودم درست کنم. با این برنامه شروع به کار کردم و بعد از خوردن صبحانه که فقط به تکه نانی خالی و یک استکان چای شیرین منجر شده بود به تمیز کردن خانه مشغول شدم و اول از اتاق آقامون شروع کردم و با ترس و لرز فراوان آنجا را تمیز کردم و می توانستم قسم بخورم که تکه ای کوچک از یک کاغذ را هم دور نینداختم
و همانطور که گفتم ترس از کتاب مانع شد که دست به طرف ورق کاغذ دراز کنم. ظهر گذشته بود و داشتم زیر درخت انجیر را جارو می زدم که صدای گفتگوی دو مرد به گوشم خورد و با کمی گوش دادن صدای مرد نداف را شناختم که آمده بود برای مرد همسایه هم دار قالی بر پا کند و داشت از محاسن قالی بافی و درآمد حاصل از فروش آن برای مرد همسایه توضیح می داد و او را به این کار تشویق می کرد. به دنبال صدای او صدای آقای همسایه هم آمد که گفت:” – من از بچگی با دار قالی بزرگ شده ام. اصالتم کرمانی است و خوب با فوت و فن این کار آشنا هستم. فرمایشات شما درست است اما
اگر سودی باشد مال کارگاه های بزرگ است ضمن آنکه فکر می کنم از وقتی که دست زیاد شده توی این کار هم چندان نانی نباشد. راستش خودم چون از این کار خسته شده بودم رهایش کردم و آمدم تهران دستگاه نایلکس زنی خریدم و در آمدش هم ای بد نیست ولی این کار با روحیه ام سازگار نیست و بهتر دیدم برگردم به کار اولیه ام و همان را دنبال کنم. مرد نداف با گفتن حرفه آدم باید با روحیه اش سازگاری داشته باشد! کار آقای همسایه را تایید کرد و همان شب دار قالی آقای همسایه هم با کمک خود او بر پا شد. خیلی دلم می خواست می دانستم او از چه نقشه ای استفاده می کند و اگر میشد…
دانلود رمان ابلیس کوچک از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بستابه و متین دو جوانی هستند که به هم علاقه دارند، اما به سبب غرورشان از عنوان کردن و پرده برداشتن از این عشق و علاقه سر باز میزنند. هر کدام منتظر هستند تا دیگری سخن از عشق به میان بیاورد و این موضوع باعث شده است که دو سال از عمر خود را در بلاتکلیفی سپری کنند. بستابه به خاطر شغلش زیاد سفر می کند و متین دوستی صمیمی دارد به اسم سروش که همیشه رازها و درد دل های خود را با او در میان می گذارد. سروش مهندس معمار است و کاری به او پیشنهاد می شود که متین را برای همراهی و کمک با خودش می برد و در مهمانی…
خلاصه رمان ابلیس کوچک
آسمان شب صاف و مهتابی بود، گویی این آسمان همان نبود که می باریدو می غرید. انوار نقره گون ماه، زمین را کاملا روشن کرده بود و بوی چمنهای باران خورده و نسیم ملایمی که می وزید، هر روح مرده ای را جان و نشاط می بخشید. متین لحظه ای کنار در اتومبیل توقف کرد، تا به این منظره زیبا و بدیع نگاه کند. اما سروش با دست گذاشتن روی شانه اش، او را از این عالم با طراوت خارج کرد و پرسید: چی شده؟! باز فیلت یاد هندوستان کرد؟ متین در حالی که سر تکان می داد در را گشود و سوار شد. پس از لحظاتی که به سکوت سپری شد متین پرسید:بالاخره نگفتی مقصدمون کجاست؟
سروش نگاه گذرا به او کرد و :گفت من دیشب به دیدن یه مرد پولدار رفته بودم که تو نمی شناسیش. خونه و زندگیشو ببینی، شاخ در می آری ،سحابی منو به اون معرفی کرده و ازم خواسته معماری ویلاهای کنار دریا شو به عهده بگیرم، اگه این کار به ما محول بشه دیگه نونمون تو روغنه. حالا خیال دارم تو رو هم بهش معرفی کنم تا با کمک هم کار رو شروع کنیم متین نمی دونی، علاوه بر ثروت، دو دختر دم بخت داره که منتظر همسر ایده آل خو هستندو اگر بخت یاری کنه شاید من آن همسر مورد نظر باشم خدا رو چه دیدی! متین زیر لب گفت: تو چقدر پر توقعی؟! سروش خندید و ادامه داد:
البته آنقدر با گذشت هستم که یکی شونو برای تو در نظر بگیرم، و چون خیلی دوستت دارم ، انتخابو به تو واگذار می کنم . پسر از این لاک خارج شو تا ببینی ما کجاییم و اونا کجا. هیشکی نیست بپرسه اینهمه پول از کجا اومده که آقا داره ویلا سازی می کنه؛ اسما یک شرکته، ولی فقط یه نفر پشت اون خوابیده که به جانت اقت می گیره نگاش کنی، هممثل گداهای سامره لباس می پوشه و هم مثل اونا سمجه. باور کن اگه سحابی بهم اطمینان نداده بود، فکر می کردم به نون شبش هم محتاجه. اما خب دنیا همینه دیگه حالا خیال دارم رگ خوابشو بدست بیارم، تا خودمو برای تمام عمر بیمه کنم…
دانلود رمان هنگامه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها گذشت. سال هایی که بدور از نظام در تنهایی و غم سپری شد. اما هنگامه قول داده بود تا ایستادگی کنه و به خودش و دیگران ثابت کرد از هیچ به همه چیز رسیدن یعنی چه. حالا بعد از سال ها دوباره نمی توانست نسبت به او یگانه عشقش که در حال نابودیست بی تفاوت باشه. حلقه ی مهری که هنوز گسسته نشده او را وادار به ملاقات نظام می کرد. تصمیم گرفت راهی شیراز شود. همه کارها توسط وکیلش انجام شده بود، فقط مانده بود ملاقات او با نظام و سهامداران اصلیه شرکت تا بتواند شرکت و زندگیه نظام دشتی را از نابودی نجات دهد…
خلاصه رمان هنگامه
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان می کردم. هنگامی که تاکسی گرفت با الحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان آورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش می کرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف می دید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور
نظر داشت همراه او بود. مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند. هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت: می خواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم. مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا. شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید: آقای پرویز نظام دشتی مرد جوان گفت: بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند.
اتاق شماره هنگامه اینبار محسوس تر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت: وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط می خواستم بپرسم حالشان چطور است؟ مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت: آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده می کنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد. هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و…
دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عالیه برای مدتی به منزل عمهاش میرود. در مهمانی که عمهاش گرفته بود با همکاران قدیمی عمهاش آشنا میشود. ندیمه خانم یکی از دوستان عمهاش در مورد برادر زادهاش هدایت صحبت میکند و به هم خوردن نامزدیاش با دختری به نام عسل. ندیمه خانم معتقد بود هدایت قلبش از سنگ است که حاضر نشده به خاطر عسل نامزدش از گل و گیاه هایش دل بکند…
خلاصه رمان عالیه
آن شب عالیه تحت نفوذ مهتاب که اتاق خوابش را روشن کرده بود و نسیم خنکی که در حال وزیدن بود به دنیای خوش گذشته رهسپار شد و اجازه خوابیدن را از دست داد. عالیه بلند شد صندلی برداشت و کنار پنجره گذاشت و به ماه نگاه کرد و در همان حال با خود فکر کرد که چه می شد اگر این مرد چنین سابقه ی تاریکی نداشت و نظر دیگران در موردش نه منفی بلکه مثبت بود؟ اه چه خوب میشد ار به جای معصومیت مکارانه معصومیت واقعی در چهره اش تلالو داشت و سعی نمی کرد که خود را فراتر از آنچه که هست جلوه دهد. چقدر مضحک شده بود وقتی شاخه مو روی سرش قرار گرفته بود و
به او هیبت مردان رومی بخشیده بود. و مضحک تر زمانی بود که روی نردبان به گونه ای نشست که گویی سوار بر اسب است و قیچی باغبانی را طوری در دست گرفته بود که انگاری شمشیر تیز وگداخته بدست گرفته و به جنگ دشمن می رود. اه که چقدر صورتش کبود و عضلاتش منقبض گشته بود و فاقد اثری از مهر و شفقت و رحم و نوع دوستی بود. حتی هنگامی که خوشه ای از شاخه جدا می کرد و بدست عمه اش می سپرد، میشد فهمید که دارد می گوید این دهمین قربانی را هم تحویل بگیرید. عسل چقدر شانس اورد که پیش از آنکه بدست این جانی کشته شود از دست او گریخت و خود را آزاد کرد.
صبح سر میز صبحانه عمه بصورتش نگاه کرد و پرسید: دیشب خوب نخوابیدی؟ عالیه گفت: خوب نخوابیدم چون فکرم دائم مشغول بود. عمه پرسید: -به چی؟ عالیه کمی سکوت کرد و بعد گفت: به اینکه عسل هرگز نمی توانست این سنگ را بشکند و در آن نفوذ کند. عمه پرسید: زود قضاوت نمی کنی؟ عالیه سر تکان داد و به تمسخر گفت: چهر ماه زندگی تباه شده ی دختر مدرک محکمی است که نشان می دهد او هر چیز می تواند باشد جز انسان. عمه دستش را روی دست او گذاشت و گفت: اما من هنوز هم بر این باورم که آقا هدایت مرد خوبی است و همه تقصیر ها متوجه او نیست…
دانلود رمان اتوبوس از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان دو بخش دارد، دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو زندگی یک نفر را روایت می کند. اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را که برایش پایانی زیبا و قشنگ در پی دارد. واقعیت این است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بزرگ شده، بعد از چندین سال به عمویش در یکی از روستاها واگذار می شود. بعد از مدتی جوان خیّری با خواندن دفتر سفید او که از پرورشگاه گرفته جنازه نیمه جاندار او را در بیمارستانی می یابد و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد حضانت او را به عهده بگیرد…
خلاصه رمان اتوبوس
یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد. شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد. دلم به شور افتاد و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند. از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم. تا آن کلبه فاقد اثاث بود، ترسی هم وجود نداشت. اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم. من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم.
وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد. گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم. نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاری های او عصبانی ام می کرد. دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند. اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد. یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که وقت رفتن به باغ است اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم. این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم.
بال های پروانه را با خال های ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود، رنگ کردم. عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود. ضمن کار گفت ” دلت هوای پروانه کرده؟” با نگاه به او پاسخ دادم. همه چیز را فهمید. مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت ” فردا می رویم، ساعت ده آماده باش”. حرف عمو، زن عمو را خوشحال کرد و گفت ” به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید….
دانلود رمان خیال تو از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریچهر در سایهٔ اقتدار پدر بزرگ رشد کرد. آن ها باید هفته ای یک بار به دست بوس پدر بزرگ می رفتند. پدر بزرگ شغل پسرها و ازدواجشان با دخترها را تعیین می کرد. او عماد (پسر عموی پریچهر) را برای ازدواج با پروانه (خواهر پریچهر) انتخاب کرد و به اختلاف مادر پریچهر و مادر عماد اعتنا نکرد. پریچهر با این جنگ میان دو خانواده خود و عمو بزرگ شد و با مرگ…
خلاصه رمان خیال تو
دوست داشتم از دفتر سیاه شده برگه ای جدا کنم و بصورت قایق در آورم و روی آب ردیفی از قایق ها راه اندازم و گاه با تکه گچی رنگین روی آجر حیاط نقش آدم بکشم و همیشه یک شکل شکل پدربزرگ در حالی که کوچک شده و عصایش به قد یک چوب کبریت بود. دوست داشتم تحصیل کنم اما دوست نداشتم قراردادهای اجباری را از بر کنم. کتابهایی که عنایت بدور از چشم پدربزرگ برایم می آورد خوراک روز و شبم بود. و شب های مهتابی با آوای دعای نیمه شب پدربزرگ سیر می کردم در عالم جبروت و صدای بر هم خوردن بال ملائک که پوران را با خود می آوردند و همه چیز کامل میشد.
و جقدر از صبح از رویت چهره های تکراری بیزار بودم و خود را در قفسی گرفتار می دیدم. خلق تنگم را گاه با کندن یک گل نورسته و پرتاب در آب فرو می نشاندم و آن وقتی بود که دلم از حرف پدر یا توران گرفته بود. از دید پدر من دختری بودم بی صلوت مسئولیت ناپذیر گیج و سر به هوا اما تعبیر پدر خشمگینم نمی کرد. چرا که دوست داشتم مثل دیگران نباشم. نه مطیع و سربراه و نه بنده چشم. فرق من و توران این بود بار شماتت هر روز در سه نوبت صبح و ظهر و شام تکرار میشد و من هربار بقول توران با چشم دریده فقط نگاه می کردم و بی هیچ سخن لای شمشادها خود را نهان می کردم.
من خدایم را نه به شیوه پدران به روش خود دوست داشتم. من از شک بین دو نماز هیچ نمی دانستم و باورم این بود که مگر می شود در ابراز عشق شک هم کرد. وقتی به عیادت مادر می رفتم با او در ۴ گوشه اتاق آب باطل سحر می ریختیم و هر دو شادمانه می خندیدیم و یکصدا می خواندیم هر چه کرد عاطل ما می کنیم باطل و در پای درخت چنار بیمارستان استخوان ران مرغی را که دزدانه با خود آورده بودم با مادر خاک می کردیم تا سحر زن عمو دامنگیرمان نشود. روزی که پدر فهمید بر سرم فریاد کشید و مرا هم دیوانه خواند. مادرم در دنیای خودش خوشحال بود و دیگران می خواستند…