دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستان سپهسالار، نوهی باغیرت و محبوب حاجکربلایی در محلهای آرام و باصفا به شغل آرایشگری مشغول است، که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدربزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند. دستان طی اتفاقات شوکهکننده و غیرقابل پیشبینی و در عین حال مهیجی چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش میایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود. با جانا، خواهرزادهی بزرگترین دشمن و رقیبش ازدواج میکند. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر، گمان میکند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده تا محلل شود. اما دستان…
خلاصه رمان دستان
به سرعت از جایش بلند شد و افسار اسب را گرفت و پیش رفت. صدا از پیچ کوه می آمد. فاصله ی زیادی نداشت و به محض اینکه خم کوه را با قدم های بلندش رد کرد، نگاهش به دختری افتاد که روی تکه سنگی ایستاده و گریه کنان کسی را صدا می زند. نگاهش به رودخانه بود. تا صدای شیههی اسب دستان را شنید، وحشت زده برگشت. از آنجایی که پسر اردشیر خان را می شناخت، با صورت خیس از اشک، ترسان و لرزان داد زد: «تو رو قرآن کمکش کنید. افتاد تو رودخونه. پاش آسیب دیده نمی تونه شنا کنه.» هق هق می کرد.
دستان با همان کلمه ی اول افسار اسب را رها کرد و کاپشن چرم سیاهش را سراسیمه از تن بیرون آورد و همراه موبایل و مدارکش روی تکهسنگ گذاشت. خودش را به همان راه باریکه ای رساند که دختر داخل رودخانه افتاده بود، دست و پا می زد و کمک می خواست، جریان رودخانه در اثر بارندگی های اخیر کمی تند شده بود. تعلل نکرد. کف دست هایش را روی هم گذاشت و خیز برداشت و یا علی گویان داخل رودخانه شیرجه زد. نفهمید که چطور خودش را به او رساند. سرهایشان زیر آب بود که هم زمان و با یک نفس بیرون آمدند. دخترک می توانست شنا کند ولی حالا که صدمه دیده بود، هیچ کنترلی روی پای راستش نداشت. لرز داشت و گریه می کرد.
مرگ را در یک قدمی اش می دید، مقابل دستان که آن لحظه و حامی اش بود، با هراس عجیبی می لرزید. دستان صورتش را نمی دید و از آن وضعیت کلافه و عصبی بود. میان طغیان و جریان تند رودخانه دست می انداخت تا شاخه ی بالای سرشان را بگیرد. دخترک با صدای بلند جیغ می زد و گریه می کرد. در نهایت دستان تاب نیاورد و داد زد:«بسه دختر پاره کردی پرده ی گوشمو! دوتا دختر لب رودخونه تو این هوا چه غلطی می کردین؟ بسه گفتم!» عصبی بود؛ از یک سو باید خودش را نگه می داشت و از طرف دیگر دخترک را، که جریان آب هردویشان را از جا نکند و نبرد. به سختی شاخه را چسبیده بود…
دانلود رمان عشق و احساس من (جلد اول) از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کند… وضعیت زندگیشون زیاد خوب نیست تا حدی که اون مجبور میشه به محض اینکه دیپلمشو گرفت بره تو یه شرکت و بشه منشی اون شرکت… به خاطر زیبایی که داشته پسر رییس شرکت کیارش صداقت میاد خواستگاریش که بهار هم با اینکه علاقه ای به اون نداشته به خاطر وضعیتشون درخواستشو قبول می کنه و نامزد می کنند…
خلاصه رمان عشق و احساس من
از خونه زدم بیرون..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم و رو به اسمون زمزمه کردم: خدایا به امید تو.. داشتم زیر لب دعا می خوندم… که سنگینی نگاهی رو حس کردم… سرمو اوردم پایین یه پیرزن جلوم وایساده بود… با تعجب نگاش کردم… سرشو تکون داد و با صدای پیر وشکسته ای گفت: خدا همه ی جوونا رو شفا بده… دختره با خودش حرف می زنه… چه دوره و زمونه ای شده والا… غرغرکنان راهشو گرفت ورفت… خنده م گرفته بود… مردم به همه کاره ادم کار داشتن… اخه اینم شد کار؟…
خب من هر چی که دارم میگم تو دلم دارم میگم… مگه به کسی ازار میرسه که اینجوری می کنند؟… واقعا ادم نمی دونه چی بگه… با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم سر کوچه.. مزاحم همیشگی سر کوچه وایساده بود… اسمش سامان بود و علاف محله… دست هر چی خلافکار و دزد و چشم ناپاک رو از پشت بسته بود… هر وقت زل می زد بهم مو به تنم سیخ می شد… نگاهاش بدجور بود… وقتی رسیدم بهش اخمامو کردم تو هم و از جلوش رد شدم… صداشو اروم شنیدم :به به خانم خوشگله ی محل…
تو دلم چندتا فحش ابدار نثارش کردم… مرتیکه ی هیزه عملی… شیطونه میگه… هی بابا شیطونه بیخود کرد… مثلا چکار می تونم بکنم؟… همون محلش ندم بستشه… ولی می دونستم باز این کارش تکرار میشه… از بس رو داشت… سوار تاکسی شدم و ادرس دادم… یه چند تا شرکت که اسم و ادرسشونو از تو روزنامه در اورده بودم رو از قبل انتخاب کرده بودم… امروز باید چند جا سر بزنم… خدا کنه قبولم کنند.. به هرحال من مدرک تحصیلیم فقط دیپلم بود… الان لیسانسه هاش هم بیکار بودن چه برسه به من…
دانلود رمان حاکم از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار خال… حاکم تویی… از خشت اول دل حکم کرده بودی… سیاه برگ هایت را بریدم… حالا حکم لازم… دل هایت را بریز…
خلاصه رمان حاکم
غلتی زد و به پهلوی راست چرخید. بوی عطر غریبه ولی اندکی آشنا مشامش را پر کرد. با رخوت و سستی لای پلک هایش را باز کرد و نگاهی گنگ به او که کنارش بود انداخت. با دیدن نیمرخ امیر بهادر مغزش به ناگهان همچون فیلمی که روی دور تند گیر کرده باشد همه ی اتفاقات دیشب را پیش چشمانش مرور کرد. سرش تیر کشید، اخم هایش جمع شد و دستش را به پیشانی گرفت. زیر لب زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده؟ من… و بر حسب همان هشدار کوچک،چشمانش را اطراف چرخاند و به خودش نگاه کرد. با طمانینه همان نگاه را جانب امیر بهادر کشاند. از او بعید بود که برای به سرانجام رساندن کاری
اراده کند و به آن جامهی عمل نپوشاند. امیر بهادر با او کاری نکرده بود! بی اختیار نفسی از سر آسودگی کشید و نیمخیز شد. سرش همچون وزنه ای چند کیلویی روی تن سنگینی می کرد. از یادآوری مکالمه ها و اتفاقات دیشب قلبش تیر کشید. نشست، پتو را کنار زد و به صورت امیربهادر خیره شد. در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی خیال از هیاهویی که در قلب پریزاد به پا کرده بود. حتی فارغ از اینکه دخترکی شوریده دل آنطور بی پروا به صورتش زل بزند و در حسرت یک نگاه عاشقانه اش بسوزد و بسازد و سکوت کند. شاید او اولین کسی بود که در عین عاشقی از عشق خود متنفر می شد. حسی که در دلش
وجود داشته باشد اما کسی نباشد تا به پای عشقش تمامی حس های ناب دخترانه اش را پیش چشمان او نشان دهد، دیگر چه سودی داشت؟ این عشق از هر طرف هم که بخواهد پاک باشد باز هم یک طرفه است. امیربهادر، از نازیلا دست نمی کشید. دختری که به خیال پریزاد از خودش سرتر بود. چشمان روشن و گیرا. پوستی همچون برف یک دست سفید، جذابیتش زبانزد بود. اما خودش… با چشمان مشکی و پوست گندمگون و زبان لکنتی که که گاه به او دست می داد و همین امر باعث شده بود مورد تمسخر خیلی ها باشد از جمله امیر بهادر. سادگی بیش از حدی که در رفتارش داشت آزارش می داد…
دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده ناگهان برق ها قطع میشه. رعد برق شدیدی می زنه. شدت باران زیاد بوده. بهار می ترسه. برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه . قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه…
خلاصه رمان آبی به رنگ احساس من
وقتی چشمامو باز کردم… همه چیز برام گنگ بود… چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم… همه چیز رو به یاد اوردم… با ترس دور و برمو نگاه کردم… اتاق خالیه خالی بود… یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون… دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود… محکم بسته بودنش به ستون… خداروشکر دهانمو نبسته بودن… بلند جیغ کشیدم و داد زدم:کی منو اورده اینجا؟… چرا دستامو بستین؟… کسی صدامو می شنوه؟… انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود..
صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد… در اتاق باز شد… نور داخل کم بود… فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد… صدای کفشش توی اتاق پیچید… یه مرد بود… قد بلند و چهارشونه… چقدر اشناست… سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. –سلام خانم کوچولو… با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید…تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..
جلوتر اومد… حالا صورتش رو می دیدم… خودش بود… نامرد عوضی... رو به روم وایساده بود و با لبخند مسخره ای نگاهم می کرد… داد زدم: برای چی منو اوردی اینجا؟… چی از جونم می خوای لعنتی؟… به طرفم اومد… رفت پشتم… نفس تو سینه م حبس شد… زیر گوشم گفت: جوش نزن خانمی… دلیلش رو بهت میگم… اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم… نامرد… تو یه اشغالی… اومد جلوم ایستاد… دیگه لبخند رو لباش نبود… حالم ازش بهم می خورد… -خودت رو خسته نکن…
دانلود رمان دل تو را حکم میکند از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم شهرزاد که از فرانسه به ایران آمده تا با مردی که پدرش انتخاب کرده و از دوستان خانوادگیشان است جهت ازدواج، آشنایی بیشتری پیدا کند. خواستگار شهرزاد به بیماری سادیسم مبتلاست. شهرزاد به دلیل مشکلاتی که به خاطر بیماری خواستگارش برایش پیش آمده، از دست او فرار میکند و در ماجرای فرار شهرازد حادثه تصادف برایش رخ میدهد. داستانی سرشار از هیجان و احساس…
خلاصه رمان دل تو را حکم میکند
همه جا سرد بود و تاریک.. بازوهامو بغل گرفتم.. چشمام هیچ کجا رو نمی دید.. می خواستم داد بزنم و کمک بخوام.. اما نمی تونستم.. انگار که لب هام به هم دوخته شده بودند گرمی اشکامو روی گونه هام حس کردم.. اما حتی صدای هق هق خودمم نمی شنیدم.. خدایا من کجام؟.. نکنه برزخی که میگن همینجاست؟!.. یعنی من مردم؟!… چرا هیچی رو نمی بینم؟!.. تو دلم ترس عجیبی رو احساس کردم.. اما انگار تو یه خلأ بزرگ گیر افتاده بودم.. نوری که ناگهان توی چشمام افتاد باعث شد دستمو بالا بگیرم و عقب برم.. اون نور به قدری زیاد بود که نمی تونستم چشمامو باز کنم.. هر چی شدتش بیشتر می شد،
می تونستم صداهای گنگ و ناآشنایی رو اطرافم بشنوم که برام هیچ معنا و مفهومی نداشتن.. سرم تیر کشید.. دستمو به شقیقه هام گرفتم و زانو زدم.. اون نور دردمو تشدید می کرد.. خدایا.. سرم.. سرم داره منفجر میشه از این درد لعنتی.. همون طور که چشمامو روی هم فشار می دادم و سرمو محکم بین دستام گرفته بودم، حس کردم هر لحظه صداها دارن نزدیک و نزدیک تر میشن.. انگار از یه جای دور به گوشم می رسیدند. –اگه چشماشو باز نکرد چی؟ –صبر داشته باش پسر.. ببریمش.. اینجوری فقط داریم وقت تلف می کنیم.. –متوجه موقعیتی که توش هستیمم باش.. –اگه چیز مهمی باشه چی؟..
–می دونم که نیست.. و سکوت بود و سکوت.. صداها که قطع می شدن.. خود به خود سرم سوت می کشید.. دوست داشتم داد بزنم و کمک بخوام.. چرا صدام در نمیاد خدایا؟.. –عمو.. انگار پلکاش تکون خوردن.. یه نگاه بنداز.. و گرمی انگشتای دستی رو که بلافاصله دور تا دور چشمم حلقه شد.. انگار یکی داشت پلکامو از هم باز می کرد.. نور چشمامو می زد.. یه نور کم اما مستقیم.. –مثل اینکه داره بهوش میاد.. ضربانش نرماله.. مردمک چشمش به نور چراغ قوه عکس العمل نشون داد.. –عمو صداش بزن.. شاید می شنوه.. خانم؟..خانم صدای منو می شنوید؟.. تمام توانمو جمع کردم که بتونم..
دانلود رمان دو سنگ و یکی کهربا از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با ناپدید شدن کهربا و بازگشت غیرمنتظره ی نامزد سابق او کیاراد، همه چیز یکباره بهم می ریزد. کامران شمس؛ جوان سخت کوش، باغیرت و در عین حال مغرور و حمایتگری که در طی این سال ها، بدون اینکه با این دختر نسبت خونی داشته باشد، از کهربا در کنار مادر و خواهر خودش، مثل عضوی از خانواده اش مراقبت و امانت داری می کند. اما بعد از سال ها از یک جایی به بعد وابستگی ها کار خودشان را می کنند. سرنوشت جور دیگری رقم می خورد و زمزمه ها رنگ و بوی دیگری می گیرند…
خلاصه رمان دو سنگ و یکی کهربا
یک قدم عقب رفت و ابرویش را بالا برد. با رضایت لبخند زد و اشاره کرد : «اون پارچه رو از روی آینه بردار» دخترک آدامسش را ترق و تروق کنان زیر دندان می جوید که با لبخند خاصی سر تکان داد. عروس، خسته و بی رمق چشمانش را باز کرد و همزمان پرده از جلوی چشم هایش کنار رفت. دسته ی صندلی را با احتیاط گرفت و رو به جلو مایل شد تا سرخی و خیسی لاک به لباس سفیدش کشیده نشود. می دانست که کتایون به هر طریقی دنبال نقطه ضعف از او می گردد.
تا شب کهربا را با لغزخوانی هایش زهرمار کند… هرچند… همین حالا هم به کراهت زهرمار بود. دیگر چه نیازی به خواهر زبان تلخش داشت؟ کمر راست کرد و نگاهش را با بی میلی به آینه داد. از گوشه و کنار سالن صدای دست و کیل و گاه صلوات شنیده می شد. مادرشوهر و خواهرشوهرهایش سنگ تمام گذاشته بودند. صدای جیغ و شادی شان گوش فلک را کر کرده بود. مادرش با چشمانی اشک آلود پیش آمد و کنارش ایستاد. با نگاهی حزین به صورت دخترک تازه عروسش زل زده بود.
کهربا حزن نگاه دل آشوبه ی مادر را دید و لبخندی از سر رفع تکلیف زد و در آن میان بغضش را هم بلعید. نگاهش دومرتبه سمت آینه برگشت تا مادر برق اشک را در چشمان کهربایی اش نبیند. حداقل مطمئن بود که آن جسم بی جان و سردی که از آینه به او نگاه می کند، قصد شماتت ندارد. امشب، یحتمل خیلی از نگاه ها آزار دهنده خواهند بود. از همین حالا تیر تیز و زهرآلود آنها را روی خود احساس می کرد. با همه ی اینها باز هم سر حرفش می ماند. قول و قراری نانوشته که او را محکوم به نابودی می کرد…
دانلود رمان در مسیر آب و آتش از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم مانیا محبی پزشکی خونده… می خواد به درسش ادامه بده تا تخصصش رو بگیره ولی در کنارش می خواد تو یه بیمارستان هم مشغول به کار بشه… مانیا با پدر و مادرش زندگی می کنه و تک فرزنده… تو زندگیش ۲ تا ارزو داره یکیش اینکه پزشک بشه که خب به این ارزوش رسیده… اون یکی ارزوش اینه که بره تو ارتش…
خلاصه کتاب در مسیر آب و آتش
ماشین رو جلوی خونه ی شمیم نگه داشتم… شمیم :خب کاری نداری؟… -از اول هم کاری نداشتم… –اونو که می دونم… تو هر وقت کارت به من گیر می کنه اینورا پیدات میشه… با لبخند نگاهش کردم و گفتم :خوبه اینو میدونی و بازم باهام میای… –چه کنین دیگه خرابه رفاقتیم… -پس بپا خونه خرابمون نکنی… خندید وگفت :نه دیگه در اون حد… ولی باشه تمام سعیمو می کنم… -نمی خوای بری؟… خیر سرم امشب قراره برام خواستگار بیاد… اونوقت نشستم اینجا و دارم با تو کل کل می کنم… د برو دیگه…
–خیلی خب بابا..چه جوشه خواستگارشم میزنه..بیا تو هم با این لگنت… دو کلام خواستیم حرف بزنیما… از ماشین پیاده شد… سرشو از پنجره کرد تو… لبامو جمع کردمو و پشت چشم نازک کردم… با صدای کشیده ای گفتم: اوهو… به ایکس تیری من میگی لگن؟… پس بیام به ابو قراضه ی تو بنازم؟… در ضمن دو کلامه تو ۲ ساعت تموم طول می کشه… فکر گوش منو نمی کنی لااقل به اون فک بدبختت یه استراحت بده… –تو به فک من کاری نداشته باش… برو یه فکری واسه ی گوشات بکن که خدادادی ایراد داره چرا میذاریش پای من؟…
دانلود رمان صحرای ویرانگر از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمانی که پلیس موفق نمی شود پرونده قتل پدر صحرا را به سرانجام برساند،اشخاصی مجهول با مزاحمت های تلفنی و پیامک های مشکوک،باعث آزار و اذیت این دختر می شود…و درست زمانی که صحرا حس میکند به بن بست رسیده است و برای نجات جان خانواده اش هسچ چاره ای جز تسلیم شدن ندارد،پای مرد مرموزی به نام امیرسام پناهی هم با یک راز بزرگ به زندگی اش باز می شود.امیرسام با شخصیت مبهم و شغل ابهام آمیزی که دارد،سعی می کند اعتماد صحرا را به دست آورد…
خلاصه رمان صحرای ویرانگر
نگاهش را از پژوی نقره ای گرفت و با لبخند به جلوی پایش خیره شد. شلوارش را از سر زانو کمی بالا کشید و روی یک پا نشست. آقا سید صدایش زد و امیرسام بی توجه دستش را سمت یکی از انارها برد. سالم تر از بقیه به نظر می رسید. با به یاد آوردن چشمان زیتونی و بیش از حد گستاخ آن دختر، انار سرخ و رسیده را مقابل صورتش گرفت و آهسته کف دستش غلتاند. – زیور خانم زنگ زدن ؛ آقا عجله کنید. خانم نگرانن. ایستاد و نگاهش را بار دیگر به خیابان انداخت. به و آسفالتی که دیگر رد آن ماشین… شمشادها پوفی کشید و سرش را با پاس تکان داد. لبخند گرمی کنج لبش جای گرفت.
از میان ترک درشت انار، دانه ای گرفت و توی دهانش گذاشت.فکر می کرد ترش باشد اما… شیرین بود. خوشش آمد و دانه ی دوم را حینی که سمت ماشین می رفت میان لب هایش گرفت.روی صندلی عقب نشست و راننده با عجله در را بست.صندلی عقب نشست و راننده با عجله در را بست . شیشه ی پنجره را تا انتها پایین کشید و انار را کف دستش نگه داشت.نقش آن چشم ها هنوز هم جلوی نظرش بود و… به واسطه ی همان، بی اختیار لبخند می زد. خیره به پیاده رو و شمشادها؛همانطور که دانه ی سوم را توی دهانش می گذاشت؛ زمزمه کرد: لعنتی بهش میاد… راننده فوری از آینه نگاهش کرد:
جانم آقا؟ با من بودین؟… لبخندش را فرو خورد و دانه ی انار را جویده و نجویده بلعید. تک سرفه ای کرد و سر بالا انداخت: نه ؛ حواست به جلو باشه. عادت بدی پیدا کردی سید. مگه نگفتم پشت فرمون جواب هیچ تلفنی رو نده؟ با شرمندگی نگاهش را از او دزدید. شق و رق و دستپاچه فرمان را نگه داشت: آقا دست خودم نیست . مامورم و معذور. خانم بزرگ که زنگ بزنه اگه جواب ندم واویلاست. پام برسه خونه و چشمش بهم بیافته حسابم با کرام الکاتبینه. شما که زیور خانومو … سکوت کرد و امیرسام نگاهش را با لبخند سمت پنجره کشاند: پس مادرم در نبود من حسابی از اهل خونه زهر چشم گرفته…
دانلود رمان تباهکار از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختر خودساخته ایه که با مادرش تنها زندگی می کنه… مادرش دچار عارضه ی قلبیه و طبق گفته ی پزشکش باید هرچه زودتر تحت عمل جراحی قرار بگیره… لیلی درگیر جور کردن پول عمل و داروهای مادرش میشه و چون پشتوانه ی مالی نداشته خیلی زود به بن بست می خوره… از طرفی حال مادرش روز به روز بدتر میشه… تا اینکه با مرد جوون و مرموزی به اسم ارشیا رو به رو میشه که ازش می خواد یک مدتی رو باهاش باشه…
خلاصه رمان تباهکار
به نفس نفس افتاده بودم.. تو سکوت فقط نگاهم می کرد.. دستای سردمو مشت کردم.. خواستم برم سمت در که گوشیم زنگ خورد.. با نگاهی سرسری دنبال صدا رو گرفتم.. کیفم کنار میز افتاده بود.. به طرفش رفتم و گوشیمو بیرون آوردم.. شماره ی ثریا خانم افتاده بود.. دل نگران و دستپاچه جواب دادم.. _ بله؟.. لیلی جان کجایی دخترم؟!.. بیرونم ثریا خانم.. چی شده ؟! مامان حالش خوبه؟!.. دخترم بهت میگم ولی تو رو خدا هول نکنی.. یا امام غریب.. ثریا خانم مامانم چی شده؟!.. کجاست؟!.. حالش چطوره؟!.. امون بده دختر.. تو رو خدا بگید چی شده؟!..
نزدیکای ظهر حال مامانت بد شد منم پیشش بودم، زنگ زدم اورژانس اومد رسوندیمش بیمارستان امام حسین.. تا الان هم هرچی به گوشیت زنگ می زدم دخترم در دسترس نبودی.. الان تو بخش مراقبت های ویژه ست منم اومدم خونه کارامو بکنم برگردم پیشش که گفتم بهت زنگ بزنم شاید اینبار جواب دادی.. الو.. الو لیلى جان؟!.. لیلی دخترم.. الو…. انگشتام بی حس شدن.. گوشی از بینشون سر خورد و جلوی پاهام افتاد وسط اتاق خشکم زده بود.. مامانم.. خدایا.. یکی بازومو گرفت و تکونم داد.. واضح نمی شنیدم.. انگار داشت صدام می زد..
دختر چت شده؟!.. با توام.. با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم.. وحشت زده نگاهش کردم.. خم شد گوشیمو از کف اتاق برداشت و داد دستم.. نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت: چی شده؟!.. پشت تلفن چی بهت گفتن که به این حال و روز افتادی؟!.. و من فقط زیر لب اسم مامانم رو زمزمه می کردم.. _مامانم.. همه کسم.. تنها امیدم تو این دنیا.. نه.. من اینجا چکار می کنم؟!.. باید برم.. باید برم پیشش.. و دیگه نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی دویدم و تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون.. پشت سرم می اومد و صدام می زد..