دانلود رمان رگ پنهان از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الین به دور از حاشیه با دنیایی صورتی و دلپذیر که در شرف ازدواج با مرد مورد علاقهش مهرداد هست! اما دقیقا تو شبی که لباس عروس پوشیده، مهرداد اون رو به چیزی متهم میکنه که الین گناهی نداره! یک خال که روی ممنوعهی الین وجود داره و حتی خودِ الین از این موضوع خبر نداره اما… مهرداد اون رو از خونه بیرون میکنه و خیلی ناخواسته پاش به زندگی یه مرد باز میشه که عرب زبان هست و…
خلاصه رمان رگ پنهان
“الین” _بگیر دختر، قهوه رو ببر برای آقا… نبینم باز دوباره آقا رو عصبانی کنی که این دفعه با من طرفی! لپم رو از داخل گاز گرفتم و درحالی که دستام از پشت در هم قلاب شده بود ابرو بالا دادم. _به من چه بهجت خانم وقتی مثل عصا قورت داده ها نگام میکنه و ارد میده منم باید یه جوری عصبانیتم رو خالی کنم یا نه؟! اخم کرد و سینی حاوی دو فنجون قهوه و آب رو جلوم گرفت و شماتت گونه گفت: والا من به عمرم ندیده بودم آقا عاصی اینقدر دربرابر کسی کوتاه بیاد ضررش رو من نمیکنم.
یهو دیدی کاسه ی صبرش لبریز شد و یه بلایی سرت آورد! سینی رو به زور از دستش گرفتم و شونه بالا انداختم. تقریبا لبام آویزون شده بود و داشتم به بلاهایی که ممکن بود عاصی سرم بیاره فکر می کردم. _تو یه هفته ی اخیر که من کار بدی نکردم چرا باید یه بلایی سرم بیاره؟ تازه من تلاش کردم جلوش سبز نشم به امروز فقط داری مجبورم میکنی این و بیرم. هوفی کشید و پیش بندش رو درآورد و لبه ی صندلی انداخت. _اگه نمیبری بده خودم ببرم دختر! _نه خودم میبرم فقط من… هنوز حس
میکنم به خاطر اون فرار کردنم.. انگار که تازه چیزی به خاطر آورده باشه، اخم غلیظی به ابرو آورد و تو چشام زل زد. -هنوزم نمیدونم اون چه کاری بود کردی؟! رفتی از توکیف من پول برداشتی و از خونه زدی بیرون؟! با شرمندگی لب گزیدم و خجول سر پایین انداختم. به بازوم ضربه کوتاهی زد و من رو به رفتن وادار کرد. _من که گذاشتم به حساب این که بچه و خامی ولی این کارت دزدیه دختر، تو که دیگه باید بهتر از ما حلال و حروم کنی! برو قهوه رو ببر و زود برگرد یکم به من کمک کن….
دانلود رمان ناگزیر از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهسته لای پلکم را باز کردم و به تاریکی کم جانِ مقابلم چشم دوختم. قلبم هنوز محکم و بیانعطاف میکوبید و هنوز نفسم به حالت طبیعی برنگشته بود که غلتی زد و دستش از روی پهلو هایم کنار رفت. بوی عطرِ خالص و شیرینَش زیر بینیام پیچید و مدهوشم کرد. من هنوز از حضورش اشباع نشده بودم، هنوز میل داشتم و هنوز دلم میخواست به تن و بدنش بتازم…
خلاصه رمان ناگزیر
حاضر و آماده از پلهها سرازیر شدم و صدای غرولند کردنهای نیکی را از آشپزخانه شنیدم. داشت عقدهی صبح را سرِ محبوبهی بیچاره خالی میکرد. وارد آشپزخانه شدم و محبوبه زودتر از نیکی متوجه من شد. نگاهش خسته و کلافه بود و من درک میکردم، تحملِ نیکی از عهدهی همه خارج بود. دربِ یخچال را باز کردم و جرعهای آب نوشیدم و نیکی به سمتم چرخید. از نگاهش کینه و نفرت میبارید، انگار حرفم زیاد از حد او را سوزانده بود. – اوه ببین کی این جاست! خانِ خانها، رییس الوزرا، یکم دیگه میخوابیدی…
حداقل میتوانستم محبوبه را از شرِ نیکی خلاص کنم. آب را فرو دادم و رو به محبوبه گفتم: – بیزحمت موبایلم رو از تو ماشین بیار. محبوبه از خدا خواسته پا به فرار گذاشت و من بطریِ آب را به یخچال برگرداندم. نانِ تست را از روی میز برداشتم و کنارِ تستر ایستادم و نانها را داخلش قرار دادم و منتظر ماندم. با همان حرص و عصبانیت به سمتم آمد. -وظیفهی من نیست هرروز اسباب و وسایلِ موردنیازِ بابات رو فراهم کنم، بهتره به جای ولگردیهای شبونه و وقتکشی با اون دوست دخترای هرجاییت، یکم واسه بابات وقت بذاری.
من دیگه تحمل ندارم. دیگه نمی تونم هرروز بوی گندش رو تحمل کنم. میفهمی سام؟! با دست روی کابینت ضرب گرفتم و فقط نگاهش کردم. گوشهی کتم را گرفت و خودش را جلو کشید. تیرِ خشمِ نگاهش را به سمتم پرتاب کرد و من پوزخند زدم. – طلاق رو واسه همین مواقع گذاشتن، خسته شدی میتونی طلاق بگیری! – سامیار؟! صدایِ سردار، عضلاتم را منقبض کرد و نیکی با ترس دستش را عقب کشید. لعنتی… بد موقعیتی از راه رسیده بود، سردار پا به داخل آشپزخانه گذاشت و من با دیدنش، نفسم را آهسته بیرون فرستادم…