دانلود رمان ثانیه هشتاد و ششم از عادله حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرارسلان ناخواسته و برای برداشتن سفتههای رفیقش، شبانه تن به یک دزدی میدهد. یک دزدی به ظاهر ساده که با برداشتن سفتهها ختم به خیر میشود. اما ماجرای اصلی از زمانی شروع میشود که کیف مدارک امیرارسلان در مکان سرقت جا میماند و به دست دختر صاحب خانه میافتد. دختر برای پس دادن مدارک شرط میگذارد و امیرارسلان مجبور میشود برای پس گرفتن مدارکش تن به خواستهی دختر بدهد.
خلاصه رمان ثانیه هشتاد و ششم
پشت در شیشه ا ی می ا یستد. در اتومات باز می شود. با قدم های بلند وارد فروشگاه می شود. برای دو نفر از فروشنده ها سر تکان می دهد و سلام و احوال پرسی مختصری با یکی از مشتری های دائمی فروشگاه می کند. پشت میز شیشه ای می ایستد و با چشم به دنبال میثم می گردد. در مقابل یکی از قفسه ها پیدایش می کند. هنوز متوجه حضور او نشده است. – سلام، آقا. رسیدن به خیر. از روی شانه سر می چرخاند و به عرشیا نگاه می کند. پسرک لاغراندامی که از چند ماه پیش مشتری فروشگاه شده است.
پسری که با نوع ادبیاتش، سوژه ی فروشنده ها شده است. پسر بیش از حد پاستوریزه صحبت می کند و این با ادبیات فروشنده های اینجا که در جمع های خودمانی، اسفناک تر هم می شود، یک دنیا مغایرت دارد. جواب سلام عرشیا را می دهد. پسرک لبخند ملایمی می زند و باملاحظه، می پرسد: – می تونم وقتتونو بگیرم و یه سؤالی بپرسم چینی به پیشانی اش می اندازد. اهل سوژه کردن کسی نیست، ولی واقعا لحن پسر روی اعصابش است: –بپرس. پسر قوطی بزرگ درون دستش را بالا می آورد…
دانلود رمان نیمرخ از عادله حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیوا دختری که مادرش رو تو یه تصادف از دست داده و حالا از پدر مریضش پرستاری میکنه. دختر داستان در یک آموزشگاه نقاشی تدریس میکنه و با ورود یک دختر بچهی کارآموز به آموزشگاه مسیر زندگی شیوا عوض میشه…
خلاصه رمان نیمرخ
دستم را مشت میکنم و زیر چانه قرار می دهم ارنجم را روی میز میگذارم و به سرتق کوچولوی رو به رویم خیره می شوم. دست به سینه به صندلی تکیه داده و لب های کوچک و قرمزش را ورچیده است. مداد رنگی های اصلش روی میز پخش شده یا به عبارت بهتر پخششان کرده است شیوه ی اعتراضی که به اندازه ی خودش کوچک است. لب هایم را به سبک خودش جمع می کنم میبیند و ابروهای نازکش را بیشتر در هم میکند. سرش را به کنار می چرخاند تا مثلا من را نبیند. موهایش که خرگوشی بسته شدهاند تکانی میخورند و کش موهای بره ناقلایش لبخندم را عمق می دهد.
_اومم میگم حالا که دوست نداری نقاشی بکشی میشه مداد رنگی هات رو بدی به من؟ بدون آنکه در حالتش تغییری بدهد. سرش را محکم به بالا پرتاب می کند. _خب به کار تو که نمیاد. حداقل بذار من که نقاشی دوست دارم برشون دارم. آخه تا حالا جعبه ی به این بزرگی مداد رنگی ندیدم. باز هم سرش را بالا میاندازد و من آبا و اجداد نغمه را به خاطر این هچل به فیض می رسانم. _خسیس بودن کار زشتیه. اینبار نگاهم می کند و با حرص می گوید: – نیستم! دستم را از زیر چانه بر میدارم و مداد قرمز گوجه ای را بر می دارم. – هستی دیگه اگه نبودی می دادیشون به من تازشم من می خواستم به جاش بهت
چند تا لاک خوشگل بدم. چشم هایش برقی میزنند موضعش را فراموش میکند و ناباور می پرسد: – راست می گی؟ سرم را تکان می دهم مشتاق تر می شود. – چه رنگی آن؟ دستم را دراز میکنم مداد سفید، صورتی، قرمز و کرمی را برمی دارم: – این رنگی! مداد نارنجی را بر میدارد و نگاهش می کند. متاسف می پرسد: -این رنگی نداری؟ به چشمانم حالت متفکر می دهم. بذار فکر کنم اومم، نمی دونم این اصلا چه رنگی هست؟ ریز می خندد. _این نالنجی تو نمی دونی؟ خجالت زده سر به زیر می اندازم و لب هایم را آویزان میکنم بلند تر میخندد نمایشی نگاهی به در اتاق می اندازم. سرم را به سمتش میچرخانم و…
دانلود رمان سمفونی از عادله حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیایش دختری زیبا که عاشق موسیقیه و با پدرش اختلاف داره. پدری که روی اصول خودش پایبند است و مخالف خواستههای نیایش، نیایش اتفاقی متوجه میشه توی خونهی کنار خونهی مادربزرگش که متروک هست، یک پیانو هست. پنهانی وارد اون خونه میشه و بعد از ورودش میفهه خونه متروکه نیست و پسری تنها اونجا زندگی میکنه. موقع خارج شدن از روی حواس پرتی گوشیش رو اونجا جا میذاره. گوشی که پر از سلفیهای لب استخره. حالا باید برای برگرداندن گوشی به اون خونه برگرده. خونه ای که صاحبش یه پسر جوونه….
خلاصه رمان سمفونی
صدای در حیاط که بلند می شود خودم را روی کاناپه ی سه نفره رها می کنم. صدای قیژ قیژش بلند می شود. چشم می بندم و یک دستم را از کاناپه آویزان می کنم. نمی خواهم بخوابم. حتی به فکر آرام کردن سردردم هم نیستم. چشم بسته ام تا تمرکز کنم. تا بتوانم درست فکر کنم. به اینکه همه چیز از کجا شروع شد؟ چرا روابط من و مامان و بابا از آن نوع روابط فرزند و پدر و مادری نشد که همه می گویند و خودم هم بارها دیده بودم. سرچشمه ی این اختلاف نظرها و دلخوری ها از کجا بود؟ شاید از اولین دانه ی مویی که در شانزده سالگی از زیر ابرویم
برداشته بودم. چیزی که از نظر خودم هم خیلی به چشم نمی آمد اما ظاهرا خیلی واضح به چشم بابا آمده بود. یا شاید اولین تولد همکلاسی ام در کافی شاپ، چیزی که بقیه ی دوستان هفده ساله ام خیلی راحت اجازه ی شرکت در آن را داشتند و من تمام آن شب در سکوت محض در خانه ماندگار شده بودم. یا شاید هم همه چیز به اولین تماس آن هم دانشگاهی ام مربوط میشد. پسری که من نمی دانستنم شماره ام را از کجا پیدا کرده اما با تماس بی مقدمه اش آن هم در حالی که من در ماشین در کنار بابا بودم همه چیز را بهم ریخته بود. شاید آن تماس
حصارهای بابا و مامان را به دورم تنگ تر و بلند تر کرده بود. دست آویزان شده ام را تاب می دهم و چشمانم را بیشتر فشار می دهم. همان طور که منتظرش بودم سردرد به چشمانم رسیده است. باز هم فکر می کنم. به دوسال پیش. به اولین ترم دانشگاه و حضور من و مرجان در محوطه ی دانشگاه. گروه فیلم برداری که داخل محوطه مشغول فیلم برداری بودند آنقدر چیز جدید و جالبی نبود که بخواهد تمام توجه من و مرجان را جلب کند. آن روزها اولین روزهای نامزدی مرجان و هادی بود. مطمئنا حرف های مرجان جذابیت بیشتری داشت….
دانلود رمان آچمز از عادله حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق کرده خارج از برنامه هایش است اما مردانه دل می دهد و حالا امیر نه قصد دارد نه از حقش بگذرد و نه نیتی برای گذشتن از دلارام دارد. این ماجرا به کجا ختم میشه…
خلاصه رمان آچمز
از کلاس بیرون می زند و وارد محوطه ی دانشگاه می شود. شلوغی فضای اطرافش، کار را برایش سخت کرده است. یک دور دور خودش می چرخد و دقیقا روی نیمکت های زیر درختان کاج پیدایش می کند. سر به زیر افتاده ی نهال، گوشه ی لبش را به سمت بالا می کشد. قبل از اینکه نهال متوجه ی حضورش بشود کنارش می نشیند و با بالا آمدن سرش می گوید: -به جای اینکه اینجا فاز آدمای افسرده رو بگیری جلوی اون زبون سرختو می گرفتی تا این سر هایلات شده ات رو به باد نده. نهال بی حوصله برو بابایی می گوید و صاف می نشیند:
-حالا هم چیزی رو از دست ندادم! تفریح کنان می گوید: -نه از دست ندادی. اصلا حذف درس اقتصاد برای یه دانشجوی ارشد ام بی ای که چیزی نیست! نهال روی نیمکت به سمتش می چرخد و شاکی می غرد: -حالا که چی فکر می کنی خودم نمی دونم؟ فکر می کنی همه مثل خودتن که همه چی رو ببینن بریزن تو خودشون؟ نخیر دلارام خانم من یکی آدمش نیستم. دو تا بخورم تا چهار تا جواب ندم طرفم رو ول نمی کنم! اون سعیدی خرفت تو جوونیش همه غلطی کرده حالا سر کلاس اقتصاد به من درس عفت و پاک دامنی میده!
به اون چه که ظاهر من مناسب محیط دانشگاه نیست! اصلا اگه این همه براش این قضیه مهمه چرا کاسه کوزشو جمع نمی کنه بره تو حراست بشینه؟ دلارام در سکوت نگاهش را بر نمی دارد. «فکر کردی همه مثل خودتن؟» دلیل حضور این جمله را در میان بحث موجود نمی فهمد! -الانم که رفتم حذف کردم مطمئن باش یه سر سوزن ناراحت نیستم. حداقلش اینه که حرفمو زدم. روی نیمکت به سمت دلارام می چرخد و انگشت اشاره اش را به سمت او می گیرد: -یادت باشه دلارام بعضی وقتا نجابت زیاد کثافته!…
دانلود رمان آنتیک از عادله حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بنیامین پسر مرموزی که برای به دست آوردن برکه دختری زیبا و معصوم، همه بدهی پدرش رو میده.. برکه برای جبران محبت بنیامین، نامزدی اونو قبول می کنه.. روزی بنیامین از برکه می خواد تا اونو به قراری با رفیقش برسونه و بعد از اون، بنیامین ناپدید میشه.. حالا مدت هاست از بنیامین خبری نیست، پدر، مادر و خواهر برکه توی تصادف کشته شدن و مرد جوانی به اسم محمدامین که قبلا پلیس بوده به شدت دنبال بنیامینه و توی این راه اومده سراغ برکه تا….
خلاصه رمان آنتیک
بلافاصله نگاهش را از تصویر داخل آینه برمیدارد. به نفعش است زودتر به هال خانه برود، به باران و مادرش بپیوندد و با یک مشت حرفهای زنانه، حواس حافظهاش را پرت کند. برخلاف تصورش مادر و باران را سر میز صبحانه پیدا نمیکند. البته در این خانه میزی وجود ندارد. پدرش همیشه با غذا خوردن پشت میز نهارخوری مشکل داشته است. چهار صندلی مخصوص کانتر دوطرف کانتر قرار دارد که معمولاً تنها زمان استفادهی آن برای صرف صبحانه است. صبحانههای زنانه و چهارنفرهی این خانه.
مادرش را کنار پاسیو و درحال آب دادن گلها پیدا میکند. باران هم لبهی باریک پاسیو نشسته است. این پاسیو بهنوعی یک جنگل کوچک بهشمار میرود. گلدانهای سرسبز و پرشاخهی درون پاسیو هیچ فضای خالیای باقی نگذاشتهاند. باران درحالیکه حوصلهی مادرش را در آب دادن به گیاهان آپارتمانیاش تماشا میکند، از بیحوصلگیها و کسالتش میگوید. بدون آنکه توجهشان را جلب کند از کنار هال بهسمت سرویس بهداشتی میرود.
به این فکر میکند که مادرش چه صبری برای شنیدن حرفهای تکراری و تمامنشدنی باران دارد. از سرویس که بیرون میزند هنوز باران متکلموحده است. از همان جلوی در سرویس بلند میپرسد: –باران، تخممرغ بیارم؟ باران جملهاش را نصفه میگذارد. نمیداند او کی بیدار شده که متوجهش نشده است. بعداز کمی مکث بهسبک همیشگی صحبتهای خواهرانهشان میگوید: –برای تقویت موهای سر مامان؟ کامل وارد هال میشود. نگاهی به مادرش میاندازد و سلام و صبحبهخیری میگوید…
دانلود رمان شاه بیت از عادله حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه. خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن، غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش رفع کنه و زندگی مشترکش آسیب نبینه ولی همه این تلاش ها یکطرفست. از طرف دیگه غزل چندین بار همسایه روبروی خونشون رو میبینه که درحال کتک زدن همسرشه و دراین مورد براش سوتفاهمی پیش میاد…
خلاصه رمان شاه بیت
فندق را میگیرد. ابروهایش در هم میشود و هاله ای از لبخند لبهایش را طرح می اندازد: خاله ی بدجنس ندیده بودیم که خدا رو شکر اونم دیدیم. تو و ماهور خیلی این بچه ی منو اذیت میکنید. بادام هندی ای به دهان می گذارم و وقتی طعم آن در دهانم میپیچد تازه متوجه کارم میشوم. من هیچ علاقه ای به این مغز ندارم. جویده، نجویده قورتش میدهم و ابرو بالا می اندازم: مامان مخفیکارم ندیده بودیم که شکر خدا ما هم اونو دیدیم.
چشم باریک میکند. چین های ریز دور چشمش زیادتر می شود: من چه مخفیکاری ای کردم خودم خبر ندارم غزل؟ پسته ای به سمتش میگیرم. با دست، دستم را پس میزند و منتظر نگاهم م یکند. پسته را تا لب هایش پیش میبرم و بین فاصله ی آنها قرار میدهم: دیروز وقتی آش بردم برای ساختمان روبه رو، آقایی که تازه دو سه ماهه طبقه ی دوم ساختمان ساکن شدن میگفت که باهاش خیلی خودمونی شدی و براش از بچه هاش و دختر روانشناست خیلی حرف می زنی…
جیک و پوکشون رو گذاشتی کف دست این آقاهی که اسمشم نمیدونم چیه. با خودم گفتم محبوبه خانم و خودمونی شدن با همسایه ی جدید اونم از نوع مذکرش؟! جللالخالق. غلو کرده ام. در اصل سیر و نعناع داغش را مثل آش دیروز زیاد کرده ام. پسته را به داخل دهانش میکشد و بعد انگار خیالش از موضوع صحبت راحت شده باشد مچ گیرانه میپرسد: خودش گفت من جیک و پوک دخترام رو گذاشتم کف دستش؟! بعد تو چی گفتی که تو جوابش اینو شنفتی ؟ این آقا که بی مقدمه شروع نکرده اینا رو بگه.
دانلود رمان تا بیکران از عادله حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مسیحا پسری جوان که بخاطر اختلافاتی جدا از خانوادش زندگی میکنه و صاحب یه آژانس هواپیماییه. پسر داستان از نظر پدرش به مرگ مادر و برادر جوانش متهمه و در گیر و دار داستان دختری وارد زندگیش میشه که… داستان از زبان اول شخص مرد هست و تا پایان داستان راوی ثابته.
خلاصه رمان تا بیکران
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد. با تمام شدن نیرو سقوط می کند و افتادن سنگ طبیعی است. ولی یک گیاه را نگاه کن!! چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد. سر بلند می کند، قد می کشد و از آن بالا نگاه می کند. اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک ریشه داشته باشی، از زیر خاک ها و سنگ ها و از زیر عادت ها، غریزه ها و تلخی ها سر بیرون می آوری و افتخار می آفرینی…!
صدای فندک، سکوت سرد و سخت اتاق را در هم می شکند. سیگار را مهمان شعله های کوچکش می کنم و لب هایم با اشتیاق پذیرای چهارمین سیگار می شود، بلکه جبران کننده ی کم کاری سه تای قبلی شود. هر چند که با هیچ کدام آرامشی نصیبم نشده و من همچنان در آشفته بازار ذهنم به هر در و دیواری می کوبم. پک محکمم دودی ابر مانند می سازد. عمر این ابرهای خاکستری حلقه شده کوتاه است و تعدادشان به زحمت به چهار تا می رسد! پک های من زیادی محکمند یا سیگارها دیگر سیگار نیستند؟
می سوزند، تمام می شوند تکرار می شوند. ته مانده هایشان درون زیر سیگاری شیشه ای دهان کجی می کنند و من خیره و مبهوت این ریشخندم. پس کجاست این آرامش؟ دستم را به سمت بسته ی سیگار دراز می کنم که صدای چرخش کلید، درون قفل نگاهم را بالا می آورد. نیما با دستانی پر وارد می شود. بلافاصله، اخم های جمع شده اش جایگزین سلام می شود و بی تفاوتی من علیکش. در را با پایش می بندد و به سمت آشپزخانه می رود. نایلون ها را روی اپن قرار می دهد و نفس خسته اش را با صدا بیرون می دهد….