دانلود رمان روی خوش زندگی از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_دوغ رو بده من. دست دراز کردم و پارچ را به سمتش گرفتم، توی لیوانش ریخت و یک سره سر کشید. _بالاخره چیکار میکنی؟ _هیچی. _یعنی چی هیچی؟ _یعنی همین هیچی، کی میری دانشگاه؟ _یساعت دیگه. بلند شدم به اتاقش رفتم، کتابهایش پخش زمین بود، همه را روی میزش مرتب چیدم، تختش را مرتب کردم، لباسهایش را آویزان کردم، چشمم به پاکت سیگارش افتاد که مثلا قایم کرده بود. نفس عمیقی کشیدم، شاید هرکسی بود برمیداشت و نصیحتش هم می کرد اما من را چه به نصیحت…
خلاصه رمان روی خوش زندگی
بعدها فهمیدم نامه ها را خودش برایم نمی نوشته، چرا که هیچ برخورد عاشقانه ای در رفتارش ندیدم علی رغم حرف هایی که در آن چند نامه اش بود. همیشه عجله داشت، رستوران میرفتیم، دوست داشت زود غذا بخوریم و تمام شود و برویم خانه، پارک که میرفتیم رسیدن و برگشتمان به یک فاصله بود، غذا خوردمان در خانه، همه چیز و همه چیز حتی معاشقه هایمان! من حتی لذتی از آن ها نیز نمی بردم، نه فقط به خاطر اینکه عاشق او نبودم نه، به خاطر اینکه به اندازه ای طولانی نبود که مرا نیز به لذتی که باید برساند و من چسبیده بودم به زندگی که از هیچ چیزش راضی نبودم،فقط و فقط بخاطر
بی کس و بی پناه بودنم. _نمیای شام؟ چه زود وقت شام شده بود. _گرمت نیست؟ خانم جان را نگاه کردم. پاییز بود، اما داخل خانه نیازی به یک یقه اسکی نبود. _یکم سردمه. _شاید فشارت افتاده. _شاید. آرمان: بریم درمونگاه؟ _نه خوبم، شامت رو بخور. مهدی هنوز تماس نگرفته، نمی دانست نیستم؟! این همه ساعت گذشته بود. یعنی متوجه نشده بود که من خانه نیستم؟ یا اهمیت نداده بود؟! صدای زنگ و با باز کردن در توسط آرمان فهمیدم نه متوجه شده بود هرچند خیلی دیر. _اینجا چیکار میکنی؟ با دیدن خانم جان یک سلام آرامی داد. همگی سرپا بودیم. بعد از آن اتفاق واقعا آمده بود دنبالم؟ بی هیچ
خجالتی نگاهم می کرد. _برو بپوش بریم،ببخشید خانم جون شما هم زابراه شدین. خانم جان جوابش را نداد، منتظر بود خودم بگویم، آرمان هم منتظر نگاهم می کردند. مهدی باید اول از من میشنید بعد بقیه! _نمیام. _نگ… _فردا میرم درخواست طلاق میدم. سر جایش تکانی خورد، خواست به سمتم بیاید من ناخودآگاه ترسیدم یک قدم به عقب رفتم آرمان با دیدن ترسم آمد و جلویم ایستاد. _برو کنار بچه.چی میگی نگاه؟ ‘بچه’ منطورش آرمان بود، می دانست بدش می آید کسی به او بچه بگوید. آرمان را کنار کشیدم. _گفتم میخوام جداشیم. _زده به سرت؟ آرمان: نه خوشی زده زیر دلش. مهدی: به تو ربطی نداره بچه…
دانلود رمان سکوت پرصدا از صدای بی صدا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم سارای که سه بچه به فرزند خوندگی قبول کرده و معلم زبان فرانسه هم هستش و تو آموزشگاه با گروهی از پسرها که برای یادگیری زبان فرانسه اومدن آشنا میشه و اینکه این پسرها فوتبالیست هستن و …
خلاصه رمان سکوت پرصدا
خیلی جدی و بی هیچ سوال اضافه ای شروع کرد به درس دادن، توضیح صدای الفبا تفاوتشان با زبان انگلیسی و تمرین با پسرها. آبان بعد از چند دقیقه متوجه شد کمی زود قضاوت کرده است و تعریف و تمجید دکتر مشفق ب ی راه نبوده، علاوه بر آن مثل تجربه های قبلی کل کلاس با سوال ها و کنجکاوی ها یا استرس معلم ها نگذشته بود. سارای کاملا مسلط و بی توجه به اینکه چه کسانی شاگردانش هستند در حال درس دادن بود. وقتی مطالبی که با ید در اولین جلسه می گفت را تمام کرد، پرسید که آیا کسی سوالی دارد،
صدایی از کسی در نیومد. در را باز کرد و رفت بیرون و از منشی پرسید آیا برگه ها را برایش پرینت کرده است؟ پسرها کنجکاو از اینکه چه برگه هایی هستند. خانم مهربان برگه ها را گرفت و به کلاس بازگشت. و کاغذها را داد به پسرها تا هر کدام یکی بردارند و توضیح داد که تکالیف جلسه ی بعد هستند و یک سری تمرین ها شاید کمی بچه گانه یا خسته کننده باشند اما لازم و ضروری است و بی هیچ عذر و بهانه ای برای جلسه ی بعدی انجام شود. سهیل به شوخی گفت: _ “خانم اجازه یکم تخفیف بدید حجمشون زیاده”.
خانم مهربان به دلیل عدم شناخت نخواست اجازه بدهد همین اول کار آنها به خودشان اجازه شوخی بدن. به همین دلیل خیلی جدی گفت: اول کلاس عرض کردم خدمتتون امروز نوعی جلسه ی معارفه بوده. به هرحال علاوه بر نحوه تدریس حجم تکالیف هم شامل بررسی ها میشه. و با یک لبخند و گفتن خداحافظ کلاس را ترک کرد. دکتر مشفق هماهنگ کرده بود که خانم مهربان قبل از رفتن سری به او بزند. راجب کلاس و اینکه چطور گذشت پرسید. متعجب از اینهمه حساسیت دکتر مشفق، ولی چون سابقه ی تدریس در این موسسه را نداشت…
دانلود رمان آسوی از صدای بی صدا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_ خسته نمیشی این همه بدو بدو؟ _ به نظرت چارهی دیگهای دارم؟ در ضمن بدو بدو نیست، سگ دوئه! _ آسو، اینها رو ول کن، یه کار بهتر پیدا کن، یه جای ثابت! _ تو پیدا کن من برم. _ پیدا کردم که میگم. _ جدی؟! _ آره. گازی به ساندویچ زدم و پرسیدم…
خلاصه رمان آسوی
با همه ی حرص و عصبانتیم صدایم را بالا نبردم، تا دردسر جدید درست نکنم، مامان پیش بابا بود، آذرخش جلوی تلویزیون فقط دعا می کردم او هم نشنود. آسمان خواست جواب بدهد، توجهی نکردم به سمت کیفم رفتم گوشی ام را بردارم برای صبح آلارمش را فعال کنم. در همان حال گفتم. _امروز امیر اومد سراغم، می خواد باهات بهم بزنه اما میگه تو نمی ذاری، می دونی باز طرف تو رو گرفتم پیشش، چون اون لحظه که داشتم از تو طرفداری می کردم خواهرم بودی، خانوادم بودی.
نمی دونستم تقصیر توا یا اون، مهم نبود، پشت تو بودم. گوشی ام را پیدا نمی کردم، کیفم را با حرص رها کردم و نگاهش کردم، حالا چشم هایش که پرشده بود داشت اشک میریخت. _اما این بود دستمزد من، می بینی، که هرچی از دهنت در میاد بهم بگی، اما دیگه تموم شد، اره راست میگی چون خرجتون رو میدم مجبور نیستی هرکاری می خوام انجام بدین. پوزخندی زدم. _از این به بعد فقط خرجتون رو میدم، اما اونم فقط و فقط بخاطر بابا، هیچ چیز دیگه ای وجود نداره، هیچی… خم شدم و دوباره کیفم را برداشتم.
بالاخره گوشی را پیدا کردم. کاش یک اتاق دیگر داشتیم می رفتم توش و در را قفل می کردم و چند ساعت تنها بود… گوشی را در دستم فشردم و از اتاق بیرون رفتم، با باز شدن در آذرخش برگشت نگاهی کرد، نگاهی به اطراف کردم، هیچ کنج دنجی نبود، به آشپزخانه رفتم تا به بهانه ی چای خوردن کمی آنجا تنها باشم. چای نداشتم در سماور آب ریختم و تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و آرام آرام روی زمین نشستم. گوشی را با هردو دستم نگه داشته بودم و مچ دست هایم را به زانویم تکیه داده بودم…
دانلود رمان رویای ساحل آرامش از صدای بی صدا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“اوه پناه بر خدا! من هیچ وقت چیزی درباره ی عشق و این گونه مزخرفات سرم نمی شود! در داستان های رمانتیک معمولا دخترها این احساس را با خیره شدن و سرخ شدن و غش و ضعف کردن و لاغر شدن و رفتار کردن مثل احمق ها، نشان می دهند، حالا ‘مگ’ هیچکدام از این کارها را نمی کند. او مثل یک موجود عاقل خوب می خورد و خوب می خوابد و موقعی هم که درباره ی ‘بروک’ حرف میزنم، توی چشم من نگاه می کند….
خلاصه رمان رویای ساحل آرامش
ساحل ستاره را راهی کرد و خودش تنهایی نشست گوشه ای. بعد از مدت ها تنها بود، تنهای تنها. نشست گریه کرد به حال خودش به تنهایی خودش. قرار بود چه اتفاقی بیفتد، حاضر نبود به خانه اشان برگرد. این تصمیمش قطعی بود. اما تا ابد هم نمی توانست خانه ی نریمان بماند. صدای پیام موبایلش بلند شد، ستاره قرار بود خبر دهد وقتی رسید. _”من و یاشارعقد کردیم، بهش زنگ نزن، پیام هم نده، سایه ات روی من و شوهرم و بچه ام نباشه، خونه بدون تو آرومه، هیچ وقت برنگرد هر قبرستونی که هستی همونجا بمون” این خواهر بود؟ این خانواده بود؟ چطور می توانست؟ مگر می توانست
چیزی بین او و یاشار باشد که حالا ساناز نگران بود. بلند شد و به حمام رفت، وان را پرکرد با لباس هایش در آب رفت. تیغ را برداشت.” میرم به قبرستونی که باید” و تیغ را کشید. ساناز در بدترین زمان و موقعیت ممکن زهرش را ریخت. زهر او نزدیکی به یاشار نبود، زهر او حتی بارداری اش از مردی که ساحل دوست داشت هم نبود. زهر او اقدام او به کشتن خواهرش آن هم اینقدر ناجوانمردانه بود. نریمان یک ساعت بعد از خود زنی ساحل او را در وان حمام پیدا کرد. با پیدا کردن ساحل غرق خون، قبض روح شد. نفسش بالا نمی امد و نمی دانست چه کند. چطور به بیمارستان رسیدند نمی داند.
فقط وقتی از علائم حیاتی ساحل مطمئن شد افتاد روی زمین. همکارهایش با تعجب و نگرانی نگاهش می کردند. در تخت کناری ساحل دراز کشیده بود و سرمی به دستش بود. دختر دردانه اش خود کشی کرده بود. باورش نمیشد، مسبب این همه اتفاق این همه عذاب حسادت های یک دختر باشد. بعد از چند ساعت که ساحل چشم هایش را باز کرد. نریمان زل زد به نی نی چشم هایش. _بی انصاف نبودی ساحل، نامرد نبودی. _گفت برم قبرستون. _کی؟ قطره های اشکش روی صورتش ریخت. _ساناز. حدسش به یقین تبدیل شد. _میرم خونه لباس بیارم چیزی لازم داری؟ _نریمان. نریمان برگشت سمت ساحل….
دانلود رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم از هفته ی پیش یبوست گرفتم، نو پی پی جون پوپو. پونه عصبانی نگاهم کرد. اما الان مهم موافقت عاطفه بود، تنها دختر آرام کلاس، خب او همیشه پایه ی دیوانه بازی های ما بود. تا سرش رو تکان داد یک بوس براش فرستادم. _میخووااامممت. پونه: چندش…
خلاصه رمان روزگار جوانی
زیبا اولین کارش بعد از رسیدن به خانه تماس با پسرش بود. هرچه که امروز رز تلاش کرده بود نشان ندهد اما امروز که با او بیرون رفته بود، امروز را که فقط با او گذرانده بود برعکس پنج شنبه های دیگر که همه ی نوه هایش حضور داشتند فهمیده بود از غم بزرگ این دختر از تنهایی اش! کامران ابتدا جواب تماس او را نمی داد با سولماز برای شام رفته بودند و حالا می خواست با اطمینان از طلاقش با الهه بگوید و امیدهایی که در این دوسال نتوانسته بود به سولماز بدهد را امشب جبران کند. اما مگر مادرش بیخیال میشد. این بار هم با توپ پر بود. آخرین بار وقتی می خواست با الهه ازدواج کند
مادرش این همه توپش پر بود و حرفش این بود شما دوتا لقمه ی دهان هم نیستید. جوان بود و خام از نظر خودش وگرنه گرفتار الهه و خودخواهی هایش نمیشد. اما چون بار قبل بخاطر اینکه حرف مادرش را گوش نداده بود از کارش سال های طولانی پشیمان بود همین باعث شد شکی به دلش بیفتد، اینکه چرا عدل دقیقا وقتی خواست با سولماز صحبت کند این تماس، این صحبت اتفاق افتاد. فقط کامران نبود، سولماز هم درچند و چون صحبت های امشب بود اما وقتی کامران به بهانه ای گفت عجله دارد و بهتر است بروند تا او را برساند فقط یک چیز به ذهنش میرسید و آن هم “الهه” بود. حرف کامران
را از اینکه مادرش تماس نگرفته است باور نکرد. دیگر خسته بود، دوسال بود کامران دست دست می کرد. دوسال بود می گفت می خواهند جدا شوند اما به جایی نرسیده بود. نزدیک شش ماه پیش با حرف کامران بچه اش را سقط کرده بود و حالا… حس می کرد او است که دیگر دارد از زندگی کامران حذف می شود. چیزی هم تا تمام شدن موعد صیغه ی آنها نمانده بود. خانه که رسید کسی نبود نه رز، نه الهه. مطمئن بود رز پیش مادرش نیست اما باز می خواست با او تماس بگیرد و بمبارانش کند. اول شماره ی رز را گرفت اما جوابی نگرفت. ساعت دوازده بود. برای اولین بار در این هجده سالی که…