دانلود رمان پدر خوب از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه… منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست اما از یکنواختی خسته شده روی پای خودشه… مستقله… عقاید محکمی داره… پای عقایدش می ایسته و دراین راه سعی میکنه تا به خیلی ها بفهمونه یک دختر،یک زن،یک بانو،یک خانم میتونه تنهایی نجابت و شرافتشو حفظ کنه…باور هاشو به شدت باور داره… و کم کم در گذر زمان طعم عشقی ناخوانده رو تجربه میکنه که اصلا منتظرش نیست… !!!
خلاصه رمان پدر خوب
تا صبح خوابش نمی برد انقدر غلت زده بود و فکر کرده بود… زندگی اش هیچ هم تکراری نبود. اینکه همه چیزسر جایش باشد تکرار نبود نظم بود. با عجله از خانه خارج شد… باورش نمیشد درگیری های ذهنی اش باعث شود که صبح را خواب بماند… و این خواب ماندن هیچ… اینکه مانتوی کرم مورد علاقه اش را هم با اتو بسوزاند را کجای دلش قرار میداد… از اینکه مجبور بود تا یکی از مانتو های افسانه را بدون اجازه اش بپوشد هم متنفر بود. با عجله وارد اسانسور شد… در حالی که دکمه ی پارکینگ را فشار
میداد در کیفش فرو رفت تا سویچش را بیرون بیاورد… به محض باز شدن در اسانسور هنوز در سرش در کیفش بود که حس کرد به جسمی نرم و نسبتا خوشبو برخورد. سرش را بلند کرد… با دیدن پسر جوان وچهار شانه ای که رو به رویش قرار داشت عذرخواهی کوتاهی کرد و دورش زد و به سمت پورشه ی سفیدش رفت. این درحالی بود که هنوز سوئیچش را پیدا نکرده بود. با دیدن عقربه های ساعت با حرص پایش را به زمین کوبید و دوباره وارد اسانسورشد البته اسانسور دوم ساختمان… چرا که اولی احتمالا در گروی ان پسرک جوان بود.
با حرص به خودش بد و بیراه می گفت. در حالی که کلید را درقفل در خانه میچرخاند چرا که بعید می دانست افسانه از خواب ناز صبحش دل بکند وتنها برای گشودن در از جا برخیزد. در را باز کرد و سوئیچش طبق حدسش روی میز نهار خوری بود. ان را برداشت و از خانه خارج شد. مرصاد سلام صبح بخیر بلند بالایی گفت. با شنیدن صدایش به سمتش چرخید و گفت: سلام… خواست بگوید دیرم شده که مرصاد نگین را به دست او داد و گفت: یه لحظه این پیشتون باشه تا من بیام… و بدو وارد خانه شد انگار تلفن زنگ میزد…
دانلود رمان زندگی غیرمشترک از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میر هوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است با هم اختلاف دارند و قهرند وارد می کند… او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته شود و کینه ها پاک شوند… وصلت صورت میگیرد… اما…
خلاصه رمان زندگی غیرمشترک
با صدای زنگ تلفن خوابش به کل پرید… دقایقی بعد به سختی از جایش بلند شد… خمیازه ای کشید و حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد و به حمام رفت. هنوز شیر اب گرم را باز نکرده بود که صدای مادرش را که با وحید صحبت می کرد را شنید. سودی با ناراحتی می گفت: الان ریحان زنگ زده بود…. وحید: خوب؟ سودی: مثل اینکه بلوطم راضی نیست… وحید انگار خیلی عصبانی شد و با حرص گفت: بیخود… اینا هم دیگه شورشو در اوردن… این از ونداد… اونم از اون دختره… نکنه میخواین هممون به خاک سیاه بشینیم؟ سودی: خدا نکنه.. اما وقتی دلشون راضی نیست که نمیتونیم مجبورشون کنیم….
وحید باز با داد وفریاد گفت: مامان میفهمین چی میگین؟ این درسته که تو این بدبختی و بی پولی به خاطر دو تا بچه پشت کنیم به ثروت اقا جون؟ ببین مامان من و الناز تصمیم گرفتی با سهممون از ایران بریم… اگه این دو تا هم بخوان به خاطر رفتار احمقانه اشون زندگی بقیه رو نابود کنن من یکی از همین الان میگم که برادری به اسم ونداد ندارم…. و صدای قدم هایش را روی پارکت شنید… ونداد با حرص شیر اب داغ را تا انتها باز کرد و یکباره زیر دوش رفت… از داغی خودش و داغی اب تنش میسوخت… اما حرف های برادرش سوزاننده تر بود. هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت…!
زود از حمام بیرون امد… صورت وچشمانش به کل سرخ بود. در اتاق کمی عطر وادکلون به خودش پاشید وکیفش را برداشت و به سالن رفت. پدرش و وحید و سودی در اشپزخانه مشغول صرف صبحانه بودند. بی توجه به انها حتی سلامی هم نکرد و ازخانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و ماشین را روشن کرد…. الکی گاز می داد این لعنتی چرا حرکت نمی کرد…. چشمش به ترمز دستی افتاد که بالا بود… با حرص پایین فرستادش و با یک حرکت پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین به جلو پرتاب شد… بی اهمیت به در باز پارکینگ وارد خیابان اصلی شد. ماشین را دوبل پارک کرد و به سمت کافی شاپ رفت…
دانلود رمان آوانگارد از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت دختری مستقل و خودساخته ای است که سعی دارد یک نمایش کودکانه را به سن ببرد و شانسش را در تئاتر کودک و نوجوان بسنجد. دختری از جنس مهربانی که برای رسیدن به موفقیت باید تن به هر چیزی بدهد… اما در این بین آشنایی با یک پزشک مغرور و جذاب که نقش حامی او را در این راه بازی می کند، همه چیز را دگرگون می سازد …
خلاصه رمان آوانگارد
-این تصمیم به نفع همه است . عجز، نا امیدی، و غم ، در صدایش محرز بود . نگاهش خسته، و البته محزون و شرم زده به نظر می رسید. این جمله را طی این مدت، بار سوم بود که می شنیدم، به هرحال هیچ تصمیمی را سراغ نداشتم که به نفع همه باشد… در هیچ جامعه و تمدنی، هیچوقت هیچ تصمیمی به نفع همه نبود . این را ملتی که به دموکراسی عادلانه ای آلوده بود، نمی پذیرفت که یک تصمیم به نفع همه ی مردم باشد، حتی در زمانه ی علی و محمد و مسیح و موسی هم ممکن نبود.
فقط نوع نگاه بشر ، به منظومه ی اتفاقات متفاوت بود. مثلا از منظر او، این” تصمیم” به نفع “همه” است… و همه از دیدش یعنی “خودش” ، “مادر” و … خوب یا بد… زشت یا زیبا… غلط یا درست ! پذیرفتم؛ هیچ خانواده ای را نمی شناختم… هیچ پدر یا مادری توی ذهنم اسمشان پر رنگ نمی شد که با دخترشان چنین کاری کنند، اما آن ها… آن دو، برای من تصمیمی گرفتند که به نفع همه بود. توی این لیستِ “همه” احتمالا اسم من در ردیف آخر به چشم می خورد و” نفع “من کلا به چشم کسی نمی آمد…
دانلود رمان راننده سرویس از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار تا دختر دبیرستانی که رفیقای چندین سال هستن و در یک دبیرستان درس می خونن و هم رشته هستن و بعد از گذشت شیش سال همکلاسی بودن… کلاس هاشون دو به دو عوض میشه و روز بعدش هم راننده سرویس سابقشون و راننده ی جدید یه پسر جوونه که …
خلاصه رمان راننده سرویس
دبیرستان دخترانه ی شهید دانش بخش اول مهر حیاط پر از جمعیت بود.هنوز بچه ها به صف نشده بودند.برخی – روی زمین نشسته بودند و برخی دیگر به دنبال دوستان خود چشم می چرخاندند. سال اولی ها اکثرا تنها قدم می زدند یا به دیوار تکیه داده بودند.واژه ی غلغله هم عاجز از توصیف این جمعیت بود. اما در گوشه ای دیگر از حیاط روبه روی برد غلوه کن شده ی سبز رنگ که برگه های کلاس بندی را در خود جا داده بود.
چهار نفر بهت زده با مانتو و شلوار طوسی تیره و مقنعه ی مشکی به ان خیره بودند. لبهایشان اویزان بود و چهره هایشان در هم… از سمت چپ به راست: ترانه یوسفی دختری با قد متوسط،موهای فر طلایی که رنگ و مدلش همیشه زبانزد خاص و عام بود. با چشمهایی نه چندان درشت،بینی قلمی و لبهایی نازک… اهی کشید. نفر دوم پریناز پارسا با قدی کمی کوتاهتر از ترانه با موهای وز مشکی و…
دانلود رمان دردم از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه…
خلاصه رمان دردم
-خانم… خانم عزیز …شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن…! بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما… سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشم های خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری… شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد. دسته گلم رو روی میز گذاشتم. روی صندلی جلوی میزش نشستم و به چشم هاش خیره شدم.
خشک گفت: امری داشتید… جوابشو ندادم. ادامه داد و گفت: مشکلی دارین؟ -بله تنهایی…!! به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟ -سلام، بهم سلام نکردیم… خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق می کرد. _جواب سلام واجبه… البته میدونم که اول گفتنش مستحبه …! خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق می کرد. چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن… مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟ -نخورم؟ خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟ -اره…
از جاش بلند شد و لبه های کتشو عقب داد و دست هاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟ -حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی… شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه… به هر حال مهریه ات اماده است… هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم… -من حرفی از طلاق زدم؟ با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه می کرد، با همون خیرگی گفت: پس چی؟ -برگشتم… با طعنه گفت: -بعد از سی و دوروز… لطف کردی…!
دانلود رمان اقلیم از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر حاج سید غلام رضا ملکوت… قاضی کاشانی ، از خانه به قصد خروج از مرز، توسط یک قاچاقی به نام منوچهر، فرار می کند، در مسیر تریلی حاوی بشکه های بنزین، منفجر می شود، و نام ستیلا سادات ملکوت، در لیست، اجساد سوخته شده ی غیر قابل شناسایی ، قرار می گیرد. همه چیز به اینجا ختم نمی شود، هامون یکتا، به وصیت برادر عباس ملکوت، قبل از انفجار او را از این سفر مخاطره آمیز باز می دارد و در ادامه…
خلاصه رمان اقلیم
پلک هایش را به آرامی گشود، با دیدن مهتابی های سفیدی چسبیده به سقف، مردمک هایش را به سمتی چرخاند که نور سفید، انقدر با طلبکاری، به چشم هایش نفوذ نکند، صدای پچ پچ زن و مردی را میشنید و بوی پلاستیک کانولا، سلول های بویایی اش را تحریک می کرد این پیغام چند باره به مغزش می رفت بوی نامطبوع پلاستیک، مدت های طولانی، قابل استنشاق خواهد بود. مغز ضمیمه می کرد: در صورت استنشاق قرمه سبزی، رنگ… بنزین… این بوی پلاستیک، پس زمینه خواهد بود. یک پیغام دراز مدت.
تا راند بعدی که اکسیژن تراپی شود، این بو را مغزش مدام یادآور میشد. بوی گند پلاستیک کانولایی که توی سوراخ های بینی اش بود مغزش نمی توانست، بین بوی پلاستیک و بنزین، تفاوتی قائل شود، از نظر نورون های موجود در ذهنش، هر دو گند و بی خاصیت بودند… دو بوی آزار دهنده و بهترین قسمت ماجرا اینجا بود، بوی آتش، سوختن گوشت انسان، ذوب شدن پوست انسان و… را به خاطر نمی آورد، آخرین تصویرش از جاده ی کوهستانی پر برف، تریلی ای بود که به کوه برخورد کرد و به آتی منفجر شد.
با انواع شکاف رابطه داشت! شکاف در دوستی… شکاف در عشق! شکاف در زندگی به اندازه ی یک کیلومتر فاصله شاید هم کمتر… شرایط انقدر مناسب نبود، تا درست تخمین بزند. پرده ی آبی رنگی که اطراف تخت راحت، به نسبت بشکه، را احاطه کرده بود، به آرامی کنار رفت، با دیدنش نمی دانست لبخند بزند یا غمگین شود! خستگی از فرق سر تا نوک پایش می بارید، سر شانه های کت سیاهش، پر از گرده و غبار بود و یک خط عمیق، بین دو ابروی سیاهش شکاف انداخته بود… شکاف در روابط و شکاف انواع مختلفی داشت…
دانلود رمان گرایلی از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلان گرایلی خان زاده ی شریفی که پیش از مراسم عقد، در عکاسی فرمالیته دچار مشکلات عجیبی میشود، دلان که دل در گروی عشق پاشا دارد ناگهان با واقعیتی رو به رو میشود که ناچار است بین جان برادر و عشق را یکی را انتخاب کند و در این میان…
خلاصه رمان گرایلی
برای خودم سوالات بسیاری مطرح است، سوالاتی از این دست: من با ارزشم؟ من چند می ارزم؟! من قابل فروشم؟ من قابل بسته بندی ام؟! من قابل ارسالم؟! یا… بعد با خودم حرف میزنم: من به درد میخورم؟ یا من به درد نمیخورم؟! به در ورودی زل میزنم. پلک هایم را می بندم. با خودم فکر میکنم چراغ های پشت این در روشن خواهند بود؟! چای آماده است؟! سالن مرتب است یا کوسن ها روی زمین افتاده اند یا … به دست کلید توی دستم زل میزنم. سوال مزخرفی در ذهنم جنون آمیز می رقصد: اگر زنگ بزنم، در را به رویم باز می کند؟! اصلا می پرسد این چند روز کجا بوده ام؟!
درون قفل در کلید می چرخانم، یک نفس عمیق در چهارچوب میکشم، با خودم می گویم: او نمی پرسد تو کجا بودی دلان! کفش ها را در می آورم، ساک را بیخ دیوار می چسبانم. “چراغ ها روشن است دلان! ” کوسن ها ولی روی زمین افتاده اند. نگاهم از پنجه ی توی جوراب میرود یواش و آهسته… ترسان و لرزان. به سوی او؛ که نمی دانم از طایفه ی کدام جانوران است!مرد روی مبل سدری دراز کشیده است و ساعد روی پیشانی اش جا خوش کرده و چشم هایش به سقف است. چند روز بی خبر مانده از من؟ و هیچ خبری نگرفته از من؟! یک هفته؟ ده روز؟ از خودم می پرسم؟ به خودم می گویم:
دوازده روز ! خودم در خودم می نالم: چطور ممکن است؟! حتی سراغ حالم را نگیرد؟! حتی نپرسد: کجایی!! از خودم می پرسم؟ سنگدل است؟ به خودم می گویم: آری… بی نهایت سنگدل و قسی القلب است. سلام نمی دهد، مثل همیشه. هیچوقت را به خاطر نمی آورم که به من سلام کرده باشد. من را در حد سلامش نمی داند. وضعیت روز به روز بدتر می شود. اگر سلام نکنم هیچ اتفاقی نمی افتد هیچ حادثه ای رخ نمی دهد. من هیچ چیزی را از دست نمی دهم! همانطور که چیزی را هم به دست نیاوردهام! نگاهم به نیم رخ مردانه اش ثابت می ماند. شناسنامه چیز غریبی است به او نمی آید….