دانلود رمان فراری از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیسودا دختریه که به خاطر پول درمان مریضی مادرش از عشقش پولاد میگذره تا زن مردی بزرگتر از خودش به نام پژمان بشه، ولی با مرگ مادرش عقد رو بهم میزنه، پژمان پولدار و بانفوذ هم که عاشق آیسودا بوده اونو زندانی می کنه تا ازش رضایت بگیره، ولی بالاخره بعد از ۴سال آیسودا از دستش فرار می کنه و طی اتفاقاتی اینبار اسیر پولادی میشه که کلا عوض شده و پژمان هم در بدر دنبالش میگرده و… این بار هم که بعد از رابطه پولاد با زن خیابانی تو اتاق کناری اتاق آیسودا، آیسودا از دست پولاد فرار کرد و دوباره پژمان میبینش و…
خلاصه رمان فراری
انگار آرزویش بلاخره به حقیقت پیوست. پشت آن میله ها آرزو می کرد کاش یک بار دیگر پولاد را ببیند. کاش یک بار دیگر در خانه اش باشد. کنارش نفس بکشد. پولاد بارانی اش را در آورد و روی مبل پرت کرد. -این یارو کی بود؟ آیسودا حواسش به پولاد نبود. با شیفتگی به اطرافش نگاه می کرد. سلیقه ی مردانه اش خوب بود. اما نه آنقدرها… باید یکی در چیدن وسایل این خانه کمکش می کرد. -با توام! برگشت و به پولاد نگاه کرد. صورتش پر از ذوق بود. انگار نه انگار که پولاد به زور تا اینجا کشانده بودش! اینجا خیلی خوبه پولاد… خیلی… رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب رنگ آمیزی شد.
اما به سرعت به موقعیت خودش برگشت و گفت: آدم باش دختر، گفتم این یارو کی بود دنبالت؟ تن صدایش خشن و بدون انعطاف بود. ترس تمام قد روی آیسودا چیره شد. -من باید برم. پولاد داد زد: تو غلط می کنی؟ کدوم گوری بودی این چندسال که حالا برم برم راه انداختی؟ جا خورد. چه گندی بالا آوردی که دنبالتن؟ مگه نرفتی شوهر کنی؟ پس چرا اینجایی؟ نمی خواست توضیحی بدهد. -کری یا لال؟ – پولاد… پولاد با خشم به سمتش رفت. دست بیخ گلویش گذاشت اما فشار نداد. چی میگی ها؟ پولاد مرد واسه تو، اسم کیو میاری؟ دست روی دست پولاد گذاشت. با اینکه ترسناک شده بود اما هنوز
هم به شدت دوستش داشت. باید بذاری برم. پولاد محکم به سمت مبل هولش داد. آیسودا تلو تلو خورد روی مبل افتاد. – هیچ جا، هیچ جا نمی ذارم بری تا سرو کله شوهر بی غیرتت پیدا بشه. چه دل خوشی داشت این مرد! کلید در خانه درون جیب شلوارش بود. آیسودا با بغض و ناراحتی رفتنش به اتاق را نگاه کرد. عوض شده بود یا عوضی شده بود؟ احساس می کرد قلبش را سنگ باران کرده اند. عین زنی که به جرم زنا محکوم شده باشد. بی حرکت روی مبل ماند. نمی دانست دقیقا باید چه کاری بکند. یعنی چه که باید زندانی باشد؟ نیامده بود که از یک زندان به زندان دیگری فرار کند…
دانلود رمان فرار ارباب زاده (جلد دوم) از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
انوشیروان ارباب زاده ی عیاشی که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین راه ماشین خراب می شود و صدای شیهه چند اسب را می شنود، برمی گردد و می بیند که چند راهزن دنبال یک دخترند اما…
خلاصه رمان فرار ارباب زاده
گلزار با پاهای کوتاهش درون علف ها دنبال باوان می دوید. _کجا میری خان زاده؟ باوان با دامن زرد رنگ لباسش میان علف ها می دوید. برایش مهم نبود کجا می رود. فقط می خواست شاد باشد. کمی زندگی کند. به همه چیز لبخند بزند. صبح زیبایی بود. آفتاب سخاوتمندانه پهنای آسمان را زینت بخشیده بود. این گرما را دوست داشت. گلزار داد زد: شالت افتاد. مگر مهم بود موهای سیاه رنگش را همه ببینند؟ موهایی که گیس نکرده دورش ریخته بود. باید شعر لای موهایش علف ها بریزد که بوی عطرش اطراف را روشن کند یا نه؟ گلزار شال را برداشت. باوان خستگی ناپذیر می دوید. کاش امروز بهرام او را
به شکار برده بود. عاشق کبک های کبابی بود. ولی بهرام لجوج تر از این حرف ها بود که بخواهد کاری کند. بلاخره خسته شده کنار سنگی ایستاد. سنگ بزرگی بود. دمپایی هایش را درآورد و پا برهنه بالا سنگ رفت.همان جا نشست و پاهایش را دراز کرد. گلزار نفس نفس زنان خودش را رساند. شال را به سمتش گرفت. _ارباب بهرام ناراحت میشن.. گلزار شانه بالا انداخت و دیگر حرفی نزند. صدای نواختن نی از دور دست می آمد. احتمالا چوپان های خودشان بودند. صدای نی را دوست داشت. خصوصا وقتی درون باد می پیچید. -گلزار تو کار و زندگی نداری همه جا دنبال منی؟ گلزار عبوس نگاهش کرد.
-برم؟ _برو خودم میام. _باز ارباب بهرام عصبانی میشه. _اون با من. شال باوان را روی بوته ای از خارشتر کنار سنگ انداخت و دست از پا درازتر برگشت. باوان به آزادیش لبخند زد. تنهایی را دوست داشت. اهل معاشرت با دخترهای روستا که نبود. یعنی بهرام نمی گذاشت. وگرنه خیلی خوشش می آمد کمی با این و آن حرف بزند. امان از غرور بیجای بهرام. صدای هی هی چوپانان از دور دست می آمد. عاشق بهار و تابستان بود. همه جا سرسبز می شد و تا دلش می خواست می توانست دزدکی این ور و آن ور برود. حتی دزدکی از باغ های همسایه میوه چیدن. مسیر طولانی بود ولی همین پارسال…
دانلود رمان التهاب از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پروا به تحریک دوستش میترا از خونه به امید زندگی بهتر تو دبی فرار می کنه، که با لنج های بوشهر قاچاقی بره، ولی اونجا تو لنج گرفتار یاسر و دست درازیش میشه ناجی پروا مردیه که پروا از ترسش صورتش رو مخفی میکنه که اونو نبینه ولی…
خلاصه رمان التهاب
پروا با وحشت به دست یاسر چنگ زد. یاسر از خراشی که روی پوست دستش افتاد جری شد. با درد دستش را عقب کشید. دختره ی وحشی! به سمت پروا برگشت. دستش بالا آمد و با پشت دست محکم توی صورت پروا کوبید . مهلت نداد . به سمت پروا حمله کرد. موهای کوتاهش را با یک دست گرفت و سرش را به کابین پشت سر کوباند . پروا از درد جیغ بلندی کشید. خفه شو دختره ی ول بی همه چیز. با یک دست زیر گلوی پروا گذاشت و فشار داد. با دست دیگر دکمه مانتویش را باز کرد. پروا مدام ناخان می کشید. لگد می پراند. آخر سر هم پایش را بلند کرد و محکم به پای یاسر کوباند.
یاس نعره ای از درد کشید. -بی همه چیز… پروا جیغ کشید: خودتی بی همه چیز بدبخت، آشغال نکبت… یاسر با همان دردش بلند شد. مهلت نداد فرار کند. یا بیشتر از این لغز بخواند. بازوی پروا را چنگ زد. -حالیت می کنم کثافت… پروا را بلند کرد و محکم به دیواره کابین کوباند. پروا از درد مدام جیغ می زد. دست یاسر بالا رفت که توی دهانش بکوباند بلکه صدایش قطع شود. همان دم در کابین باز شد. سورن تمام قد ایستاد. یاسر با دیدن سورن غلاف کرد. از ترس عقب کشید. این بار سورن او را می کشت. پروا از ترس و درد کز کرده به چهار چوب کابین تکیه داده بود. داشتی چه غلطی می کردی یاسر؟
پروا ریز ریز گریه می کرد. سورن داد زد: میگم داشتی چه غلطی می کردی؟ یاسر به تپه تپه افتاد. سورن وحشیانه یقه ی یاسر را گرفت. او را از کابین به بیرون پرت کرد. زنده به گورت می کنم یاسر. یاسر دستانش را روی سرش گذاشت و گفت: غلط کردم داداش! پروا جرات نداشت بیرون بیاید. نه از ترس یاسر یا سورن که مثلا ممکن است دوباره به او حمله کنند. بلکه از ترس خود سورن مردی که اگر او را می شناخت کارش تمام بود. سورن بدون اینکه رحم کند به جان یاسر افتاد . آنقدر او را کتک زد که پاسر یک پا داشت دوتای دیگر قرض کرد و رفت. حالا حالاها نمی توانست طرف لنج و سورن آفتابی شود..
دانلود رمان ویرانی از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنیل دختر چاق و تقریبا معمولیه که با تهمت فاسد بودن به وسیله ی نامادری بارمان از خونه ی نوروز خان تو یه شب سرد پاییزی فرار می کنه. ۹سال بعد در حالی که زنی زیبا و یه کارخونه دار موفق و معروف شده به شهر برمی گرده تا انتقامش رو از بارمان و بقیه ی اعضای خانواده اش بگیره و این وسط…
خلاصه رمان ویرانی
نوید بلد بود جاسوس خوبی باشد. هرچند از قَبَلَش پول خوبی هم به جیب می زد. غیر از شکوهی که کارهای مهم اداری و حقوقیش را انجام می داد. نوید ساخته شده بود برای کارهای ریزی که فقط مهارت تند و فرزی می خواست و کمی سیاست خاله خانباجی ها! فهمیده بود نوروز خان بخاطر کهولت سن و دیابتی که زمین گیرش کرده بود فوت کرده. نرسیده بود برای تشییعش بیاید. یعنی مهم هم نبود که بیاید. اما برای این چهلم که سر قبر برایش گرفته بودند حتما می رفت. هنوز حتی به دیدن خانواده اش بعد از یک هفته آمدنش هم نرفته بود. ۹ سال برای ندیدن زیاد بود. اما انتخاب خودش بود و
دوری کردن های خانواده اش. خصوصا لجبازی های مهرداد مهرجو! دوباره همان تیپ سیاه رنگ را زد. بیشتر شبیه ناشناس ها بود. هرچند با این تیپ و قیافه ی جدید عمرا اگر کسی او را می شناخت. تنها با شاخه گل قرمز رنگی به سمت قبر که دورش را گرفته بودند رفت. پدرش را از دور دید. چقدر پیر شده بود. موهای یک دست سیاهش، جوگندمی شده بود. شال گردن محکمی دور گردنش انداخته بود و دست هایش را روی هم گذاشته، ایستاده بود و زیر لب فاتحه می فرستاد. نوروز خان اگر دل او را شکسته بود اما حداقل برای پدرش مردانگی خرج کرد. البته اگر از نسبت پسردایی و عمه
بودنشان می شد فاکتور گرفت. جلوتر رفت. بی خیال نگاه هایی که رصدش می کردند. چقدر همگی آشنا بودند. فرهود در کنار فریبا ایستاد بود. عینک آفتابی سیاه رنگش مانع این می شد که حالت چهره اش را حدس بزند. اما تا سرش بالا آمد مهندس مهرجوی خوش پوش را شناخت. متعجب نگاهش کرد. این زن، اینجا چه می خواست؟ کنار گوش فریبا به آرامی لب زد:فریبا، این زن رو می شناسی؟ فریبا که حواسش پرت ملیکا بود گفت: کدوم؟ -مهندس مهرجو رو میگم، همین که دیشب قضیه شو تعریف کردم.ببین اونجا وایساده. فریبا سر بلند کرد و نگاهش کرد. هیچ خاطره ای از این دختر نداشت…
دانلود رمان مرد وحشی از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیوا در شب عروسی اش با دوست پسرش کاوه که جلوی آرایشگاه منتظر است فرار می کند، این عملش باعث می شود آبروی یزدان همه جا برود، یزدان از شدت ناراحتی شب عروسی اش تصادف می کند ولی به محض خوب شدنش هیوا را پیدا می کند و شروع به انتقام…
خلاصه رمان مرد وحشی
-چی شد حشمت؟ -بچه ها دارن برات پرس و جو می کنن، خوبی یزدان؟ یزدان همانطور که دراز به دراز افتاده بود با ابروهای گره کرده گفت: خوبم، هیوا رو پیدا کنی بهترم میشم. -شهر کوچیکه داداش، مگه بوشهر چی داره؟ پیداش می کنم، مطمئنم از شهر بیرون نرفته. -چیزی دستگیرت شده؟ -تنها نبوده، ظاهرا با یه پسره فرار کرده، دوس پسرش بوده یا نه رو فعلا خبر ندارم. دستش مشت شد. دختره ی بی همه چیز! زیر گوشش چه کارها که نکرده بود. خدا نکند که پیدایش کند. انتقام کارش را پس می داد.
-خبری شد به خودم بگو، کاری به داریوش نداشته باش. -در خدمتم داداش! تماس را قطع کرد و از پنجره ی اتاقش به بیرون خیره شد. یک هفته ای بود که از بیمارستان مرخص شده بود. حالش بهتر بود اما جای کلیه ای که از دست داده بود حتی با مسکن های قوی هم که می خورد درد می کرد. دستش هم که درون گچ بود. داریوش بیچاره، زن و زندگیش را رها کرده و فقط به او می رسید. برادر که نبود، همه کس و کارش بود. عزیز جانش بود. فک و فامیل اندازه ی ارادتشان مدام می آمدند و سر می زدند.
خانه شان مدام پر و خالی می شد. داریوش از خانواده ی هیوا هم برایشان خبر آورده بود. پدرش انگار ۲۰ سال پیرتر شده باشد. جلوی هیچ کس نمی توانست سر بلند کند. این دختر خیلی ها را با ندانم کاریش نابود کرده بود. اما به وقتش خودش را هم نابود می کرد. صدای در اتاقش نگاهش را به در کشاند. -بفرمایید. در اتاق باز شد و مریم، دختر دایی کوچکش با سینی شربت داخل شد. سلام نرمی داد و گفت: عمه جون گفتن بیارم براتون. بدون اینکه نگاهش کند جواب سلامش را داد و گفت: ممنون. مریم جلو آمد…
دانلود رمان بت سوخته از رویا رستمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان روایتگرِ پسریست به نام هومن که ناخواسته قتلی را انجام می دهد و پسرعمویش پوریا، که برایش مثل برادر است قصد نجات اش را می کند… خانواده ی مقتول همه رضایت دارند جز دخترِ خانواده که خواهرِ مقتول است،هلن! پوریا برای جذب رضایت هلن وارد زندگیِ دخترانه ی او می شود تا با، بازی کردن با احساساتِ او رضایتش را بگیرد…
خلاصه رمان بت سوخته
پاهایش به زمین چسبید. صورتش خشک و سرد بدون اینکه حتی حواسش به اطرافش باشد به سمتش می آمد. اشتباه که نمی کرد؟ چشم هایش احیانا به یک عینک احتیاج نداشت؟ این دختر… آب دهانش را با صدا قورت داد. دست هایش کنار پاهایش مشت شد. لعنت به شیطان! این دختر فقط کمی مشابه اش بود. تا به او برسد دقیق نگاهش کرد. کمی بیشتر از حد شبیه بود. البته اگر از خال زیر لبش فاکتور می گرفت. دست مشت شده اش را در جیبش هل داد و خودش را لعنت کرد.
از کی اینقدر هیز شده بود که بروبر دختر مردم را دید می زد. پاهای سنگینش را کمی جابه جا کرد. دخترک بدون توجه به او در حال که سفت چادرش را گرفته، از کنارش گذشت. بوی عطر یاس می زد. دوبار نفس عمیق کشید. مسخره بود که با یک شباهت ظاهری اینقدر آشفته شد. -احمق نشو حسام. اعتماد به نفسش را سرجایش برگرداند و دوباره به خودش تشر زد. با قدم هایی محکم به سمت سربازی که جلوی در ایستاده بود رفت.
برگه ای که به او اجازه می داد این ساعت به ملاقات بیاید را به سرباز نشان داد و داخل شد. پول و پارتی دقیقا همین جا به کار می آمد. روبروی هومن که نشست محکم و توبیخ گرانه انگشت اشاره اش را به نشانه یک بالا برد و گفت: فقط یک ماه نبودم، یک ماه، چه گندی زدی که نمیشه هیچ رقمه جمعش کرد؟ بیشعور، به قد و هیکلت چاقوکشی میاد؟ تن صدایش را بالا برد و داد زد: نفله، از کدوم قبرستونی چاقوکشی یاد گرفتی که من نفهمیدم؟ زیر بال و پر خودم بزرگ شدی، کجا خطا کردم که…