دانلود رمان ماهلین از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه سال ها قبل نامزدیش را با محمد پسر سربریز و ساکت برهم زده حالا که پدرش، به دلیل ورشکستگی فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده است با دایی و زن دایی اش زندگی می کند، محمد با کوهی از عقده و دلی پر از انتقام برگشته تا پریماه را به عقد خود در اورد…
خلاصه رمان ماهلین
حدوداً یک ساعت در مطب منتظر ماندند که بلاخره نامشان خوانده شد. پریماه قطرات اشکش را پاک کرد و بسم الله گویان از جایش برخاست. خواست قدمی بردارد که صدای نگران مهدی را شنید. – محمد داره زنگ میزنه. پریماه آب دهانش را سخت قورت داد. نش را سخت قورت داد. _جواب بده بگو از من خبر نداری اگه چیزی هم پرسید. مهدی چشم بست و زمزمه کرد: – نمیتونم. پریماه بدون توجه به پاهایش جان داد و سریع خودش را به دَرِ سفید بزرگ اتاق دکتر رساند. دستان لرزانش را بالا برد و چند تقه به در زد. صدای بفرمایید زن را که شنید،
برگشت و نگاهی به مهدی انداخت. مهدی سرش به معنی تأسف تکان داد و پریماه بی درنگ دستگیره ی در را پایین کشید.صدای لرزانش در اتاق طنین انداخت. -سلام. زن عینکش را روی چشمش بالا برد و چشم های آبی رنگش تنگ شد. -بفرمایید. زن حدودا ۳۰ ساله میخورد و صورتی جوان و شاداب اما کمی جدی داشت. پریماه آب دهان قورت داد تا بغضش را به نحوی محو کند و کمتر رسوا شود. – من از طرف علیرضا اومدم گفت صبح بهتون سپرده… زن با جدیت سری تکان داد. -درسته واسه سقط اومدی دختر جان؟ پریماه به سختی جوابگو شد
_بله، فقط میشه یکم عجله کنید. دکتر در حالی که داشت به تخت گوشه ی اتاق نزدیک می شد، با شک و دو دلی لب زد:رضایت پدر چی میشه؟ رضایت اونو هنوز نداریم… شر درست نکنی برای ما! به ناچار به دروغ متوصل شد. _بابای بچه تا چند دقیقه دیگه میاد، شما کارتون و شروع کنید. _باشه. بخواب روی تخت. پریماه با پاهای لرزان و در حالی که داشت زیر لب ذکر میخواند روی تخت دراز کشید. دکتر بالای سرش آمد و دستی به صورت عرق کرده پریماه کشید. به من دروغ نگو دختر، اگه که نمیاد حداقل کار و تر تمیز انجام بدم کسی بعدا نفهمه…
دانلود رمان ماموریت اجباری از رویا احمدیان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یَل کُرد، یک مامور پلیس جذاب و وظیفه شناس که بخاطر یک سری اتفاقات کارش به زن خلافکاری می افته. او می خواهد به کمک آن زن باند خلافی که از قضا خود زن هم در آن نقش دارد را دستگیر کند. اول ترنج به هیچ وجه زیر بار کمک به یَل نمی رود. اما طی اتفاقاتی که در زمان گروگانیش به دست یَل اتفاق می افتد، مجبور به انجام آن کار می شود…
خلاصه رمان ماموریت اجباری
هر اجباری سهمگین است، اما وهم ناک نه… هر اجباری آموخته ها و ارمغان های زیبایی از خود بجای می گذارد. مثال اجبار این ماموریت، به من و تو آموخت، هر بدی و بد بودنی، حتما ذاتی نیست و گاهی چرخه نامرد زمانه بد بودن را به ما تحمیل می کند؛ آموخت که عشق می تواند دلها و آدم هایی که هیچ عقلی بودنشان کنار هم را قبول نمی کند، هم راه و هم گام کند… ارمغان این جبر، شد هم راهی زمین خشک دل من و آسمان خوشرنگ دل تو… میبینی؟ از زمین تا آسمان فرق است!
دست دخترک را با یک حرکت پیچیده و پشت کمرش برد. صورتش نزدیک آمده و در صورت دختر با صدایی خفه لب می زند. -فقط بگو تو بودی یا نه؟ لبان دخترک به پوزخند باز می شود. -برا چی می خوای؟ دستش را بیشتر در مشتش می فشارد. -به تو دخلی نداره این چیزا… یک کالم، پیش توعه یا نه؟ دخترک می خندد. -خودت جَنَمِ انجام نداری، حالا می خوای زرنگی کنی و از من بقاپیش؟ کور خوندی. تن دختر را محکم به عقب هول می دهد و به موهای خودش چنگ می زند.
سکندری می خورد دخترک؛ جیغ می کشد. -افسار پاره کردی! عصبی سویش بر می گردد. -خفه شو، فقط خفه… تنها وقتی که خواستی جای اون مرتیکه رو بگی دهنت و باز کن… دخترک دست در هوا سویش پرتاب می کند. -برو بینیم دلت خوشه حاجی! تو منو تهدید می کنی! تو!؟ خودتو چی میبینی توهمی؟ در همان حال روی زمین سرد می نشیند و آرنج دستانش را روی زانو های جمع کرده اش با حالت بازی می گذارد. با قدم هایی شتابان نزدیک دختر می آید. دقیقا بالا سرش می ایستد…
دانلود رمان غریبه مانوس از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
غریبه آشنا، امروز دیدمت.. باورت می شود بعد از ماه ها چشم انتظاری و دلتنگی در میان ازدحام مردم و در شلوغ ترین نقطه شهر دیدمت؟ راستی، تو مرا ندیدی؟! مگر می شود آخر؟ آن تنه محکمی که تو به من زدی و رفتی… یعنی واقعا متوجه نشدی چگونه تن و دل کسی را به رعشه انداختی؟ اصلا اینها به کنار، من که تا چند دقیقه نگاه دلتنگم مات قیافه ات بود، سنگینی اش را حس نکردی؟! می دانی غریبه آشنا، از اینها دلخور نیستم…
خلاصه رمان غریبه مانوس
یادم است اولین روز ماه خرداد بود که با یکی از استاد های زهره قرار داشتم. بارها از زهره تعریفش را شنیده بودم و حالا برای دیدنش خیلی استرس داشتم. زهره صبح زود خانه ما آمده بود و مشغول حاضر شدن بودیم. بابا و دانا سر کار بودند و شکر خدا قرار نبود آبروی اندکم پیش زهره به تاراج برود. زهره موهایم را اتو کشید و با خنده در آینه برایم شکلک در آورد. – اینجوری سرد میشه چهره ات، مال خودت ناز تر بود. لبانم را جلو دادم. – فر کن. – غلط کردم خیلی خوشگله…
پاشو لباس بپوش. با همان چهره دمغ بلند شدم و به طرف کمدم رفتم. خندید. – خدایی حوصله ندارم ادا در نیار. زبانی برایش در آوردم. – باشه حالا گم شو بیرون لباس بپوشم میام. سر تکان داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. با آه عمیقی به لباسهای داخل کمد چشم دوختم. ۳ تا مانتو داشتم و هر سه تا خیلی کهنه شده بودند. به ناچار مانتوی مشکی ام که کمی رنگ و رویش بهتر بود را بیرون کشیدم و به تن زدم. موهایم را آزادانه روی شانه هایم ریختم.
شال خاکستری رنگی هم روی موهایم کشیدم. بیرون رفتم و شکلکی برای زهره در آوردم. – بریم. بینی جمع کرد. – کاش رنگ شاد تری می پوشیدی. لبخند زدم. – خوبه همین. اخم کرد و محکم بازویم را نیشگون گرفت. – نخیرم نیست، حداقل شلوارت و رنگ دیگه می پوشیدی خل! – رو مخ نباش زهره دیرمون شد. سری تکان داد و رفت تا کفش هایش را بپوشد. به طرف آشپزخانه رفتم از مادرم خداحافظی کنم که با حرف زهره عقب گرد کردم. -رفت به شوهر عمه ات سر بزنه گفت ما بریم…