دانلود رمان سکوت از راضیه درویش زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پاییز و اهورا که ۲سال قبل بنا به دلایلی طلاق گرفتند، حال بعد ۲سال که اهورا قصد برگشتن به ایران رو داره این دو دوباره در مقابل هم قرار می گیرند این در صورتیه که پاییر در نزدیکی ازدواج دوباره س و قراره به زودی با مردی دیگر ازدواج کنه اما…
خلاصه رمان سکوت
وارد اتاقم شدم سعی کردم حتی برای لحظه ای به اهورا و برگشتش فکر نکنم تمام حواسم را پرته به پرونده ی زیر دستم که مربوط تولیدات و خروجی های این ماه شرکت بدود معطوف کنم. اون روزای اولی که پدرجون با کمک بابا و عمو این شرکت رو تاسیس کرد رو به خوبی یادمه، درست ۱۶ سال قبل، زمانی که ۱۰ سالم بود از همون روزا پدرجون توی گوشه منو اهورا و پدرام می خوند که نوبت به نوبت باید ریاست شرکا رو به عهده بگیریم. اهورا که عشقه این کارا بود اما پدرام بیشتر علایقش به کامپیوتر و حسابداری بود برای همین قبول کرد که تا آخر حسابدار شرکت باشه اما رئیس نه،
و من هم که تو اوج بچگی عاشق شیرین عسل بود، فکر میکردم اگه ریاست شرکت و کارخونه تولید انواع بیسکویت رو به عهده بگیرم می تونم هر چقدر دوست دارم شیرین عسل بخورم نمی دونستم قرار چه اتفاقاتی بیوفته که من از عالم بچگی بیرون کشیده بشم… تا ۲ سال قبل اهورا ریاست شرکت رو به عهده داشت بابا و عمو هم همزمان با پدرجون خودشون رو بازنشست کردن، تا اینکه اهورا تصمیم گرفت به خارج بره و… آهی کشیدم، بعد از اون من شدم رئیس شرکت و کارخونه حالا هم که اهورا برگشته و… می دونستم پدرجون دیگه ریاست کارخونه رو به اهورا نمیده اما گویی خود اهورا قصد
داشت با خریدن سهام تهرانی که ۳۰ درصد سهام بود، وارد شرکت بشه.. پوفی کشیدم؛ یعنی قرار بود به چیزی جز پرونده ی زیر دستم فکر نکنم! اینبار با دقت بیشتری پرونده رو خوندم مشکلی نداشت امضاء کردم و کنار گذاشتم. امروز موعد پرداخت حقوق کارمندا بود، هیچ وقت عقب نمی افتاد امروز هم درست روزش بود. از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون. مهگل زنگ زدی! همزمان به سمته اتاق پدرام رفتم، مهگل با عجله بلند شد و پشت سرم اومد. چند بار زنگ زدم جواب نداد. از بس عقده ای تشریف داره. وارد اتاق شدم با دیدن پدرام که دوباره با گوشی آهنگ پخش کرده بود و پا روی پا انداخته بود…
دانلود رمان ایستادم از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ” بی ارزش..ارزش!!زمانی ارزش این کلمه رو فهمیدم که از من فقط یک “من”بی ارزش مونده بود..نمیدونم شاید یادم رفته بود مهربونی و سادگی باعث نمیشه ساده لوح هم بشم و خیلی راحت غرورمو بشکونم ..اره یادم رفته بود که اگه میخام مهربون باشم باید غرورمو نگه دارم..یادم رفته بود مهربونی با غرور قشنگ تره. یادم رفته بود سادگی و سادلوحی اصلا مث هم نیستن…
خلاصه رمان ایستادم
با صدای غرغرای مامان که داشت بجون من میزد سرمو از تو گوشی در اوردم _جووونم مامان. صداش اومد: زرمارو جووونم ۳ساعته دارم صدات می کنم بسوزه همون گوشیت که دیگه دیوونم کردی ۲۴ساعت تو اون خراب شد دورِ گوشیتی. از تو آیینه به خودم لبخند زدم ولی می تونستم قسم بخورم اگه مامانم با این وضع منو می دید حتما می کشتم خنده ریزی کردم گوشیو انداختم رو تخت از رو تخت پریدم پایین و اومدم بیرون مامان داشت از پله ها میومد بالا با حرص و خشم نگام می کرد بدجور خندم گرفته بود.
سریع سرمو انداختم پایین و با احتیاط از کنارش رد شدم هنوز ۲ پله بیشتر نرفته بودم که صدای گوشیم اومد راه دارم روشن شد بی مکث برگشتم و بدو بدو رفتم سمته اتاق صدای مامان اومد: آروم آروم استخون نیس گوشیه. زدم زیر خنده تو رو خدا مامان ما رو ببین یه جوری حرف میزنه انگار من سگم. عجبببب گوشیو از رو تخت برداشتم با دیدنِ اسمِ پیمان لبخندی رو لبم اومد، سریع جواب دادم: سلام پیمانیی. پیمان هم با لحن خودم گف: سلام یلداییییی اخمی کردم: مسخره میکنی سریع گف: نه جون یلدا من غلط بکنم.
نیشم شل شد: خووبی؟ کجایی؟ پیمان:الان عالی شدم.. خونه تو خوبی خانوم. سرحال گفتم: عالییییی پیمان:خدا رو شکر..یلدا!! روی تخت نشستم: جوون. پیمان: بریم بیرون! با حالت بدبختانه زدم تو سر خودم: پیمان تو که باز گفتی.. بخدا نمیتونم بیام بیرون مامانم یکم سختگیره. تو آیینه واسه خودم زبون در اوردم. پیمان با لحنی که عصبانیت ازش معلوم بود اه بلندی گف. پیمان: یلدا دیگه داری خستم میکنی هروقت میگم بریم بیرون همینو میگی خب یه جور راضیش کن دیگه.اخمی کردم: بدرک که خستت کردم….
دانلود رمان محکمه از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری که بخاطر شرایط زندگیش، با زیبایی خیره کننده ش مردهای پولدار و گاهی زن دار رو به خودش جذب میکنه با اونا دوست میشه و بعد با تهدید ازشون پول میکشه، تا اینکه با مردی خشن و جذابی به اسم آریا صدر آشنا میشه. با هم عقد می کنند بی خبر از اینکه آریا از گذشته ی سیاهش خبر داره و قصدش…
خلاصه رمان محکمه
چشم هایش به تاریکی و بوی نم اتاق کوچکی عادت کرده بود که در صدای در آهنی اتاق رعشه به تنش انداخت. دست به زمین زد و از جایش بلند شد. -چی از جونم می خواید؟ برق اتاق روشن شد، از روشنی اتاق چشم هایش اذیت شد و سرش را پایین انداخت. حامد نیشخندی زد خم شد سینی غذا را کنار پای نفس گذاشت. کم و بیش از دلیل زندانی شدن نفس در این اتاق خبر داشت و هر چه می گذاشت دلش را بیشتر صابون میزد که با فرمان آقایش یه دل سیر خوشی کند با این دختر چموش..
نگاهش را با لذت به سر تاپای نفس گرداند و بالاخره لب گشود. -عجله نکن بالاخره می فهمی. لحنش چنان با شیطنت آمیخته بود که نفس با ترس و حیرت سرش را بالا گرفت که ترس مشهود در نگاهش حامد را به خنده انداخت. متوجه منظور حرف و نگاه کثیف حامد شد، ابرو در هم کشید با پایش زیر سینی زد. با صدای تیز سینی چشم هایش را لحظه ای بست و باز کرد حرصی گفت: -میخوام آریا رو ببینم. قدمی جلو برداشت و فریاد زد. -آریا… آریا…
حامد خیز برداشت دستش را جایی میان گلو و فک نفس جا داد و جسم نحیفش را محکم به دیوار کوبید. -خفه شو دختره ی هرجایی آریا خان با تو چه حرفی داره بزنه! نفس کم آورده بود؛ نگاهش در پس ترسی که داشت نفرتی از حامد گرفته بود و تیز به نگاه وحشی حامد انتقالش می داد. حامد جری تر فشار دستش را بیشتر کرد. نفس، نفس کم آورد اما ناله نکرد تا جلوی این مردک ب ی رحم کم نیاورد. صدای بشکن زدنی در اتاق ساکت و سرد پیچید، بدون آنکه دستانش را از دور گردن نفس باز کند سربرگرداند چشمش که به آریا افتاد…
دانلود رمان آرامشی غریب از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺧﯿﺎﻝﭘﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩﻥ ﺁﺭامشی ﺑﯽﺍﻧﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽکنه. هموﻥ ﺷﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ میافته ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺗﻠﺨﯽ ﻣﯽﮐﺸﻮﻧﻪ ﻭ ﻟﯿﻠﯽ به ﻣﻨﺠﻼﺑﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ کشیده میشه ﮐﻪ…
خلاصه رمان آرامشی غریب
– وایسا لیلی! صبر کن بهت میگم. بی توجه به صدا زدن های مهدی به سرعت از خونه بیرون اومدم. در رو بستم. با قدم های بلند و سریع ازخونه دور شدم. هر چند لحظه یک بار برمی گشتم تا ببینم مهدی دنبالم اومده یا نه. سرم رو برگردوندم که با دیدن کسرا نیشم باز شد. به قدم هام سرعت دادم که دستم به شدت از پشت کشیده شد. تا برگشتم، درد سیلی محکمی رو روی صورتم حس کردم. ضربه دست مهدی اینقدر محکم بود که به دیوار خوردم و کیفم روی زمین افتاد.
خم شد و به کیفم چنگ زد و نعره کشید: – وقتی اسم نحست رو صدا میزنم، جون بکن و جواب بده، نه که مثل خر راهت رو بری! با حرص کیف رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: – نحس خودتی و وجودت حیوون! چه خبرته؟ مهدی با حرص یک قدم جلو اومد و غرید: – دهنت رو گل بگیر تا خودم گل نریختم رو وجودت بی صاحاب! بی توجه به نگاه خیره ی اهالی محله، با دهن صدای زرتی درآوردم. – مال این حرفا نیستی! یکی بزنی دوتا میخوری. با عصبانیت خیز برداشت سمتم که به سرعت عقب رفتم.
داد زدم: – بابا! بابا! بیا این حیوون رو بردا… مهدی دستش رو بلند کرد تا دوباره بزنه که در خونه باز شد و بابا با عصبانیت بیرون اومد. تا مهدی بخواد برگرده، چنگی به پشت یقه مهدی زد و به عقب کشیدش. شاکی گفت: – چند دفعه گفتم تو کار به کار این دختره ی زبون دراز نداشته باش؟! مهدی درحالیکه نگاه غضب آلودش رو به نگاه پرجرئت من دوخته بود، گفت: – آخه معلوم نیست هر روز کدوم قبرستونی میره. – هر قبرستونی که میرم، صددرصد اون قبرستونی که تو دوست دخترای خرابت رو میبری، نمیرم…
دانلود رمان طغیان از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یزدان پسری که از نوجوانی در حجره حاج مهدی کار می کنه، طی اتفاقاتی راز مرگ پدرش رو می فهمه و در صدد انتقام از حاج مهدی در میاد، و درست دست میذاره روی نقطه ضعف حاج مهدی یعنی دختر کوچکش یاس… که سالهاست پنهانی عاشقِ یزدانِ و…
خلاصه رمان طغیان
یزدان؛ با سر و صداهای که حنانه به راه انداخته بود. چشم هاش رو باز کرد، دستش را بالا آورد و به رسمه همیشگی که با انگشت اشاره و شصت دو طرف سرش را ماساژ داد تا درد سرش را التیام بخشد. صدای حنانه هر لحظه بالا تر می رفت و اخم های روی پیشانی یزدان عمیق تر، هزار بار گفته بود وقت یخواب انقدر سرو صدا نکند تا سر درد لعنتی که گاه بی گاه سراغش می آمد و امان از روزی که با صدای بلندی از خواب بیدارشود. آن موقعس که تا خود شب سر درد رهایش نکند.
حرص زد پتو را که نصفش روی شکمش و نصف دیگرش روی تخت افتاده بود را پس زد. پاهایش را از تخت آویزان کرد و با مکث کوتاهی روی تخت نشست، در آیینه بیضی شکل رو به رویش به چهره ی اخم آلود خودش چشم دوخت. چهره ای که شباهت عجیب و زیادی به پدر خدابیامرزش داشت. دستی به ته ریشش کشید، دستش را بالا تر آورد و چنگی در موهایش زد. صدای حنانه بالا تر رفت، گویی با امینه سر مسئله مهمی دعوا می کرد که اصلا حواسش به خواب بودن یزدان نبود.
دستش را در همان حالی که به موهایش چنگ می زد نگه داشت، زیر چشمی با نگاهی جدی به پارکت های کف زمین چشم دوخته بود. صدای فریاد حنانه که اوج گرفت، با خشمی که در وجودش کم کم شعله ور تر میشد از جایش بلند شد. با چند قدم محکم از اتاق بیرون رفت، در را نبسته پشت سر خود رها کرد پله ها را یکی دوتا پایین رفت تا زودتر حنانه را ساکت کند وگرنه تا لحظات دیگر به جز خودش تمام همسایه ها هم از صدای حنانه و جیغ جیغ هایش اعتراضشان بلند می شد…
دانلود رمان مجمع الناز از راضیه درویش زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان زنی جوان که به تازگی همسرش رو از دست داده، با پسر کوچکش و مادرش زندگی میکنه… که درگیر رسم غلط ازدواج خانوادگی با برادر شوهرش میشه و…
خلاصه رمان مجمع الناز
“شاهرخ” با عصبانیت ضربه ی محکمی روی میز زدم و از پشت میز بلند شدم، با قدم های محکم و بلند از اتاق بیرون اومدم. تند تند از پله ها پایین رفتم و با لحنی آمیخته با حرص و عصبانیت داد زدم: -مهتاج ؛ مهتاج . مهتاج در حالی که سراسیمه از اتاق بیرون می اومد سعی داشت روسری ساتن مشکیش رو سر کنه: ها چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بدون این که ولوم صدام رو پایین بیارم گفتم: -دیگه چی می خوای بشه؟ اون شوهر بی شرفت دوباره گه اضافی خورده. اخم هاش رو تو هم کرد. -شاهرخ درست صحبت کن. غلظت اخم های روی پیشونیم بیشتر شد . من هر جوری که دلم بخواد صحبت می کنم،
الخصوص که مخاطب حرف هام اون شوهر بی همه چیزت باشه. -شاهرخ؟ دادی که زد بد روی اعصابم رفت بی هوا با پشت دست محکم به گلدون کنار دستم زدم که صدای شکستنش همزمان شد با جیغ مهتاج و عقب رفتنش. با نگاهی به خون نشسته به چشم های گشاد شده از ترسش چشم دوختم. با صدای که از خشم می لرزید گفتم: به اون بی هم چیز بگو دست از این کارا برداره وگرنه یک بلایی سرش میارم که خودش دمش رو بزاره روی کولش و گورش رو از اینجا گم کنه. با غیض زیر تکیه شکسته های گلدون زدم و از مقابل نگاه ترس آلود مهتاج گذشتم. پام روی پله ی اول نشسته بود که گفت: دیروز
رفتم خونه ارغوان. یکم فکر کردم تا تونستم ارغوان رو با یاد بیارم، به سمتش چرخیدم و بی خیال گفتم: -خب؟ نیم رخش به سمتم بود و نگاهش به رو به رو. -خودش نبود با مادرش صحبت کردم. دست هام رو تو جیب شلوارم بردم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم، می دونستم می خواد در مورد چی صحبت کنه برای همین خیلی کنجکاو نبودم. کامل برگشت. -میدونی چی میخوام بگم. چشم هام رو به معنی مثبت باز و بسته کردم. -پس حرفی نمی مونه. خواست بره سمته اتاقش که صداش زدم: -مهتاج؟ با حرص برگشت و پا به زمین کوبید. -محض رضای خدا یک بار هم که شده بگو مامان…
دانلود رمان حکم امیر از راضیه درویش زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهو دختری که از بچگی عاشقِ پسر عموش شاهرخِ، درست زمانی که بعد از کُلی فراز و نشیب پدر آهو با ازدواجشان موافقت میکند. پسر خان”امیر” که تازه از خارج برگشته از آهو خواستگاری میکنه و همه چیز به یک باره بهم میریزه… رویاهای آهو با خودکشی شاهرخ ویران میشه و آهو میمونه با دلی غم زده و پر از نفرت که مسبب مرگ شاهرخ رو امیر علی میدونه از این رو تن به ازدواج با امیر میده و …
خلاصه رمان حکم امیر
_کارت ملیت رو بده. با صدای امیر به خودش آمد و خیلی سریع کارت ملی اش را از پوشه بیرون کشید. -بیا. امیر علی کارت را گرفت لحظاتی بعد در حالیکه کارهای ثبت نام را انجام میداد گفت: آخ که اگه بیوفتی همین دانشگاه خودم چی میشه! آهو که خبر نداشت امیرعلی استاده با تعجب چشمانش درشتش را درشت تر کرد. -دانشگاه تو؟ خندید. -منظورم دانشگاهیه که تدریس میکنم.چشمانش گرد تر شد. -مگه تو شرکت نداری. -چه ربطی داره؟ خب استاد هم هستم یعنی نمیدونستی تو؟ -نه خب من از کجا بدونم بعدشم رشتت مگه مهندسی عمران نبود.
هست ولی من توی دانشگاه انگلیسی عمومی درس میدم. آهو که سنخیتی بین رشتهش با زبان انگلیسی نمیدید گیج سری تکان داد. سوالات زیادی در ذهنش بود اما جلوی خودش را گرفت تا نپرسد امیر علی برگه ثبت نام رو با دستگاه پرینت گرفت. -بفرما تموم شد. -مرسی. از جایش برخواست تا برود که امیر طاقت نیاورد و با لحن شوخی گفت: فقط من نفهمیدم چرا اون رژ رو زدی. آهو مکثی کرد خودش که قصدش را می دانست برای همین با لبخند جوابی به امیر دادو چشمکی چاشنی لبخندش زد. -خوشکل بشم. -بی رژ هم هستی. خوب میدانست
در یک لحظه چه حرفی بزند که طرفش را مسخ خودش کند درست همان حالی که آهو برای لحظه ای داشت اما خیلی سریع به خود آمد و اتاق را ترک کرد یک دوگانگی عجیبی میان رفتارش شکل گرفته بود یک لحظه شیطنتش گل میکرد و لحظه ای بعد سرد میشد. امیرعلی نفسش را سنگین بیرون بعد از خروج آهو از اتاق تازه فرصت نفس کشیدن پیدا کرد بی قرار دکمه ها پیراهنش را باز کرد با یک حرکت از تنش خارج کرد و گوشهی اتاق انداخت. جلوی آیینه به چهره سرخش چشم دوخت از اتفاقات چند هفته قبل پشیمان بودو خودش را بابت کارهایی که کرد …
دانلود رمان شب سرد با ما از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همهچی با رفتن تنها پناه زندگیم، یعنی برادرم به سربازی، شروع شد. بعد از رفتن محمد، من موندم و مادری که لایق هر اسمی بود، الا مادر. تنها بودم و تنهاتر شدم. بدون اینکه از حقیقتهای پنهانی که تو گذشته نهچندان دور زندگیم اتفاق افتاده بود، خبر داشته باشم. تو بیخبری به زندگی سختم ادامه میدادم، تا روزی که فردی ناشناس وارد زندگیم میشه و به یکباره مانند طوفانی ویرانگر، همهچیز رو به هم میریزه. و من رو با حقیقتی روبهرو میکنه که…
خلاصه رمان شب سرد
ازش جدا شدم؛ اما همین که نگاهم به صورتش افتاد، بی طاقت، دوباره و اینبار محکمتر از قبل سرم رو روی شانه اش گذاشتم. دستام رو دورش حلقه کردم. از ته دل با صدای بلند زدم زیر گریه؛ اونقدر بلند که صدای گریه های آروم محمد بین صدای گریه هام گم شده بود. دستاش رو دورم حلقه کرد و جسم نحیف و لاغرم رو محکم به خودش فشرد و زیر لب، آروم دم گوشم زمزمه کرد: -گریه نکن قربونت برم! اما تا حرف میزد، گریه م شدت می گرفت. مگه میشد ساکت بشم؟ مگه میشد اشک نریزم؟
آخه کیه که بدونه دارم تنها پناهم رو از دست میدم؟ دارم تنها تکیه گاهم رو از دست میدم! مگه میشد برای رفتن تنها برادرم اشک نریزم؟ برای خودم که از این به بعد بی پناه و بی یاور میشم، اشک نریزم؟ محمد به زور من رو از خودش جدا کرد. دو تا دست هاش رو قاب صورتم کرد. انگشت شستش رو روی گونه م کشید و اشک روی گونه م رو پاک کرد و من با چشم هایی که انگار قصد آروم شدن نداشت و بی وقفه از اشک پر و خالی میشد، به محمد زل زده بودم. چقدر دلم می خواست التماسش کنم که نره.
این مسافرت دوساله ی اجباری رو دوباره به عقب بندازه. اما مگه میشد؟ تا الان به اندازه کافی برای رفتن دیر شده بود. از نگاه های گاه و بی گاهش که رنگ تردید و دودلی داشت، مشخص بود که خودش هم پای رفتنش سسته. صدای مهربون و آمیخته با بغضش تو گوشم پیچید: – گریه نکن قربون اون چشم های عسلیت بشم. جون محمد گریه نکن! اینجوری که پای رفتنم رو بیشتر از قبل سست میکنی آیناز! سرش رو خم کرد و بوسه ی نرمی به گونم زد. دستش رو تو دستم گرفتم و فشار کوچیکی دادم….