دانلود رمان بی وفا از منیر مهریزی مقدم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری روستایی با تربیتی شهری، تک دختر خانواده ای متدین که با تمام امکانات رفاهی بزرگ شده و مورد توجه خانواده بوده است. در مراحلی از زندگی با مخالفت خانواده در خصوص ادامه تحصیل در رشته ی بازیگری مواجه شده و از خانه می گریزد. او ناخواسته در ورطه ای گرفتار می شود و با اعتیاد روبرو می شود. بعد از مدتی آوارگی متوجه بیماری ایدز می شود و با کمک دختری که به کمکش می رسد به بهزیستی سپرده می شود و به کمک مرکز ترک اعتیاد اعتیاد خود را ترک می نماید ولی زیبایی آبرو بر باد رفته و عوارض بیماریش قابل بازگشت نبود…
خلاصه رمان بی وفا
زمان ثبت نام دانشگاه گذشت و من هیچ طور نتونستم خانواده ام رو راضی کنم داشتم عذاب می کشیدم و اونا بدون توجه به حال من درباره خواستگارهای جدید مشورت می کردند. خودم رو به این امیدوار کردم که بلکه شوهری عاقل و هنردوست گیرم بیاد و در این راه حمایتم کنه که اونم نشد. خواستگاری که خانواده ام روش زوم کرده و به نظرشون عالی تر از عالی بود از خونواده های متدین روستا بودند. پدر محترم و سید خواستگارم از لحاظ احترام و وضع مالی نسبتا خوب و بچه های خوبی که تربیت کرده بود، حرف اول رو توی روستا می زد و پسرشون هم تازه مدرک لیسانس گرفته و توی
شرکتی اونم در مشهد مشغول به کار شده و پدر و مادرم به خاطر اینکه مورد توجه چنین خانواده ای قرار گرفته بودم کلی افتخار می کردند. البته کم حرفی نبود. پسری که تهران تحصیل کرده بود و منو به همه دخترهای شهری ترجیح داده، برای پدر و مادرم واقعا افتخار بود، اما برای منی که به خاطر ناآگاهی خونواده م از قافله آرزوهام عقب مونده بودم دیگه هیچی مهم نبود. مادرم برای اینکه منو از لاک سکوتم دربیاره و به این ازدواج راضیم کنه مدام تا تنها می شدیم برام توجیه می آورد: – به خدا شانست خونده. منو باش که غصه می خوردم چرا خواستگارات رو رد می کردیم. کار خدا بود که قسمت
این سید خدا بشی. به امید حق که رفتی سر خونه و زندگیت، با همفکری شوهرت دوباره کنکور میدی و یه رشته خوب قبول میشی و با خیال راحت همون مشهد میری دانشگاه. از نظر اونا یک رشته خوب چیزی بود غیر از اون رشته ای که قبول شده و توی آرزوهام بود! دیگه چیزی نبود که بتونه منو خوشحال کنه.هرچی پدر و مادرم از شانس به سراغم اومده می گفتند دلم باز نمی شد که نمی شد. با این تفاصیل برای خانواده متدین مثل خانواده خواستگارم هم قبول اینکه بخوام بازیگر بشم محال ممکن بود، پس باید به زندگی که دیگران برام رقم میزدند تن داده و آرزوم فقط در حد همون آرزو باقی میموند.