دانلود رمان خلیج الماس [جلد ²] از لیندا هاوارد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ریچل جونز نه به دنبال دردسر بود و نه به دنبال مردها بعد از فوت شوهرش گوشه ی عزلت برگزیده بود ولی در کال سابین هر دوی اینها رو پیدا کرد در یک شب داغ تابستونی که برای پیاده روی به ساحل رفته بود کال رو در حالی که کاملاً آشفته و زخمی بود و به سختی حس زنده بودن می کرد پیدا کرد و دست سرنوشت خواب تازه ای براش دیده بود. اون وارد زندگی ریچل شد حس محافظتی ریچل بهش می گفت به اون کمک کنه ولی ریچل هیچ چیزی از هویت اون نمی دونست عشقی که ما بینشون جوونه زد به کال کمک کرد زخم هاش رو درمان کنه ولی در حالی که ریچل عاشق اون میشد زندگی خودش رو در خطری می انداخت که در اطراف کال در جریان بود و وقتی که دوباره سرنوشت اونا رو به هم نزدیک کرد آیا اونا میتونن این دفعه از هم جدا بمونن؟
خلاصه رمان خلیج الماس [جلد ²]
آخه اون چه فکری کرده بود که همین جوری از خونه بیرون اومده بود؟ بهش نگفته بود جو از مردها خوشش نمی آد؟ دقیقاً مثل دفعه قبل جو از شنیدن این فرمان عصبانی شد و ریچل کمی بهش نزدیکتر شد و آماده بود که جوهر لحظه حمله کنه. سابین نگاه پر هشداری به ریچل کرد. سابین دوباره و دوباره با صدای آروم و محکم گفت بشین. جو پارس بلندی کرد و دندون های تیزش رو نشون داد و سعی کرد پای برهنه سابین رو گاز بگیره ریچل خودشو جلو انداخت و دست هاشو دور گردن سگ حلقه کرد جو اونو نادیده گرفت تمام تمرکزش روی مرد بود. سابین گفت اونو ولش کن و برو عقب. چرا تا من نگهش داشتم داخل خونه برنمیگردی؟
چون تا وقتی که اون منو نپذیره به زندانی به حساب میام مجبور باشم به سرعت اینجا رو ترک کنم و نمیخوام نگران این سگ باشم. انگشت ریچل در پشم سگ فرورفت و به آرومی اونو نوازش کرد. سابین از الان برنامه رفتن رو چیده بود ولی در عین حال حس میکرد که حرف های اون منطقیه پس سگ رو رها کرد و قدمی عقب برداشت، سابین دوباره گفت: جو بشین. ریچل نفسش رو حبس کرد و منتظر یه واکنش خشن دیگه از جو بود دید که سگ لرزید و گوشهاش عقب رفت. سابین دوباره فرمانش رو تکرار کرد، برای یه دقیقه ژست حمله گرفت و بعد به آرومی کنار سابین رفت و نشست. پسر خوب پسر خوب. سابین به آرومی سر سگ رو نوازش کرد، گوشهای جو عقب رفت و خرناس آرومی کشید ولی هیچ حرکتی برای گاز گرفتن اون نکرد ریچل نفس حبس شده شو آزاد کرد.
ابین از گوشه چشم هاش نگاهی به ریچل انداخت و گفت الان بیا بشین پیش من دقیقاً مثل یه سگ؟ و کنار سابین نشست اون چرخید و جلوی اونا ایستاد و دوباره گوشه اش عقب ،رفت سابین بازوی راستش رو دور ریچل حلقه کرد و اونو به سینه عریانش چسبوند و با دقت به سگ نگاه کرد جو اصلاً از این کار خوشش نیومد و توی سینه اش خرناسی کشید. گفت اون حسودیش میشه یا شاید فکر میکنه که تو ممکنه . بهم آسیب بزنی. ریچل اشاره به سگ کرد و گفت مشکلی نیست بیا اینجا پسر بیا. جو به آرومی نزدیک شد و خودش رو به دست ریچل مالید و بعد خودش رو به زانوی سابین مالد بعد یک دقیقه جلوی اونا دراز کشید و سرش رو روی پنجه هاش گذاشت. خیلی باعث ناراحتیه که یک نفر اونو اذیت کرده، اون یه حیوون با استعداد و گران قیمته و پیر هم نیست. اون حدود پنج سالشه اینو هانی بهم گفت.
دانلود رمان بی نفس در گرداب [جلد ¹] از زهرا سادات رضوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران میبارید آقاجون صدایم میزد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگمان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه میداد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپاییهای صورتیام را پوشیده و نپوشیده به سرعت به حیاط میرفتم دست از یکدیگر باز میکردم و سر به سوی آسمان میگرفتم. دور خود میچرخیدم و آواز میخواندم… همان آوازی که وقتی باران میبارید آقاجون میخواند و من ناخواسته حفظ کرده بودم. باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه…
خلاصه رمان بی نفس در گرداب
امکانش نیست با گذاشتن وثیقه فعلا بیان بیرون؟ بازپرس پرونده دستور تحقیقات داده، فعلا چنین چیزی امکانش نیست. ممنون جناب سرگرد من دوباره همراه با وکیل خدمت می رسم. نه می ایستد و به من اشاره می کند: تن بی جانم را با کمک دسته صندلی بالا میکشم از در اتاق بیرون میزنم و حکمت پشت سرم بیرون می آید. سر در گوشی اش فرو برده و انگار دارد شماره میگیرد. تکیه به دیوار میدهم و او مقابلم به چپ و راست میرود و به شخص پشت گوشی میگوید. گوش کن چی میگم کیومرث بد گیر افتاده به جرم قاچاق دارو… آره… نباید زیاد اون تو بمونه که این خبر فراگیر بشه پیگیر باش…
هر چه سریع تر بهتر. خودم را روی صندلی که کمی دور است میکشانم و صدای حکمت مستأصل به گوشم میخورد نمیدونم… از من سوال نپرس بگرد یه وکیل خوب پیدا کن برامون. باید با وثیقه فعلا بتونیم بیرونش بیاریم. موهایش کمی آشفته شده است و آستین های پیراهنش را تا ساعد بالا زده اما با عجله این کار را کرده که یکی بالاتر از دیگری است. منتظر خبرتم به هر کسی که میتونه کمکمون کنه زنگ بزن و وقت ملاقات بگیر باید با کیومرث خان حرف بزنم. حتما می دونه کی پشت این ماجراست. چشم از او میگیرم و یاد حرف رضا می افتم در چند ماه پیش گفته بود حکمت به آن بالاها وصل است و همین نقطه قوتی برای کیومرث خان است گویا بیراه هم نبود. انگار نه انگار با با برادری به اسم رضا دارد.
هیچ وقت در مواقع حساس از او خبری نبود. نگفته پاشو بریم. نگاهش نمیکنم. من همین جا می مونم، باید بابا رو ببینم. جدی می گوید: می تونی بهش کمک کنی؟ نگاه می دهم به هیکل تنومندش که سایه انداخته روی سرم. گویا هیچکس مثل شما بتونه و آهنا نداره که کاری بکنه. اخم می نشیند در چهره اش. چی میگی تو؟ نفس بیرون می دهم. انقدر همین جا میمونم تا اجازه بدن بابا رو ببینم تو شرکت و خونه طاقت نمیارم. کنارم مینشیند خشم دارد صدایش. – مسخره بازی در نیار بودن تو اینجا هیچ کمکی به بابات کنه. مگه به کسی که متهم به دوازده تن قاچاق دارو شده همین جور کشکی کشکی وقت ملاقات میدن؟ باید با باز پرسش حرف بزنم اشک می نشیند در دیدگانم.
دانلود رمان توهمی به نام عشق [جلد ²] از عطیه شکوهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها مدتی پس از ازدواج با امیرصدرا موحد و چشیدن طعم یک زندگی خوب و راحت، زندگیش اش دچار تلاطم های عجیبی میشود و باید برای حراست و حفاظت از عشق نوپای بین خودش و همسرش تمام تلاشش را بکند، اما آیا موفق میشود و می تواند زندگی اش را حفظ کند؟ باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است.
خلاصه رمان توهمی به نام عشق
تمام طول مسیر برگشت به خانه نیم نگاه هایی به سمتم می انداخت و لبخند محو معروف روی لبش لحظه ای پاک نمیشد. پدرشدن امیرصدرا یعنی مشت محکمی بر دهان همه ی کسانی که روزی پشت سرش حرف زده بودند اما به غیر از اون امیرصدرا بخاطر حس حامی بودنش همیشه پدرشدن را دوست داشت و واقعا هم برازنده اش بود. هردو پس از تعویض لباس هایمان روی تخت دراز کشیدیم و زیر پتو رفتیم هوا هنوز هم سرد بود. دستش را دراز کرد و من سرم را روی بازویش سفتش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که دست دیگرش را روی شکمم گذاشت. -انگار تو خواب بودم و این خبر رو بهم دادی. -تو بیداری این خبر رو بهت دادم. با ذوق زمزمه کرد -هنوزم باورم نمیشه.
قیافه ای گرفتم -امیرصدراخان حسادت بعضیا رو داری برانگیخته میکنیا. تو گلو و مردانه خندید -اخ من قربون بعضیا و حسادتشون برم. خدانکنه ای زمزمه کردم و صدایش زدم -امیرصدرا!؟ -جون دلم!؟ -میشه ازت یه چیزی بخوام؟ -تو فقط بگو چی میخوای! به سمتش چرخیدم و سرم را در سینه اش فرو بردم -میدونم بچه خیلی برای آدم عزیزه، ولی من جز تو دیگه هیچکس رو ندارم منو یادت نره ها. سفت مرا در آغوش کشید و با صدای بمی کنار گوشم لب زد -هزارتا بچه هم داشته باشم یادم نمیره اون تو بودی که به من زندگی بخشیدی! چیزی نگفتم که ادامه داد -رها تو فرای همه ی آدما برام عزیزی! پدر و مادر و بچه بخاطر رابطه خونی و نسبت بهم نزدیکن اما تو در عین غریبه بودن، آشناترینی.
نفسی از عطرش گرفتم -دوستت دارم. دم عمیقی از موهایم گرفت -من بیشتر! تا صبح هردو از ذوق بسیار خوابمان نبرد و تا چشم تو چشم می شدیم، لبخند بود که روی لب های جفتمان می نشست. صبح زود به آزمایشگاه رفتیم و بعد از انجام آزمایش بارداری، به یک کافه کوچک رفتیم تا صبحانه ای بخوریم سپس مرا تا خانه رساند و خودش هم به سرکار رفت. عصر در حال آماده کردن شام بودم که صدای زنگ در گوشم پیچید. با کنجکاوی به چشمی نگریستم و وقتی او را دیدم، قلبم تندتر زد و در را باز کردم. لبخندش پر از شادی و انتظار بود. کاغذ آزمایش را جلویم گرفت و با شوق گفت: – اینم مهر تایید مامان و بابا شدنمون! گیج کاغذ را از دستش بیرون کشیدم و با دیدن کلمه positive لبخند به لبانم آمد.
دانلود رمان نفسی دیگر از اکرم افخمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم بیتا هستش که طی یه اتفاقاتی تو یه مهمونی با پسری آشنا میشه،که این دو تا طی یه اتفاقات خاصی عاشق همدیگه میشن و پسر عموی بیتا که از این اتفاق با خبر میشه ،بلا های زیاد و مختلفی سر بیتا میاره تا این دو تا به هم نرسن.اما اونا حاظر میشن از تمام موانعی که زندگی سر راهشون قرار میده عبور کنن اما نمیدونن که سرنوشت که آینده سخت و مبهمی براشون در نظر گرفته.
خلاصه رمان نفسی دیگر
بعدش هم رفتم تو اتاقم پالتو و گردنبند رو از وسط اتاق برداشتم و پالتو رو توی کمد گذاشتم و گردنبند رو بستم به گردنم. اینم یه یادگاری باشه از داداش کاوه ام. کاوه اگه بفهمه مثل داداشم دوسش دارم اعصابش خورد میشه. رفتم زیر پتو و گرفتم خوابیدم صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و رفتم حموم بعد هم موهامو بستم و یه ساپورت سیاه پوشیدم با پالتویی که کاوه برام خریده بود رو برداشتم و تنم کردم یه آرایش خوشگل هم کردم و رفتم پایین مامان یه کیف بهم داد و گفت که یکمی خوراکی راه برات گزاشتم ازش تشکر کردم و با همه خداحافظی کردمو رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم شرکت بعد هم سوار ماشین مرتضی شدیم و راه افتادیم کنارش بودن بهم آرامش میداد گوشیمو در آوردم و به کاوه اس دادم.
– سلام دارم میرم شیراز دعا کن سالم برگردم جواب داد – سلام برای چی میری شیراز؟ جواب دادم – یه پروژه کاریه باید طراحیش کنم کاوه – تنها رفتی؟ – نه بابا با ریئیس شرکت اینجوری گفتم که حداقل بازم قاطی نکنه گفت – کی برمیگردی؟ ای بابا اینم نکیر و منکر میپرسه ها. – دو روز دیگه کاوه – سعی کن زود بیای دلم برات زود زود تنگ میشه اینو که گفت انگار رو دلم یه تیغ کشیدن گفتم – چشم تو هم مواظب خودت باش بعد هم گوشی رو گذاشتم تو کیفم مرتضی گفت – اونجا چایی هست دوست داشتی بخور. از صندلی عقب فلاکس رو برداشتم و یه لیوان چایی ریختم و منتظر شدم سرد بشه کمی که خنک شد رو به مرتضی گفتم. – بیا تو بخور مرتضی – از جونت سیر شدی من که دارم رانن… نزاشتم حرفش تموم بشه و قند رو گذاشتم تو دهنش متعجب نگام کرد یه لبخند ناز بهش هدیه کردم.
تو چشماش برق شادی رو میشد دید چایی رو گرفتم جلوش و جرئه جرئه به خوردش دادم خخخ بعد هم یه لیوان برای خودم ریختم و خوردم بعد به شیراز رسیدیم و مرتضی جلوی یه هتل نگه داشت و گفت – من اینجا آشنا دارم بهتره همینجا باشیم با سر تایید کردم و پیاده شدیم رفتیم داخل پسره با دیدن مرتضی جلو اومد و با مرتضی دست داد و به من سلام داد و مرتضی رو به پسره گفت – اینم بیتا خانوم گل ما پسره به من لبخند زد و گفت – سلام من محمدم دوست صمیمی مرتضی – خوشبختم مرتضی – خب محمد دو تا اتاق بهمون بده که حسابی خسته ایم محمد – شرمنده داداش اتاق خالی یه نفره نداریم با تعجب گفتم – یعنی هتل به این بزرگی اتاق خالی یه نفره نداره؟ محمد – اخه اینجا یکی از مجلل ترین هتل های شیرازه طبیعیه شلوغ باشه. با حرفش موافق نشدم که مرتضی گفت حالا ما چیکار کنیم به امید تو بیتا رو آوردم.
دانلود رمان پسر بلوچ از محدثه.ا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
خلاصه رمان پسر بلوچ
انگار که با نغمه اشتباه گرفته بود که سر چرخوند اما دوباره با شدت گردنش رو سمت من چرخوند و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد! متحیرانه اسمم رو صدا زد _ِالآی…. از سر تا پام رو چندبار از نظر گذروند ،قدمی به سمتم گذاشت و لب هاش کش اومد! _این…این لباس… قبل اینکه حرفش رو کامل کنه به نغمه اشاره کردم و گفتم _کادوی نغمه اس! بعد با ذوق ساری سبز رنگ رو سرم مرتب کردم و گفتم _بهم میاد؟! چشماش می خندید و برق ذوق رو تو چشماش می دیدم، لبخندش کم کم عمیق تر شد و جلوتر اومد! انگار حرف زدن براش سخت بود، نگاه مات برده اش روم قفل بود و با هیجان لب زد _خیلی…خیلی بهت…میاد چقدر قشنگه تو تنت!
لبخند پرنگی رو لبم نشست، جلو اومد صورتم رو با دستاش قاب گرفت و پیشونیم رو بوسید! بعد به ارومی با لحنی سرخوش و ذوق زده پچ زد _اصلا انتظار نداشتم لباس بلوچی بپوشی خیلی بهت میاد جوجه رنگی! از اینکه همه نگاه ها رو ما بود خجالت زده سر به زیر انداختم آرمیلا با شوخی لب زد _خیله خب چندششش گمشو اینور…خوردی زنداداشمو! بعد دست منو گرفت و سمت خودش کشید ،همه خندیدن و هیرمان با اخم زل زد به آرمیلا و گفت _ولش کن ببینم به تو چه اصلا حسود! ارمیلا دهن کجی به هیرمان کرد و اونم دستم رو از دست آرمیلا بیرون کشید و سمت مبل رفت و منو کنار خودش نشوند! بعد رو به مادرش چشمکی زد و با شیطنت لب زد _ماسی میبینی چه عروسی واست گرفتم.
صد هیچ از نغمه جلوتره! نغمه با چشمایی گرد شده تو گلو خندید و شکلاتی از ظرف مسی برداشت و سمت هیرمان پرت کرد و میون خنده گفت _خیلییی عوضی….زن ذلیل! هیرمان لبخند دندون نمایی زد و چیزی نگفت! رو به من چرخید و اروم پچ زد _خب نگفتی… ابرو بالا انداختم و لب زدم _چیو؟ چشم ریز کرد و گفت _همون حرفی که بالا می خواستی بزنی ولی نزدی! چی میگفتی درمورد دارو؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم _چیز مهمی نبود! سر تکون داد و گفت _باشه الان می فهمیم مهم بود یا نه! بعد رو کرد سمت مادرش و گفت _ماما دیشب بعد رفتن من اتفاقی افتاد؟! مادرش با تردید نگاهی به من کرد و گفت _نه چه اتفاقی؟! هیرمان مشکوکانه بین افراد خانواده چشم چرخوند.
دانلود رمان ده راه برای شیفته کردن یک لرد از سارا مکلین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«لرد نیکلاس الگوی مردانگی است و خواننده عزیز، چشمانش خیلی آبی است!» مجله پرلز و پلیسه ژوئن ۱۸۲۳ نیکلاس سینتجان از زمانی که نامش در یک مجله بانوان در فهرست «لردهایی که باید تور کرد» نوشته شد، بیوقفه مورد تعقیب همه زنهای به دنبال ازدواج جامعه اشراف قرار گرفت. بنابراین وقتی فرصتی برای فرار از بین اشراف برایش پیش میآید، مشتاقانه روی این فرصت میپرد… منتهی ناخواسته سر راه مصممترین و دلپذیرترین زنی که تا به حال دیده قرار میگیرد! بانو ایزابل تاونسِند که دختر یک ولگرد اشرافزاده است، اسرار زیاد و پول کمی دارد. اگرچه میتواند خیلی راحت از خودش مراقبت کند، اما فوت اخیر پدرش ایزابل را در دریا رها کرده و برای محافظت از مقام اشرافی برادرش به کمک کسی نیاز دارد. لرد نیکلاس به شدت خوشتیپ و واجد شرایط میتواند همان راه نجاتی باشد که ایزابل به دنبالش است.
خلاصه رمان ده راه برای شیفته کردن یک لرد
سرانجام به سمت ایزابل خم شد و گفت: «فکر میکنه ما باید با هم ازدواج کنیم. ایزابل دهانش را باز کرد و بعد آن را بست، سپس دوباره این کار را تکرار کرد. یک طرف دهان نیک از خنده بالا رفت. «چه عجیب ایزابل. انگار باعث شدم زبونت بند بیاد. ایزابل نمیدانست چه بگوید «من…» حرفش را قطع کرد. گفت: «حسابی بهش فکر کرده معتقده که تواناییت توی اداره خونه و حساب و کتاب تو رو به یه کاندید عالی برای همسر بودن تبدیل میکنه. مطمئناً این اتفاق نمی افتاد. اینجا نه سر میز شام خودش. گفته«مشتاقه که من تو رو حین اسب سواری .ببینم بهم که مهارت های سوارکاریت قراره شکستم بده. من هم مشتاقانه منتظرم این رو ببینم.
«من…» «همچنین… و این یکی خیلی مهمه… اینکه زشت نیستی.» ایزابل پلک زد. چشم های نیک از خنده برق میزدند. یادت باشه ایزابل برادرت اینها رو. گفت من جرأت نمیکنم برای چنین تعریفی اعتبار قائل بشم اگه من باشم از عبارتی خیلی پیچیده تر استفاده می.کردم عبارتی که نیاز به یه سخنرانی بزرگ داره…» زشت نیست. ایزابل سری تکان داد چه تعریف دوست داشتنی ای.» «آه زبونت باز شد. لبخندی پر و پیمان زد و ایزابل نتوانست جلوی خودش را بگیرد و در جواب به رویش لبخند نزند. «این طور به نظر میرسه. مکثی کرد و بعد ادامه داد: بگین ببینم سرورم مدرسه به برادرم کمک می کنه کلمات زیباتری یاد بگیره که باهاش از گنتس آینده ش دلبری کنه؟»
او جواب داد فقط میشه امیدوار بود، وگرنه باید خیلی برای حفظ نسل آینده ردیچ نگران باشیم. ایزابل نتوانست جلوی خنده اش به این چرخش عجیب اتفاقات را بگیرد. توجه بقیه کسانی که دور میز شام بودند به خودش جلب کرد. «جیمز در طول مکالمه ما یه چیزی در مورد بانو ایزابل گفت که من رو بسیار مجذوب کرد. حالا توجه تمام کسانی که پشت میز بودند، جلب شده بود و ایزابل بلافاصله احساس معذب بودن کرد. مطمئناً هیچ حرف شرم آوری را تکرار نمی کرد مگر نه؟ لارا پرسید: «چی بود، لرد نیکلاس؟» «ادعا کرد که ایشون توی مسابقه بازی با کلمات قهرمانه.» و لارا موافقت کرد «اوه بله هست! هیچ وقت کسی رو ندیدم که باهاش برابری کنه «دوست دارم بهم ثابت بشه.»
دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیلدا دختر به شدت زیبا و جذاب که خانوادشو از دست داده و پیش داداشش زندگی میکنه. یه روز که داداشش به ماموریت رفته زنداداشش اونو به یه نفر میفروشه تا اونو با خودش به هند ببره و اونجا پرستار ماهاراجه مردی فلج بشه…
خلاصه رمان ماهاراجه
شام رو در حالی خوردیم که من با ذوق و شوق در مورد باغچه و کارهایی که توی همون چند ساعت کرده بودیم حرف میزدم و ماهاراجه هم توی سکوت به حرفام گوش میداد. انگار خسته نمیشد از اراجیفی که بهم میبافتم. شاید هم لذت میبرد که لبخند از گوشه ی لبش نمی افتاد. وقتی بالاخره شام تموم شد و از پشت میز بلند شد تو یه حرکت سریع روی صندلی پریدم و قبل از اینکه متوجه بشه از پشت روی کولش پریدم. دستام رو دور گلوش حلقه و پاهام رو دور شکمش پیچیدم. مثل یه کوالا که به مادرش چسبیده. هیجان زده بودم و ماهاراجه هم با دلم راه میاومد. در حالیکه دستاش رو زیر پام حلقه میکرد که نیفتم سرش رو عقب کشید و گفت:
-میدونی که این کارا عواقب خوبی نداره؟ سرم رو روی شونه ش گذاشتم و با شیطنت گفتم: -عواقبش هر چی باشه قبوله. از پله ها که بالا رفتیم با تعجب به اطراف نگاه انداختم. تا به حال طبقه دوم یا طبقه های بالایی نرفته بودم و نمی دونستم اونجا چی در انتظارمه. از لابی دایره ای شکل گذاشتیم و وارد قسمتی شدیم که برخلاف بقیه ی عمارت دیزاین امروزی داشت و اصلا شبیه بقیه جاها فرهنگ هندی توش دیده نمیشد. یه طبقه مجزا با تکنولوژی روز دنیا. مبلمان شیک و نورپردازی عالی. از سالن اصلی گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که اولین چیزی که توش به چشم میومد تخت بزرگ دو نفره و پنجره ی رو به شهر بود.
چراغای زرد و قرمز احاطه مون کرده و بهم حس عجیبی میداد. وسط اتاق منو روی زمین گذاشت و به طرفم چرخید. نگاهم به طرف صورت جدی و با جذبه ش کشیده شد. پشت انگشت هاش رو روی گونه م کشید و گفت: -از این به بعد اینجا اتاق ماست میخوام تو همین اتاق واسم چند تا گیلدا کوچولو به دنیا بیاری. حرفش دلهره به جونم انداخته بود. میخواست که مادر بچه هاش بشم اما من هنوز آمادگی نداشتم. حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم. به گمونم ترس رو تو چشمام خوند که تنم رو بین بازوهاش گرفت. موهای بلندم رو پشت گوشم فرستاد و با صدای دورگه ش زمزمه کرد: -نترس…همه چیز و بسپار به خودم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.
دستم رو گرفت و به طرف تخت برد. روی تشک جعبه بزرگی قرار داشت که دلم میخواست بدونم توش چیه؟ دستم رو ول کرد و با احتیاط در جعبه رو باز کرد. جوری با احتیاط که انگار توش جنس باارزشی پنهون کرده. داخلش یه دست لباس قرمز و سنگدوزی شده و یه جعبه ی جواهرات دیده میشد. لباسی که از دور هم میتونستم حدس بزنم خیلی سنگین و باارزشه رو از توی جعبه بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت: -این ساری مال مادرمه پدرم برای روز عروسی براش خریده بود با این جواهرات دلم میخواد روز عروسی خودمون اینا رو بپوشی البته اگه دوست داشته باشی،یعنی خودت دلت بخواد.
دانلود رمان خانوم خلافکار من از مبینا و ریحانه (آصفی) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب پسریه که سن زیادی داره با خیلی از مردم ارتباط داشته اما تاحالا دلبسته کسی نشده و عشق رو تجربه نکرده. به خاطر گذشته تلخش و زجرهایی که پدرش کشیده به سمت راه پر پیچ و خمِ انتقام قدم برمیداره. در کوچه پس کوچههای این حس سیاه، بالاخره نوری میبینه. اون عشقی خالصانه رو پیدا میکنه که رسیدش بهش، شاید فقط در دنیای آرزوها ممکن باشه….
خلاصه رمان خانوم خلافکار من
خوشحال چون می دونستم که حالش خوبه و ناراحت چون نباید می فهمید که اینجام. از ساعتای۱۱شب بود که نشسته بودم پشت در و همه ی بدنم گوش شده برای شنیدن یه صدا می خواستم وقتی که اومد از تو چشمی نگاهش کنم ولی خب الان ساعت یک بود و هیچ خبری نشده بود فکر کنم اومده بود و من نفهمیده بودم ولی خب هیچ کفشی جلو در خونش نبود که…مگه نمیتونه کفششو ببره تو خونه اخه؟هوف کلافه ای کشیدم و سرمو کوبیدم به در دیگه کم کم داشت خوابم میبرد که صدای اسانسور اومدش با عجله از جام بلندشدمو و از تو چشمی نگاه کردمش. خودش بود! ولی خب چون پشتش بهم بود صورتش دیده نمیشد.
قلبم تو سینم میکوبیدش کاش می تونستم در و باز کنم و برم باهاش صحبت کنم ولی.. با برگشتن یهوییش سمت در خونم ترسیدم و یه قدم عقب رفتم نکنه داره میبینم؟ نه بابا دیوونه شدی اوینا چجوری از پشت در میخواد ببینت دوباره رفتم چسبیدم به در و از تویه چشمی نگاه کردم که دیدم رفت تو خونه و در بست اه. امروز مزخرف ترین روز زندگیم بودش کلی با مامان دعوا کرده بودم سر منیژه ولی هیچی به هیچی وقتی داشتم میرفتم تو خونم یهو یاد همسایه جدید افتادم اقایه فهیمی امروز زنگ زد بهم و گفت برم باهاش راجب قبض مشترک اب صحبت کنم چون هردوواحد مشترکن با همدیگه ولی بعد دیدم حوصله ندارم اصلا ورفتم تو خونم.
صبح ساعت یه ربع شیش بود که از خونه زدم بیرون جلو در وایستاده بودم و داشتم کفشامو می پوشیدم که در واحد روبه رویی باز شد چون خم شده بودم فقط شلوار و مانتوش مشخص بود تا سرمو بالا گرفتم دیدم خودشو پرت کرد تو خونه و در و کوبید بهم با چشمای گرد شده به در خونش زل زدم مگه زامبی دیده بود وایستادم و رفتم سمت در خونش و زنگ زدم ولی هرچی صبر کردم باز نکرد چندبار دیگم زنگ زدم و به در کوبیدم ولی هیچی به هیچی. خیلی ناراحت شدم خوبه دیده بودم که خونست حالا چرا در باز نمیکنه مثلا؟میخوام بخورمش؟ بی حرف کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امشب کارم زودتر از همیشه تموم شدش یه پرس غذا سرراه برای خودم گرفتم.
و از پله ها رفتم بالا کی میخوان اسانسور و درست کنن من نمی دونم. تو پیچ اخری بودم از طبقه خودمون مشخص نمیشد که کسی تو راه پلست با صدایی که شنیدم سرجام قفل شدم _اهه لعنتی با این قفلاشون د باز شو دیگه چته چرا انقد سفتیی تو بازشو. چرا این صدا انقدر برام اشنا بودش چرا قلبم داشت انقدر محکم می کوبید تویه سینم؟ صدای باز شدن در که اومد حواسم جمع شد و سری رفتم بالا تا ببینم صدای کی بود ولی تا رسیدم دیدم رفت تو و در بست شب هرکار که می کردم خوابم نمیبرد اون صدا زیادی شبیه به… عصبی موهامو چنگ زدم دارم دیوونه میشم دیگه زیادی فکر و خیال چرت و پرت میکنم انقدر تو فکرشم که همرو شبیه به اون میبینم المان که نیستی اومدی ایران …
دانلود رمان جاده بیراهه از مهسا عادلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانیال سرگرد جوانی که در پی پرونده ی قتل سریالی متوجه خیانت زنش می شه و … میران و لینا …دختر و پسری که پنهانی صیغه ی هم شدند…میرانی که از خانواده طرد شده با یک پدر خلافکار آیا می تونه رابطش رو حفظ کنه؟ فربد و فرزامی که خیلی زود یتیم شدند …فربدی که پا تو راه اشتباهی می ذاره و فرزامی که بی خبر از همه جا پاش به یه رابطه ی مجازی باز می شه و … این داستان جمع شده ی هفت موضوع متفاوت هستش و در نهایت هفت داستان بهم متصل می شن…
خلاصه رمان جاده بیراهه
الهی دورت بگردم خدا همیشه حفظت کنه واسه ما،روم به دیوار داداش اینارو نباید به تو بگم. همیشه دردسر داریم واست به خصوص تو خودت هم حالت این روزا خوب نیست. دانیال عصبی دستی به صورتش کشید. وقتی طلا را انقدر درمانده میدید میخواست سر به دیوار بکوبد. بی شک این آشفتگی حاصل یک اتفاق مهم است. – طلا میگی چی شده یا میخوای پدر منو از نگرانی در بیاری ؟ من کی رفتاری داشتم که شما فکر کنید برای من دردسر هستید؟ اگر تو زندگیم اختلافی پیش اومد اگر جدا شدم، هیچ کدومش باعثش شما نیستید… همش و همش خریت خودم بوده. مامان راست میگه. خواهر کوچک تر آن ور خط با دستان عرق کرده، شال صورتی را در انگشتانش می چلاند.
طلا نگاهش را از مادر و ویلچرش گرفت و سعی کرد برادرش را از نگرانی در بیاورد. دلش نمی خواست تو این حال بد دانیال، مشکل روی مشکلاتش شود. -دانیال، طاها می خواد از دانشگاه انصراف بده میگه می خواد کار بکنه. می گه خسته شده انقدر سربار تو بودیم. دیشب که تو خسته اومدی خونه دلش گرفت حتی کم مونده بود گریه کنه. میگه این انصاف نیست تو این همه کار کنی و خسته بشی. ظهرم که اون طوری دلگیر زدی بیرون. لحن دختر پر از التماس میشود. خواهش از اینکه مبادا طاها،برادر کوچک ترشان از درس و زندگی که علاقه اش است، برای زندگی محقر آنها بیوفتد. ترس از نابود شدن آرزو های یک پسر بیست و یک ساله، از آوار شدن رویا های که می تواند ممکن شود.
– می دونم به خدا، می دونم خیلی اذیتت می کنیم ولی دانیال طاها عاشق رشتش هستش میشه جلوش رو بگیری داداش. الان درسو ول کنه دیگه حوصله اش نمیکشه بیاد سمتش، نذار! از تو حرف شنوی داره طاها. دانیال لب گزید از خودش متنفر شد که حتی نمی توانست نیاز خانواده اش را تامین کند او فقط یک بی عرضه بود که نه تنها از پس زندگی مشترک خودش بر نیامده، بلکه خواهر و برادر و همین طور مادری که برایشان جان میداد را هم در مضیقه گذاشته بود. بی شک یک ادم به دردنخور بود که برادرش حس میکرد سربار اوست. دلش فریاد زدن می خواست یا حتی شاید همان تیری را که به سینه امیر توکلی برخورد کرده بود را تا تمام شود تا بخوابد، خوابی به نام مرگ.
دانلود رمان زنجیر دلدادگی از نازنین دیناروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر علی، مرد همه چیز تمامی که دخترای زیادی رو شیفته کرده بود! دلدادهی دختر همسایه شد که بدون توجه به امیر علی، نامزد کرد… زمانی که این عشق به نفرت بدل شد، دخترک نامزدیش بهم خورد و حالا امیرعلی به خواستگاریِ لئا رفته بود.. دختری لوند و زیبا که خبر نداشت اینبار خبری از عشق نیست و…
خلاصه رمان زنجیر دلدادگی
سر خم کرد و دست زیر چانه ی زینب گذاشت. سیبک گلویش تکان محکمی خورد و نگاه زینب گیر همان نقطه شد. امیدوارت نکردم که حالا با نفهمی همه ی تصور تو خراب کنم. خودش را به آن راه زد نمی خواست جلال به اشتباه فکر کند که او دنبال پول و مال و اموال است. نمی توانست اصل نگرانی اش را توضیح دهد با صدایی خش دار پرسید: چه تصوری؟! من خوب بلدم دست زنمو بگیرم و ببرم یه خونه خفن تو یه منطقه خفن تر و نذارم آب تو دلش تکون بخوره. انگشتان جلال هنوز چانه اش را نوازش می کردند. از رخوت و گرمایی که از پوست او به بدنش میرسید خوشش می آمد نامحسوس سرش را تا مقابل گردن او بالا برد.
یادم نمی آد به این چیزا امیدوارم کرده باشی که حالا میخوای یادآوریم کنی! گفتم از اون خونه نجاتت میدم نگفتم؟ دستان ظریف و دخترانه اش روی ران پای او نشستند و خود را از شر افکار موذی و آشفته، در حریم شانه های مردانه ی او پنهان کرد. گفتی منو میبری جایی که آرامش باشه کسی مجبورم نکنه به کاری که نمیخوام و…. تو باشی. جلال پلک بست و به سختی تن زینب را از خودش فاصله داد. در شلوغی آنجا دست و پایش بسته بودند! به خاطر همون قوله که هر کاری میکنم زینب سر او آرام تکان خورد و لب زد: میدونم. ولی تا حرف پیک رو زدم از این رو به اون رو شدی. بستنی ها از دهان افتاده بودند اما هیچکدام پیشقدم نشدند تا مزه شان کنند.
زبان روی لب هایش کشید و زمزمه کرد نشدم. عمیق نفس کشید صدای بلند نفس های او سر زینب را کامل بالا آورد. پا روی پا انداخت و زیر چشمی دختر را پایید. انکار نکن گفتم میخوام برم پیک دمغ شدی. اخم کرد نگاه برداشت و آرنجش را روی صندلی تکیه داد. همان برداشت اشتباهی را کرد که نگران اتفاق افتادنش بود برای من فرق نمیکنه تو کجا کار کنی کارگر امیرعلی باشی یا یکی دیگه فقط… مکشش تبدیل به سکوتی طولانی شد. می دانست مقایسه کردن درست نیست اما دست خودش نبود که همه چیز زندگی شان را با خانواده خودش مقایسه میکرد. جلال ناراضی از مکث او سر خم کرد تا نگاهش را از آن خودش کند.