دانلود رمان بوسه با طعم خون از کوثر شاهینی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه… شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشم شمیم رو میسوزونه… این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس دادن شمیم و دلدادگی پرهام… نفرتِ زانیار… عشقِ شیما !… پیچ و تاب زندگی های مختلفی که به هم گره می خوره… انتهای این تاریکی مبهمه!
خلاصه رمان بوسه با طعم خون
خیره به لوستر بزرگی که توی سالن پذیراییه به این فکر میکنم… دست کم سر و ته زندگی خودمو مامان با شیما رو بزنم نمی تونم قیمته این لوستر رو جور کنم… چه برسه به استخر بزرگ توی باغ خونه شون یا مجسمه های ریز و درشتی که انگار اصلا از جنس چیزایی که تا حالا دیدم و شنیدم نیست… با خودم میگم امکانش خیلی کمه که پرهام از یلدا بخواد که حساب کتاب اون همه پول رو پس بده… از ظواهر امر و خونه و شرکت و تیپشون پیداست که از پس ده تا اون مبلغ هم برمیان… یلدا که جلوم خم میشه و سینی که ۴ تا لیوان آب میوه روش هست رو مقابلم نگه میداره… نگام رو از لوستر میگیرم و
یه دونه از لیوانا رو برمیدارم… خنکی بدنه ش حالم رو جا میاره… به هومن و پرهام هم تعارف میکنه و سینی رو روی میز می ذاره… اخرین لیوان رو برمیداره و می گه: به خونه ی ما خوش اومدین ! تا نوک زبونم میاد تا بگم خونه نه، ویلا…. قصر…. مقر پادشاهی!.. اما در عوض لبخند نصف نیمه ای میزنم و میگم: ممنونم… پرهام بی حرف بلند میشه و هومنم دنبالش راه می افته با یلدا تنها میشم و کمی از مقررات خونه باهام حرف میزنه… می دونم که اونم دلش نمی خواد به عنوان خدمت کار اینجا مشغول بشم، اما من اینطوری راحت ترم….. صدای قهقهه های بلندی گوشم رو پُر می کنه… از جا بلند میشم…
سنگینم… انگاری دو برابر شدم… این حس برام آشناس… این حسیه که خیلی وقت پیش اندازه ی ۹ ماه تجربه ش کردم !… دستم رو روی شکمم می کشم… برآمده س… ناباور به خودم نگاه میکنم… به شکمم.. به بچه م… بچه م؟… مرده بود.. بغض میکنم… از خوشی… شکلش با اون بغض فرق می کنه… بغضی که وقتی به هوش اومدم و بُرده بودنش… خوشحال از اتاق بیرون میرم… از پله ها پایین می رم… پله های خونه ی شهریاره… یه جمع بزرگ دور هم جمع شدن و صدای بلند خندیدنشون گوش ادم رو کر میکنه… به من نگاه میکنن و با هم حرف میزنن و بلند میخندن… به من می خندن؟…
دانلود رمان مرد من (جلد دوم) از نیاز حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان دوم داستان زندگیسیاوش و صنم رو تعریف میکنه… مشکلاتی که پیش میاد و مریضی صنم… ای زندگی تمام شخصیت های داستان تعریف میشه وکتاب به پایان میرسه…
خلاصه ای زندگی تمام شخصیت های داستان تعریف میشه وکتاب به پایان میرسه…
خلاصه رمان مرد من
ساعت ۳ بودکه سیاوش برگشت… تبسم از گرسنگی خوابش برده بود و من چشمام قد گردو شده بود ازبس گریه کرده بودم… جلو تبسم نه البته… از در که اومد داخل من و با اون قیافه دید شونه هاش افتاد و گفت: -یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم تهران. اخم کردم و میزو چیدم تبسم رو بیدارکردم… بغلم نشست و گفت: -پاپا خیلی بدی… مانی از بس به در نگاه کرد چشماش قرمز شد. سیاوش اخمی کرد و گفت: شما دستات رو شستی؟؟ بهانه بلند شد و بردش دستاش رو بشوره… سیاوش دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: -کار پیش اومد صنم. سرم رو تکون دادم وجلوی اشکم رو گرفتم:
-اوهوم… باشه. غرید: -صنم؟؟ نگاهش کردم: -جانم؟ پوفی کرد… می دونست هر کاری هم بکنه لحن صحبتم تغییر نمی کنه…می دونسمت با رفتارم نشمون میدم… هیچ وقت بی ادبی نمی کردم و حرمت بینمون رو از بین نمیبردم… بهونه و تبسم برگشتن… واسه تبسم غذاکشیدم و محل سیاوش ندادم… هر شب تو یه بشقاب غذا می خوردیم ولی الان… یکمی سوپ توی شقاب ریختم… دلم برنمی داشت چیزی بخورم وقتی دستای مشت شدش رو روی پاهاش میدیدم… از گلوم پایین نمی رفت وقتی میدیدم تو یه بشقاب نمی خوریم و نه اون نه من اشتهایی نداریم… بهونه گفت: -چقدر لاغر کردی صنم…
روز یه روز باربی تر. بگردم که واسه تغییر جو توام از لاکت بیرون اومدی… گفتم: -اره سیاوش لاغر دوست داره. لبخند تلخی زدم و به سیاوش نگاه کردم: -نه عزیزم؟؟ اخم کرد و گفت: آره. بعد از صرف ناهار که به هیچکس جز تبسمم نچسبید، چای ریختم و بردم تو پذیرایی… بهونه گفت: چقدر بگم بعد غذا چای نخور صنم؟؟همه اهن غذات و از بین می بره -عادته. سینی و برداشت و گفت: -ترک کن… به جاش میوه بخور چاق بشی پوست شدی بخدا. لبخندی زدم و چیزی نگفتم… با ظرف میوه برگشت… فیلم تخیلی هم گذاشت… از اونا که تبسم عاشقش بود… یه ظرف میوه واسه تبسم پوست کندم و گذاشتم جلوش…
دانلود رمان فلش بک (دو جلدی) از آنید ۸۰۸۰ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری که از شیراز به تهران منتقل میشه که پدرش هم درجوانی به دست شریک کاریش به صورتش اسید پاشیده شده در تهران همکار حامی میشه که هیچ کس نمیتونه تحملش کنه ….
خلاصه رمان فلش بک
در اتاق کار نسبتا کوچکم درست رو بھ روی پنجره ایستاده و پس از باز کردن آن ھوای سرد پاییزی را با اشتیاق به ریه کشیدم …! ھمیشه عاشق این فصل ھزار رنگ و خزان زیبایش بودم حتی خیلی بیشتر از بھار آن را دوست داشتم…! نفس دومم را کھ بیرون فرستادم صدای ضرباتی که به در می خورد مرا به خود آورد و مجبورم کرد به عقب سر برگردانم … چادر مشکی و لطیفم را که جزئی از فرم نظامی ام بود بر روی سر محکم کرده و با صدای نسبتا بلندی فرمان ورود دادم …!
سرباز قد کوتاه و جوانی که موھایش مانند ھزاران سرباز دیگر از ته تراشیده شده بود وارد شد…! با دیدنم سلام نظامی ناشیانه ای داد و پوشه سبز رنگی را به سمتم گرفت خسته نباشید قربان! جناب سروان گفتن اطلاعات تک تک اعضای این پرونده رو می خوان و ھمونطور که می دونین… میان حرفش آمدم عجله دارن…! تا کمتر از یک ساعت دیگھ اطلاعاتو بدستشون میرسونم. پرونده را در دست گرفتم و ھمانطور کھ بھ سمت میز کارم می رفتم او را مرخص کردم…!
دانلود رمان دا از زهرا حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دا، خاطرات سیده زهرا حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. دختری هفده ساله که با شروع جنگ در روز اول مهر سال پنجاه و نه زندگی اش دگرگون می شود. دا، در گویش محلی به معنی مادر است و خانم حسینی با انتخاب این عنوان خواسته رنج، اندوه، تلاش و مقاومت مادران ایرانی را یادآور شود. سیده زهرا حسینی یک کرد ایرانی است که پدر و مادرش پیش از ولادت او در عراق زندگی میکردند و او در سال ١٣۴٢ در انجا به دنیا امده…
خلاصه رمان دا
دا خیلی تلاش می کرد اجازه بدهد بابا را ملاقات کنیم هر روز به ادارات سر می دهد می رفت و می آمد. خسته و غمزده با پاپا و می می صحبت می کرد و می گفت: کجاها رفته و با چه کسانی حرف زده است. من و علی هم سراپا گوش می شدیم، می خواستیم ببینیم بالاخره چه می شود. دا که از حرف زدن با بابا و می می فارغ می شد تازه باید به سوالات ما جواب می داد، سؤال ما هم دائم این بود که: یوما یمت انشوف بابا؟ ـ مادر ما کی بابا را می بینیم ؟ او هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر سر ما می کشید و می گفت: الشوفا ان شاء الله، می بینیمش ان شاء الله. پیگیری های
دا و دعاهایش به درگاه خدا بالاخره کار خودش را کرد. یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۷ بود. آن روز صبح دا بچه ها را به خانه پاپا برد و به عمه اشی می می سپرد و فقط من و علی را برای دیدن بابا با خودش برد آن زمان مردم پیاده رفت و آمد می کردند یا سوار درشکه می شدند، ولی چون راه خیلی دور بود، مجبور شدیم ماشین سوار شویم، اولین باری بود که من سوار ماشین می شدم یک شورلت آبی رنگ قدیمی راه به نظرم خیلی طولانی آمد. برخلاف دا که خیلی مضطرب و نگران به نظر می رسید و علی بی توجه به حال و روز ها سرگرم شیطنت و بازی خودمان بودیم، نمی توانستیم آرام و قرار بگیریم
با دستگیره های ماشین در می رفتیم، شیشه ها را بالا و پایین می کشیدیم و بیرون را تماشا می کردیم. با اینکه کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گداری از دا می پرسیدم: انشوف بابا؟ -بابا را می بینیم؟ دا هم سری تکان می داد و چیزی نمی گفت. بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم، ماشین جلوی ساختمان چند طبقه ای ایستاد. ساختمان، پله های پهن و زیادی داشت، جلوی در بزرگ و قهوه ای آن، دو نگهبان مسلح با لباس نظامی ایستاده بودند. اما آدم های داخل آنجا، همه لباس شخصی تنشان بود… یکی از آنها ما را از پله هایی که وسط ساختمان بوده بالا برد فضای داخل، نیمه تاریک بود…
دانلود رمان خانزاده عیاش از آیرین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خانزاده مغروری که تازه درسش رو تموم کرده و از خارج برمیگرده توی یه نگاه بعد ده سال دوری عاشق دختر خدمتکارشون که همبازی بچگی اش بوده میشه ولی…
خلاصه رمان خانزاده عیاش
وارد عمارت شدم و به اشپزخونه رفتم و به مامانم کمک کردم تا میز صبحانه رو بچینه! میز رو کامل چیدیم و به مامان اشاره کردم بره اشپزخونه معلوم بود خسته هست. ولی قبول نمی کرد با مخالفت من مجبور شد و رفت. خانوم بزرگ و خان پایین اومدند، خان مثل همیشه مغرورانه قدم برمیداشت. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی عین جوون بیست ساله قدم های محکی برمیداشت. پوزخندی تو دلم زدم و گفتم، هه انتظار داری با اون همه پول و رفاه پیر بشند؟ مسخرست! هر دو نشستند و نگاهم کردند، لبم رو تر کردم و و لبخندی کوچیک زدم: سلام صبحتون بخیر! خان فقط سری تکون داد،
بی شخصیت ولی خانوم بزرگ با مهربونی گفت: -صبح توهم بخیر عزیزم. یاس شنگول از پله ها پایین اومد، لباس های بیرون تنش بود و کوله پشتی رو شونه اش خبر از این می داد که امروز دانشگاه داره! سلامی پر انرژی کرد و جلو چشم های خان گونه ام رو بوسید، اخمی بهش کردم و به خان اشاره کردم که فاصله گرفت و ساکت نشست. خان سرزنش بار صداش کرد و بدون توجه به حضور من، رو به من یاس کرد و با اخم گفت: -بهت هزار بار گفتم متین و خانوم باش، چند بار دیگه بگم با خدمتکار ها زیاد صمیمی نشو تو یه خانزاده ای. سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم، جوشش اشک رو تو چشمام حس می کردم.
خانوم بزرگ که دید اوضاع بد هست و الان زبون دراز یاس به کار میوفته و آغاز یک دعوای بد بین دختر و پدر هست با آرامش صدام کرد و گفت: -دلسا برو ارشام رو بیدار کن. لبخند غمگینی به یاس زدم که با ناراحتی نگاهم می کرد. چرا باید ناراحت باشم، من باید خیلی وقت پیش به این تحقیر ها عادت می کردم! چشمی زیر لب زمزمه کردم و از پله ها بالا رفتم. جلو در اتاقش، قطره اشکی که لجوجانه سر خورده بود رو گونم رو پاک کردم و چند تقه به در زدم، ولی صدایی نیومد. دوباره چند تقه زدم این بار محکم تر! بازم صدایی نیومد. فکر کنم خوابه! پوفی کشیدم و آروم لای در و باز کروم و به داخل اتاق سرک کشیدم…
دانلود رمان ساعت به وقت من از عاطفه جمالی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کارن محتشم پسری که با غرورش سردیش همه رو به طرف خودش میکشه!! ولی…. دختری مو قرمزی که از قضا دختر عموش هم هست و از ۱۰ سالگی زن کارن محسوب میشه کارن رو به خودش جذب میکنه که در این هنگام…
خلاصه رمان ساعت به وقت من
کارن برای من توفیق اجباری بود و روزی که به ایران برگشت برای من روز عزا بود و برای اینکه منو با خودشون به فرودگاه نبرن توی انباری خونه قایم شده بودم در حالی که از ترس موش و سوسک داشتم سکته می کردم، آخر هم موفق به پیدا کردنم نشدن و بابا با کلی داد و فریاد و تهدید با دخترا رفتن استقبال شازده! و کارن هم که دیده بود من همراهشون نیستم مستقیم از فرودگاه به جای خونه آقاجون اومد خونه ما و منم از همه جا بی خبر تا کمر توی یخچال بودم و داشتم کیکی که گلنوش پخته بود رو دو لپی و با دست می خوردم و بی توجه به باز شدن در خونه
و سر و صدای بابا و دخترا و دومادمون اشکان « شوهر گلنوش، البته دوماد سرخونه! » با صورت و دستای خامه ای و شلوارک گشاد گل گلی و جوراب بلند زنبوری زرد و مشکی و یه هودی بنفش در حالی که روش خامه کیک مالیده بود و موهای قرمزمم که از دو طرف عین آن شرلی بافته بودم از تو یخچال بیرون اومدم و با دهان گفتم: عه چه زود برگشتین خدارو شکر شازدتون نیومد؟ اما با دیدن کارن با اون تیپ بی نقض و اتو کشیده و دست گل توی دستش و تعجب توی چشماش که تا پای منو ورنداز می کرد چشمام از کاسه زد بیرون و بماند که
گلنوش زد توی صورتش و گلناز لبشو گزید و اشکان دستشو کشید روی لبش تا نخنده به در و دیوار نگاه می کرد و بابا که چشم هاش به حدی گرد شده بود و قیافش طوری بود که هر آن امکان می دادم سکته کنه و اما در آخر گندم بیشعور که زد زیر خنده! کیکی که تو نصف لپم مونده بود رو بدون اینکه بجوم با صدای بلندی قورت دادم و با فکر اینکه الان کارن پشیمون شده با دیدن من میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه با نیش باز به سمتش رفتم و گفتم: عه پسرعمو اومدی؟ چقد من منتظرت بودم خدا میدونه این قوم الظالمین منو جا گذاشتن نیاوردن استقبالت!
دانلود رمان قرنطینه از مهدا و مهسا فرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختر نوجوانی ست که پدرش در قمار ثروت و تمام اندوخته هایش را به مرد جوانی می بازد و در آخر سر دخترکش معامله می کند که…
خلاصه رمان قرنطینه
“آوا” روی لبه تخت نشسته بودم سرم و بین دستام محصور کرده بودم معلوم نبود آیندم چی میشه آینده ای که همین اول راه تیره و تار بود یاد آوین کوچولوم افتادم آوین پاکم… دلم برای لبخندهای شیرینش لک میزد دلم برای کودکانه هاش تنگ بود اونم یه قربانی بود قربانی طمع کاری های یک پدر بی مهر درست مثل من از کجا معلوم چندی بعد اون مردک به اصطلاح پدر روی آوین شرط بندی نکرده باشه؟ً! جامعه پر بود از افراد بچه باز افرادی که خواستار همین کودک بودند حتی از تصورشم مور مور میشدم و دست وپام سوزن سوزن… حاضربودم تکه تکه شم اما حتی یه تار موهم از سر آوین من کم نشه.
ساعت از نیمه شب گذشته بود تک و تنها بی حال و حوصله نشسته بودم کاش الان پیش آوین بودم دراز می کشیدم و قصه های تکراری رو برای هزارمین بار بازگو می کردم اون هم باهمین قصه ها به خواب می رفت کاش می رفتم از این باتلاق، کاش کنده میشم از این جا… وهزاران کاش های دیگر… فکری از ذهنم گذشت یعنی ممکن بود من بتونم از اینجا فرار کنم دور شم، از این مردک دور شم از افکار پلیدش؟! شاید دیگه موقعیت به این خوبی گیرم نیاد باید دست به کار می شدم شانس یک بار در خونه آدمو میزنه به احتمال زیاد خدمه ها هم این وقت شب خوابن باید می جنبیدم… بدون هیچ فوت
وقتی ازجام بلند شدم تا اون جایی که یادمه با لباس مناسبی نیومده بودم اینجا حتی یه روسری هم سرم نبود جستم طرف کمدش بلکه چیزی پیدا کنم و بپوشم بااین تیشرت نارنجی که نمی تونستم تو خیابون بگردم. بعدچند دیقه گشتن بالاخره یه کلاه اسپرت سفیدرنگ با یه پیرهن دکمه ای که از قضا برام خیلی بزرگ بود پوشیدم موهای نیمه بلندم و بالا سرم جمع کردم و کلاه و گذاشتم رو سرم، شلوارم مناسب بود. آروم و پاورچین از پله ها پایین اومدم خیلی محتاطانه قدم بر میداشتم تا کسی متوجه رفتنم نشه. آروم درب اصلی رو باز کردم و رفتم بیرون استرس عجیبی داشتم آروم آروم رفتم جلو…
دانلود رمان پنجره ها میمیرند از محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه قصه ی پسریه که وقتی راهی رو می رفته ایمان داشته که درست می ره و حالا…! همیشه برای مردد بودن فرصت هست! همیشه برای اینکه تردید و شک به دل آدم راه پیدا کنه نشونه هایی هست! روزهای سخت و تلخ و بالا و پایین های زندگی پسری رو می خونیم که قطارش از ریل خارج شده و داره سعی می کنه دوباره به مسیر هدایتش کنه!
خلاصه رمان پنجره ها میمیرند
صدای ناقوس کلیسا آرامشمو بهم زده! نه تنها صداش بلکه ارتعاش شدیدش هم همه ی وجودم رو می لرزونه! اونقدری که حس می کنم زمین زیر پام در حال فروپاشیه! سرمو فرو کرده ام توی اون زنگوله ی بزرگ برای اینکه از دنیا بریده بشم! تنها چیزی که می بینم فلز سرد بدنه اشه و تنها چیزی که می شنوم صدای دنگ دنگ کر کننده اش! این خیلی عالیه! اینکه کل دنیا اون بیرون باشه اما تو جاش بذاری و کاری کنی برات نباشه! صدایی که اسمم رو بلند به زبون می یاره.
باعث می شه پلک های سنگینم رو از هم فاصله بدم. مات به سیروانِ برزخیِ بالای سرم نگاه می کنم و حس می کنم داره به زبون کردی چیزی می گه که من متوجه نمی شم! دوباره پلکهامو روی هم می ذارم، این بار محکم تر تکونم می ده و صدای ناقوس که نه اما صدای زنگ واحد هم به تکونش اضافه می شه! پس تو کلیسا نیستم! نه صدای ناقوسه و نه ارتعاشش! قدرت دستای این مزاحمه که رعشه به تنم انداخته و خواب رو از سرم پرونده! صدای ممتد زنگ در که قطع می شه،
می شنوم که سیروان به فارسی می گه: پاشو دیگه! با همون چشمای بسته بی انگیزه و خالی از هر نیرویی می پرسم: چرا؟! صدای عصبیش روحمو خراش می ده: چرا چی؟! پاشو می گم پاشنه درِ کند! چشم باز می کنم که بپرسم کی؟! راه می افته سمت در اتاق و توضیح می ده: یارو با تو کار داره، عجیب هم شاکیه! پاشو یا ردش کن بره، یا بیارش تو! دو زار آبرومانه داره به باد می ده! سر جام می شینم و صدای حرف زدنی رو از بیرون اتاق می شنوم. دستم چنگ موهام می شه و…
دانلود رمان آغوش سرکش از ژرژی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام یاسی که سال آخر دبیرستانه و یه دختر سرزنده و شیطونه تو راه برگشتن از مدرسه با یه اتفاق ساده خیلی تصادفی با مردی (فرید) آشنا میشه که بعدا متوجه میشه که این آقا پسر صاحب کار مادرشه که یه کارخونه داره و مادرش بعنوان سر پیشخدمت اونجا کار میکنه و چون برخورد اولیشون خوب نبوده باعث میشه که پسر صاحب کارخونه به فکر تلافی باشه که در نهایت با برخوردهای بیشتر و پی بردن به مشکلات یاسی سعی میکنه که بهش کمک کنه تا به رویاهاش که قبول شدن تو رشته پزشکیه برسه…
خلاصه رمان آغوش سرکش
اه یاسی بسه دیگه اینقدرفکر و خیال کردی به کجا رسیدی پاشو غذاتو بخور برو کپه ی مرگتو بزار که امتحان زیست داری. با یادآوری امتحان سریع مشغول شدم و غذایی رو که از دیشب مونده بود گرم کردم. اما اینقدر خسته بودم که میلم به غذا نمی رفت پس به زور دو سه قاشق غذا رو فرو دادم و بساط نهار رو جمع کردم البته اونقدر خسته بودم که بیخیال شستن ظرفا شدم و تصمیم گرفتم که بعد از خواب آشپزخونه رو مرتب کنم. با این فکر به اتاق خوابم رفتم و سریع روی تخت ولو شدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
تو هوای آذر ماه زیر پتوی گرم آخ که چقدر خواب می چسبه. به ثانیه نکشید که به عالم خوش بی خبری فررفتم. با صدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم. ساعت رو روی سه گذاشته بودم .با اینکه هنوز احساس خستگی می کردم و دلم می خواست بخوابم اما باید بلند می شدم. با کرختی از تخت بیرون اومدم و بعد از شستن دست و صورتم کتری رو آب کردم و روی اجاق گذاشتم و بعد مشغول شستن ظرفاشدم. بعد از مرتب کردن آشپزخونه یه لیوان چایی خوش رنگ براخودم ریختم وبه اتاق خواب رفتم.
روی تخت نشستم و کتاب زیستم رو باز کردم. کم کم چایی می خوردم و در حین چایی خوردن روی مطالب کتاب هم می خوندم. بعد از اتمام چایی با جدیت شروع کردم به خوندن. تقریباً سه ساعتی بود که مشغول خوندن بودم ودو صفحه دیگه داشتم که تموم بشه که با صدای زنگ گوشیم دست از درس خوندن کشیدم و گوشی رو برداشتم.–الو –سلام یاسی. –سلام مونا چطوری؟ –بد، خراب، افتضاح –آخه چرا؟ –چرا نداره، هیچی تو مغزم نمیره یاسی، چقدراین زیست سخته دختر، تو چطوری این حجم از مطالب رو تو اون کله کوچیکت جا میدی…
دانلود رمان تاوان عشق مشترک از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عسل دختر شاد و شیطون که به خاطر مشکلاتی که توی زندگیش دامن گیرش میشه مجبور میشه که با پسرعموش و رفیق پسرعموش همخونه بشه با پسرایی که اونا هم از شیطنت و بچه بازی از عسل کم نمیارن. بین اینهمه شیطنت درگیر. تا اینکه یه روز…
خلاصه رمان عشق مشترک
_ارباب جونم ارباب. همین طور که داشتم کوله پشتیمو روی دوشم جابه جا می کردم سرمم پایین انداخته بودم تندتند به سمت پله ها حرکت م یکردم نباید اینبارم دیر می رسیدم توی همین فکرها بودم که یکهو به یک جسم سخت برخورد کردم درد وحشتناکی توی سرم پخش شد به خاطر همین دستمو به سرم گرفتمو آخی گفتم نگامو بالا آوردم ارباب با چشم هایی که بی خوابی دیشبو داشت به رخم می کشید. (اصلا به من مربوط نیست که دیشب تا خوده صبح همراهم نشست پای فیلم تا نکنه صحنه توش باشه انگار من بچم)
با موهای ژولیده ودست هایی آویزون که از عصبانیت مشت شده بود زل زده بود به من یک قدم عقب رفتم این قیافش اصلا نشونه خوبی نبود همین حرکتم باعث شد که با صدای داد مانندی فریاد بزنه: ارباب_چیه صداتو انداختی روی سرت هان. مدیون باشید اگه فکر کنید ترسیدما فقط وحشت کردم! در حالی که هول کرده بودم با من من کردن سریع گفتم: _خب…ایم چیزه…ا ز قدیم گفتند سحرخیز با ش تا…تا… ارباب_ تا چی؟؟؟؟ کمی فکر کردم هیچی به ذهنم نمی اومد اوف ادامش چی بود؟
آها یادم اومد بعد با افتخار کامل درحالی که سینمو می دادم جلو با غرور کاذبی گفتم: _تا سالم بمونی. ارباب اولش چشماش گرد شد اما بعدش اونم عینه من راست شد و دست به سینه مقابلم ایستاد بعد با لحنی که انگار داره مسخره ام میکنه گفت: _منظورت همون کامروا باشیه دیگه نه؟؟!! با شنیدن حرفی که زد اصلا خودمو نباختم به روی خودمم نیاوردم به خاطرهمین با بی خیالی گفتم: _آره همون… منم ساعت شیش صبح شما رو بیدار کردم تا هم کامروا باشید و هم به اطلاعتون برسونم که…