دانلود رمان دستهایم حافظه دارند از رهایش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کنعان درگیر در مشکلات خانوادگی و مالی، اسیر گذشته و خاطره ی زخمی که به روحش آسیب رسونده، در اوج مشکلات هجوم آورده به زندگی حالش، فرصتی برای گریز از موقعیت خسته کننده ی زندگیش پیدا می کنه. اما هر فرصتی فرصت مناسب نیست و هر راه گریزی، راه گریز یا شاید هم… این رمان داستان زندگی سه پسره، سه برادر که زندگیشون به وجود هم گره خورده و البته شخص آشنای غریبی که منبع اصلی مشکلات این سه برادره.
خلاصه رمان دستهایم حافظه دارند
مگه نگفتم بمون تا بیام؟ سرمو بلند کردم و خیره شدم به قیافه ی طلبکارش! سری به دو طرف تکون داد و گفت هان؟! چیه؟! حرف های منو نمی فهمی؟ نمی شنوی؟ دوس داری بشنوی و نمی شنوی؟ دوست داری بفهمی و نمی فهمی؟ گفتم من خودمو تا ظهر می رسونم! حیف که ساعتی نبود که بخوام با نگاه کردن بهش متوجه اش کنم که الان دو ساعتی از ظهر گذشته. بی حرف سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم. یه خورده تو سکوت نگاهم کرد، بعد پرسید: کسرا نیومده؟
دلخور بودم و وقت دلخوری حوصله ی جواب دادن، حرف زدن و حتی حرف شنیدن نداشتم. با سر جواب منفی دادم و دست بی حس بابا رو آوردم بالا و شروع کردم به لیف مالی کردن. اومد جلو، دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بیا برو بیرون باقیشو من انجام می دم. خسته بودم. تازه از شیفت برگشته بودم. از ساعت ۱۰ شب قبل که رفته بودم کارخونه تا دم ظهر که برسم یه کله ایستاده بودم و نیومدن کبریا، عمل نکردن به قولش و پشت گوش انداختنش کلافه ترم کرده بود…
دانلود رمان رویای انار از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن. اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از ایران میره و توی کشور غریب خیلی عذاب می کشه ، پسر قصه هم میره جنگ و اسیر میشه …. اما دختر قصه که اسمش مارال ِ وقتی که می فهمه حامله اس، اون وضع رو تحمل نمی کنه و از اونجا فرار می کنه…..
خلاصه رمان رویای انار
اتفاقا من به کار همه دارم نگاه می کنم، خداییش مارال کارش از همه ی ما بهتره. سنگینی نگاه زن عمو رو روی خودم حس می کردم، روبه روم نشسته بود و از نفس های تندش می فهمیدم چقدر از دست من داره حرص میخوره.
منم که استاد فیلم بازی کردن بودم کلا خودمو زده بودم به بی خیالی و سخت مشغول مرتب کردن میوه های جلوم بودم اما امان از دلم که انگار توش چلچراغ روشن کرده
بودن.
عمه صدیقه به شوخی رو کرد به احسان و گفت: تا حالا ندیدم از کسی این جور جانانه تعریف کنی؟ لبمو محکم گاز گرفتم، عمه همیشه شوخ بود و با هر قضیه ی شوخی میکرد ولی موقع زدن این حرف الان نبود و من از بعدش می ترسیدم. احسان خندید، دلم غنچ رفت برای خنده ی مردونه اش و خسته بودم از کنترل چشم و لبهام واقعیتو گفتم عمه…بعضی وقت ها گفتن بعضی از واقعیت ها، باعث میشه که یکی مثل من پیش خودش خیال بافی کنه و هی تو دلش قربون صدقه ی تو و مارال بره…
کاش میشد و جواب میدادم، الهی مارال قربون اون قلب بزرگت بشه. اما حیف که نمیشد، احسان هم خداروشکر سکوت کرد و جواب حرف عمه رو نداد. اما حمیرا باز بیکار ننشست و جواب داد: به اون دلت بگو زیادی برای خودش خیال بافی نکنه، من بمیرم هم نمیذارم احسان دختری رو که باب میل من نیس بگیره. بابام هم یهو عصبی شد و تند جواب داد: چی برای خودت میبری و میدوزی؟ تو هزار بار هم بیای خواستگاری مارال من محال دختر بدم به پسر تو…
دانلود رمان زلاتا از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره پسریه که با هدف دزدی وارد یه عمارت سوخته می شه ولی تو زیرزمین اونجا به جای گنج یه دختر پیدا می کنه و یادش میاد که قبلا اون و یه جایی دیده! برای همین تصمیم می گیره…
خلاصه رمان زلاتا
یه کم طول کشید تا تونستم خودم و آماده کنم و حرفایی که می خواستم بزنم و توی سرم بچینم تا اینکه بالاخره با امید به اینکه طلا همه حرفام و بفهمه و درک کنه شروع کردم -قبلاً.. تو حرفایی که بهت می زدم.. بهت گفتم که بعضی وقتا.. خیلی چیزایی که توی زندگی برامون پیش میاد.. دست خودمون نیست و کاری براش نمی تونیم بکنیم. گفتم شاید.. شاید یه چیزایی اتفاق بیفته که بعدش.. من و نداشته باشی. ولی.. همیشه وقتی یه چیزی و از دست میدی.. خیلی چیزای دیگه به دست میاری. داشت خانومی می کرد که حرفام و با جیغ و داد قطع
نمی کرد و سعی داشت تا آخرش گوش بده ولی خب برای بلندتر شدن صدای گریه های مظلومانه اش.. دیگه کاری نمی تونست بکنه. الآنم… یکی از همون اتفاقا افتاده که.. هیچ کس نمی تونه جلوش و بگیره ولی خب بالاخره جفتمون باید یه جایی می فهمیدیم که از اول.. اشتباه کردیم. بیرون آوردن تو از اون زیرزمین شاید تنها کار درستی بود که توى کل عمرم انجامش دادم. ولی.. نگه داشتنت و اینکه بلافاصله.. نگشتم دنبال خانواده واقعیت اشتباه بود. چشمام و محکم بستم و لبم و به دندون گرفتم. رسیده بودم به سخت ترین قسمت ماجرا… ولی محال
بود بتونم درباره اش حرف بزنم. محال بود به طلا بگم که از اول قصدم از نگه داشتنش چی بوده و تو این روزای آخر کار کنم با همه وجود ازم متنفر بشه. نه دیگه لزومی نداشت فعلاً تا این حد در جریان جزییات قرار بگیره. راه های دیگه ای هم بود برای رسوندن حرفام به گوشش. تو یه زمان دیگه که حتی اگه بعدشم ازم متنفر شد. دیگه نباشم و نبینم نفرت توی چشماش و.. واسه همین با سانسور قسمت ارث و میراث خانوادگیش ادامه دادم: از اول میدونستم پدر و مادرت کی ان! بابات.. دوست قدیمی بابام بود و من.. یه بارم توی بچگی تو رو دیده بودمت.
دانلود رمان هیچکس من از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرضیه دختر زیبای چشم آبی که عاشق نعمت، مرد فرش فروش همسایه شون میشه… مردی که جز شکنجه و آزار چیزی برای مرضیه ندارد… عشق نعمت اجاره نمیده که مرضیه پسر لاغر اندامی را که همچون سایه دنبالش هست را ببیند. با ازدواج مرضیه با نعمت، او از خانواده طرد و…
خلاصه رمان هیچکس من
نفیسه تکه ای از لواشک می کند و می گیرد سمت مرضیه. – بگیر بخور… عمه درست کرده لواشک را می گیرد و می گذارد توی دهنش. صورتش را در هم می کشد. اما می ارزد به اینهمه خوشمزگی. – پاشو برو دنبال کار… می خوام درس بخونم. نفیسه صدایی از دهنش در می آورد که به همه چیز می ماند الا سوت زدن. – فیلسوف نشی یه وقت خواهر جان… مغز درد می گیری می افتی رو دستمونا. مرضیه خودش را جلو می کشد نیشگون پدر مادر داری از بازوی برهنه نفیسه می گیرد و صدای دادش را در می آورد. -بمیری ایشالا. گلوت گیر کنه خفه شی ایشالا مرضی… کوفتت بشه لواشکی که بهت دادم…
تو جای نیشگون را که حسابی قرمز شده می مالد و مرضیه بی خیال نگاهش می کند. -حقت بود… همین مونده توئه جوجه بخوای واسه من زبون در بیاری… همش تقصیر مامانه که تو رو پرروت کرده نفیسه از جایش بلند می شود. هنوز از اتاق بیرون نرفته که سرش را برمی گرداند و برای مرضیه شکلک در می آورد. نفیسه می رود بیرون و در را پشت سرش می بندد. مرضیه باز کتاب و دفترش را روی زمین پهن می کند و مشغول خواندن می شود. فردا آخرین امتحان را می دهد و خلاص… سرش را از روی کتاب بلند می کند و نگاه به پنجره می دهد. با فکر اینکه از فردا آزادانه موقع که دلش بخواهد
می تواند بیاید اینجا و زاغ سیاه مرد همسایه را چوب بزند ته دلش غنج می رود. هادی سر سفره شام می پرسد. – از فردا می خوای چی کار کنی؟ مرضیه لقمه اش را قورت می دهد. – می خوام برم کلاس خیاطی… به مامانم گفتم هادی پوزخند بی پروایی می زند. – تو اول ببین قراره چند تا تجدید بیاری بعد بشین واسه خودت نقشه ی کلاس خیاطی بکش تنبل خانم چرا این هادی دهن گشادش را نمی بندد؟!… این ها همه تقصیر فرخنده است که زیادی به او میدان داده و مرد خانه صدایش کرده. مرضیه حرصش را با لقمه بعدی می جود. الان موقع سر به سر گذاشتن با هادی ست. اگر لج کند و بگوید…
دانلود رمان بیرحمی شیرین از زوئی بلیک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این یه اشتباه بی گناه و معصومانه بود. اون در اشتباهی رو زد. درِ خونه ی من رو. اگه من مرد بهتری بودم، اون رو رها می کردم و میذاشتم بره ولی من مرد بهتری نبودم. من یه بی همه چیز بی رحم و سنگدل هستم. من بی رحمانه پاکدامنی اون رو برای خودم ادعا کردم.باید کافی می بود. ولی کافی نبود.بیشتر نیاز داشتم، اشتیاق به اون رو داشتم، اون به وسواس و علاقه و دلبستگی ام تبدیل شد. شیرینی و پاکی اون روح تاریک منو طعنه و نیش زد…
خلاصه رمان بیرحمی شیرین
صدام ضعیف و رقت انگیز به گوشم رسید و با تردید گفتم: من فکر کردم که اینجا خونه آقای لینوس فیتزجرالد پلاک ۳ هست. امشب به اینجا اومدم تا از اون التماس کنم که شهریه کمک هزینه ای که به من قول داده بود رو بهم بده تا بتونم مدرکم دانشگاهی خودم رو تموم کنم. اون ناگهان از جاش بلند شد. دست خودش رو بلند کرد و چکش یخ شکن فلزی رو به طرف اتاق پرتاب کرد که اون به سطح جلوی آینه برخورد کرد و سطح آینه خرد شد و چیزی رو به زبون روسی با پرخاش و عصبانیت تف کرد که شبیه یه لعنت زیر لبی گفتن بود. پیش از اون که بفهمم که اون به روسی چی گفته، اون این کلمه رو به
زبون انگلیسی تکرار کرد. خدا اینو لعنت کنه! اون با قدم های سنگین خودش رو به طرف قفسه ی بار نوشیدنی برد، تمام پشت اون با خالکوبی های عظیم اژدها پوشونده شده بود. این یه قطعه از هنر عامیانه روسیه به نظر می رسید و با رنگ قرمز توی مایه های زرشکی و رنگ سبز غنی و رنگ طلایی رنگ آمیزی شده بود. صدای جلینگ جلینگ قفسه ی بار تغییر کرد و صدای باز شدن سر قوطی نوشیدنی به گوش رسید و وقتی که پشت پر از ماهیچه اش با بازوهیش حرکت می کرد و نوشیدنی دیگه ای برای خودش می ریخت، در میان خالکوبی های فوق العاده ترسناکش، اون خالکوبیای داشت که منطقی
نبود و با عقل جور در نمیومد. بالای شونه ی چپش یه خالکوبی کارتونی مثل یه خرس کارتونی بود که یه پرتقال رو در دستش داشت. به نظر می رسید که این خالکوبی با خالکوبی اژدها، نشونه ها و خنجرهای روی بدنش متناقض در اومده و به اونا نمی خورد. جرات نداشتم جسورانه از اون در این مورد خالکوبی سوالی کنم. چون که با توجه رفتار خشنش و اون خالکوبی های ترسناکش سوال کردن در مورد اونا واسم عواقب بدی داشت. نمی تونستم جلوی خودم رو توی دید زدنش بگیرم، زیر چشمی نگاهی انداختم. اون یه بدن عالی و معرکه داشت. چرخید و دور زد و بدون این که بهم هشدار بده…
دانلود رمان در حوالی تو از هستی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرا دختری زیبا و مهربان که از بچگی عاشق کیان مغروره. کیانی که به جای دیدن عشق آرا، فقط یک نقشه داره و اونم گرفتن انتقام خون پدر و برادرش از پدر آرا و چه بهتر اینکه طعمه زیبایی مثل آرا سر راهش قرار گرفته است…
خلاصه رمان در حوالی تو
بی حرف جلوتر از کیان راه می افتد و کیان هم پشت سرش وارد خونه می شود. _من میل ندارم می خوام برم اتاقم. _میای می نشینی روی میز. _می خوام برم اتاقم. محکم می گوید: گفتم میای می شینی سر میز. ناچار سمت میز چیده شده می رود و روی یکی از صندلی ها می نشیند و بی حواس به غذاهای روی میز نگاه می کند. نگاهی به آرا می اندازد: بکش، نگاه نکن. _میل ندارم. می خواهد از روی صندلی بلند شود که کیان تشر می زند: بتمرگ، یه چیزی کوفت کن، می خوای بمیری از نخوردگی؟
بی اختیار یکدفعه ای با صدای بلند زیر گریه می زند و کیان عصبی نگاهش می کند: نمی خورم هیچی از گلوم پایین نمیره، اینم اجباریه؟ اصلا می خوام بمیرم، برات مهمه؟ وقتی زن میاری خونه… برافروخته به آرا نگاه می کند و با چشمانی به خون نشسته سمتش خم می شود: چی زر زر می کنی؟ بمیری هم برام مهم نیست. فقط لطفا بعد از معاملم با پدرت بمیر. برام مهم نیستى که مرده و زندت فرقى داشته باشه، تو فقط یه پیشکش از سمتِ پدرِ افعیت بودى همین و بس. در ضمن، زنمى و یه بارم دستم بهت خورده؟
اینو باید تا الان متوجه شده باشى که تو هیچى نیستى. براى من… سرِ آرا بالا مى اید و با آن چشمانِ اشکى و چانه اى که از گریه و ضعف می لرزد به کیان نگاه می کند و کیان مکث می کند و حرفش انگار یادش می رود و حتى نمی تواند چشم از چشمانِ اشکى دخترک بگیرد، دلش خیلى پر است که براى کسى که همین ثانیه هاى پیش تحقیرش کرده بود و با صداى بلندى سرش داد می زد، در دو دل می کند: می دونى چند وقته خواهر و برادرمو ندیدم؟ مگه من به جز اونا کیو دارم که اونارو هم نمی زارى ببینم….
دانلود رمان رحیل از نازیلا فردین فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رحیل داستانی با الهام از واقعیت، قصه راحیل، قصه علاء، قصه ی درد های پنهان و رازهای مگو، قصه ای شاید از دل زندگی خودمان…
خلاصه رمان رحیل
پشت میز اتاقم نشسته بودم و در حالی که آرنج به میز تکیه داده بودم با انتهای خودکار ضربه های یکنواخت روی میز می زدم… درست همزمان با ضربات نبض دار سرم… هنوز بابت مشاجره صبح با مینو اعصابم متشنج بود. بابت آن بحث های تکراری بی سرانجام. بحث بین رفتن و ماندن. خواستن و نخواستن. بین اصرارها و انکارهای ناتمام… نگاه ماتم را به تصویر ماتم در شیشه ی میز دوخته بودم و به انتظار زمان میکشتم تا زمان سرکشی به بیماران شود بلکه کمی از این فضای فکری درهم و برهم دور شوم. ناگهان با صدای باز شدن بی مقدمه ی در شانه هایم بالا پرید و سرم بالا رفت. با دیدن شاهرخ
ابروهایم هم بالا رفت. متعجب به صورت سرخ و چشمان به خون نشسته اش زل زده بودم که با چند گام بلند خود را به میز رساند و بی حرف و توضیحی توپید _قرارمون چی بود؟ متوجه حضور بی موقع و منظور حرف بی ربطش نشده بودم که اخم کرده جواب دادم _یادم نمیاد قول و قراری باهم داشته باشیم. دست به کمر زد و با لحن گزنده ای طعنه زد: پس احتمالا فراموشی گرفتی. واقعا حال و حوصله ی اره دادن و تیشه گرفتن با این آدم معلوم الحال را نداشتم. خودکار را تقریبا روی میز پرت کردم و در حالی که عقب می کشیدم با حالت بی حوصله ای نجوا کردم: چی میخوای شاهرخ؟
پیش تر آمد دستانش را روی میز ستون تنش کرده به سمتم خم شد. صدایش گرفته و خشدار بود وقتی چشم به چشمانم دوخت و شروع به صحبت کرد _دفعه ی قبل اومدم سراغت با ادب، با احترام ، با خواهش ، با تمنا ازت خواستم خودت محترمانه قید کار تو این بیمارستان رو بزنی… گفتم من معذبم… گفتم شبا خواب ندارم… گفتم اعصاب و روانم ریخته بهم… گفتم این شهر الی ماشاالله بیمارستان خوب داره که مطمئنا همه خواهانتن… ازت خواهش کردم… حوصله ام را سر برده بود که میان کلامش رفته، حرصی گفتم _منم گفتم بخاطر توهمات تو موقعیت کاریمو خراب نمی کنم…
دانلود رمان دبیرستان عاشقی (سه جلدی) از دنیز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیز دختر نیمه ترک نیمه ایرانیه که برای ادامه تحصیل به ترکیه سفر می کنه تا دوران دبیرستانش رو در فضای بازتری مثل ترکیه بگذرونه و اونجا به مدرسه شبانه روزی میره و توی خوابگاه می مونه اما از بخت بدش بین دوتا پسر شاخ مدرسه شون که اتفاقا توی خوابگاه مقابل شون زندگی می کنند گیر میفته و هر روز یه ماجرای جدید واسش پیش میاد…
خلاصه رمان دبیرستان عاشقی
چقدر خوب بود که سینان بود، فرشته نجات من. اون و ایهان دوتا دوست صمیمی بودن، مثل دوتا برادر. صمیمیت بینشون افسانه ای بود، جونشونو واسه همدیگه می دادن. سینان و ایهان ستاره های مدرسه بودن و چشم تمام دخترای اونجا دنبالشون بود، سینان چشم آبی و مو بور بود، زیبا و اروپایی. آیهان اما با موهای مشکی و چشمای مشکی تر و چهره شرقی جذاب بود و نفس گیر. جذابیتش یه جورایی ترسناک بود، به چشماش که خیره میشدی احساس خرگوشی رو داشتی که خیره چشمای مار شده.
دخترای مدرسه همشون دنبالشون بودن ولی چشم سینان و ایهان منه ساده رو گرفته بود. منی که اصلا تو خط پسر و این جور روابط نبودم و سرم تو درس و کتاب بود. ایهان از روز اول اذیتم می کرد، همیشه می گفت من فقط مال اونم و باید ازش اطاعت کنم، همش ازم خواسته های نا معقول داشت، همیشه می گفت لباساشو اتو کنم و کفشاشو واکس بزنم، اوایل برام واقعا این رفتارش عجیب بود، کاری به کارش نداشتم اما همیشه ازش می ترسیدم واسه همین حتی جرئت نه گفتن بهش رو هم نداشتم.
واسه همین ازش اطاعت می کردم. از همه بدتر چشماش بود که توان مقابله باهاشو نداشتم، نافذ بود و تا ته ته روح ادمو میخوند. ولی من یه برگ برنده داشتم، سینان! اون همیشه می رسید و منو از دستش نجات می داد من مثل یه داداش و یه حامی دوستش داشتم، نمیشد دوستش نداشت، نمیشد شیفتش نشد. بهش کشش داشتم اما اونی نبود که سینان می خواست باشه. سینان واقعا دیوونه وار عاشقم بود، از سال اول دبیرستان تا الان که سال آخریم، ناراحت بودم که حسی بهش نداشتم و مقابل ابراز علاقه هاش معذب میشدم….
دانلود رمان نگارگر خاموش (جلد اول) از نیلوفر پورحسین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خاموش به اسم همسا، با وجود محدودیتی که در برقراری ارتباط دارد، دوستانی بامعرفت و صمیمی پیدا کرده است. رابطهی دوستانه و جدید او با الهام، که یکی از شاگردانش در آموزشگاه نقاشی است و آشنایی او با اشکان، برادر تندزبان و پرخاشگر الهام، باعث روبرو شدن همسا با تجربههای جدید و لمس حسهای ناب و متفاوت میشود، اما مشکل جدید همسا این است که چهطور از پس زبان تند و تیز اشکان برآید…
خلاصه رمان نگارگر خاموش
تنور زمستان داغ داغ بود. چشمانش دانه های درشت برف را از آسمان تا روی زمین همراهی می کرد. گونه اش به سرخی می رفت و نوک بینی اش لمس شده بود. آهنگ همیشگی اش با صدای کم در گوشش مینواخت. دقیق به درختان پوشیده شده از برف نگاه می کرد و قدم بر می داشت. شاید خیال روی کاغذ آوردنشان را داشت تا یک بار دیگر اثری بی همتا خلق کند. و با لذت محو تردد عابرین بود و با آرامشی خالص مسیرش را طی می کرد. با هر بازدم، وقتی بخار دهانش در هوا پخش می شد.
لبخندی روی لب هایش نقش می بست. ذهنش را از هر دغدغه ای تمیز کرده بود. قدم زدن در این برف و سرمای استخوان سوز آرامش می کرد. نگاهش به پرنده ای افتاد که پر زد و روی شاخه اش نشست، شاخه تکانی خورد و تمام برفهای انباشته شده روی آن به زمین سقوط کرد. به جوی آب خیابان ولیعصر چشم دوخت که حالا از سرمای زیاد صدای فریادش بلند شده بود و این صدا باعث نفوذ بیشتر سرما در تار و پود رگهایش می شد. سعی کرد به صدای آن توجه ای نکند.
صدای آهنگ را زیاد کرد و به روبه رو خیره شد. انتهای خیابان تصویر زیبایی برایش ساخته بود. انگار درختان خیابان را در آغوش گرفته بودند تا احساس سرما نکنند. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا او برای دقایقی احساس آرامش کند. صدای جیک جیک پرندگان؛ عبور مردم؛ تردد ماشین ها؛ لباس سفید درختان؛ همه این ها برایش معنای جریان زندگی داشت. هوای پرسوز و پاک را بلعید و در دل گفت: اگه این همه زیبایی در دنیا وجود نداشت، دیگه تو دنیا دلیلی برای زندگی نبود…