دانلود رمان هوادار حوا (فایل کامل) از فاطمه زارعی  بصورت pdf

دانلود رمان هوادار حوا (فایل کامل) از فاطمه زارعی بدون سانسور


اسم رمان : هوادار حوا (فایل کامل)

تعداد صفحه : 1048

نویسنده : فاطمه زارعی

ژانر : عاشقانه

دانلود رمان هوادار حوا (فایل کامل) اثر فاطمه زارعی pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در

خلاصه رمان

درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….

گوشه ای از رمان

داخل اتاق رفتم و در را بستم. همان طور که لباس می پوشیدم. صداشان را از پشت در می شنیدم. مامان گفت: نوشین داری خیلی بچه بازی درمیاری! بچه بازی نیست مامان، باید به مناسبت برگشت دخترتون از خارج مهمونی بگیرید، دوست های منم دعوت کنید. ارشا کلافه گفت: چه لزومی به مهمونی داره، هر کی قراره تو رو ببینه، میاد همین جا می بینه.حضور نوشین در خانه یک زلزله ی هشت ریشتری بود و صدای جیغ هایش…تو حرف نزن… دیوارهای خانه را به لرزه می انداخت. امروز همه چیز برای متالشی کردن مغز من دست به دست هم داده بود! از دیدار زامیاد و حرف های غیر منتظره اش گرفته تا بازگشت نوشین به ایران، باز جای شکرش باقی است که برای همیشه برنگشته است. از نوشین بیش تر از قبل متنفر بودم چون رفتارهای او با من علتی برای درستی حرف زامیاد، بود.با شنیدن صدای مامان که من را دعوت به ناهار کرد از اتاق بیرون رفتم. همه دور میز ناهارخوری نشسته بودند. نوشین با لحن معناداری گفت: روی صندلی نشستم و داخل بشقابم برنج کشیدم. برای آرام بودن ذهنم باید مدتی به خانم هنرمند! که اینجا بود او را نادیده می گرفتم. نگاهم به بابا افتاد، با ولع مرغ می خورد، عاشق زرشک پلو با مرغ بود. نگاهم به مامان افتاد مثل همیشه آرام و با طمانینه غذا می خورد و هر از گاهی با دستمالی که کنار دستش بود، لبش را پاک می کرد.

دانلود رمان رستاخیز قلب ها (جلد سوم از  مجموعه محفل ) از  ناتاشا نایت بصورت رایگان

دانلود رمان رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل ) با لینک مستقیم


اسم رمان : رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل )

تعداد صفحه : کامل بدون سانسور

نویسنده : ناتاشا نایت

ژانر : عاشقانه

دانلود رمان healer به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

خلاصه رمان

سانتیاگو بالاخره به چیزی که میخواد رسید. بچه اون در درون من رشد میکرد.

من سرنوشت آیوی رو بازنویسی کردم و اون رو برای همیشه مال خودم کردم.

اوضاع برای ما در حال تغییره. سانتیاگو برام فراتر هیولایی بود که به جهان نشون میداد. زخم هایی رو که زیر خالکوبیش پنهان کرده بود میدیدم.

عشق نقطه ضعفیه که مردایی مثل من نمیتونن تحمل کنند. من تصمیم گرفتم اون رو نگه دارم، اما هرگز انتقامم رو رها نکنم.

خیانت نهاییش ثابت کرد که انتقامش بیشتر از عشقمون براش معنی داره.

بدون توجه به هرچیزی، من انتقامم رو خواهم گرفت.

من اشتباه کردم که بهش اعتماد کردم. یادم رفت چقدر از اشک‌های من خوشش میاد.

وقتی تموم شد، چیزی رو خواهم داشت که فکر میکردم همیشه بهش نیاز داشتم.

من ازش فرار خواهم کرد. من مجبورم.

وقتی فرار کنه برش میگردونم. من همیشه اون رو برمیگردونم. اون به من تعلق داره.

اما خیلی دیره. فهمیدم اون تنها هیولای دنیای من نیست. و این اشتباه برای هر دوی ما گران تمام خواهد شد.

گوشه ای از رمان

ناتاشا نایت نویسنده پرفروش‌ترین رمان‌های عاشقانه و رمانتیک تاریک امروز ایالات متحده آمریکا است. او بیش از یک میلیون کتاب فروخته و به شش زبان ترجمه شده است. او در حال حاضر با شوهر و دو دخترش در هلند زندگی می‌کند و وقتی نمی‌نویسد، در جنگل راه می‌رود و به کتاب گوش می‌دهد، در گوشه‌ای می‌نشیند و می‌خواند یا تا جایی که می‌تواند به کاوش در جهان می‌پردازد.

پس از پرداخت به صفحه دانلود رمان هدایت میشوید

پس از پرداخت هر سه جلد در فایل زیپ برای شما نمایش داده میشود

شماره پشتیبانی : 09170366695

قیمت : 24 هزار تومان

دانلود رمان نسیم شبانگاه pdf

دانلود رمان نسیم شبانگاه اثر آسمانی به سرم نیست


اسم رمان : نسیم شبانگاه

تعداد صفحه : 2864

نویسنده : آسمانی به سرم نیست

ژانر : عاشقانه

دانلود رمان نسیم شبانگاه بدون سانسور به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در

خلاصه رمان

دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری.

کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر زنگ را بزنم و اگر باز هم بی پاسخ ماندم، برگردم؛ که تو در را باز کردی…

در را باز کردی؛ و اولین چیزی که به چشمم آمد، غوغای میان چشم هایت بود. امان از چشم هایت؛ به گمانم زهرناک ترین عسل های روی زمین بودند آن دو گوی وحشی و پر راز…

گوشه ای از رمان

پس از پرداخت به صفحه دانلود رمان هدایت میشوید شماره پشتیبانی : 09170366695 قیمت : 14 هزار تومان

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها اثر دل آن موسوی

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها اثر دل آن موسوی نگارش قوی


اسم رمان : مجنون تمام قصه ها

تعداد صفحه : 2685

نویسنده : دل آن موسوی

ژانر : عاشقانه، معمایی

دانلود رمان صوتی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

خلاصه رمان

همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های کهنه‌ای شود که آن‌ها از گذشته با خود به همراه دارند. در حالی که آن‌ها دوشادوش هم پله‌های ترقی را با سرعتی بیش از پیش طی می‌کنند غافل از این هستند که عشق نوپای خودشان هدف رقیبی قَدَر است که آن‌ها را زیر نظر دارد و بواسطه داشتن نفوذی‌ای باورنکردنی از هر چیزی که در کوک و بین معین و حریر می‌گذرد مطلع است تا در زمان دلخواه زخم‌کاری خود را بزند. طوفانی عاشقانه در راه است…

گوشه ای از رمان

بعد از آن شب که فاطمی‌ها از من خواسته بودند تا حواسم به برادر بزرگشان باشد رابطه ام با آن‌ها از قبل صمیمانه تر شد. دیگر حتی مسعود هم که بیشتر اوقات مثل معين ساکت جدی بود در برخوردهای کوتاهی که درون شرکت برایمان پیش می‌آمد با لبخندی گرم و دوستانه ارتباط برقرار می‌کرد.

معین معمولا روزها در شرکت نبود و اگر هم حضور داشت بین زونکن‌ها تماس‌ها و جلسه‌هایش گم بود. شب هایی که با هم کار می‌کردیم چیزهای زیادی از او فهمیده بودم اینکه یکی از سرگرمی‌هایش خطاطی بود. وقتی فهمیدم آن تابلوهای خطاطی زیبا روی دیوار اتاقش کار خودش بود دهانم باز ماند.

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها pdf از دل آن موسوی

آن تابلوهای چشم نوازی که از بس کلمات با زیبایی در هم گره و پیچ و تاب خورده بودند حتی یکی از آن را هم نمی‌توانستم بخوانم دیگر اینکه فهمیده بودم عاشق شعر است دوست دارد حین انجام کارهایی مثل طراحی موسیقی بیکلام پخش شود بسیار ریزبین دقیق و حساس بود. با وجود علاقه شدید به خواهرها و برادرانش تنهایی را ترجیح می‌داد و اکثر شب‌ها یا در شرکت می‌ماند و یا دیر وقت به خانه می‌رفت.

می‌دانستم زیاد اهل صحبت نیست اما از حرف‌های میعاد متوجه شدم همین هم صحبتی‌های نسبتا کوتاه ما در سکوت و خلوت شب‌ های شرکت چیزی نیست که در زندگی معین خیلی اتفاق بیفتد …

پس از پرداخت به صفحه دانلود رمان هدایت میشوید

شماره پشتیبانی : 09170366695

قیمت : 22 هزار تومان

دانلود رمان جوخه‌ جادو از کیمیا وارثی بدون سانسور


اسم رمان : جوخه‌ جادو

تعداد صفحه : در حال ویرایستاری رمان تخیلی رمان فانتزی رمان ماجراجویی رمان معمایی

نویسنده : کیمیا وارثی

ژانر : #پایان_خوش #رازآلود

دانلود رمان چکاوک و ضیاءالدین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

خلاصه رمان

رایا ساحره‌ی دورگه‌ایه که برای کنترل نیروش به دنیای جادو و دانشکده‌ی هلال ماه میره، درحالی‌که نمی‌دونه با ورود به اون دانشکده قراره زندگیش تیره و تار بشه.

هر شب کابوس‌های تاریکی راجب یه درخت شوم و غرق خون و جسد. شنیدن صدایی مرموز که ازش درخواست می‌کنه احضارش کنه و اون رو به جسمش برگردونه.

و وقتی رایا بزرگ‌ترین اشتباه عمرش رو مرتکب میشه و اون صدا رو احضار و به جسمش برمی‌گردونه، متوجه‌ی ارتباطش با اون درخت شوم، علت اون کابوس‌ها، و بزرگ‌ترین راز زندگیش میشه و حالا…

گوشه ای از رمان

در تلاتم واهی روزگار، گروهی خارق‌العاده، از شجاعت و دلیری آموختند. یاد گرفتند که چه‌گونه در برابر اهریمن بایستند. جوخه‌ای که به تنهایی توانست اهریمن را شکست دهد، و شیطانی که با آتش جهنمش آمده بود تا همه چیز را به آتش بکشد را سر جایش نشاندند. آینده‌ای پر خطر برای این گروه، این جوخه‌ی جادو، هویدا بود. هر پنج‌نفر جنگی داشتند با تقدیر خود، که آیا مانند همیشه قهرمان می‌مانند؟ یا در این نبرد نابرابر، شکست می‌خوردند؟ و تقدیر و آینده‌ای که به دست جوخه‌ی جادو، رقم می‌خورد!بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر کیمیا وارثی، رمان جوخه‌ جادو : از این‌ور میز به چشم‌های سیاه‌رنگی که اون‌طرف نشسته بودن و به کاغذ داخل دست‌هاش خیره بودن، زل زده بودم.نگاهش بالاخره بالا اومد و به چشم‌های مضطرب، نگران و منتظر من نگاه کرد.این چشم‌های سیاه یه انرژی منفی عمیق بهم می‌داد! یه ترس، یه چیز بد، یه ‌چیز منفی، خطر، سیاهی و بدبختی و خلاصه یک چیز بد، بد، بد! یه چیز عمیقاً بد!طبق عادتم وقتی مضطرب می‌شم، ناخن‌های بلندم رو تو پوست کف دستم فرو ‌کردم و همون‌طور که گوشه‌ی لب پایینم رو می‌جوییدم، آروم پرسیدم:چیشد؟ زن مسن روبه‌روم چشم‌های سیاهش رو از رو من برداشت، از رو خط تای کاغذ، کاغذ رو تا کرد و گذاشت رو میز چوبی کوچیکه رنگ‌ورورفته‌ای که بعضی از قسمت‌هاش هم کنده شده بودن.گفت:نه. چشم‌هام گرد شد. نه؟ نه؟ آخه یعنی چی؟ این زن برای من معتبر بود؛ خب نه همیشه؛ ولی می‌شناختمش و می‌دونستم که می‌تونه کمکم کنه! اوه خدایا این اوج بدبختیه!اون این کلمه رو گفت و بعد بدن چاق و تو پرش رو که با یه پیراهن بلند و یک‌سره‌ی قرمزرنگ که روش طرح گل‌های ریزه یاسی بود، پوشونده بود رو صندلی تکونی داد که از وزن زیادش صندلی ناله کرد.با مِن‌مِن گفتم:-اما؛ آخه… خب…مدام با استرس دست‌هام رو تو هوا تکون می‌دادم، مضطرب به اطراف نگاه می‌کردم و سرسختانه تلاش می‌کردم دنبال جمله‌ی مناسبی بگردم؛ اما دریغ از یه کلمه!حضورم تو این اتاق تاریک و زشت و کنار این زن عجوزه انقدر سنگین بود برام که باعث بشه لال بشم و نتونم کلمات رو درست ادا کنم.یهو وسط حرفم پرید و با اون چهره‌ی رنگ‌پریده و چروکش که حالا عبوس‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید، گفت:مشکلت چیه رایا؟ تو ازم یه جواب خواستی، و حالا من هم جوابم رو دادم؛ نه! با قیافه‌ای زار نگاهش کردم و ناله‌کنان گفتم:ولی شما باید جایی رو بشناسید که بتونن به من کمک کنن! من… من نمی‌تونم دیگه این‌جوری زندگی کنم! یه تای ابرو از ابروهای نازک و سفیدش رو بالا انداخت و گفت:این مشکل تواِ رایا. ناامیدانه تکیه دادم به پشتی صندلی‌ای که موریانه‌ها مثل میز پدرش رو درآورده بودن و طوری که انگار می‌خوام دنبال راه چاره‌ای تو این اتاق کوچیک و تاریک و بو گندو بگردم، به اطراف نگاه کردم.یه اتاق دوازده ‌متری با یه میز کهنه و دوتا صندلی. از این‌جا خوشم نمیاد! چه‌طور می‌تونه این‌جا زندگی کنه؟ درحالی‌که تو این شهر بارون‌گرفته کلی خونه‌ست!وسایل قدیمی خونه، این‌جا رو دل‌گیرتر می‌کرد.یه کمد زهوار در رفته‌ی شکلاتی‌رنگ که رنگ بعضی جاهاش رفته بود و یه پنجره‌ی کوچیک که پرده‌ی کلفتش رو کشیده بود و از ورود نور جلوگیری می‌کرد.انگار این زن از نور و خورشید فراری بود. کم دیده بودم بیرون بیاد و همیشه خونه‌ش تاریک بود. شب‌ها هم از یک فانوس قدیمی برای روشنایی استفاده می‌کرد. مثل این‌که با خورشید قهر باشه!تو خونه چیز قشنگی دیده نمیشد. به‌جز سه‌تا گلدون اطراف اتاق که گل‌های بدبختش از نرسیدنِ نور و آب خشکیده بودن و بیشتر محیط رو افسرده و مخوف کرده بودن!به فانوس وسط میز کهنه نگاه کردم و آروم از پیرزن دیوونه‌ی روبه‌روم پرسیدم:پس چی‌کار کنم؟ این رو پرسیدم و چشمم به قفسه‌ها افتاد.روی یه قفسه انتهای اتاق یه‌سری شیشه‌های باریک و کوچیک و بزرگ بود که داخلشون کلی مایع چندش‌آور سبز، یا گیاه‌های خشک‌شده بود. نگاهم افتاد به شیشه‌ای که داخلش چندتا دندون که به‌نظر می‌رسید دندون آهو یا هم‌چین چیزی باشه و باعث شد بلافاصله نگاهم رو بدزدم.خب، حالا دارم به عقلم شک می‌کردم! این پیرزن واقعاً معقوله؟جی‌جی جوابم رو داد:خودت مشکلت رو حل کن. چرا می‌خوای دیگران بهت کمک کنن؟ چرا خودت به خودت کمک نمی‌کنی دخترجون؟ لحنش جوری بود که انگار داره سرزنشم می‌کنه!زل زدم به چشم‌های سیاهش و گفتم:چون نمی‌تونم خودم به خودم کمک کنم؛ اگه می‌تونستم الان این‌جا نبودم! حالم داشت بد می‌شد. احساس سرگیجه‌ی نامحسوسی داشتم. فضا برام سنگین بود. اون محیط تاریک و بوی تندی که تو اتاق پیچیده بود و نمی‌دونستم از چیه. سرم سنگین شده بود به‌خاطر این بو و تاریکی.جی‌جی یکی از دست‌های چروک و استخونیش رو بلند کرد، اون کاغذِ رو میز رو بین انگشت‌های لاغر و باریکش گرفت و به سمت من درازش کرد.گفت:اینو بگیر. به کاغذ زل زدم و گیج پرسیدم:چرا؟ و کاغذ رو از لای انگشت‌های چروکش بیرون کشیدم.جی‌جی گفت:بخونش. می‌خوام بفهمی هیچ راه کمکی برات موجود نیست. تای کاغذ رو باز کردم و به دست‌خط بزرگ و خرچنگ‌قورباغه‌ی داخلش نگاه کردم. بوی جوهر و رایحه‌‌ای مثل سیگار از اون کاغذ به مشامم می‌خورد.جوهرها پخش شده و مالیده بودن و خط انقدر بزرگه که مجبور بوده برای جا شدن تمام متن داخل کاغذ همه رو تو هم، تو هم بنویسه!صورتم رو جمع کردم، کاغذ رو بالا گرفتم و غرولند کردم:اینو که اصلاً نمیشه خوند جی‌جی! کلافه نگاهم کرد.هیکل چاقش رو رو میز انداخت و با حرص کاغذ رو از دستم کشید. دوباره برگشت روی صندلیش و صاف نشست و بعد خیره به کاغذ گفت:این کاغذ رو از کتابی آوردم که می‌دونم در رابـطـه با مشکل توئه. جزء فهرست ماورایی، فصل دوم، صفحه‌ی صدوچهار و بخش مرئی و نامرئی. پرسیدم:خب؟ سرش رو بلند کرد، با چشم‌های سیاهش به من نگاه کرد و گفت:تو این بخش مسلماً باید راه درمان مشکلت بیان میشد؛ اما نشده. پس اون تو چیه؟ کاغذ رو تو هوا تکون داد، چشم‌هاش رو توی حدقه‌ی سرخش چرخوند و با لحنی کلافه گفت:یک‌سری توضیحات درباره‌ی مرئی‌شدن و نامرئی‌شدن، میشه گفت آموزشش. این رو گفت و دوباره نگاهش رو سمت من برگردوند و ادامه داد:و تو که دیگه خودت استادی. کنایه بود، آره!کلافه از این بحث‌های متفرقه و حوصله‌ سر بر، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به سقفی نگاه کردم که چندتا پنتاگرام یا همون ستاره‌های پنج پر و چندین پر سیاه کلاغ ازش آویزون بود.عصبی نگاهم رو به جی‌جی دوختم و دست‌هام رو روی میز گذاشتم و به جلو، روی میز خم شدم. بهش زل زدم و گفتم:من خودم می‌دونم تو چی استادم و تو چی مبتدی. من فقط می‌خوام مهار کردنش رو یاد بگیرم. نمی‌دونم، کتابی که آموزشش داده باشه یا جایی که یادش بدن! ابروهای نازک جی‌جی توی هم رفتن و چروک بیشتری بین پیشونیش افتاد. با نگاهش به صندلیم اشاره کرد و گفت:بشین رایا. کمی احساس خجالت کردم. نگاهم رو پایین دوختم، آروم نشستم و موهای بسته شده‌ی پرکلاغی‌رنگم رو زیر شال سرمه‌ایم مرتب کردم.نفس ‌عمیقی کشیدم و جی‌جی گفت:من می‌دونم تو دنبال چی هستی؛ اما جاهایی مثل چیزی که تو گفتی کمه و جایی که تو مدنظرته برای آموزش هم‌چنین چیزی، اصلاً نیست. نگاه از جمجمه‌ی انسان و حیواناتی که بعضی‌ها روی دیوار نصب شده بودن و بعضی‌ها هم به‌عنوان دکور روی میز بودن گرفتم. بهش نگاه کردم و با ناامیدی پرسیدم:-آخه چرا؟گفت:چون این نیروی مهار نشدنی و زیادی که تو داری تاحالا انقدرش تو وجود هیچ‌ ساحره‌‌ی دیگه‌ای پیدا نشده. اخم کردم. نگاهم رو به زمین سنگی دوختم و آروم غریدم:من ساحره نیستم! جی‌جی لبخند مرموزی زد و دست‌هاش رو توی هم‌ قفل کرد.در کمال آرامشی که روانم رو به‌ هم‌ می‌ریخت گفت:-خیله‌خب دخترجون؛ خیله‌خب! اما خب می‌دونی، کمک تو این‌جور مسائل قیمت بالایی داره!با عصبانیت پوفی کردم و با مکث؛ اما خشمی که سعی داشتم پنهانش کنم، لبخندی زدم که ارزش نبودنش بیشتر بود. بعد گفتم:-باشه جی‌جی. هر چه‌قدر می‌خوای بهت میدم؛ فقط حرف بزن و کمکم کن!جی‌جی لبخندی زد. بعد از جاش بلند شد و سمت قفسه‌های کتاب رفت. چوب‌های کف زیر وزن سنگینش غیژغیژ صدا میدادن و ناله می‌کردن.کنار قفسه‌ها ایستاد و گفت:-آفرین رایای عزیز؛ سریع رام میشی!مابین کتاب‌های کتاب‌خونه، کتابی بزرگ با جلد قهوه‌ای رنگ و قدیمی که از خاک‌هاش معلوم بود، سال‌ها استفاده نشده رو بیرون کشید. کتاب زیادی بزرگ بود و جلدش پوسته‌پوسته شده بود. طرح شکلی رو می‌تونستم رو جلدش ببینم. یه‌جور نماد!جی‌جی اون رو باز کرد و ‌گفت:-از قرن‌ها پیش، انسان‌های قدرت‌مندی با نیروهای معجزه‌آسایی تو سرزمین وجود داشتن که انسان‌های عادی از باور این مسئله و درکش عاجز بودن؛ اما روز به روز تعداد این انسان‌ها تو جهان بیشتر میشد و با بزرگ‌تر شدن فرد، قدرتش هم بزرگ‌تر میشد و این یعنی انسان، قدرت کنترل نیرویی که دارا بود رو، نداشت و این مسئله‌ی خیلی مهمی بود.استهفان رایت یکی از دانشمندهای آمریکایی که تخصص و فلسفش در رابـطه با ماوراء و این‌جور چیزها بود، به ایران سفر کرد و وقتی انسان‌هایی رو پیدا کرد و متوجه‌ی این‌که کنترل قدرت‌هاشون برای اون‌ها سخته شد، تصمیم گرفت تو جای دور افتاده‌ای از شمال ایران دور از دید مردم، دانشکده‌ای مختص به این افراد تاسیس کنه و موفق شد.کتابی که الکی تو دست‌هاش جولان می‌داد رو بست و خاک‌های رو جلد قهوه‌ای رنگش رو پاک کرد.انگار برای ادامه‌ی جمله‌هاش حق‌اللفظ می‌خواست!بعد از مکث کوتاهی چشم‌های سیاه رنگش رو مطابق با چشم‌های خاکستری رنگم‌ قرار داد.-رایا، تو باید به اون دانشکده بری تا بتونی از داشتن قدرت‌هات نفعی ببری و راهی جزء این وجود نداره.در سکوت به حرف‌هاش گوش دادم. جالب به‌نظر می‌اومد، دانشکده‌ای که پر بود از آدم‌های عجیب و غریب و من همیشه جون می‌دادم برای افراد اعجاب‌آور!پرسیدم:-اون‌جا چه‌جور جاییه؟ منظورم اینه که، قطعاً اون‌جا شبیه یه دانشکده‌ی عادی نیست. درسته؟نیش‌خندی زد و گفت:-البته که نیست. اون‌جا کاملاً متفاوت با هر جاییه. بزرگ‌ترین استادان سِحر اون‌جا جادو تدریس می‌کنن. به بچه‌هایی مثل تو کمک می‌کنن تا نیروشون رو کنترل کنن و همه‌ی این‌ها به لطف اون مرد، استهفان‌رایت صورت گرفته.اون خودش استاد جادو بود و شاگردهای زیر دستش خودشون زیر نظر اون تبدیل به بهترین استادهای جادو شدن؛ و این چرخه‌ از قرن‌ها ادامه داشته و هنوز که هنوزه، اون دانشکده پا برجاست.گفتم:-ولی گمنام. مگه ‌نه؟چشمی چرخوند و گفت:-بی‌خیال رایا! البته که گمنامه؛ هر کسی از وجودش خبر نداره، و هر کسی هم نمی‌تونه پا به اون‌جا بذاره.با گیجی پرسیدم:-خب، نباید برای ورود بهش سهمیه یا چنین چیزی داشته باشی؟ مدارک برای ثبت‌نام، یا… ‌.وسط حرفم، با نگاه عاقل‌‌اندرسفیهانه‌ای گفت:-اون‌جا یه جایی مثل دانشکده‌های این اطراف نیست دخترجون! اون‌جا فرق داره. نمی‌دونم چه‌جوری باید داخلش بشی تا آموزشت بدن؛ اما می‌دونم نیازی به این مسخره‌بازی‌ها نیست.داشتم کلافه می‌شدم و پوست دستم انقدر که ناخن‌هام رو توش فرو کرده بودم سوز گرفته بود. از طرفی سردرد شدیدی از اون بوی تند و تاریکی اتاق گرفته بودم.کلافه پرسیدم:-خب حالا چه‌جوری بفهمم اون دانشکده کجاست؟گفت:-عجول نباش دختر!مکث کوتاهی کرد و با لبخند کج و مسخره‌ای که دوست داشتم از زمین محوش کنم گفت:-هر وقت مبلغ واریزی رو برام ارسال کردی، به این‌جا بیا تا آدرس اون دانشکده رو بهت بدم.از پررویی جی‌جی در حیرت که بودم هیچ، یه حسی بهم می‌گفت هرچه سریع‌تر خونه‌ی داغونش رو ترک کنم؛ وگرنه از رو زمین محوش می‌کردم! گاهی اوقات با خودم فکر می‌کردم اگر قدرت محو انسان‌ها رو داشتم خیلی بیشتر به نفعم بود!نفسم رو با فشار بیرون دادم. دست‌هام رو رو میز گذاشتم و درحالی‌که سعی می‌کنم لحنم خشن نباشه، آروم گفتم:-باشه. باشه تو بردی جی‌جی!و صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم. ایستادم و بهش نگاه کردم که لبخند کج و مسخره‌ای زده بود و تماشام می‌کرد، نامحسوس دندون قروچه‌ای کردم. زنیکه‌! دلم می‌خواست اون کله‌ی بزرگش رو تو دست‌هام بگیرم و اون‌قدر فشار بدم تا بترکه. باور کنید توانایی این یک کار رو دارم!جی‌جی به دیوار تکیه داد. دست‌به‌سینه شد و با همون لبخند مزخرفش گفت:-شماره کارت بدم عزیزم؟ باور کن یه جادوگر پیر مثل منم می‌تونه حساب بانکی داشته باشه!عصبی و بدون حرفی کیفم رو برداشتم و محکم کوبیدم به میز که صدای پوزخند بلندش اومد. بی‌توجه، دسته چکم رو به‌همراه خودکارم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.گفتم:-مبلغت؟ابروی نازکش رو بالا انداخت و گفت:-هوم! چک؛ من رو تاریخ‌ها حساسم!عصبی، تندتند تاریخ و بقیه قسمت‌ها رو پر کردم. مبلغی رو نوشتم که به‌نظرم می‌اومد بهش راضیه؛ چون می‌دونم اون کسی نیست که ساده از حقش بگذره و همیشه هم بیشترین‌ها رو می‌خواد.برگه رو جدا کردم و بعد سمتش رفتم. مستقیم تو چشم‌هاش زل زدم و چک رو کوبیدم به سینش و غریدم:-تاریخش درسته، ببین. مبلغش هم قطعاً قابل توجهه. امیدوارم به همین راضی باشی؛ وگرنه مجبورم برای گرون‌فروشی‌های بی‌خودتت، با پلیس تماس بگیرم!جی‌جی بدون تغییری تو چهره‌ و اون لبخند زشتش، چک رو ازم گرفت. بعد یهو چک تو دستش ناپدید شد و جاش رو به چیزی مثل گچ داد.اون شئ کوچیک و استوانه‌ای شکل رو که به رنگ سفید بود، سمتم گرفت و گفت:-اینو بگیر.گیج بهش نگاه کردم و اون رو از دستش گرفتم.پرسیدم:-این چیه؟-گچ.پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:-باور کن می‌دونم گچه! منظورم اینه که به چه دردی می‌خوره؟دوباره چیزی تو دستش ظاهر کرد و سمتم گرفت. این بار یه کاغذ کوچیکه کاهی بود. ازش گرفتم و اون گفت:-آدرس اون‌جا رو این برگست. وقتی بهش رسیدی، به اون گچ نیاز پیدا می‌کنی، ازش استفاده کن. درضمن، بهت نمیگم چه نیازی؛ چون خودت باید بفهمی چی‌کار کنی. به کاغذ نگاه کردم. در کمال تعجب، خالی و سفید بود! با تعجب سرم رو بلند کردم و گفتم،:-این‌که، این‌که خالیه! هیچی روش نیست!

دانلود رمان قند مکرر

دانلود رمان قند مکرر با لینک مستقیم


اسم رمان : قند مکرر

تعداد صفحه : 1541

نویسنده : سلبی ناز رستمی

ژانر : عاشقانه

دانلود رمان قند مکرر اثر سلبی ناز رستمی بصورت رایگان به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در

خلاصه رمان

آینور دختر نویسنده ای که با کاراکترهای کتاب هایش زندگی می کند، نقشی را خلق می کند که در آن وجود استادش را پیدا می کند، آینور در پس اتفاق وحشتناکی که برایش رخ داده، اشک و غم مهمان دل و جانش شده و مادرش را نگران کرده، آرمان پسر حاج مطیب به تصاحب آینور و ماجرایی که با رسیدن به موقعیت استاد فروتن، ناکام می ماند و …

گوشه ای از رمان

دور سرش ميچرخيد و حالش را خراب ميکرد … با خودش حرف ميزد … در عالم مستي بلند حرف ميزد: چرا اينقدر سرگيجه دارم؟من اينجا چکار دارم؟ اینجا کجاست السا؟ دستی، زیپ لباس نقرهای اش را باز کرد … خنکای عجیبی بر جانش نشست … هومی کشید … هوا را با شدّ بیشتر به ریه اش فرو داد.

را دوست داشت … هر چند احساس قلقلکی ّبود؛ اما اينبار بدن سست و بيحالش در حال و هواي ديگري بود … انگار ذهن نيمه هوشيارش با آدم هاي رمانش سر و كله ميزد … لبخندي زد … همين لبخنديت رمانش را جريتر كرد … گستاختر كرد .. به سستی لب زد: آرمان؟ … با شنیدن صدای زیبای آرمان کمی، فقط کمی ذهنش هوشیار شد

چشمانش خمار بود و این مخموری را دوست داشت: کمکم کن برم … الان آباجی نگرانم میشه از گرمای دستی خوشش می آمد … نگاهش به فضای تاریک اتاق عادت کرد … هوای اتاق سرد شده بود، بدنش از به لرزه بود افتاد، انگار در وسط تابستان چله ی زمستان شده باشد، بدنش قندیل بست … نایی برای تکان خوردن نداشت.

چند بار دستش را به لبه های چوبی تخت بند کرد و چند بار صدا زد و چند بار ناله کرد … تصوير هنوز پيش چشمش دور برميداشتند. ولی سعی داشت ذهن نیمه بازش رایار نگاه دارد … آرمان باید برم … تا شب نباید برم … السا کجاست؟ به آرامی گفت: سرده السا … گوشه ی تخت پايين رفت و بعد هيس … بخواب آينور!

وقتی بیدار بشی حالت بهتر میشه … چه…غلط…ی…کردی …آر…مان انگار هیچ توانی برای حرف زدن با آرمان نداشت… کجا دیده این نگاه وهم ناکی که گاه وحشي ميشد و گاهي هم آنقدر مهربان كه شكار را بي دفاع يا خلع سلاح مي كرد … تازه يادش آمد كه آب پرتقال … آب پرتقالي كه از دست آرمان گرفته بود …

دانلود رمان قند مکرر

دانلود رمان سگ خانه زاد رایگان

دانلود رمان سگ خانه زاد اثر سامان بصورت رایگان


اسم رمان : سگ خانه زاد

تعداد صفحه : 394 – 548

نویسنده : سامان

ژانر : عاشقانه #بزرگسال

دانلود رمان سگ خانه زاد از سامان pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در

خلاصه رمان

درباره یه دختر حرام زاده ۸ ساله که ناپدریش بهش ت*ج ا و ز میکنه یه پسر ثروتمند ۲۷ و ۲۸ ساله به اسم بارمان که خرج خودش و خاله اش رو از طریق فروختن دخترای فراری بدست میاره اون دختر و که شرایط بدی داشته به اسم دختر خوندش میاره خونش که بزرگش کنه…

گوشه ای از رمان

پس از خرید هر دو پارت را بصورت زیپ دریافت میکنید پس از پرداخت به صفحه دانلود رمان هدایت میشوید شماره پشتیبانی : 09170366695 قیمت : 19 هزار تومان

دانلود رمان ریما pdf

دانلود رمان ریما از Shadinn بصورت رایگان


اسم رمان : ریما

تعداد صفحه : نامشخص

نویسنده : Shadinn

ژانر : پلیسی کلکلی

دانلود رمان خون بس به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

خلاصه رمان

ریمای ما یه دختر شاد و شیطون و بیخیالی که دومی نداره!از اون بیخیالا!یه دختر باهوش،یه دختر نابغه!تو 15 سالگیش به یه قمار باز فروخته میشه ولی از جایی که فوق خرشانسه دم به تله نمیده درمیره!خودشوباکمک اطرافیانش میسازه،از هوشش و نبوغش نهایت استفاده رو میکنه و…تبدیل میشه به یه هکر کلاه سیاه،یه کابوس یه خواب بد برای سرگرد سانیار ستوده، مامور پرونده ی کابوس تاریک!

میشه مامور پرونده ی کسی که از سه هکر برتر جهانه،کسی که چه تو ایران چه اون ور آب یه قاچاقچی بنامه!حالا آیا این مامور جوونه ما که یه آدم نسبتا نابغه است میتونه کسی رو که تمام حرکاتش رو پیش بینی میکنه گیر بندازه؟…

پایان خوش

گوشه ای از رمان

قیمت رمان : 10 هزارتومان

شماره پشتیبان : 09170366695

دانلود رمان آنائل رانده شده از سحر نصیری نگارش قوی

دانلود رمان آنائل رانده شده از سحر نصیری بصورت رایگان


اسم رمان : آنائل رانده شده

تعداد صفحه : 1361

نویسنده : سحر نصیری

ژانر : عاشقانه، هیجانی

دانلود رمان وسوسه های شورانگیز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

خلاصه رمان

از بچگی تو گوشمـ خوندن فریا ناف بریدمـه. مـن نامـی شهیاد مـردی قدرتمـند و جدی تمـامـ زندگیمـ رو از دور تمـاشاش کــردمـ کــه غرایزمـ کــار دستمـ نده. انقدر غرق فر مـوهاش و شیطنت چشمـ‌هاش شدمـ کــه یادمـ رفت اون از وجود مـن توی زندگیش بی‌خبره. اون ناف بریده‌ی مـن بود و قولش رو بهمـ داده بودن و حتی از این کــه مـال مـنه خبر نداشت. پس وقت این رسیده بود کــه خودمـ رو بهش نشون بدمـ. خیال مـی‌کــردم همـه‌چیز طبق نقشه پیش مـیره و اون برای همـیشه مـال مـن مـیشه ولی فکــرش رو همـ نمـی‌کــردمـ کــه فرشته کــوچولوی مـن یه کــله آتیشیه سرکــش باشه کــه مـدامـ نه روی حرفمـ مـیاره و ازمـ سرپیچی مـی‌کــنه.

گوشه ای از رمان

دامن لباس عروسی که به سلیقهی خودم نبود و نمیدانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشمهایی بسته نفس سنگینی کشیدم. به این فکر میکردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چگونه سرم را بالا بگیرم!

هیچکداممان نیاز به یک رسوایی جدید نداشتیم! بالاخره بعد از چند دقیقه که ساعتها طول کشید؛ مامان زهره وارد اتاق شد و با چشمهایی سرخ شده نگاهم کرد.آمادهای دخترم؟

چنگی به دامن لباسم زدم و لرزیدم، نه از سرما بلکه از ترس و درد!از جایم بلند شدم و به سمتش به راه افتادم. بازویم را گرفت و مرا به سوی سفرهی عقد کوچک وسط اتاق کشاند. جمعیت آنقدر کم بود که انگار دخترکی سیاه بخت را عروس میکردند! دندانهایم را به هم فشردم و به مردی که منتظر نگاهم میکرد چشم دوختم

دانلود رمان آنائل رانده شده سحر نصیری

قدم به قدم به سفرهی عقد و به مرد رو به رویم نزدیک شدم و تلاش کردم تا کسی ردهای به جا مانده از کبودی را روی تنم نبیند.چشمم به فرشته که افتاد با اخم و چهرهای درهم از من رو برگرداند. حق داشت حتی برای خودم هم آدم متعفنی بودم. دوباره چشمانم را به سمت سفرهی عقد و نگاه منتظرش برگرداندم.

با همان نگاه خیره کنارش روی صندلی نشستم… عاقد که شروع به خواندن عقد کرد عقل از سرم ربوده شد و ذهنم به گذشته سفر کرد!

به روزهایی که مرا تا پای این سفره کشاند! روی صندلی نشسته بودم و گلولای میان انگشتانم را پاک میکردم. نگاهم از پنجرهی کوچک زیر زمین مدام روی در باغ متمرکز میشد.

اگر قبل از آمدن مهمانها خودم را به خانه نمی رسانده و دوش نمیگرفتم بیشک اینبار مامان زهره مرا از فرزندی خلع میکرد .

میدانستم گونههایم از رنگ روی سفال نقش گرفته و سر تا پایم گلی است کاش انقدر

محو کوزههای رنگی نمیشدم . همین که از روی صندلی بلند شدم در باز شد و ماشین شاسی بلندی وارد حیاط باغشد .

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.