دانلود رمان گناه از نیلوفر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه بعد فوت پدر مادرش با دوتا خواهراش و شوهر خواهرش عماد زندگی میکنه. سرنوشت برای پروا جوری رقم میخوره که مجبور به فرار از خونه میشه و با بدنام ترین و بد کاره ترین دختر شهر همخونه میشه و هر شب با هم…
خلاصه رمان گناه
در اتاقو باز کردم… نگاهم سمت قاب عکس خانوادگی مون کشیده شد… پدرو مادرم لبخند به لب داشتن… پرنیان کوچولوی یک ساله تو بغل مامانم بود! راضیه مانتوی اپل دار که اون موقع مد بود رو به تن داشتو روسریشو سفت بسته بود! آه پر از حسرتی کشیدمو قاب عکس رو سر جاش گذاشتم… راضیه خواهر بزرگترم بودو یه جورایی جای مادرو برامون پر کرده بود… ده سالی بود که با عماد ازدواج کرده بودو همگی توی خونه ی پدریم زندگی می کردیم! شالمو روی شونه هام انداختمو موهای براق و موج دارمو که تا کمرم می رسید روی شونم ریختم… با حلقه شدن دستی دور کمرم با وحشت سر
برگردوندم: آ…آقا عماد! عماد حصار دستهاشو دورم تنگ تر کردو عطر موهامو با ولع بو کشید… احساس انزجار بهم دست داد… نازنازو نبودم ولی کم مونده بود بزنم زیر گریه! با لحنی ملتمس و صدایی که به طور محسوسی می لرز ید گفتم: آ.. آقا عماد تر.. تروخدا نکن! عماد خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوندو با صدایی پر از نی از کنار گوشم لب زد: چرا؟ سعید بیشتر راضیت میکنه؟ بچه مومن صبح تا شب تو مسجد پلاسه ولی عجب چیزی تور کرده… حالم داشت از خودم بهم می خورد… دستاشو به شدت از دورم جدا کردمو عقب رفتم… با برخوردم به آینه قدی کنج دیوار از حرکت ایستادم…
در حالی که چشمام پر شده بودو از ترس احساس نفس تنگی می کردم نالیدم: آقا عماد مگه چیکارت کردم؟ چرا اینجوری میکنی! تو و آبجی راضیه بزرگتر مایین… شالمو روی سرم انداختم که عماد نگاه خشمگینش رو بهم دوخت: اینقدر بدت اومد ازم؟ بردار اون شال بی صاحابو… تو خونه هم شال سر میکنی… اینارو اون سعید خر تعصب یادت داده نه؟ بینیمو بالا کشیدمو با لودگی گفتم: نامحرمی داداش عماد! به سمت در رفتو غرولند کنان گفت: ضدحال زدی… حسمو پروندی… اون از خواهرت که تازه ۳۵ سالش شده مثل زن ۵۰ سالست همیشه بوی پیاز داغ میده… اینم از ادا اطوارای تو… با کوبیده شدن در…
دانلود رمان شاه مقصود از ریحانه کیامری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
خلاصه رمان شاه مقصود
گوشهای از حیاط دور از بازی و سر و صدای بچهها ایستادند. _ببین شیدا جان گفتم قبل از هر چیزی ازت اینو بپرسم. _جانم؟ _تو قصد ازدواج که داری؟ بیمعطلی گفت: _نه! زهرا خانم که توقع چنین جوابی نداشت، چند لحظهای مات ماند! _نه؟ چرا؟ _فعلا نمیخوام این اتفاق بیافته! _اما این بنده خدا آدم خوبیه، سر به راهه، اهل زندگیه. پسر برادرمو میگم مجتبی. ذهن شیدا در آن واحد شروع کرد به بهانه تراشیدن و زبانش در کمال همکاری، آنها را بیان مینمود. _ایشون یه بچه دارن درسته؟
_آره عزیزم، به همین خاطر میگم مورد خوبیه، خودش پدره، میتونه برای بچهی تو هم پدری کنه. از همه مهمتر تو رو درک میکنه. _اما من نمیتونم برای بچهی ایشون مادری کنم عزیز جون. _یعنی چی؟ چرا دخترم؟! _من خودمو میشناسم عزیز جون، نمیخوام پس فردا شرمنده بشم. من هنوز مادری کردن برای بچهی خودمو درست و درمون بلد نیستم…. همیشه یه جای کارم داره میلنگه! بعد انتظار دارین بچهی یه نفر دیگه رو بزرگ کنم؟ اونم بچه پسر؟ واقعا در خودم نمیبینم!
زهرا خانم با این قسمت از حرفهای شیدا موافق بود. خود به عینه دیده بود که شیدا خیلی از کارها را بلد نیست! هول میشود… دست و پایش را گم میکند… در کل بچهداریاش خیلی ضعیف است! پس دیگر اصراری نکرد. _باشه دخترم، میگم که جوابت منفیه. _لطف میکنین. تا زهرا خانم خواست اولین قدم را بردارد، شیدا یادش افتاد که چند وقتیست میخواسته مطلبی را به زهرا خانم بگوید. _راستی عزیز جون… زهرا خانم ایستاد و به سمتش رو چرخاند. _جانم مادر… _یه خواهشی داشتم ازتون….
دانلود رمان بوسه تقدیر از فریده شجاعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگین نامزدی خود با شهاب رو به ازای پولی که پیروز می تونه پدرش رو از ورشکستگی نجات بده بهم می زنه ولی هر چه سعی می کنه نمی تونه عشق شهاب رو از سر بیرون کنه، او همراه پیروز که ۱۷ سال از او بزرگتر بود به استکهلم میره و….
خلاصه رمان بوسه تقدیر
ساعت از سه صبح گذشته بود که تاکسی جلوی در منزل ایستاد. راننده کمک کرد و چمدان کوچک و بسته کادو ها را از خودرو خارج کرد من نیز مانند خوابگردی با ناباوری پیاده شدم، چند لحظه به در منزل خیابان آشنایمان نگاه کردم و سپس با دستی لرزان زنگ در را فشردم. پس از لحظه ای مکث بار دیگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعکاس صدای آن را با تمام وجود در قلبم حس کردم طولی نکشید که صدای دو رگه و خواب آلود پوریا را شنیدم که گفت: ” کیه ؟ ”
و من با صدایی آرام که هیجان درونم را در پس احساس غریبی پنهان کرده بود گفتم: ” منم نگین پوری جان در را باز کن. بر عکس صدای بی روح من پوریا با صدایی گرم و پر احساس اما دو رگه فریاد زد: ” نگین ؟ خودتی؟! ” و بعد صدای باز شدن در به گوشم رسید. صدای قیز قیز در تداعی کننده روزهای خوشی بود که در این خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوریا شدم تا برای کمکم بیاید. صدای در راهروی منزل که با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صدای بلند پوریا که،
مرا به نام می خواند شنیده می شد. با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضای حیاط تاریک به نظر می رسید اما من در همان تاریکی اندام کشیده و بلند برادرم را دیدم که فاصله بین راهرو تا حیاط را با دو طی می کرد. از همین فاصله تشخیص دادم سه سالی که او را ندیده بودم خیلی کشیده تر و بلند تر شده بود و من حس غریبی نسبت به او احساس کردم. وقتی پوریا جلوی در رسید تاکسی حرکت کرده بود و من در زیر نور لامپ سر در حیاط چهره جوان و اندام بلند برادرم را می دیدم که…
دانلود رمان شرعی ولی غیرقانونی از سمیه_ف_ح با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زنانی هستن که شرعین. زنانی هستن که واقعاً مادرن. مادر بچه هایی حلال. شرعی بدون هیچ شک و شبهه ای. زنانی با عقد نکاح دائم. اما … آیا همه ی زنها قانونین؟ اگه زن کسی شدی، عقدی و شرعی ولی تیزی زیر گلوت گرفتن که تو این طایفه اسم هیچ مردی نباید بره تو شناسنامه ی هیچ زنی، چیکار می کنی؟ چطور می خوای ثابت کنی ازدواج کردی ؟ چطور می خوای ثابت کنی مادر شدی ؟ چطور می خوای جدا بشی وقتی هیچ جایی حق نداری مهم ترین واقعه ی زندگیتو ثبت کنی؟ زنی می تونه طلاق بگیره که بتونه اثبات کنه ازدواج کرده….
خلاصه رمان شرعی ولی غیرقانونی
صدای هلهله و شادی همه جا رو پر کرده بود. اما من، عروس سیزده ساله ی این بزم، غصه دار بودم .عاقد عقد روخونده بود و حالا من با مهریه ی دو دست لباس سوزن دوزی شده ی اعلا که تنها آرزو و خواسته ی زنان طایفه ام هست، زن آدینگی شده بودم که حاضر نبود صورتم رو نگاه کنه. وقتی انگشتر دستم کرد از پشت ابروهای گره کرده نگاه ترسناکی بهم انداخت و زیر لبد غرید، باید می کشتمت تا نتونن به ریش من ببندنت. اولین جمله ای که شوهرم بعد از عقد بهم گفت.
خیال کشتن من بود. من همونجا مرگ خودم و همه ی آرزوهای بزرگمو که شاید برای دختران شهرهای دیگر مسخره و کوچک باشند، به چشم خود دیدم. شادی کنندگانی که وسوسه ی ولیمه ی عروسی، حسابی از خود بی خودشان کرده بود، من و شوهرم رو به سوی حجله گاهی هدایت می کردن که بی شباهت به قتلگاه نبود. می ترسیدم. از زور بازوی آدینگ و خشمی که پشت چهره ی خندانش، فقط برای خلوت خودش و من کنار گذاشته بود، مثل سگ می ترسیدم. چه شبی بود اون شب.
شاید آرزوی صنوبر و خیلی از دخترکان طایفه بود که عروس حجله گاه آدینگ شوند. و شاید اگه اونا عروس این داماد بودن، اینطوری اذیت نمی شدن. ولی جغد شومی که بالای سر من پرواز می کرد، قرعه ی این فال بدشگون رو به نام من زده بود. حجله گاهی پر از بوی خونه و تعفن. تعفنی پر از نفرت و انزجار. دردی کشنده که جسم نحیف و نابالغم رو در بر می گرفت و صدای نفس های خشمگین و انتقام جویانه ی مردی که نفرتش رو با کوبوندن بدترین زخمه ها به پیکر بی جونم…
دانلود رمان ممنوعه از مهتاب_ر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اتابک پسری مغرور و قمار بازه حرفه ای که سره بازی قمار با یه نفر سر زنش شرط بندی میکنه و ازش زنشو می خواد رامش به عنوان یه برده پا به خونه ی اتابک میزاره که داستانای جذابی با هم دارن….
خلاصه رمان ممنوعه
توی این اتاق، با صحبت هایی که شنیدم حس عجیبی داشتم، فرو رفته بودم توی یه مشت خاطرات قدیمی. خاطراتی که قلبم و مچاله می کردن. بوی سیگار برگ و عطر گرون قیمت مردونه ای که یه روزی عاشقش بودم وادارم می کرد نفس عمیقی بکشم. اون بوی آشنا باعث میشد لبخندی بزنم، چقدر دلتنگ اون روزا بودم. صدای کامران منو از فکر و خیال بیرون کشید: خب البرز خان، زمین های لواسون همه آماده ی بهره بردارین تا اونجایی که تونستم سعی کردم کارا درست انجام بشه.
حالا که اومدی همه چیز و می سپارم به خودت مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت لیوان نوشیدنی رو از روی میز برداشت و جواب داد: – این لطفت و هیچ وقت فراموش نمی کنم. فقط مونده استخدام کارکنان هتل. بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و نمی تونستم قورت بدم، اون حرفا خاطراتی رو زنده می کردن که خیلی برام عزیز بودن. حتى وجود اون دو مرد هم نمی تونست جلوی چکیدن اشکم رو بگیره. اونقدر احساساتی شده بودم که دستم شروع به لرزیدن کرد .
بطری نوشیدنی از بین انگشتام رها شد اما قبل از اینکه روی زمین بیفته البرز بطری رو بین زمین و هوا گرفت و روی میز گذاشت. کامران نیم خیز شد و با اخم نگاهم کرد: -حواست کجاست دختر! قبل از اینکه جوابی بدم البرز مچ دستم و بدون در نظر گرفتن چیزی توی دستش گرفت و با حالت نگرانی پرسید: -خوبی؟ مچم رو بین انگشتاش گرفت و به آرومی فشار داد، انگار می خواست بهم بفهمونه حواسش بهم هست. دستاش اونقدر داغ بود که پوست یخ زده م رو می سوزوند…
دانلود رمان نوبرانه از k_diyar با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یک دختر فعال اجتماعی به نام گلنار است که مادر، پدر و خواهر چهار سالهاش را وقتی نوزاد بوده در حمله موشکی ناو یو اساس آمریکا به پرواز شماره ۶۵۵ هواپیمای مسافربری ایرباس ایران ایر در خلیج فارس از دست داده و کنار پدربزرگ و مادربزرگ پدریش بزرگ شده است. حالا بعد از بیست و چند سال با ناردون، دختر بچهای آشنا می شود که شباهتش به خواهر گلنار بی نهایت است…
خلاصه رمان نوبرانه
روی زانو هام نشستم و دستامو تا جایی که می تونستم از هم باز کردم. به سمتم دوید. وقتی دستای تپلش دور گردنم حلقه شد و صورت من تو ابریشم موهاش فرو رفت که ناپرهیزی کرده بودن و یا شاید از دستشون در رفته بود که گذاشته بودن به کمی پایین تر از شونه هاش برسه تازه بعد از یک هفته نفس کشیدم. زندگی رو اکسیژن رو حال خوش رو، همه چیز رو گونه تپل و نرمش رو چندین بار بوسیدم، دستاشو از دور گردنم باز کرد و زد به کمرش. با لحن طلبکارش گفت: واقعا که نارگلی جون.
کجا بودی تو چند وقته؟ می دونی چقدر غصه خوردم؟ می خوای دیگه دوستت نداشته باشم؟ فقط لبخند زدم به امید زندگیم که مقابلم ایستاده بود و من شاید بعد از بیست سال دوباره پیداش کرده بودم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دوباره کشیدمش تو بغلم و محکم فشارش دادم. – نه بابا؟ شما داشتی غصه می خوردی؟ پس اون آتیشایی که خاله مژگان می گفتو کی سوزونده؟ خودشو عقب کشید. با چشمای گرد شده نگاهم کرد. – تو مگه نگفتی دروغ گفتن کار خیلی زشتیه؟ -خب معلومه که زشته.
– پس چرا خاله مژگان دروغ گفته؟ من کی آتیش سوزوندم؟ از وقتی تو و خانم مربی گفتین خطرناکه دیگه سمتش نمی رم که. دستاشو به دو طرف باز کرد و با همون چشمای گرد گفت: به خدا. صدای قهقهه مژگان با خنده من همزمان شد. بلندشدم دستشو گرفتم. باشه حالا زبون نریز گل من. به سمت مژگان رفتیم. همونطور که بالا پایین می پرید گفت: خاله مژگان ببین نارگلی جون اومد. دستمو ول کرد و دوئید سمت ساختمون. -من برم به همه بچه ها بگم نارگلی جون اومده خوشحال بشن….
دانلود رمان نذار از نفس بیفتم از پریسا حصیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
غیاث مرد بسیار جذابی است که سالهاست عشق در گروی نسیمی دارد که با اعتقادات خانواده ش همخوانی ندارد و زمانی که می خواهد به او بدون خانواده ش پیشنهاد ازدواج دهد می فهمد نسیم پنهانی با کسی دیگر ازدواج کرده است. غیاث یاغی شده از خانواده ش تصمیم می گیرد بر خلاف اعتقادات خانواده ش قدم بردارد و با سواستفاده از دختران جوان آبروی پدرش را به حراج بگذارد که با دختری به نام بهار رو به رو می شود دختر پاک و مهربانی که آواره شده است…
خلاصه رمان نذار از نفس بیفتم
بزاق جمع شده در دهانم را با صدا قورت دادم و با لبه ی آستین مانتویم اشک های لنگر
انداخته به روی گونه هایم را پاک کردم.به کجا رسیده بودم؟ کسی که دستمال مخصوص برای هر کارش داشت حالا باید با لبه ی آستینش صورتش را پاک کند! پوزخندی به افکار قد نکشیده ام زدم. من بی رحمانه رانده شده بودم از همه ی زندگی ام و کسی نبود حتی دست هایم را بگیرد حالا با این افکارم فقط چنگ میزدم به طناب پوسیده شده گذشته. آهی کشیدم و نگاه بی فروغم را به مشت گره کرده ام دادم.
انگشتان سفید شده ام را دانه دانه از هم باز کردم.با نمایان شدن جلد سبز آدامس نعنایی میان کف دستم لبخندی زدم و بی تعلل بعد از باز کردنش در دهانم گذاشتم، ولی طعم و بوی تند آدامس دل و روده ام را پیچاند و باعث شد کنار صندلی بالا آورم. بیحال در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی شکم منقبض شده ام گذاشتم. کودک معصومم از گرسنگی غذایی می خواست و با آدامس نمیشد سرش را شیره بمالم. به اطرافم نگاهی انداختم و با نفس عمیقی از جایم بلند شدم.
بدن لرزانم را تا لب استخر پارک کشاندم و صورت متعفنم را شستم. هوا رو به تاریکی بود و من مانده بودم به کجا پناه ببرم! با چشمان سوزناکم به دور و اطرافم نگاهی انداختم و با دیدن طلا فروشی روبروی پارک، کلافه از جایم بلند شدم و از در خروجی پارک بیرون رفتم. بی اراده نگاهم به سمت بستنی فروشی کنارش کشیده شد هوای تابستان گرم و سوزاننده بود و داشتم له له میزدم برای بستنی قیفی! با یادآوری بی پولی ام نگاهم را از دستگاه بستنی روبرویم کندم…
دانلود رمان ماهت میشم از یاسمن فرح زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسر عمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمنو دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونهاش چند سال زندانی میکنه حتی شده قلاده دور گردنش ببنده این کارو میکنه. تا روزی که دشمن درجه یکش که یک آدم مغرور و کله خره، تصادفا یاسمن رو میبینه و ازش خوشش میاد. به خاطر کینه ای که از کارن داره، یه روز تو راه دانشگاه یاسمنو میدزده و مجبورش میکنه که…
خلاصه رمان ماهت میشم
دردی عجیب تو ناحیه گردنم و شاهرگ گردنم حس می کردم. سر و صداهای زیادی بالای سرم بود. خیلی صداها! صدای داد و فریاد چند نفر که اصلا نمی فهمیدم چی میگن. صدای هوهوی بادی که از پنجره باز به داخل سرایت می کرد و مثل دخترکی ترک، دور اتاق چرخ میزد و می رقصید. به سختی پاهام رو تکون دادم، دستم رو بالا آوردم و روی گردنم چسبوندم. با حس تر بودن گردنم، با بدبختی چشم هایی که انگار بهشون وزنه های چهار کیلویی وصل کردن رو تکون دادم.
پرده حریر آبی رنگ اتاق تو طنازی باد می رقصید و تکون می خورد. می تونستم ماه کامل رو ببینم. به سختی آب گلوم رو قورت دادم و انگشت های تر شدم رو جلوی صورتم آوردم. قرمزی و گرمی اون ماده لزج روی گردنم، بی شباهت به خون نبود! گیج و سردر گم از جام بلند شدم و روی لبه تخت نشستم. شلوارم پایین تخت بود. استخون کمرم و گردنم رو انگار با چوب یک نفر شکسته! به سختی سرم رو بالا آوردم و دست لرزون و بی حسم رو روی گردن و جراحتی که،
نمی دونستم چیه و به شدت می سوخت گذاشتم. عقلم کار می کرد، برعکس تن سر شدم. کارن اینجا بود، یادمه می خواست چی کار کنه. تو آخرین لحظه صدای پدربزرگم رو شنیدم و اون گرگ! کم کم تصاویر چیزهایی که دیده بودم، کاملا برام شفاف شد. به سختی شلوارم رو با یک دست پام کردم و روی پاهای سستم ایستادم. -با..با … فرهاد؟ صدای گرفته و آرومم رو خودم هم به سختی شنیدم. سرم گیج می رفت. نزدیک در دنیا دور سرم چرخید. به سختی به دیوار تکیه دادم که….
دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خاطرات یک گیشا داستان دو خواهر ژاپنی است که بعلت فقر به شخصی فروخته میشوند و داستان حول زندگی خواهر کوچکتر بنام سایوری است. اینکه او را از کوچکی تربیت می کنند که در آینده یک گیشا شود، چیزی مثل ساقی یا مهماندار مردان که طی مراسمی خاص صورت میگیرد و نیاز به آموزش دارند…
خلاصه رمان خاطرات یک گیشا
پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه میگویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را میشنیدم و متوجه حرفهایشان نمیشدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافهای جدی و در حالی که دست به هم میمالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند. دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان.
باید با یکی از زنهای ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.» پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.» «این روزها وضع همه خراب است. منظورت را میفهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.» «پس دارد میمیرد؟» «احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد میکشد. میمیرد و راحت میشود.» دیگر صدایشان را نمیشنیدم، صدای به هم خوردن بال پرندهای هراسان در گوشم طنین انداخته بود.
نمیدانم، شاید صدای قلبم بود. اما اگر تا به حال پرندهای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکسالعمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمیخواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه میشود. به این فکر کرده بودم، اما همانطور که فکر میکردم اگر زلزله بیاید و خانهمان خراب شود چه خواهد شد…