دانلود رمان آبشار طلایی از zk با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دکتر شهراد ماجد، یه جراح زبردست که تو دنیای پزشکی کسی نیست که اسمشو نشنیده باشه. یه پزشک جوون اما فوق العاده با مهارت که تا حالا حتی یه عمل ناموفق هم نداشته و اسمش برای راضی کردن هر کس که دنباله زیباییه، کفایت میکنه تا میلیون میلیون پول خرج کنه. زن ها تمام تلاششون رو میکنن که اون دکتر جراحشون باشه حتی خیلی ها پول عملاشون رو قرض میکنن تا پروندشون رو دکتر ماجد قبول کنه.
خلاصه رمان آبشار طلایی
آب سرد را برای بار سوم روی صورتم ریختم و چشمان سرخم را به آینه ی روشویی دوختم. حس میکردم تبم بیشتر شده و گویی دو گلوله آتش در زیر پوستم وجود داشت که هر کار می کردم سرخی گونه هایم از بین نمی رفت. حق داشت که شک کند. آنقدر احمقانه رفتار کرده بودم که هر کس دیگر هم جای او بود شک میکرد. حرصی آن آب را بستم و موهایم را باز و دوباره جمع کردم. دلم میخواست از رستوران بیرون روم و همین حالا شهراد ماجد و همه ی اتفاقات مربوط را به دست فراموشی بسپارم.
بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم اما میترسیدم با فرار کردن این بار توهم بزند که حتماً عاشقش شده ام! با عصباتینی که نمی توانستم منشأ اصلی اش را پیدا کنم و از سرویس بیرون زدم و در همان حال سعی داشتم خودم را آرام کنم. آروم باش دنیز برای اینکه دیگه بیشتر از این بهونه دستش ندی، آروم باش احتمالاً الکی گفت که میخواد به دریا کمک کنه به چند دقیقه دیگه بشین جلوش چرت و پرتاش که تموم شد از اینجا میری و پشت سرتم نگاه نمی کنی…
فقط سعی کن خودتو کنترل کنی به زودی همه چی تموم میشه قدم هایم را تندتر برداشتم و از ترس گربه های احتمالی سریع وارد رستوران شدم و مقابله شهراد ماجد نشستم. این احتمالاً آخرین دیدار ما دو نفر بود. دنیز و شهراد هر دو با وعده آخرین دیدار مقابل هم قرار گرفتند و هردویشان به خود قول فراموشی دادند…بی خبر از اینکه تمام پان هایشان از خیلی قبل تر چیده شدا…
دانلود رمان شالوده عشق از zk با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد…تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که به خاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادی اش شده و پوست روشنش زیر هالوژن های لوکس حمام از همیشه رنگ پریدهتر به نظر میآید.
خلاصه رمان شالوده عشق
مردم…تند تند بغضم را قورت دادم تا جلوی مرد بی حیا و گستاخ رسواتر نشوم و او را قدرتمندتر از اینی که هست نکنم. من… من به انسانم هیچوقت هم ماله کسی نمیشم و هر کس با هر سمتی که بیاد تو زندگیم حق نداره فکر کنه که صاحبمه با هر سمتی که میخواد باشه باشه. آنقدر نزدیک به خودش نگهم داشته بود که هنگام حرف زدن لرزش بدنم را احساس می کرد. اما باید دلم را سبک میکردم
شمیم…ولم کن… نمیخوام باهات حرف بزنم. گریه نکن، ولم کن میگم. به نظرم ته چین خوبه خیلی وقته نذاشتیم. اونو درست کن یه کمم پیراشکی، بپز پانی بچم خیلی دوست داره. سوپم یادت نره دستت درد نکنه…وظیفمه… من میرم تو سالن پشتی لیلا قراره بیاد حواست باشه.اومد بفرستیش پیشم… چشم… به آشپزخانه رفتم و سعی کردم روی کارم تمرکز کـنم. همیشه میخواستم با درست و دقیق انجام دادن…
وظیفه ام حد و حدود و مرزها را هم برای خودم و هم برای خانی ها مشخص کنم. ولی آنها با آنکه انتظار کار کردن درست و دقیق و کامل از من داشتند به هیچ وجه پایبند حد و حدود نبودند. شاید هم حق داشتند. شاید اگر من هم سالیان سال سقف بالای سرم را با یک غریبه شریک می شدم، ناخودآگاه هم انتظارم بالا می رفت و هم دخالت هایم… خمیر پیراشکی را در آرد غلتاندم و قطره اشک درشتی که روی گونه ام افتاد را با حرص پاک کردم. مهم نبود که چقدر کارم را درست انجام دهم.
دانلود رمان زنجیر و زر از ZK با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا تاشچیان نوه تاشچیان بزرگ در یک مهمانی با اروند روبرو شده و در نگاه اول عاشق تصویر بی نقص او می شود. اما زمانی که در خانه با آن مرد گیر میفتد، این روبرویی منجر به یک رسوایی بزرگ میشود! اروند کامکار، مردی جذاب و تاجری ثروتمند که برخلاف ظاهر مبادی آداب و آرامش با هدف و برای انتقامی سخت به تاشچیان ها نزدیک شده است و چیزی نمیگذرد که خودش را همسر نوه کوچک بزرگ ترین دشمنش میبیند! تاشچیان ها قرار ازدواج آن ها رو ترتیب میدهند تا آبروی رفته خانواده را برگردانند بی خبر از اینکه در آینده چطور راز های قدیمی برملا خواهند شد و …
خلاصه رمان زنجیر و زر
با صدای فریادهای بلندی پلک هایم لرزید. آنقدر خسته بودم که توان بیدار شدن نداشتم، اما گوش هایم مانند ساعت کار میکرد.-پسرهی احمق این دختریه که تو تربیت کردی؟ پسر من پسر من باید اینجوری بچه بزرگ کنه؟ این چه وضعشه؟ خجالت نمیکشی؟ نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی؟ تو مثلاً پدری؟ تو عروس تو مثلاً مادری؟ خجالت نکشیدید دخترتون با لباس خونی اومده تو خونه؟ نجسا! این چه بچه ای که بزرگ کردید. همش دردسر، به من چه ربطی داره که به من زنگ زدن بیا نوت حالش بده؟ شما که عرضه نداشتید بچه احمقتونو تربیت کنید،
عرضه نداشتید مسئولیت هاشو قبول کنید غلط کردین بچه دار شدید! صدای گرفته بابا بلند شد… -بابا… -صداتو نشنوم سجاد میرم استراحت کنم کسی مزاحم نشه. صدای فریادهای انوشیروان خان خواب را تماماً از سرم پراند و چشمان خیسم را باز کرد… در اتاقم و روی تختم بودم. یک سُرم به دست وصل و صحرای عزیزم به آرامی و با غم موهایم را نوازش میکرد. چشمانم را روی هم فشردم آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود! یعنی او به دنبالم آمده بود..؟ _آ.. آبجی؟ _جانم؟ عزیز آبجی بیدار شدی خوشگلم؟
_آبجی من.. من تو مدرسه حالم بد شد. با مهر گونه ام را نوازش کرد. -میدونم خوشگل خانوم از مدرسه بهمون زنگ زدن. _کی… کی اومد دنبالم؟ صحرا مکثی کرد و با ناراحتی زمزمه کرد: صدای فریادهاشو نشنیدی مگه؟ با درد چشم بستم. _چرا گفت لباسای خونی؟ _وقتی بهش گفتن که حالت خوب نیست، زنگ زده به بابا که بیاد دنبالت بابا هم جواب نداده و اونم بیخیال شده تا اینکه تو دچار خونریزی شدید شدی و لباسات کثیف شدن مدیرتونم که این وضعیتو دیده ترسیده و دوباره به بابا بزرگ زنگ زده ازش خواسته که فوراً خودش برسونه …