دانلود رمان قاتل ضد گلوله از j_m_daehower با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستانی دربارهی فداکاریه… دربارهی مرگ… عشق… آزادی. این داستانی دربارهی یه حس همیشگیه. هیون آنتونلی و کارماین دمارکو در دو موقعیت کاملا، کاملا متفاوت بزرگ شدهند. هیون، یه بردهی نسل دوم، که توی خونهای وسط صحرا محبوس شده، روزهاش پر از کارهای سخت و بدرفتاریهای وحشتناکه. کارماین، توی یه خانوادهی ثروتمند مافیایی به دنیا اومده، یه زندگی پرمزایا و افراطی داره. حالا، چرخش تقدیر سبب میشه که دنیای این دو نفر با هم تلاقی کنه. که میون تارهایی از دروغ و رازها گرفتار بشن.
خلاصه رمان قاتل ضد گلوله
سر دکتر دمارکو پائین افتاد چشم هاش بسته شد و چنگالش رو پائین گذاشت. انگار همین دیروز بود که از دستش دادیم. ما از دستش ندادیم. کارماین به تندی ، گفت، اون لحن خشنش باعث می شد کلمه هاش نیش بزنن وقتی اون جوری بگیم، انگار که ما غفلت کردیم. تقصیر ما نبود که اون که اتفاق افتاد اون از ما گرفته شد… از همه ی ما. درست میگی دکتر دمارکو تائید کرد. «اون ناجوانمردانه ازمون گرفته شد.
بعد از این که دکتر اون کلمه ها رو گفت: اتمسفر اتاق ناگهان سبک تر شد انگار که همون عبارت ساده بار سنگینی رو از روی دوش هاشون برداشت. همه خیلی عادی شروع کردند به حرف زدن با هم، با دوباره گویی داستانهاشون از گذشته خندیدند. اونها درباره ی مائورا صحبت کردن و به جای خوردن حرف ها و سکوت، دکتر دمار کو انتخاب کرد که درباره ش حرف بزنه. اون عاشق کریسمس ها بود؛ گفت لبخند میزد به پسرها یه عالمه کادو میداد…
اون قدر زیاد که صبح کریسمس به سختی میتونستیم تو انباری جاشون بدیم…یادمه. دامینیک گفت اون کارماینو لوس کرد. کارماین چشم هاش رو چرخوند یه دونه لوبیای سبز با چنگالش برداشت و به سمت برادرش پرتاب کرد خودت هم همون قدر لوس بودی…دکتر دمارکو تائید کرد هر چیزی که میخواستین اون براتون جور می کرد، و نه فقط توی کریسمس ها. بلکه تو تمام مراسم ها
دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) از J_M_Darhower با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لورنزو گمبینی، رئیس مافیای ایتالیا از زندگی خشنش خسته شده. اون مثل یه کهنه سربازه که با زخمهای زیادی از جنگ برگشته. زندگی براش لطافت و لذت نداره تا اینکه یک شب زنی جیبش رو میزنه، جیب رئیس مافیا رو. لورنزو میخواد اعتبار و آبروش رو حفظ کنه پس دنبالش میگرده اما نمیتونه مجازات اسکارلت رو اعمال کنه. اسکارلت همون رنگیه که لورنزو تو زندگیش نیاز داره؛ قرمز آتشین….
خلاصه رمان اسکارلت
در حالی که دختر کوچولو لرزان از خواب عمیق و بدون رویایی بیرون پریده بود، نجوای کم طاقتی به گوشش رسید. «واسه خاطر من بیدار شو.» دختر کوچولو چشمهای خواب آلود و خمارش رو باز کرد. به چهرهای که بالای سرش قرار داشت خیره شد و چندین و چند بار پشت سر هم پلک زد. «مامی؟» مادرش لبخند زد؛ یه لبخند از اون بزرگ ها. اما از اون نوع لبخندهای از روی دلخوشی هم نبود. بیرون بارون می اومد؛ بی وقفه و با شدت زیاد. همونطور که درخت ها رو اسیر خودش
این ور و اون میبرد. پنجره ها رو خرد می کرد. سایه هاشون روی کف چوبی به رقص در می اومد و به لطف درخشش نور نرم شب هنگام قابل دیدن بود. صدای مخوف و بلندی توی خونه پیچید؛ اونقدر بلند که به اتاق خواب طبقه دوم هم رسید. از جایی در طبقه ی پائین اومد. به نظر می رسید چیزی به در جلویی کوبیده میشد که با صدای طوفان سهمگین دور دست در هم می آمیخت. باد صفیر می کشید. نه، صبر کن… صدای باد نبود. قلب دختر کوچولوش به سختی می تپید. کسی
در حال داد کشیدن بود. لبخند مادرش درجا یخ بست. همونطور که آرام و ملایم موهاش رو از صورتش کنار میزد، گونه های گرم دخترش رو نوازش کرد. «الان وقتشه که با هم یه بازی بکنیم». مادرش در حالی که اشک ها از چشم های قهوه ای تیره اش پائین می غلتیدن با صدای لرزان اینو گفت. «ما درمورد این با هم حرف زده بودیم. یادته؟ قایم شدن، پیدا کردن. تو و من.» دختر کوچولو شق و رق توی تختش نشست. این بازی رو دوست نداشت. نمی خواست بازی کنه. سرش رو تکون داد …