دانلود رمان اپسیلون از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامی رییس یه شرکت گردشگری هواییه و شادلی یه اشپز رستوران هردو در یک مهمانی شرکت میکنن شادلی ب عنوان اشپز و حامی مهمان. زمانی ک در حال خودشون نیستن اتفاقی باهم میخوابن ک موجب بارداری شادلی میشه. شادلی قبل اینکه حامی ببینتش از مهمونی میره ولی چندماه بعد ک میفهمه…
خلاصه رمان اپسیلون
با سر و صدایی که از آشپزخونه می اومد چشمام و باز کردم.. ولی جایی و ندیدم.. یه پرده سفید جلوی چشمم کشیده شده بود و دیدی به اطراف نداشتم. ذهنم کار نمی کرد و حس می کردم هنوز تو خواب و بیداری ام.. تا اینکه اتفاقات دیشب یکی یکی جلوی چشمم جون گرفت و من یادم افتاد شب تا صبح یه مهمون ناخونده داشتم که حالا با این سر و صداها مشخصه که هنوز هست و نرفته.. یکی دو ساعت بعد از خوابیدنم که از شدت گرما بیدار شدم دیگه نتونستم تو آشپزخونه بمونم و تشکم و
کشیدم کنار جعبه هام و خودم و تو حد فاصل بین دو تا دیوار جا دادم که حداقل یکی دو متری با حامی دراز کشیده وسط هال خونه ام.. فاصله داشته باشم! ملافه ای که روی سرم کشیده بودم تا اگه صبح زودتر از من پاشد موهای پریشون شده ام و نبینه و وحشت نکنه آروم کنار زدم و وقتی دیدم تو هال نیست سریع شالم و انداختم رو سرم و حین دست کشیدن به چشم و ابروم واسه مرتب شدن ظاهری گلوم و صاف کردم و تو چهارچوب آشپزخونه وایستادم. سرش و که با اخم و عصبانیت به
سمتم برگردوند به لحظه ماتم برد چون هرچی فکر کردم یادم نیومد دیشب قبل از خواب بحثی داشته باشیم که بخواد اینجوری از دستم عصبانی باشه. ولی با حرفش فهمیدم کلافگیش از چیز دیگه ایه وقتی گفت: سرم داشت میترکید. باید قهوه می خوردم فقط این کافی میکس و تو کابینت پیدا کردم. به چیز دیگه ای دست نزدم. نگاهم از کتری در حال جوش به لیوانی که توش کافی میکسش و حل کرده بود افتاد و گفتم: اشکال نداره نوش جان الآن وسایل صبحونه رو آماده… _لازم نیست.
دانلود رمان زلاتا از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره پسریه که با هدف دزدی وارد یه عمارت سوخته می شه ولی تو زیرزمین اونجا به جای گنج یه دختر پیدا می کنه و یادش میاد که قبلا اون و یه جایی دیده! برای همین تصمیم می گیره…
خلاصه رمان زلاتا
یه کم طول کشید تا تونستم خودم و آماده کنم و حرفایی که می خواستم بزنم و توی سرم بچینم تا اینکه بالاخره با امید به اینکه طلا همه حرفام و بفهمه و درک کنه شروع کردم -قبلاً.. تو حرفایی که بهت می زدم.. بهت گفتم که بعضی وقتا.. خیلی چیزایی که توی زندگی برامون پیش میاد.. دست خودمون نیست و کاری براش نمی تونیم بکنیم. گفتم شاید.. شاید یه چیزایی اتفاق بیفته که بعدش.. من و نداشته باشی. ولی.. همیشه وقتی یه چیزی و از دست میدی.. خیلی چیزای دیگه به دست میاری. داشت خانومی می کرد که حرفام و با جیغ و داد قطع
نمی کرد و سعی داشت تا آخرش گوش بده ولی خب برای بلندتر شدن صدای گریه های مظلومانه اش.. دیگه کاری نمی تونست بکنه. الآنم… یکی از همون اتفاقا افتاده که.. هیچ کس نمی تونه جلوش و بگیره ولی خب بالاخره جفتمون باید یه جایی می فهمیدیم که از اول.. اشتباه کردیم. بیرون آوردن تو از اون زیرزمین شاید تنها کار درستی بود که توى کل عمرم انجامش دادم. ولی.. نگه داشتنت و اینکه بلافاصله.. نگشتم دنبال خانواده واقعیت اشتباه بود. چشمام و محکم بستم و لبم و به دندون گرفتم. رسیده بودم به سخت ترین قسمت ماجرا… ولی محال
بود بتونم درباره اش حرف بزنم. محال بود به طلا بگم که از اول قصدم از نگه داشتنش چی بوده و تو این روزای آخر کار کنم با همه وجود ازم متنفر بشه. نه دیگه لزومی نداشت فعلاً تا این حد در جریان جزییات قرار بگیره. راه های دیگه ای هم بود برای رسوندن حرفام به گوشش. تو یه زمان دیگه که حتی اگه بعدشم ازم متنفر شد. دیگه نباشم و نبینم نفرت توی چشماش و.. واسه همین با سانسور قسمت ارث و میراث خانوادگیش ادامه دادم: از اول میدونستم پدر و مادرت کی ان! بابات.. دوست قدیمی بابام بود و من.. یه بارم توی بچگی تو رو دیده بودمت.