دانلود رمان تابوشکنی عاشقانه (جلد اول) از کیوان عزیزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سینا پسری جذاب ، مغرور و متعصب مهندس عمران ریس شرکت بزرگ ساختمانی، پدرش حاج معتمدی تاجر معروف شهرشون به اجبار مادرش با هلیا دانشجوی رشته داروسازی ازدواج می کنه ولی خودش دختر دیگهای رو دوست داره، هلیای زیبا رو مورد آزار و اذیت خودش قرار میده ولی بعد از مدتی سخت عاشقش میشه ولی هلیا …
خلاصه رمان تابوشکنی عاشقانه
هلیا به هر دری میزد و دنبال راهی بود تا بتونه نظر خانواده اش رو برای موافقت در به ادامه تحصیل در تهران جلب کنه، اما موفق نشده بود… حالا اگر با ناباوری این ازدواج سر می گرفت با یک تیر ۲ نشان میزد در دل بخوبی میدونست نشانِ اصلی خود سیناست و به بار نشستن عشقی که از دوران نوجوانی در دلش ریشه کرده و حالا انگار قصد جوانه زدن داشت… در کنارش میتونست رشته دانشگاهی مورد علاقه اش رو هم بخونه… یعنی خوشبختی از این بهترم میشد؟ تا قبل از این هردو براش جزو رویاهای دست نیافتنی محال به حساب میآمد …
با تقه ای که به در اتاقش خورد، چشم از پنجرهی خیس و بارون زده گرفت و سرش رو بطرف در اتاق برگردوند. منتظر موند تا حامد بدون اجازه وارد بشه همیشه همین بود در میزد ولی بدون اجازه وارد میشد.. با ورود حامد هلیا روى تنها صندلی اتاق که مربوط به میز تحریرش بود نشست… حامدم خودشو روی تخت جا داد و حین نشستن گفت: هلی!! باورم نمیشه اونقدر بزرگ شده باشی که موقع ازدواجت رسیده، اگر تو از این خونه بری دلم برای روزهای با هم بودن و کَل کَل های بی پایانش تنگ میشه. هلیا با شرمی دخترونه سرش رو انداخته بود زیر و گل های
قالی رو نشونه گرفته بود، گفت: حالا کی خواسته بره؟؟ بقول خودت تا آخر بیخ ریشتونم… _من سینا رو چند سالیه میشناسمش خیلی خوب و آقاست، توام که هدفت رفتن به دانشگاهی در تهران و تحصیل در رشته دارو سازیه ما قلباً دوست داریم تو به آرزوت برسی چون استعداد و لیاقتش رو داری اگرم برای رفتنت به شهر دیگه مخالفت میکنیم علتش این نیست که بهت اطمینان نداریم… دلیلش اینه که محیط قابل اعتماد نیست و دور و برمون پر شده از شغالایی که منتظر فرصتن تا به خواسته های پلیدشون برسن… تمام اینا از سر دوست داشتن زیادته …
دانلود رمان سدم از کیوان عزیزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سامین یک آقازادهی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامهنویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمتش چپ نگاه کنه…
خلاصه رمان سدم
«لیا» از اتاق بیرون آمدم و با حرصی که وجودم را پر کرده بود در را تقریباً محکم بستم. بخاطر بغضی که به گلویم چنگ میزد نم اشک بی اختیار در چشمانم نشست. با نگاه توبیخی و شماتت بارم، بی هیچ حرفی تمام عصبانیتم را نثار مهسا کردم که بیرون منتظرم بود و با نیش باز و اشتیاق نگاهم می کرد. پا تند کردم تا هرچه زودتر آنجا را ترک کنم. همان طور که با عجله از آنجا دور میشدم مهسا به دنبالم راه افتاد و میخواست برایش توضیح دهم چه اتفاقی افتاده که مرا چنین گستاخ کرده، به او توپیدم : – چیه؟ چیو میخوای بدونی؟ خیالت راحت شد؟ مَن احمق رو بگو عقلم و دست کی دادم؟
آرام و قرار نداشتم سردی رفتار استاد همچون دشنه ای زهرآگین بر قلبم فرود آمد و آن را زخمی کرده بود. تابحال در زندگی طوری رفته کرده بودم که اجازه ی توهین به احدالناسی نداده بودم. کمی جلوتر رفتم ایستادم مهسا هم مثل من ایستاد. در ادامه عصبی تر گفتم: اصلاً به تو چه که هی پیله میکنی به آدم؟ حالا راضی شدی؟ تمام افکار مسخرت اشتباه بود جوری رفتار کرد که به قول خودت با خاک یکسان شدم، مَنِ احمق رو بگو چرا رفتم و در مورد نمره ی ترم پیش حرف زدم. به سختی من رو یادش می آورد چه برسه بخواد نظری داشته باشه. وای خدا چه حماقتی کردم، لعنت به من،
لعنت به تو مهسا که با وادارم کردی برم و این مزخرفات رو بگم… وارد محوطه شدیم به سمت اولین نیمکت خالی رفتم و با حال خرابی که تا آن موقع در خود سراغ نداشتم خودم را رویش انداختم. سرم را میان دستانم گرفتم. مهسا رسماً لال شده بود آرام کنارم نشست بعد از کمی آهسته گفت: بنظرم بد وقتی رفتی، استاد خسته بود. میدونی چقدر فک زد هر کس باشه هیچی یادش نمیاد… غُریدم: – حالا خوبه خودت کنه شدی افتادی به جونم که همین الآن بهترین وقته برو تشکر کن، مثل مته رو مخم رفتی ول کن نبودی. -خُب حالا مگه چی شده؟ اینقدر عصبانیت برای چیه؟ تو که حرف زدنت دو دقیقه هم طول نکشید…