دانلود رمان آتش عشق من از گیسوی پاییزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان آتش عشق من درباره ی دختریه که تو زندگیش ضربه می خوره ولی سعی می کنه راهش رو ادامه بده و بشه همون آدم سابق با تجربه های جدید و خدا هم یه آدم خوب رو سر راهش قرار میده. داستان از زبون تمنا و مهبد گفته میشه.
خلاصه رمان آتش عشق من
“تمنا”عمو سعی می کرد آروم صحبت کنه… فکر می کردن تو اتاقم خوابم… دیگه نمی دونستن این چشما انقدر اشک برا ریختن داره که جایی برای استراحت نمی مونه… صدای عمو آروم بود ولی از طرز صحبتش معلوم بود عصبانیه… صدای آروم گریه هم میومد…. عمو – واقعاً خجالت نمی کشن… راست راست تو روم نگاه می کنن می گن زندگی خودشونه شما دخالت نکن… داداش می خوای بذاری تمنا با این پسره زندگی کنه؟… با این چیزایی که شما تعریف کردین و حرفای بهناز… اصلا به صلاح نیست بیشتر از این صبر کنین…. صدای بابا نمیومد… معلوم بود ساکته… صدای گریه ها تموم نمی شد…
بابا – الان وضع فرق می کنه… یعنی وضع تمنا فرق کرده… من نه می تونم بهش بگم طلاق بگیر و نه می تونم بگم برو باهاش زندگی کن… در هر دو صورت روزگار خوشی در انتظارش نیست… خودش باید تصمیم بگیره… کاش این حرفا رو که الان گفتین زودتر می دونستم… اونوقت اجازه نمی دادم این اتفاقا بیفته و ته تغاریم این بلاها سرش بیاد… مامان – بچم تو این چند روز شده پوست و استخون… فقط گریه می کنه… خدا ازشون نگذره… گریه امونش نداد… فقط صدای اروم گریش تو صداهای دیگه گم شد…. زن عمو – بسه بنفشه جون… به خدا داری خودتو از بین میبری… تو باید به اون بچه دلداری بدی…
باید مرهم دردش باشی… عمو – من نمی دونم این دوتا دختر چه فکری کردن که ماجرای تو باغ رو برای ما نگفتن… د آخه تمنا ساکت بود تو چرا هیچی نگفتی؟ بهناز – به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… فکر می کردم خود تمنا یه کاری می کنه… بهناز هم گریه می کرد… عمو – حتماً باید این اتفاقا می افتاد؟ شما چرا داداش اجازه دادین عقد کنن؟ آقاجون یه چیزی گفت شما چرا به حرفش گوش دادین؟ شما که این پسره رو می شناختین… بابا – به این پسره اطمینان نداشتم… گفتم میاد اینجا می خواد دست تمنا رو بگیره یا ببرتش بیرون به هم محرم باشن… الان میگم این بلا ها رو شوهرش سرش آورده…
دانلود رمان سرآغاز یک احساس (جلد اول) از مبینا زارعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برگی از کتاب زندگی ۴دختر را می گشاییم.. دخترانی لبالب از احساس که هرکدام سدی در پیش روی دارند برای دستیابی به یک احساس… چهارتا دختر شیطون و بازیگوش داریم که دوستای صمیمی هستن وبه شدت به همدیگه وابسته اند… امسال کنکور دارن و دارن برای یک آزمون بزرگ اماده میشن.. اما طی یک اتفاق.. با یک اکیپ ۵نفری پسر برخورد می کنند که این برخورد سرانجامی جزتلخی ودعوا نداره… اما… همین اتفاق ساده و به ظاهر پیش پاافتاده مسیرشان را عوض می کند و این سرآغاز یک احساس است…
خلاصه رمان سرآغاز یک احساس
(باربد) پول غذا رو ک حساب کردم ب سمت بچه ها که زود تر از من از رستوران خارج شده بودن رفتم دیدم سه تاشون با چشای گشاد و دهن باز دارن ب رو ب رو نگا میکنن خط نگاشون گرفتم که بفهمم باز این سه تا چ مرگشون شده که نگام رو دخترا ثابت موند نمیدونم چی شده بود ولی روی صورت دختری که خورده بود بهم ی لبخند پیروزمندانه بود بقیه اشون داشتن با تعجب به سرتا پای همدیگه نگا می کردن دوباره همون دختره رو نگا کردم ی بطری نوشابه دسش بود نکنه… ن بابا نمیشه پاشیده باشه
بهشون اگه می خواست بپاشه ک نمیشد ب سه تاشون بپاشه وقتی ب یکی میپاشید بقیه می فهمیدن مطمنم اونقدر پلشت نیستن که وایسن روشون نوشابه بپاشه پ چی شده؟! تو فکر داشتم با خودم اختلاط می کردم که صدای یکیشون ک دیوونه وار بلند بود رو شنیدم: خیلی خرری هستی.. بیشعور همه هیکلم نوج شد. عع پ اسم این خانوم پررو هستیه. دوباره یکی دیگه اشون داد زد: ایییییی الهی تابوتتو بزارم رو شونه ام خبر مرگت این کار بود تو کردی، مانتومو نگا چیکا کردی. پس حدسم درس بود نوشابه
پاشیده بود روشون ولی عاخه چطوری؟ دختری که خورده بود بهم ک تازه فهمیدم اسمش هستیه زد زیر خنده دولا شده بود دستشو گذاشته بود روی زانوهاشو میخندید یکم ک خندید نشست روی زمین و دوباره شروع کرد ب خندیدن ب پسرا نگا کردم با لبخند داشتن همدیگرو نگا می کردن دوباره ب دخترا نگا کردم معلوم بود داشتن حرص می خوردن یکیشون داد زد: هستی ب خدا خوودم میکشمت و بعد افتاد دنبال دختره اون دونفر دیگه هم گفتن: ماهم کمکت می کنیم. هستی اومد بلند بشه که فرار کنه ولی…
دانلود رمان تاژ از معصومه کشتار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین دختری معصوم که با خانواده عموش زندگی میکنه و پسر عمو باهاش سر ناسازگاری داره… امین بعد از فوت عموش به خارج سفر میکنه و فرد موفقی میشه تا اینکه ازدواج میکنه… این خانواده یه برند معروف دارن به اسم “تــاج” اما دنیا همیشه برای امین نمیچرخه یه روز دوباره شکست میخوره بعد از دیدن خیانت همسرش و شکست خوردن در برابرش… آمین به ایران بر میگردن و دوباره سورنا رو میبینه سورنای سابق نیست خیلی عوض شده و اما عاشق….
خلاصه رمان تاژ
کلافه شالم و از سرم در آوردم و روی تخت پرت کردم. روی صندلی میز آرایش نشستم و خواستم با دستمال مرطوب، آرایش هر چند اندکم رو پاک کنم که همون لحظه تقه ای به در خورد. می دونستم دایی! برای همین تند از روی صندلی برخاستم و گفتم: _بیا تو. در باز شد و دایی داخل اومد. با دیدن چهره ی پریشونم، نگران پرسید: چیشده؟ خیلی کلافه به نظر میای! سعی کردم جمله ای که همین چند دقیقه پیش در حال تمرینش بودم به زبون بیارم. اما متاسفانه موفق نشدم. فکم به کل قفل کرده بود. -آمین. – هول شدم و و بی مقدمه پریدم سر اصل مطلب. _من نمی خوام ازدواج کنم. چشمای دایی گرد شد و
من قبل از اینکه فکر بدی به ذهنش خطور کنه، ادامه دادم: دایی می دونم شما برای من خیلی زحمت کشیدی… می دونم بهتون خیلی مدیونم! من آدم نا سپاسی نیستم ولی احساس می کنم آمادگی ازدواج رو ندارم. فکر کردم چون بحث آبروش وسط و آقا حامد دوستش، صد در صد ناراحت و عصبی میشه. اما اون بر خلاف انتظارم جلو اومد و با مهربونی دستم و گرفت. اشکالی نداره عزیزم… همون اول بهت گفتم مختاری مجبور تا خودت تصمیم بگیری. یعنی… شما از دستم ناراحت نشدید؟ نه! چرا باید ناراحت بشم؟ زندگی تو… تو هم باید تصمیم بگیری. ذوق زده خودم و در آغوشش انداختم و گفتم:
کاش یه روزی برسه بتونم این لطف و محبت های شما رو جبران کنم. این چه حرفیه… تو مثل دخترم می مونی… منم به عنوان یه پدر وظیفمه تا هر کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم. از آغوشش بیرون اومدم که گونم رو کشید و حرف و عوض کرد. من دارم میرم بیرون… یه سری کار دارم که باید انجام بدم… تو هم زود بگیر بخواب که فردا خواب نمونی و سر حال بری مدرسه. _باشه… چشم. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. طبق خواسته ی دایی، تند لباسام و عوض کردم و برای خواب آماده شدم. داشتم روی تختم دراز می کشیدم که در به یکباره باز شد. به طرف در برگشتم و….
دانلود رمان عشق در ابهام (جلد دوم) از مبینا زارعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلد اول این رمان روایتگر زندگی پنج دختر بود… و اما در جلد دوم میخواییم همراه بشیم باهاشون و ببینیم توی زندگی مشترکشون چه اتفاقاتی می افته… قراره ببینیم که آیا شعله ی عشقشون هنوز هم گرمای سابق رو داره یا تبدیل به اشعه ی یک شمع کوچیک شده… میخوایم بدونیم این لیلی و مجنونا چطور میخوان با مشکلات زندگیشون کنار بیان و کجای کار کم میارن؟! تمام این اتفاقاته که باعث میشه عشقشون در پس پرده ای از ابهام قرار بگیره و اینگونه می شود که روایت عشق در ابهام شکل میگیرد…
خلاصه رمان عشق در ابهام
با احساس دل درد شدید چشمامو باز کردم و روی لبه ی تخت نشستم… وقتی برگشتم و جای خالی باربدو روی تخت دیدم انگار همه ی غصه ی دنیا به دلم سرازیر شد… از جام بلند شدم و آروم آروم به طرف دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم سریع تو اتاقم برگشتم… پالتومو از توی کمد برداشتم و روی همون لباسی که از دیشب تنم مونده بود پوشیدم و بعدم ی کیف سبک دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون… لج کرده بودم… میخواستم هرجور شده و به هرقیمتی که هست برگردم ایران و بچمو اونجا به دنیا بیارم… وارد پذیرایی که شدم دیدم
باربد روی کاناپه مچاله شده انگارسردشه… معلوم نیست با اون هیکل چه جوری خودشو رو کاناپه جا داده بود… دلم نیومد همونجوری بزارم برم برای همین برگشتم توی اتاق و ی پتوی کوچیک اوردم و انداختم روش… یه تکون کوچیک خورد اما از خواب بیدار نشد… منم که دیدم اینجوری سریع گازشو گرفتم به سمت آژانس… وارد خونه شدم… همه چی اونطوری که می خواستم پیش رفته بود… دوتا بلیط برای پس فردا گرفتم… چشمم به جای خالی باربد افتاد… صدای آب که می اومد نشون دهنده ی این بود که رفته دوش بگیره… سریع رفتم پالتو
و کیفمو انداختم تو اتاق و رفتم داخل آشپزخونه و میز صبحانه رو چیدم… داشتم آب پرتقال میگرفتم که صدای باربد رو شنیدم: من دارم میرم شرکت… اگه اتفاقی افتاد باهام تماس بگیر… لحن حرف زدنش باهام خیلی سرد شده بود… تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود حتی همون روزای اول آشناییمون… ناخداگاه ی احساس ترسی تو دلم نشست… ترس از دست دادنش… ترس از دست دادن زندگیم… میدونم که بد باهاش حرف زده بودم… بالاخره هرچقدرم که من دل خوشی از اون زن نداشته باشم اون مادرشه… سریع گفتم: اما مگه امروز یکشنبه نیست؟!
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان اکیپ نامزدهای اجباری از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اتفاق در گوشه ای دنیا… شاید دلیل محکمی برای وجود منو تو باشد منو تویی که در کنار هم سر… یه بازی بچگانه… یه حماقت احمقانه… یه تصادف عاشقانه… یه نگاه دلبرانه… به سمت هم جذب شدیم هر کدوم با افکار و نقشه هایی که داشتیم اما در نهایت مسیرمون تغییر کرد قطار زندگی ترمز کشید و منو تو با کله توی قلب های هم پرت شدیم…
خلاصه رمان اکیپ نامزدهای اجباری
(سونیا) با هولی به ساعت مچیم نگاهی میندازم و با غر غر هرچی فحش بلد بودم نثار میلان کردم _خدا بگم چی کارت کنه از شرت خلاص بشم پسره نفهم یعنی اگه دانشگام دیر نشده بود بلایی سرت میاوردم که مثل همیشه بابا و مامان برای نجات دادنت واسطه بشن عه عه عه چه قدر بهش رو دادما تقصیر خودمه دیگه یه بچه مدرسه ای رو پرو کردم. همونطور که با سرعت اونم با پراید:/ توی خیابون به سمت دانشگاه میروندم بین لیست آهنگام دنبال یه آهنگ گشتم که اعصابمو آروم کنه و بهم انرژی بده.
به وقتش باید انتقام اینکه توی نیمرو صبحونم سه کیلو نمک ریخته بودو ازش بگیرم وگرنه دل من خنک نمیشه میدونستم اگه ایندفعه هم دیر برسم استاد دولتی بلایی سرم میاره که اون سرش ناپیدا از طرفی هم امروز امتحان داشتیم منم که کاملا فول دیگه هیچ غمی نداشتم اصلا:/ من سونیام یه دختر بیست و یک ساله دانشجوی رشته مدیریت که بهش علاقه ای نداشتم اما به خاطر نوژا و پریسا مجبور شده بودم که این رشته رو بخونم. حالا حتما میگید نوژا و پریسا کین که خب نمیگم کین خودتون متوجه میشید.
درباره خودم بگم یه دختر با قدی تقریبا متوسط با اندامی پر چشمای مشکی رنگ که خیلی وقتا چون به رنگ سبز علاقه داشتم لنز سبز میزدم، بینی و لبایی متناسب با صورتم و موهای لخت مشکی که تقریبا تا وسط شونه هام می رسید. پدرم دبیر بود و مادرم مشاور اما مادرم به خاطر اینکه بالاسر خونه زندگیش باشه و مارو خوب تربیت کنه شغلشو کنار گذاشته بود و در حال حاظر خونه دار بود. یه برادر هیجده ساله به اسم میلان داشتم که از وقتی خدا روز می کرد تا وقتی دکمه آف خورشید زده می شد…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان اغواگر از فاطمه نجفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار دختری زیبا و شیطون که سلیقه خاص خودش رو داره! که تو خونه شوهر مادرش که تازه فوت شده زندگی میکنه… بچه های اون مرحوم طالب انحصار وراثت هستن و اونا مجبور به ترک خونه میشن در صورتی که پول کافی برای اجاره ندارن.. در همین کشمکش ها به طور اتفاقی بهرام که مردی ۳۳ ساله متدین و مذهبی که چند سال پیش همسایه خانواده بهار بوده رو میبینن و بهرام اونا رو… بهرامِ جذاب، جدی، سر به زیر و غیرتی میتونه جلو بهاری که زیباییش زبانزده و شیطووون دووم بیاره! اونم وقتی که…!
خلاصه رمان اغواگر
سه روز از روزی که از بنگاه اومدن برای دیدن خونه میگذره امروز اومدم بانک تا شرایط وام رو بدونم، یا باید مبلغی رو ۶ ماه توی بانک میذاشتم یا بشینم انتظار و جور کردن ضامن ناامید از بانک به چند جا واسه کار سر زدم ولی حقوقشون صرف رفت و امدم میشد و در اخر هم ۱۵۰، ۲۰۰ هم دستم رو می گرفت، اینم به درد نمی خورد. الان امیدم فقط به اون پولی بود که حامد قول داده بود بعد از فروش خونه بهمون میده تا جایی رو پیدا کنیم. خسته از فشار فکری تاکسی میگیرم تا به خونه برم. چشمام رو
میبندم بعد چند دقیقه تاکسی نگه میداره، بعد حساب کردن پیاده میشم در حالی وارد کوچمون میشم که حسی برام نمونده و میدونم که اینا ب خاطره محتاج بودن به حامد هست اصلا دلم نمی خواست ازشون کمک بگیریم ولی چاره ای نبود.کلید میندازم و وارد خونه میشم از پله ها بالا میرم اول در میزنم بعد در رو باز میکنم. مامانم روی کاناپه دراز کشیده و با روسری سرش رو بسته به سمتش میرم که اروم چشماش رو باز میکنه، لبخندی میزنم.-سلام زهرا سادات جان چیشده عزیزم؟ مامان با همون حالت دراز کشیده میگه:
-حامد زنگ زد گفت واسه خونه مشتری پیدا شده، خوبیش اینه بهرام میخواد خونه رو بگیره. وا رفته روی مبل میشینم با صدایی که ناراحتی توش موج میزد میگم: -حالا چیکار کنیم؟اینکه اقا بهرام خونه رو خریده مبارکش باشه ولی خوبیه این چیه اونوقت؟ مامان چشماش رو میبنده و میگه: -خوبیش اینه میتونیم یه مدت ازش وقت بگیریم تا جایی رو پیدا کنیم یا اگه میخواد اجاره بده بهمون، پدر و مادرش که انسان های شریفی بودن حتما خودش هم همینجوره. به مبل تک نفره تکیه داده بودم که صدای تلفن همراه مامان بلند شد…
دانلود رمان سوپراستار از دینا محدث با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم دریاست که به خاطر بازیگربودن و دلایل دیگه باید با کسی که ازش متنفره به سفره کاری بره و…
خلاصه رمان سوپراستار
ارمیا: اه اه اه من حالاباید۱ماه این دختره ی نچسب روتحمل کنم. اوووووووووف دختره ی اکبیریه ازخود راضی. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظرشدم تا بیاد تا در آسانسور باز شد این دختره ی نچسب بیتا از آسانسور خارج شد. تا منو دید چشماش برق زد و گفت: بیتا: وایییییی سلام اری جووون خوبی عخشم؟ ارمیا: اول اینکه من عشقه هیچ احدالناسی نیستم. دومم این که لطفا انقدر با من احساس صمیمیت نکنید. و بعدم از کنارش رد شدم. اههههه دختره ی نچسب. این بیتا دختر طبقه دوو میمونه که از این دختر نچسباس که به همه میچسبه.
وای که چه قدر ازش بدم میاد. تا درو باز کردم مامان اومد بغلم کرد و گفت: مامان: چه طوری پسر خوشتیپم؟ ارمیا: واییییی مامی بزار برسم بعد شروع کن ماچ و بوسه. مامان یه خنده سر داد و گفت مامان: حالا اینارو ول کن ببین کی اومده. متعجب نگاش کردم که صدای آوا اومد. آوا: خووووب میبینم که ۱سال نبودم بهت ساخته داداشه گلم؟ ارمیا: آواااااا؟؟؟؟ آوا: بعله آوا. ارمیا: بدو بیا بغلم وروجک. اونم ازخداخواسته دوویید تو بغلم. ارمیا: خوب خانم خوشگله ی من چطوره؟ آوا: خوبه خوب. بابا: خوب آقا ارمیا ما رو هم به اندازه ی آوا تحویل بگیری بد نیستا! ارمیا: بابااااا. بابا: جانم پسر خوشگلم.
آوا: خوب حالا اینارو ول کنید بگید دوست صمیمیه من دریا چه طوره؟ وایییی دختره ی چندش خونه هم از دستش آرامش ندارم، آوا ودریا از بچگی دوستای صمیمیه هم بودن. منم دوست صمیمه نیما، از همون بچگی با دریا مشکل داشتیم نمیدونم چرا. آوا: هوووی ارمیا با توام چرا رفتی تو هپروت؟ ارمیا: هووی چیه دختره ی بی ادب مثلا برادر بزرگترتماااا. آوا: خوب حالا اینارو ول کن بگو دریا خوبه؟ ارمیا: آره بابا خوبه از من و توام سالم تره. آوا: خوب خداروشکر میخوام ببینمش. واییییی خدا من سرمو به کجا بکوبم؟… دریا: امروز بالاخره بعد مدت ها با نیما رفتیم مامان و بابا رو دیدیم…
دانلود رمان بادیگارد اجباری از فائزه بهشتی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه…
خلاصه رمان بادیگارد اجباری
بهار چند دقیقه نگام کرد وقتی دید که من هیچ کاری نمی کنم، رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم، یه ماهیتابه برداشت و گذاشت رو گازو توش رو پر روغن کرد و گاز و روشن کرد، متعجب نگاش کردم که رفت و بعد از یه دقیقه نگاه کردن از تو یخچال دوتا تخم مرغ درآورد، روغن حسابی داغ شده بود، دست شو با فاصله ی زیاد از ماهیتابه گرفت و یکی از تخم مرغارو شکست که باعث شد کلی روغن از ماهیتابه بریزه بیرون، به ثانیه نکشید که جیغ کشید متعجب نگاش کردم، آخ روغن ریخته بود رو دستش و دستش سوخته بود، دست شو گرفتم و بردم یه
پنج دقیقه زیر آب سرد نگه داشتم تا تاول نزنه و بعد نشوندمش رو صندلی که سریع پاشد رفت دست شو زیر آب گرفت، دوباره آوردم نشوندمش رو صندلی و گفتم: – یه دقیقه سرجات وایسا! و رفتم جعبه کمک های اولیه رو آوردم و رو صندلی کناریش نشستم و دست شو گرفتم و نگاش کردم خیلی بد سوخته بود طوری که اگه به پوستش یکم فشار میاوردی پوستش کنده میشد، از تو جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو درآوردم و روش کمی مالیدم که دست شو عقب کشید و گفت: بهار – درد داره نکن! اخم کردم و دست شو با دست چپم محکم
گرفتم و با دست دیگه م بقیه پمادو رو دستش مالیدم و بعدم دست شو باندپیچی کردم سرمو آوردم بالا که بگم تموم شد ولی با دیدن صورت سرخش از شدت گریه ساکت شدم، داشت گریه می کرد یعنی اینقدر دردش اومده؟ به من چه دردش بیاد! یه بویی میومد بو سوختگی بود سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت گاز تخم مرغ جزغاله شده بود گازو خاموش کردم! این بچه گشنشه خودمم گشنمه، رفتم از فریزر یه بسته فیله سوخاری نیم آماده درآوردم واسه خودمو بهار چندتا فیله سرخ کردم و بعدم میزو چیدم و فیله سوخاری هارو گذاشتم رومیز و نوشابه مشکی رو هم…