دانلود رمان شعله نقره ای (جلد سوم) از کارپو کینرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یک دختر معمولی با یک زندگی معمولی بودم، تا اینکه روحم رو برای نجات مادرم فروختم. حالا بین دو دنیا گیر افتادم، بین خون آشام هایی که باهاشون پیمان بستم و فا ها که خونشون در رگ هام جاریه. بین شاهزاده ای که عاشقش شدم و موجوداتی که مردمش به بردگی گرفتن…
رمان شعله نقره ای
“تاویان گری” صبح قاصد زودتر از موعد اومد پیامی کوتاه بود از طرف لیوای- اوه شرمنده، شاهزاده لیوای که فرمان برگشت رو صادر کرده. در جنگ بهمون نیاز دارن همچنین ذکر کرده که فن و آری صبح اعدام میشن. این روزها سلامت روانیم ضعیف شده قلبم به درد میاد. به آسمان بالای سرم خیره میشم سایه های بنفشی که با سیاهی مخلوط میشن هیچ راهی نداره که به موقع برسم تا استون هیل حداقل دو روز سواریه. ولی باید کاری کنم، نامه رو تو دستم مچاله میکنم و دنبال سالزار میگردم، برف زیر پام خرد میشه. داخل چادرش نیست. به مرکز جمعیت
میرم و سالزار رو همراه زن جوانی میبینم. دختر رو کنار میزنم و نامه مچاله شده رو سمتش پرت میکنم: باید برگردیم. همین الان. سربازارو آماده کن _«لعنتی الان نصفه شبه.» در حین فریاد زدن بزاغ دهانش بیرون میپره. _«برگرد به چادرت خانم کایلا ویندهلم. و یادت باشه کی هستی. تو اینجا یه پرنسس نیستی.» _من هیچوقت پرنسس نبودم و مقام بالایی که دارم هیچ ربطی به خانوادم نداره. بلکه بخاطر اینه که من یک عوضی دست و پاچلفتی نیستم که یه گروه خون آشامو به طرف فساد بکشونم یا اینکه دست های از سربازها رو به غارت دهکده فاها تشویق کنم.
این خیلی خطرناکه اونا به کسی احتیاج دارن تا ازشون محافظت کنه نه کسی مثل تو، پس ما امشب از اینجا میریم! چه با تو چه بدون تو. با عجله میرم بیرون. قبلم بی وقفه به سینه ام میکوبه خشم مثل زهر درونم غلیان میکنه. زنگ در مرکز کاروان به صدا درمیاد. افراد خسته از چادرها بیرون میان تا ببینن قضیه چیه حرفم رو
خلاصه رمان شعله نقره ای
“تاویان گری” صبح قاصد زودتر از موعد اومد پیامی کوتاه بود از طرف لیوای- اوه شرمنده، شاهزاده لیوای که فرمان برگشت رو صادر کرده. در جنگ بهمون نیاز دارن همچنین ذکر کرده که فن و آری صبح اعدام میشن. این روزها سلامت روانیم ضعیف شده قلبم به درد میاد. به آسمان بالای سرم خیره میشم سایه های بنفشی که با سیاهی مخلوط میشن هیچ راهی نداره که به موقع برسم تا استون هیل حداقل دو روز سواریه. ولی باید کاری کنم، نامه رو تو دستم مچاله میکنم و دنبال سالزار میگردم، برف زیر پام خرد میشه. داخل چادرش نیست. به مرکز جمعیت
میرم و سالزار رو همراه زن جوانی میبینم. دختر رو کنار میزنم و نامه مچاله شده رو سمتش پرت میکنم: باید برگردیم. همین الان. سربازارو آماده کن _«لعنتی الان نصفه شبه.» در حین فریاد زدن بزاغ دهانش بیرون میپره. _«برگرد به چادرت خانم کایلا ویندهلم. و یادت باشه کی هستی. تو اینجا یه پرنسس نیستی.» _من هیچوقت پرنسس نبودم و مقام بالایی که دارم هیچ ربطی به خانوادم نداره. بلکه بخاطر اینه که من یک عوضی دست و پاچلفتی نیستم که یه گروه خون آشامو به طرف فساد بکشونم یا اینکه دست های از سربازها رو به غارت دهکده فاها تشویق کنم.
این خیلی خطرناکه اونا به کسی احتیاج دارن تا ازشون محافظت کنه نه کسی مثل تو، پس ما امشب از اینجا میریم! چه با تو چه بدون تو. با عجله میرم بیرون. قبلم بی وقفه به سینه ام میکوبه خشم مثل زهر درونم غلیان میکنه. زنگ در مرکز کاروان به صدا درمیاد. افراد خسته از چادرها بیرون میان تا ببینن قضیه چیه حرفم رو خلاصه میکنم: همین الان باید راه بیوفتیم. هرچی لازمه بردارین باید به استون هیل برگردیم. وقت تنگه. بعضی وفادارانه اطاعت میکنن. عده ای تردید میکنن ترجیح میدن با سالزار به یورش قبیله ها ادامه بدن. کار آسونیه من خودم اینکارو کردم…
دانلود رمان ستاره نیمه شب (جلد دوم) از کارپو کینرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسم من آریانا اسپرو هست. من یه دختر معمولی بودم که زندگی معمولی داشتم، تا وقتی که مادرم رفت توی کما، و حالا من تنها امیدشم. اون با شخصی خطرناک معامله ای کرده که در تولد ۱۸ سالگی من سراغ روحش میاد. اما یه راهی واسه نجاتش هست، یه چیزی هست که شاهزاده های جهنم بیشتر از مادرم میخوانش “من”. پس من قول دادم که با یکی از شاهزاده های جهنم ازدواج کنم. قسم خونین خوردم، که یکی از اونا بشم و وارثی برای تاج و تخت بهشون بدم. در هر صورت کسی که دوستش دارم خواهد مرد…
خلاصه رمان ستاره نیمه شب
“داستان از دید فن” خونش مثل یخ و آتیش داخل رگ هام جریان پیدا میکنه. نشان روی مچ دستم با اخطار میدرخشه باهاش چیکار کردن؟ اگه دیگه نبینمش چی کایلا دستمو میگیره. نگرانی رو از چهرت میخونم، برادر. آری قویه اگه می خواستن بکشنش قبلا این کارو کرده بودن. خواهرم راست میگه باید ازش بیشتر مراقبت می کردم. اون جونشو به خطر انداخت تا منو نجات بده. وقتی احضارم کرد شهر رو با وحشت و آشوب ترک کردم. کایلا اصرارکرد که همراهم بیاد. میتونم نگرانیش رو بابت دایسون – که بنظر گمشده – ببینم.
از منطقه خارج میشیم و به طرف سرزمین یاغی ها میریم، کایلا میگه: «اینجا هیچی نیست» ولی امکان نداره جای دیگه ای ببرنش. باید همینجا باشه. درخشش مچم تغییر میکنه و من مکث میکنم. به سنگ ها و درختان اطرافم نگاه میکنم: «نزدیک شدیم» بارون هوارو بو میکنه و بعد زوزه میکشه. سرشو نوازش میکنم و میگم: «پیداش کن پسر آری رو پیدا کن.» بارون زوزهای دیگه میکشه و راهش رو از بین برف باز میکنه بعد به جایی داخل کوه ها میره و ناپدید میشه. غاری در دل کوه کنده شده که به خاطر برف تقریبا نامرئی بنظر میاد.
من و کایلا هردو با شمشیرها کشیده وارد میشیم. کایلا انگشتانش رو تکون میده و نور سفید رنگی فضا رو روشن میکنه. میدونه که فقط پیش من میتونه از جادوش استفاده کنه. مسیر رو تا جایی ادامه میدیم که به در و دو ستون سنگی میرسیم. در مرکز در جای کف دستی که تیغ از بیرون زده قرار داره. مچم بیشتر میدرخشه. اون باید همین اطراف باشه. کایلا جای دستی رو که روی در کنده کاری شده بررسی میکنه و میگه: «این جادوی فاهاست فقط خودشون میتونن در رو باز کنن.» -بازش کن. _من نیمه فا هستم فکر نکنم کار کنه…
دانلود رمان دختر خون آشام (جلد اول) از کارپو کینرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فکر می کنید تنهایی توی شب راه رفتن امنه؟ معلومه که نیست. فکر می کنید تنها تهدید آدما هستن؟ نه. هیولاها واقعی ان. همینطور خون آشام ها. و من دارم به یکی از اونا تبدیل میشم. من یه دختر معمولی بودم که زندگی معمولی داشتم، تا وقتی که مادرم رفت توی کما، و حالا من تنها امیدشم. من شاهدخت جهنم میشم تا مادرم زنده بمونه. اما شاهزاده ها رازهایی رو از من پنهان میکنن. رازهایی که ممکنه همه چیز رو به هم بریزه…
خلاصه رمان دختر خون آشام
‘مواظب شاهزاده جنگ باش’ -سرپرست. چشمامو باز میکنم و نفس عمیق میکشم. انتظار آتش و گوگرد داشتم، درد و زجر، شکنجه ابدی. اما چیزی که میبینم فراتر از افسانه است. ما کنار دریاچه ای ایستادیم. شبه و ماه کامله. و یه ماه هلالی دیگه کنارش شناوره . ستاره ها بزرگ و درخشان تو آسمون تاریک میدرخشن. بزرگتر از ستاره های سرزمین من. آب دریاچه در دوردست شکافته میشه و چیزی زیر نور ماه به رنگ آبی کمرنگ میدرخشه. اشر متوجه نگاهم میشه: « اونا ماهی ماه هستن.» دلم میخواد دستمو ببرم تو آب و باهاشون بازی کنم، اما چیزی که
میدونم اینه که اونا گوشخوارن و همونقدر که دلشون بازی میخواد غذا هم میخواد. جای ساکت و آرومیه. ولی هنوز یادمه که به چه دلیلی اینجام. اشر میگه: « ما به اینجا جهنم نمیگیم. اسم اینجا جزیره شیطانه برمیگرده طرف آینه ای که ازش اومدیم و دستی روش میکشه . وقتی دستش رو برمیداره تصویر آینه با رنگهای مختلف میچرخه و تصویری جدید پدید میاد. اول نمیفهمم به چی نگاه میکنم . اشر میگه: «این جهنمه» به تصویر اشاره میکنه و من میفهمم که این نقشه ی این مکانه، جزیره ای که شامل هفت دایره متحدالمرکزه. دستم رو طرف
نقشه میبرم و مرکز دایره هارو لمس میکنم. نقشه زوم میشه و تصویری سه بعدی از قصری بزرگ نشونم میده. اشر میگه: «اون قصره. الان مستقیم میبرمت اونجا.» انگشتم رو برمیدارم تا تصویر دوباره بزرگ بشه: این دایره ها چی ان؟ «هفت منطقه که هرکدوم توسط یک شاهزاده حکمرانی میشن. نقشه های دیگه ای از سرزمینمون هست، ولی بهترین دید رو میشه از آینه داشت گرچه تو هر هفت منطقه برای امنیت هیچ آینه نیست. هرکس که بخواد با آینه به منطقه ای دیگه سفر کنه باید بیاد اینجا .» لحظه ای بعد قایقی در ساحل دریاچه به طرف ما میاد…