دانلود رمان مومیایی از پگاه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جنایت… جنایت پشت جنایت قصه حماقت ها، سادگی ها و باختن های هر روزه من و تو قصه اشتباهاتی که حتی خدا هم به جبرانش اراده نمی کند…
خلاصه رمان مومیایی
رنگ آمیزی اتاق تمام شده بود. اتاق هیجده متریمان. جایی که قرار بود حداقل چندین سال نقش خانه را برایمان بازی کند. دور خودم چرخیدم. تخت را نزدیک پنجره گذاشته بود. پنجره ای با پرده های بنفش تیره. تیره تر از رنگ رو تختی. ساتن خنک کوسن ها را لمس کردم. بلند شدم و این بار پشت میز توالت نشستم و کشوها را یکی یکی باز کردم و بستم. کمد هم داشتیم. کمدی که هنوز خالی بود. کتابخانه و میز کامپیوتر کوچکی هم در گوشه دیگری از اتاق به چشم می خورد. همه به رنگ های سفید و بنفش و یاسی. برگشتم و از گردن اشکانی که دست به جیب و لبخند بر لب نگاهم می کرد، آویختم.
زبانم از خوشی بند رفته بود. روی تخت نشست و مرا روی پایش نشاند. – چیدمانش رو می پسندی؟ سرم را تند تکان دادم. -یه کاناپه هم باید بخریم واسه شبایی که دعوامون میشه و منو تو تخت راه نمی دی. صورت خسته اش را با دو دست قاب گرفتم و بعد از بوسه محکمی که بر پیشانیش نشاندم سرش را به سینه ام چسباندم و گفتم: – خدا اون روز رو نیاره. چانه ام را بوسید، اما از نگاه کردن به چشمانم طفره می رفت. می خواست چیزی بگوید و نمی توانست. گونه اش را نوازش کردم. – چیزی شده عزیزم؟ چرا سرحال نیستی؟ نفس عمیقی کشید. – با وامم موافقت نشد. انگار تمام آب های یخ زده قطب
جنوب را روی سرم خالی کردند. -دیگه نمی دونم باید چی کار کنم. بابا میگه ماشین رو بفروشیم، اما بدون این قراضه کارمون بدجوری لنگ میشه. دستان سردم را به لب هایش چسباند. -می دونم قرار بود بعد از آماده شدن اتاق عروسی کنیم، ولی انگار باید یه ذره بیشتر منتظر بمونیم. تمام تلاشم را به کار بردم که اشکم سرازیر نشود و غرور مردم نشکند. دست هایش را دورم محکم کرد. -فردا میرم یه جا دیگه درخواست میدم. صد جا دیگه درخواست میدم. بالاخره درست میشه. تو غصه نخور. لب پایینم لرزید. سرم را بلند نکردم. – من عروسی نمی خوام. به چه زبونی بگم؟ فشار دستانش را بیشتر کرد…
دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان بن بست_۱۷ از P*E*G*A*H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت زندگی دختری به اسم ترنج که تک دختر خانواده سرشناس فرهیِ که با عمو و پسراشو مادر بزرگ و پدربزگش و مادرش و خانواده حسین بابا تو خونه باغ بن بست ۱۷ زندگی میکنن.رمان از شب ازدواج ترنج شروع میشه که میلاد عشق پنج سالش، چند دقیقه قبل از عقدشون جا میزنه. ترنج از این اتفاق داغون میشه و سعی میکنه با خودش کنار بیاد. اما بعد از گذشت چند ماه دوباره سر و کله ی میلاد پیدا میشه…
خلاصه رمان بن بست_۱۷
بالش را پشت کمر مادر مرتب کردم تا بتواند راحت تر بنشیند. – خوبه این جوری مامانم؟ راحتی؟ از وقتی مرخص شده بود، نگاه خیس و نگرانش یک لحظه هم ترکم نمی کرد. -آره مادر. خوبه. بوسه ای بر پیشانی اش زدم و روسری به هم ریخته اش را مرتب کردم. – پس برم آب بیارم واست که قرصات رو بخوری. عمو، یاشار، یاسین و مادر بزرگ هم کنار کاناپه مادر مستقر شدند و منا همراه من به آشپزخانه آمد. چشمان همه پر از حرف و دلسوزی و ترحم بود اما هیچ کس حرفی نمی زد. منا در حالی که چای دم می کرد گفت: – من مرغ بار گذاشتم. تو دیگه به فکر غذا نباش و به زن عمو برس. سعی کردم به ذهن
آشفته ام فرصت فکر کردن بدهم. -قربون دستت ممنون.لیوان را آب کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم. صدای فین فین مادر پاهایم را سست کرد. عمو آرام دلداری اش می داد. -یه جوری گریه می کنی انگار دور از جونش بلایی سرش اومده. خدا رو شکر کن صحیح و سلامت کنارمونه. غصه ی چیو می خوری زن داداش؟ بغض مادر آتشم زد. -غصه ی دلش رو می خورم. من می دونم چی داره بهش می گذره اما به خاطر من جیک نمی زنه. مادرش بمیره واسش که بختش مثل خودم سیاهه. تر شدن مژه هایم باعث شد به دیوار تکیه بدهم و چندین بار نفس عمیق بکشم. -لا اله الا الله! چرا ناشکری می کنی زن داداش
اگه می رفت با دو تا بچه برمی گشت خوب بود؟ خدا رو شکر کن که همین اول کار فهمیدیم چه خبره. دخترمون با همون عزت و احترام اولش پیش خودمونه. نه لازمه در به در دادگاه شیم واسه طلاق، نه نگران بچه ی بی پدرش هستیم، نه بیوه شده که بگیم بدبخت شده. هیچی به هیچی. همه یه جوری رفتار می کنیم که انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. ترنج هم یه کم اذیت میشه و بعد یادش میره. گریه ی مادر این بار واضح تر شد. – نه خانی اومده نه خانی رفته؟ نقل محافل شدیم آقا رضا، جلو هزار نفر آدم سکه یه پول شدیم. تک دختر خاندان فرهی رو سر سفره عقد ول کردن و رفتن….