دانلود رمان خانوم خلافکار من از مبینا و ریحانه (آصفی) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب پسریه که سن زیادی داره با خیلی از مردم ارتباط داشته اما تاحالا دلبسته کسی نشده و عشق رو تجربه نکرده. به خاطر گذشته تلخش و زجرهایی که پدرش کشیده به سمت راه پر پیچ و خمِ انتقام قدم برمیداره. در کوچه پس کوچههای این حس سیاه، بالاخره نوری میبینه. اون عشقی خالصانه رو پیدا میکنه که رسیدش بهش، شاید فقط در دنیای آرزوها ممکن باشه….
خلاصه رمان خانوم خلافکار من
خوشحال چون می دونستم که حالش خوبه و ناراحت چون نباید می فهمید که اینجام. از ساعتای۱۱شب بود که نشسته بودم پشت در و همه ی بدنم گوش شده برای شنیدن یه صدا می خواستم وقتی که اومد از تو چشمی نگاهش کنم ولی خب الان ساعت یک بود و هیچ خبری نشده بود فکر کنم اومده بود و من نفهمیده بودم ولی خب هیچ کفشی جلو در خونش نبود که…مگه نمیتونه کفششو ببره تو خونه اخه؟هوف کلافه ای کشیدم و سرمو کوبیدم به در دیگه کم کم داشت خوابم میبرد که صدای اسانسور اومدش با عجله از جام بلندشدمو و از تو چشمی نگاه کردمش. خودش بود! ولی خب چون پشتش بهم بود صورتش دیده نمیشد.
قلبم تو سینم میکوبیدش کاش می تونستم در و باز کنم و برم باهاش صحبت کنم ولی.. با برگشتن یهوییش سمت در خونم ترسیدم و یه قدم عقب رفتم نکنه داره میبینم؟ نه بابا دیوونه شدی اوینا چجوری از پشت در میخواد ببینت دوباره رفتم چسبیدم به در و از تویه چشمی نگاه کردم که دیدم رفت تو خونه و در بست اه. امروز مزخرف ترین روز زندگیم بودش کلی با مامان دعوا کرده بودم سر منیژه ولی هیچی به هیچی وقتی داشتم میرفتم تو خونم یهو یاد همسایه جدید افتادم اقایه فهیمی امروز زنگ زد بهم و گفت برم باهاش راجب قبض مشترک اب صحبت کنم چون هردوواحد مشترکن با همدیگه ولی بعد دیدم حوصله ندارم اصلا ورفتم تو خونم.
صبح ساعت یه ربع شیش بود که از خونه زدم بیرون جلو در وایستاده بودم و داشتم کفشامو می پوشیدم که در واحد روبه رویی باز شد چون خم شده بودم فقط شلوار و مانتوش مشخص بود تا سرمو بالا گرفتم دیدم خودشو پرت کرد تو خونه و در و کوبید بهم با چشمای گرد شده به در خونش زل زدم مگه زامبی دیده بود وایستادم و رفتم سمت در خونش و زنگ زدم ولی هرچی صبر کردم باز نکرد چندبار دیگم زنگ زدم و به در کوبیدم ولی هیچی به هیچی. خیلی ناراحت شدم خوبه دیده بودم که خونست حالا چرا در باز نمیکنه مثلا؟میخوام بخورمش؟ بی حرف کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امشب کارم زودتر از همیشه تموم شدش یه پرس غذا سرراه برای خودم گرفتم.
و از پله ها رفتم بالا کی میخوان اسانسور و درست کنن من نمی دونم. تو پیچ اخری بودم از طبقه خودمون مشخص نمیشد که کسی تو راه پلست با صدایی که شنیدم سرجام قفل شدم _اهه لعنتی با این قفلاشون د باز شو دیگه چته چرا انقد سفتیی تو بازشو. چرا این صدا انقدر برام اشنا بودش چرا قلبم داشت انقدر محکم می کوبید تویه سینم؟ صدای باز شدن در که اومد حواسم جمع شد و سری رفتم بالا تا ببینم صدای کی بود ولی تا رسیدم دیدم رفت تو و در بست شب هرکار که می کردم خوابم نمیبرد اون صدا زیادی شبیه به… عصبی موهامو چنگ زدم دارم دیوونه میشم دیگه زیادی فکر و خیال چرت و پرت میکنم انقدر تو فکرشم که همرو شبیه به اون میبینم المان که نیستی اومدی ایران …
دانلود رمان جاده بیراهه از مهسا عادلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانیال سرگرد جوانی که در پی پرونده ی قتل سریالی متوجه خیانت زنش می شه و … میران و لینا …دختر و پسری که پنهانی صیغه ی هم شدند…میرانی که از خانواده طرد شده با یک پدر خلافکار آیا می تونه رابطش رو حفظ کنه؟ فربد و فرزامی که خیلی زود یتیم شدند …فربدی که پا تو راه اشتباهی می ذاره و فرزامی که بی خبر از همه جا پاش به یه رابطه ی مجازی باز می شه و … این داستان جمع شده ی هفت موضوع متفاوت هستش و در نهایت هفت داستان بهم متصل می شن…
خلاصه رمان جاده بیراهه
الهی دورت بگردم خدا همیشه حفظت کنه واسه ما،روم به دیوار داداش اینارو نباید به تو بگم. همیشه دردسر داریم واست به خصوص تو خودت هم حالت این روزا خوب نیست. دانیال عصبی دستی به صورتش کشید. وقتی طلا را انقدر درمانده میدید میخواست سر به دیوار بکوبد. بی شک این آشفتگی حاصل یک اتفاق مهم است. – طلا میگی چی شده یا میخوای پدر منو از نگرانی در بیاری ؟ من کی رفتاری داشتم که شما فکر کنید برای من دردسر هستید؟ اگر تو زندگیم اختلافی پیش اومد اگر جدا شدم، هیچ کدومش باعثش شما نیستید… همش و همش خریت خودم بوده. مامان راست میگه. خواهر کوچک تر آن ور خط با دستان عرق کرده، شال صورتی را در انگشتانش می چلاند.
طلا نگاهش را از مادر و ویلچرش گرفت و سعی کرد برادرش را از نگرانی در بیاورد. دلش نمی خواست تو این حال بد دانیال، مشکل روی مشکلاتش شود. -دانیال، طاها می خواد از دانشگاه انصراف بده میگه می خواد کار بکنه. می گه خسته شده انقدر سربار تو بودیم. دیشب که تو خسته اومدی خونه دلش گرفت حتی کم مونده بود گریه کنه. میگه این انصاف نیست تو این همه کار کنی و خسته بشی. ظهرم که اون طوری دلگیر زدی بیرون. لحن دختر پر از التماس میشود. خواهش از اینکه مبادا طاها،برادر کوچک ترشان از درس و زندگی که علاقه اش است، برای زندگی محقر آنها بیوفتد. ترس از نابود شدن آرزو های یک پسر بیست و یک ساله، از آوار شدن رویا های که می تواند ممکن شود.
– می دونم به خدا، می دونم خیلی اذیتت می کنیم ولی دانیال طاها عاشق رشتش هستش میشه جلوش رو بگیری داداش. الان درسو ول کنه دیگه حوصله اش نمیکشه بیاد سمتش، نذار! از تو حرف شنوی داره طاها. دانیال لب گزید از خودش متنفر شد که حتی نمی توانست نیاز خانواده اش را تامین کند او فقط یک بی عرضه بود که نه تنها از پس زندگی مشترک خودش بر نیامده، بلکه خواهر و برادر و همین طور مادری که برایشان جان میداد را هم در مضیقه گذاشته بود. بی شک یک ادم به دردنخور بود که برادرش حس میکرد سربار اوست. دلش فریاد زدن می خواست یا حتی شاید همان تیری را که به سینه امیر توکلی برخورد کرده بود را تا تمام شود تا بخوابد، خوابی به نام مرگ.
دانلود رمان عشقی که تبخیر شد از فاطیما.ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتا، دختریست که با قدرت بینهایت پدرش در عمارتی عظیم، بزرگ میشود. امیر، پسریست که در دست سالارخان سخت زندگیکردن را میآموزد و عشقی که این میان ناگفته میماند و نابود میشود اما ….
خلاصه رمان عشقی که تبخیر شد
تعجب داشتم نگاهش میکردم که با دستِ پدر باز هم کشیده شدم. نمی فهمیدم چه خبر است و رادین قرار است تکلیف کدام کار را با پلیس ها روشن کند! انفجار آزمایشگاه که معلوم بود کار خود پدر بوده و احتمالاً با نابود کردن آن همه موادی که می توانست بزرگترین جرم ها را به آنها نسبت دهد، سالارخان می توانست به راحتی خود را تبرئه کند! اینطور که به نظر میرسید این نقشه ی شماره ی دو بوده که در صورت به هم خوردن برنامه ها، تمام مدارک جرم را از بین ببرند حتی اگر آن آزمایشگاه و تمام زندگی شان باشد. پدر مرا به درون ماشین هل داد و خودش و عمه هم بر صندلی های جلو نشستند. یعنی قرار بود رادین به تنهایی جوابگوی پلیس باشد؟! دستم را به پشتی صندلی پدر گرفتم و کمی خود را جلو کشیدم. – بابا! رادین میتونه؟! – امیدواریم که بتونه. یعنی چه که امیدواریم!
یعنی اگر نتوانست باید به جای همه ی ما مجازات شود! – بابا، منم می خوام برم پیش رادین! اون الان به یکی احتیاج داره. نمیشه که همه مون تنهاش بذاریم و فرار کنیم! عمه سلطان که تا الان لحظه ساکت نشسته بود اخم های غلیظش را به صورتم پاشید و تشر زد: – اگه قراره کسی نگران رادین باشه اون منم. پس زیاد احساس فداکاری بهت دست نده مهتا خانوم. از دستش حرصم گرفت ولی سعی کردم به تندی جوابش را ندهم. – رادین برای من بیشتر از پسرعمه، یه دوسته و این کار رو نه به خاطر روابط خونی و فامیلی بلکه به عنوان یک دوست میخوام بکنم. – مهتا ساکتشو و سر جات بشین. فکر کردی از بین بردن تمام هست و نیستم کار راحتی بوده که من به خاطر شماها مجبور به انجامش شدم؟! پس آروم بگیر تا بفهمم باید چیکار کنم.
با غیظ به پشتی صندلی تکیه زدم و دست به بغـل بستم. – انگار حالا واقعاً به خاطر ما انجام داده! هرکی هم خبر نداشته باشه واقعاً باور میکنه! – مهتا… گفتم ساکتشو. صدای فریاد گوش خراشی که در فضای کوچک ماشین کشید، رعشه به تمام اندامم ریخت و زبانم را قفل کرد. نمیدانم چه قدر گذشت و در آن تاریکی چه قدر راندیم تا به جایی که مقصدمان بود رسیده و پیاده شدیم! سرم از آن همه اتفاق عجیب وغریب در حال انفجار بود و بیصدا نشستن در آن ماشین برای ساعت هایی که با هزار ترس و دلهره گذاشت، مغزم را هم مثل قلبم به ضربان انداخته بود! خانه به نظر ویلایی و کوچک میرسید و از بوی درختان اطراف میشد تشخیص داد نزدیک جنگل هستیم! نمی فهمیدم با از بین بردن آن همه چیز، دیگر چه نیازی به فرار و پنهان شدن بود!
دانلود رمان بیگانه ای با من است از جوی فیلدینگ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بیگانه ای با من است! به ناگاه دنیای او در فراموشی غرقه شد… مات و مبهوت و سرگردان در بوستون… با لباس هایی خون آلود و جیب هایی پر از اسکناس… و برای «جین ویتاکر» این آغاز راه بود… «نیویورک تایمز»: «جوی فیلدینک» توانایی شگرفی در به تصویر کشیدن زندگی افراد، با شرایط خاص دارد: شرایطی که ممکن است برای هرکسی پیش آید…
خلاصه رمان بیگانه ای با من است
یک بعد از ظهر در اواخر فصل بهار جین ویتاکر برای خرید مقداری شیر و تخم مرغ به مغازه ای رفت و فراموش کرد که چه کسی است. بدون سابقه ذهنی یا هیچ علامت هشدار دهنده ای همان طور که در تقاطع کمبریج و بودوین ایستاده بود. فورا تشخیص داد که در مرکز شهر بوستون است . در عین حال که می دانست دقیقا کجاست. مطلقا نمـی دانست که خودش کیست. مطمئن بود که در راه خواربارفروشی برای خرید شیر و تخم مرغ که آن هـا را برای درست کردن کیک شکلاتی لازم داشت می باشد.
گرچه نمی دانست برای چـه کسی می خواهد کیک بپزد. دقیقا می دانست که چند گرم پودر شکلات برای کیک لازم است ولی هنوز نام خودش را بـه یاد نمی آورد. از آن مهم تر این که نمی توانست به یاد بیاورد که مجرد است یا متاهل، بیوه است یا مطلقه، فرزندی ندارد یا صاحب یک جفت دوقلو می باشد؟ قد و وزن یا رنگ چشمان خـود را بـه یـاد نمـی آورد حتی روز تولد یا سنش را نمی دانست. می توانست رنگ برگ های درختان را تشخیص دهـد. ولـی نمی توانست به یاد آورد که خودش بلوند است یا موسیاه؟
راهی را که در آن مستقیم پیش می رفت مـی شناخت ولی نمی دانست که از کجا آمده است. خدایا! چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ رفت و آمد ماشین ها در بودوین آهسته تر شد و سپس قطع شد. احساس کرد مردم از اطـرافش کـشیده می شوند و مثل این که جذب مغناطیس شده باشند. به طرف دیگر خیابان می روند. او فقط در آن نقطـه ایستاد. قادر نبود هیچ کاری انجام دهد و به زحمت نفس می کشید. با احتیـاط و آرام سـرش را از یقـه کتش بیرون آورد و دزدکی به پشت سرش نگاهی انداخت…
دانلود رمان حصار تنهایی من از پری بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف با ایستن… دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه… و بر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست… باباش در کمال ناباوری و نامردی آیناز رو جای بدهیش میده به طلبکارش… و مسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد…
خلاصه رمان حصار تنهایی من
وقتی به دم در خونمون رسیدم یادم افتاد که کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفی کردم و دور و برو یه نگاهی انداختم. وقتی خیالم راحت شد که کسی نیست، از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حیاط. اگه مامانم بود که یه کتک مشتی ازش می خوردم. رفتم تو آشپزخونه، پارچه عفت خانمو برداشتم بردم به اتاقم. روسری و مانتوم و در آوردم انداختم روی زمین. از کمد لباسم به تاپ و شلوار برداشتم رفتم به حموم یه دوش مختصر و مفید گرفتم. وقتی از حموم در اومدم جلوی میز آرایشیم نشستم و به خودم به نگاهی انداختم. موهای فرفری مشکیم که تا گردنم بود با پوستی نسبتا سفید و
چشمای بادومی شکل که بخاطر حالتش بیشتر دوستام بهم می گفتن کره ای، لبام هم خوب بود ازش راضی بودم لب پایینیم گوشتی تر از بالایی بود تنها عضو صورتم که با بقیه ناهماهنگ بود دماغم بود که عین دسته فرغون به صورتم چسبیده بود. کلا چهره خوبی داشتم نه خیلی خوشکل و لوند بودم نه خیلی زشت و بد ریخت. یه جورای قابل تحمل بودم! دست از صورتم برداشتم و روی زمین دراز کش شدم. کتابی که مخصوص انواع دوخت پرده بود برداشتم. باید برای پرده عفت خانم به مدل پیدا می کردم، سرم گرم کتاب بود که صدای در اومد، بلند شدم به چادر دور خودم کردم، از حیاط داد زدم:
کیه؟ – باز کن منم ! – کی؟! – درو باز کن گرممه، حوصله ندارم. درو باز کردم و گفتم: سلام مامان. با اخم اومد تو و گفت: علیک سلام. سر ظهری شوخیت گرفته؟ چیزی شده؟ -نخیر … -پس چرا اینقدر عصبانی هستی!؟ چشماشو بست و با حالت عصبانی گفت: عصبانی نیستم… فقط گرممه -چرا الان اومدی؟ سرم داد زد: میشه این قدر سوال نپرسی؟ وقتی اینجوری حرف می زنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره و کسی نباید به پر و پاش بپیچه. منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم، چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشینم که صدای گریه مامانمو شنیدم. از اتاقم اومدم بیرون…
دانلود رمان دختر شرور از محدثه فارسی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد یه دخترِ بد، بدِ، بدِ، دیگه. از نظر اخلاق و رفتار شیطونی بیش از اندازه و آزار مردم باعث خوشحالیش میشه! ولی یک دفعه همه چی تغییر میکنه وعاشق میشه! تصور کنید همچین دختری عاشق بشه، واویلا! آیا دوست دارید نتیجش رو ببینید و بخندید؟
خلاصه رمان دختر شرور
قیافم رو کج کردم و گفتم: -قیافش رو تو روخدا! آخه بگو لامصب تو به این جذابی چرا انقدر حزب اللهی هستی؟ سوگند در تایید حرف من گفت: -واقعا هم، حیفه به خدا. آخه ببین چه تیکه ای. آدامسم رو باد کردم و محکم ترکوندم که سوگند چپ چپ نگاهم کرد! برگشتم سمتش و گفتم: -ولی میدونی اصلا ازش خوشم نمیاد، اصلا از آدم های اینجوری بدم میاد میدونی که؟ ایشی زیر لب گفت و ادامه داد: -نه تو روخدا! بیا و خوشت هم بیاد! پسره ی خشک نچسب. یهو سوگند برگشت و پشت سرم رو نگاه کرد.
سریع بلند شد. بعد از زدن چشمکی ازم دور شد. اخم هام رو در هم کشیدم و پام رو انداختم روی اون یکی پام. کنارم نشست و با لبخند نگاهم کرد! -الان اومدی منت کشی؟ خندید و چشمای نافذ مشکیش رو دوخت توی چشم هام و گفت: -مگه میشه قهر شما رو تحمل کرد خانمی؟ لبم داشت به لبخند کش میومد ولی با هر زوری بود نگهش داشتم و اخمم رو حفظ کردم. -کار همیشته رفتارای اشتباه می کنی و آخر سرم میای تا من و خر کنی! ولی این دفعه کور خوندی آقا سیاوش!
سیاوش با خنده خواست دستش رو بندازه دور گردنم که سریع گفتم: -هوی، بکش بابا. اخم های سیاوش در هم رفت ولی سعی کرد با لحن آرومش از دلم در بیاره. -ای بابا، خانم خانم ها! مثل اینکه حسابی قاطی کردی ها… خب من غلط کردم، خوبه؟ لبخندی از روی غرور و بدجنسیم روی لبم نشست. فکرش رو بکنید پسر جذاب و پولدار و مغرور دانشگاه اینطوری به پای من افتاده! از وقتی وارد دانشگاه شدم چشم های سیاوش دنبال من بود. یه جوری میگم از وقتی وارد دانشگاه شدم انگار چند سال میگذره!
دانلود رمان آناکوندا از مهدیه صابریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرمان پسری مبتلا به یک اختلال نادر… اختلالی خطرناک و ترسناک که خودش از این موضوع بیخبره… پسری بیبند و بار و به فکر عیاشی و پول در آوردن از راه خلاف و مردم گریز… با قتل ناگهانی پدرش و شروع تلفنهای ناشناس و رو شدن حقایقی که درکی ازشون نداره تازه اون به هیولای درونش تبدیل میشه هیولای ترسناکی که نه تنها افراد دور و برش بلکه خودش هم نمیتونه کنترلش کنه… که پویا و آوا رو درگیر پرونده ای سخت… و زندگی همراز رو دگرگون میکنه… حالا این افراد چه ارتباطی بهم دارن؟؟
خلاصه رمان آناکوندا
از پله های کافه پایین رفتم. با دیدن من از روی صندلی برخاست و با لبخندی دلربا از من استقبال کرد. ـ سلام عزیزم. لبخندش را در ثانیه ای آنالیز کردم. لبخندی جذاب و یک طرفه تحویلش دادم: ـ سلام، احوالِ شما؟ صندلی را عقب دادم و نشستم. او هم نشست و گفت: ـ هیچی گلم سلامتی،تو چخبر؟ نگاهم از چشمانِ سرشار از آرایشش، پایین رفت، رژ لبی سرخ، مانتویی ژیله مانند و بلند که رنگِ بنفشش با یقه اسکیِ طوسیِ زیرش هارمونی پیدا کرده. شلواری مخملی و سیاه و نیم بوت هایی هم رنگ شال و مانتو و کیفش. لبخندم را رویِ لبم خالکوبی کردم، اصلا نباید محو می شد: ـ منم سلامتی..
اخمِ کم جلوه ای ضمیمه ی لبخندِ لبم کردم: ـ از دیشب که بهم زنگ زدی و گفتی می خوای من و ببینی، اصالا حال و هوام و عوض کردی، دنیا یه جور دیگه شده واسم.لحظه ای ارتباط چشمی ام را با او قطع نکردم. در حالِ اسکنِ درونش بودم برای یافتن نقطه ضعفی به درد بخور! غنچه لب های سرخش لبخندی به ظاهر محجوب زدند و سرش را پایین بردند: ـ پس من چی باید بگم؟ اصلا باورم نمی شد درخواستم و قبول کنی، خب، خب فکر کردم چون با آری ارتباط دارم اصلا جوابمم ندی. ـ می خواستم این کار و کنم، به هر حال اونم رفیق و داداشمه، اما چشمات… با این جمله سرش را کمی بلند کرد و
ارتباط چشمی ام را تکمیل کرد. ـ چشمام؟ دنبال جمله ای اغواکننده در فیلم ها و آهنگ هایی که تا به حال گوش داده و دیده ام گشتم. ساق هر دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به جلو متمایل شدم: ـ چشمات تموم عالمم شده، تا حالا کسی از معرکه بودنشون بهت گفته؟ لبخندش عجیب شد، می دانستم که این لبخند در حالی رویِ لب های بقیه می نشیند که یادِ اتفاقی شوم در گذشته افتاده باشند، این اتفاقات گاهی می توانست خاطره هم باشد. پس او الان یادِ چیزی افتاده بود. دستم را جلو بردم و روی دستش گذاشتم: به چی فکر می کنی؟ چیزی هست که اذیتت کرده؟ امان ندادم جمله ام را درک کند…
دانلود رمان آخرین مقتول از حوای پاییزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهراب شمس، سرگردی که به خاطر خصوصیات خاصش به هاسکی معروفه! برای حل پرونده قتلی به بوشهر میاد، موقع بررسی صحنه قتل متوجه شخص عجیبی میشه…!ماهور، خبرنگار باهوشی که اطلاعات سری از اون پرونده داره،ولی حاضر نیست بگه چطوری بدستشون آورده، تا اینکه…!
خلاصه رمان آخرین مقتول
به محض رسیدن ماشین مهراب، روزبه به سمتش رفت. ماهور تندی از ماشین پیاده شد و گفت: – چی شد روزبه؟ دستگیرش کردین؟ روزبه در حالی که خم شده بود و جفت دست هایش را روی زانوهایش گذاشته بود گفت: – فعلا که آب شده رفته تو زمین. جواد و بچه ها رفتن سمت دریاچه. ببینم می تونن پیداش کنن یا نه. مهراب درب ماشین را بست و گفت: – ماجرا چیه روزبه؟ گفتی یه قتل جدید داریم. روزبه سر تکان داد و گفت: -آره، یه خورده عجیب و غریبه.
ساعت یازده شب، مردی که داشته سمت خونه ش می رفته وسط جاده جثه ی یه سگ مرده رو می بینه، از ماشین پیاده میشه و نگاهی به اون سگ می اندازه. جثه ی سنگینشو کنار جاده می ذاره تا ماشینا از روش رد نشن، وقتی برمی گرده توی ماشین، می بینه روی صندلی بغلیش یه جنازه س. سریع با پلیس تماس میگیره. پلیس بهش مضمون میشه و دستگیرش می کنه. خداروشکر، اتفاقی دکتر کلهر مسئول کالبدشکافی میشه و به محض بررسی جسد می فهمه کار قاتل کلت سیاه بوده.
اون مرد ادعا کرده وقتی جسدو دیده از ترس سریع از ماشین پیاده شده و صدای خش خشیو لای درختا شنیده. قاتل همین دور و برا بوده. ستوده و بهبودی تمام جاده های اطرافو بستن دارن تفتیش می کنن، جواد هم رفت سمت دریاچه، یه تیم دیگه هم دارن جنگلو می گردن. ماهور پرسید: – حالا از کجا فهمیدین ماجرای قتل ادامه ی قتل های کلت بوده؟ روزبه از خستگی به کاپوت ماشین تکیه زد و گفت: – اینو باید از دکتر کلهر بپرسین، اون و یغما کنار جسد وایسادن. ماهور لنز دوربینش را تنظیم کرد و همراه با مهراب کنار درب ماشین مشکی رنگی که دکترکلهر و یغما کنار آن بودند ایستاد…
دانلود رمان بلندترین سکوت از Specialstar با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان واقعى چهار انسان که روى کره ى خاکى زندگى مى کنند… نقطه مشترک انها، سکوتى ست با جنس هاى متفاوت… ترانه، دختر رئیس باند قاچاق مواد مخدر است که تا به حال فعالیت چندانى نداشته. اما شرایطى پیش مى آید که او را وارد بازى خطرناکى مى کند… کیارش، یک فرد آموزش دیده و حرفه اى است که به عنوان راننده به باند پدر ترانه وارد مى شود. اما او نمى خواهد فقط یک راننده باشد. براى اهداف بزرگترى به میدان آمده است…
خلاصه رمان بلندترین سکوت
سنا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند او در حال پس دادن یکی از امتحانان مهم زندگی اش است. چقدر مقاوم و محکم مبارزه می کند. در ظاهر هیچ چیزی تغییر نکرده و لبخند روی لبانش است اما در درونش هیاهوی بی سابقه ای به پا شده که سعی دارد او را از پا درآورد. بابا هر روز سرکار می رود و مامان مانند پروانه ای به دور سنا می چرخد و از او مراقبت میکند. انگار همه چیز مثل گذشته است. با این تفاوت که یک نفر به زودی به خانواده ی ما اضافه می شود. مامان در
پوست خود نمیگنجد و در تدارک تهیه سیسمونی برای نوه اش است و میخواهد سنگ تمام بگذارد. در چهره بابا هم خوشحالی همراه با غمی دیده می شود که نمیتواند آن را پنهان کند اما ما نادیده می گیریم. من نیز بیشتر اوقات در اتاق سنا هستم حال که تابستان است و فشار درسی زیاد نیست، می توانم به او کمک کنم با او حرف میزنم درباره آینده و اتفاقات خوب و بدی که ممکن است رخ دهد. رفتارهای ما برایش حکم ترحم را ندارد زیرا میداند که کارهای ما از صمیم قلب است و از روی
مهربانی عشقمان به اوست. به خواسته سنا همسرش از زندگی ما حذف شده و نامش هیچ گاه بر زبان ما جاری نمیشود حتی اگر مجبور باشیم. تنها کسی که هنوز نتوانسته با این داستان کنار بیاید امیر سجاد است. گوشه اتاق می نشیند و فکر می کند. با این کارش احساس کینه و انتقام جویی را در خود می پروراند… من هم اگر مانند او تنها باشم همین اتفاق برایم افتد و فکرم لحظه ای آرام نمی گیرد. بی غیرت نیستم که خواهر دلبندم اذیت شده و من سکوت میکردم. کار دیگری می توانستم بکنم؟
دانلود رمان مسکوت از سروناز زمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیدا دختر شیطون و استقلال طلبی که عاشق پسری خشک و مغرور میشه از قضا اون پسرم کسی نیست جز زانیار سرگردی خشن و بی رحمه که دلش از سنگه…
خلاصه رمان مسکوت
گریمور روی صورتش در حال پیاده کردن گریم سنگینی بود. قرار بود در این فیلم نقش دختر بی خانمانی را بازی کند که خلقیاتش به شدت شبیه پسرا بود. فیلم پر بود از صحنه های اکشن و خیلی روی جلوه های بصری تاکید داشت بنابراین یک مشاور صحنه های اکشن هم قرار بود سر صحنه بیاید که حسابی در کارش خبره بود و بچه ها می گفتند خودش سرگرد نیروی انتظامی است. -عه ایدا جان کم وول بخور خب این براش میره تو چشمت کور میشی. ایدا در جایش کمی جا به جا شد که سهیلا نیشگونی از بازویش گرفت و ایدا لب برچید، دست خودش نبود
مدت طولانی در یک جا آرامش نمی گرفت. تا سهیلا حواسش به رنگ و روغن روی میزش بود از جایش بلند شد و با همان گریم نصفه نیمه از آنجا گریخت. از کانکس داشت بیرون می رفت، که شانه اش به کسی برخورد، سرش را بالا گرفت که سیامک را دید،همبازیش در این فیلم که خیلیها معتقد بودند زوج هنری خیلی جذابی هستند قبلا هم با سیا همبازی شده بود. -یا ابوالفضل این چه ریخیته ایدا. ابروت کجاس؟ ایدا شانه ای بالا انداخت و گفت: -نمیدونم چرا این تست گریم تموم نمیشه. کمرم خشک شد روی اون صندلی کوفتی. گوشیتو بده ببینم.
سیامک نگاهی به چهره اش انداخت، برای این فیلم داشتند گریم های مختلف پسرانه را روی صورتش پیاده می کردند اما هرکاری می کردند آن چشمای زیبا را نمی توانستند زیر هیچ گریمی پنهان کنند و همچنان مثل دو الماس در صورتش می درخشید. گوشی اش را در آورد و دست ایدا داد. ایدا با دوربین گوشی نگاهی به چهره اش انداخت و انقدر غافلگیر شد که گوشی از دستش افتاد. سهیلا ابرویش را طلایی کرده بود که راحت به آن حالت دهد. حالا تنها یکی از آن ها را کشیده بود آن دیگری همانطور بی رنگ مانده بود و انگاری هیچ آبرویی در کار نبوده…