دانلود رمان تقاص یک رویا از سیمای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه. درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه. با ورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
خلاصه رمان تقاص یک رویا
به سمت اتاقم می رفتم که با حرف سینا به عقب برگشتم. _درهان. _سینا بزارش صبح میبینی نه حوصله دارم نه اعصاب فکر کردن به چیزیو. _باشه داداش میخواستم دوباره قالیچه ها حرف بزنم ولی باشه برای صبح. با کارای این دختره از فکرشون دراومده بودم اما واقعا حوصله حرف زدن درباره چیزیو نداشتم. با تکون دادن سرم گفتم : -باشه شب بخیر. -شب بخیر. متوجه شدم پشت سرم سینا و صنم دارن پچ پچ میکنن و مطمئنا درباره ابریشم حرف میزدن. بی توجه به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم زیر لب زمزمه کردم دختره سرتق پامو برید حالا رفته تو سوراخش قایم شده فکر کرده تا
کی میتونه اون تو بمونه. نمی دونم چرا از کارش چندان بدم نیومده بود. با کنجکاوی سراغ لب تابم رفتم روی تخت دراز کشیدمو صفحه مربوط به دوربینای مداربسته رو باز کردم. با بزرگ کردن دوربین اتاقش از کارش خندم گرفت منو زده بود و داشت با خیال راحت نقاشی می کرد با بزرگ کردن تصویر دهنم از چیزی که دیدم باز موند نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم داشت تصویر منو می کشید با دندونایی که شبیه که شبیه خوناشام بودن حالا صنم و سینا اصرار دارن کاری بهش نداشته باشم نمی دونن کرم از خود درخته. صفحه لب تابو خاموش کردمو کنارم گذاشتمش. صبح حساب این دختر
چموشو می رسیدم فعلا درد پام نمی ذاشت کاری کنم باید استراحت می کردم تا به وقتش سراغش برم. با ترس جیغی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم. _هه اتفاقا باید بترسی موش کوچولو دیشب زدی و رفتی و نموندی تا نتیجه کارتو ببینی. از صدای آرومش کنار گوشم قبض روح شدم سعی کردم ازش فاصله بگیرم که حلقه دستش دور کمرم محکم تر شد هنگ کرده بودم که نمی تونستم کارمو با یه دروغ توجیه کنم و مسخره ترین دلیل ممکنو به زبون آوردم اینقدر -فقط شوخی بود بجون خودت. اتفاقا منم شوخی خیلی دوست دارم موش کوچولو. -تقصیر خودت بود نمی خواستم کاردو داخل پات فرو کنم…
دانلود رمان سرنوشت آریانا (جلد دوم) از آریانا عاشوری زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام نقاش پروانه ها، زندگی خیلی پستی و بلندی داره. در جلد دوم رئیس مجرم ها دخترک چشم مشکی رو مجبور میکنه باهاش زندگی کنه اون دختر با هزار زرنگی و ترفند فرار می کنه خوب می دونید این دختر صد نفرو می بره لب چشمه تشنه بر می گردونه مطمئناً می خواید بدونید آراد هنوز زندست یا مرده؟ آیا آریانا به آراد می رسه یانه؟ آیا آراد هم همون احساس رو نسبت به آریانا داره؟ هزار تا سوال تو ذهنته می دونم پس بخونش…
خلاصه رمان سرنوشت آریانا
به میز چیده شده نگاه کردم ، عسل ، پنیر ، کره ، شربت پرتقال ، تخم مرغ و انواع میوه ها ، روی میز قرار داشت ، ولی اصلا میل نداشتم زندگی بدون آراد واسم سرد و کسل کننده شده بود جسمم اینجاست اما روحم پیش اونه دیگه هر نفسی که می کشم فقط و فقط بخاطر اونه. -خانم بفرمایید به چیزی میل کنین. دستم رو به نشانه ی نه بالا آوردم. – نه ممنون چیزی میل ندارم. – آخه خانم دیشب هم که چیزی نخوردین، آقای ماهان تاکید کردن خیلی بهتون برسیم و هیچی براتون کم نذاریم. بدون توجه به حرفش به
سمت حیاط حرکت کردم باید شناسنامم رو پیدا می کردم آره باید از دستش خلاص می شدم، من نباید بازنده بشم صدایی از درون بهم می گفت: آری نه تو همیشه برنده ای خودت رو بهش نباز باهاش بجنگ. روی پله های جلوی خونه نشستم و نگاهی به حیاط انداختم زیبا بود خیلی قشنگ و بزرگ بود پر از گل های محمدی و شقایق، اگه مامان می دید قطعاً عاشقش می شد، ماهان همینطور که از پله ها پایین میومد گفت: من می رم سر کار و پیشونیم رو بوسید: خوب می دونی اگه فکر فرارو دقل بازی به ذهنت خطور
کنه نه تورو زنده می دارم نه اون ارتشیه به ظاهر متدین، پس سعی نکن واسم زرنگ بازی دراری ما خودمون مار هفت خطیم کلی محافظ و خدمتکار گذاشتم و همچنین دوربین مدار بسته هیچ راهی نداری بدون توجه به حرفش به گل ها خیره شدم. قدم هاش رو به سمت در خروجی برداشت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد، یکی از محافظا در ماشین رو براش باز کرد و اون سوار شد. کف دستم رو زیر چونه ام بردم و به فکر فرو رفتم یعنی باید تا کی اینجا بمونم؟ شاید دو روز دیگه من رو هم بکشه…
دانلود رمان خودشکن از مونا امین سرشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خودشکن روایتگر دنیای دختر و پسری است که دست سرنوشت آنها را کنار هم قرار میدهد. یکی درگیر هویت و گذشتهاش و دیگری درگیر غرور و بریدن از خانواده است. کنار هم بودن این دختر و پسر درسی بزرگ را برایشان به ارمغان میآورد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
خلاصه رمان خودشکن
از لحظه ای که کنار سمانه نشسته و ناباورانه به صفحه ی تلویزیون زل زده بود، یک ساعت گذشته بود. از همان لحظه خشک و بی حرکت، بدون هیچ عکس العملی مانده بود. واکنش نشان می داد که چه می شد؟ مگر می توانست باور کند؟ اصلاً مگر باید باور می کرد؟ خبری که شنیده بود چه ربطی به او داشت؟ چه ربطی داشت که از همان لحظه صدای زنگ تلفن قطع نمیشد و او حتی نمی توانست تکان بخورد، گوشی را بردارد و برای مخاطبان پشت تلفن صدا بلند کند که دست از سر او و مسافران تازه راهی شده اش بردارند.
سمانه اما انگار خیلی راحت باور کرده بود. مدام جلوی صورت او می نشست، اشک می ریخت، صدایش می زد، به زور آب قند به خوردش می داد، تکانش می داد و از او می خواست لب باز کند، کلمه ای حرف بزند یا حتی قطره ای اشک بریزد. اما نمی توانست. فقط زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و منتظر بود خبر برسد مسافرانش سالم هستند، از پرواز جا مانده اند یا اصلاً این پرواز، آنی نبوده که خودش آنها را برای سوار شدنشان بدرقه و برایشان آرزوی سفری خوش کرد.
ضربه های ناخوانده، پشت شقیقه هایش باز مهمان شده بودند. میگرن لعنتی، در بدترین وقت ممکن سر و کله اش پیدا شده بود. فکر کرد کاش می شد حداقل داد بزند، اما انگار به لب های خشک و از هم باز مانده اش مُهر خاموشی خورده بود. تکرار صدای زنگ تلفن همزمان شد با بالا رفتن شدت ضربه های کُنج پیشانی. برای اولین بار بعد از یک ساعت تکان خورد. اتوماتیک وار، کف هر دو دست را روی شقیقه هایش فشار داد و صدای ناله ی خفیفی از ته حلقش بیرون آمد…
دانلود رمان جناب رئیس (جلد دوم) از بهار حلوائی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد اول تا جایی خوندیم که دلربا و معراج به هم رسیدن و دوسال بعد، دلربای ما ۵ ماهه باردار بود و در عشق و آرامش کامل به سر میبردند اما… طوفان دیگری در راه است… ققنوس با رنگ و بوی اربابی بی رحم به خونخواهی آمده و حالا در کمین زوج عاشق داستان ماست…
خلاصه رمان جناب رئیس
با لبخند پررنگی ساکش را بین دستانش جا به جا کرد و دست راستش را سایه بان چشمان ریز شده ش قرارداد تا آفتاب آزادی کمتر به عمق چشمانش نفوذ کند و پدر
مردمک هایش را در بیاورد. باورش نمیشد دوباره توانسته بود رنگ آزادی را ببیند و جان سالم از پشت میله های زندان به در ببرد. نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت. همه چیز را هنوز به چشم رویا میدید و بس! با احتیاط از پهنای خیابان رد شد و دستش را برای اولین تاکسی که از مقابلش گذشت، دراز کرد.
-دربست؟! تاکسی کمی جلوتر ایستاد. پا تند کرد تا قبل از پشیمان شدن راننده تاکسی، سوار شود که صدایی از پشت سر مخاطبش قرار داد. -صبر کنید خانم… مردد و آهسته سرش را به سمت عقب برگرداند و نگاهی به چهره مرد سیاه پوش انداخت. با دیدن هیبت مرد و ماشین بنز مشکی که پشت سرش پارک شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. دلش آشوب شده بود از دیدن تیپ مرد مقابلش که گذشته اش را به صورتش می کوبید. کلافه پلک برهم کوبید و انگشتانش دور دسته ساکش چفت شد.
تپش قلبش را به وضوح می شنید قدمی به عقب برداشت تا به در تاکسی نزدیک تر شود و بتواند از مهلکه ای که رنگ و بوی شومی داشت، بگریزد. بوق تاکسی روی مغزش ناخن می کشید. مرد عینک آفتابی اش را با انگشت روی تیغه بینی اش فیت کرد و اشاره ای به بنز پشت سرش کرد. -سوار شید… انقدر لحنش تحکم داشت که بفهمد هیچ راه فراری از دست مرد مقابلش ندارد. دست کرختش را آرام بالا آورد و اشاره زد تاکسی برود. راننده بی اعصاب از معطل شدنش، فحشی نثارش کرد و پا روی پدال گاز فشرد….
دانلود رمان مافیا از mahshid1374_sahar.ta با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اینجا زمین است… گرد است… تویی که مرا دور زدی! فردا به خودم خواهی رسید… حال و روزت دیدنیست… مرا می شناسی؟ من وحشت تو هستم! گول چهره ی فریبنده ام را نخور من گرگی هستم در لباس میش… از من بترس! زیرا من عذاب آورترین درد تو هستم! حالا آمده ام تا تومرد دریا را اسیر خود کنم… از من بترس… بترس… بترس از روزی که دلت اسیر من شد… من دختر مافیام… من وحشت دنیا هستم…
خلاصه رمان مافیا
ارشان؛ رسیدیم به سینما ۵ بعدی که وسط شهر بود… ایدا مثل بچها ذوق داشت اما سوگند اروم بود بلیط خریدم و رفتیم تو قسمتی که فیلم پخش میشد ایدا سمت چپم نشست و سوگند سمت راستم… فیلم شروع شد عینک های مخصوص رو روی چشمامون زدیم فیلم راجب یه خلبان بود که هواپیماش تو جنگل دورافتاده خراب شد و ترکید حالا دنبال راه فرار می گشت… بی حوصله به فیلم نگاه کردم به یه صحنه رسید که ببره افتاد دنبالش و می خواست روش بپره که یهو سوگند دستمو سفت چسبید.
انگار برق۲۲۰ بهم وصل کردن ایدا تو این دنیا نبود سیخ نشستم سرجام بعد از اینکه ببره رفت دستمو ول کرد یه چیزی ته قلبم ریخت چرا اینجوری کرد؟؟… امروز ارشان رفت بندرعباسو برگشت… اون روز که تو سینما دستشو گرفتم عمدی نبود چون واقعا ترسیدم… اما وقتی زیرچشمی نگاش کردم دیدم سیخ نشسته و ۲ تا چشمش مثل بشقاب شده لبخندی کج و کوله ای رو لبم نشست… هه حتما فکر کرده من خوشم ازش میاد… کسی خونه نبود به جز نرجس که خواب بود… ایدا رفته بود دانشگاه ارشان هم مثل همیشه بندرعباس…
گوشیم زنگ خورد باتعجب به صفحه گوشی خیره شدم مهدیس بود. الو..؟ صدای هق هق مهدیس به گوشم رسید. مهدیس مهدیس؟ بازم سکوت کرد و صدای گریه اش پشت خط میومد. -مهدیس تو رو خدا جواب بده دارم میمیرم از نگرانی… مهدیسسس… -سوگند حالم خیلی بده خیلی بد….. -چی شده -باید بیام پیشت…. -من..من ابادانم… با صدای جیغ مانندی گفت- ابادان؟ -اره.. -سوگند اگه نبینمت به خدا میمیرم… -پس طنین کجاست؟ -اون نامزد کرد رفت کانادا… -چی؟ -سوگند…. -پوففففف بعدا بهت میگم چی کار کن…
دانلود رمان حریم عشق از سهیلا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از اونجایی شروع میشه که… گیسو دختری که پلیس مخفیه بهش ماموریت داده میشه تو یه گروه مافیایی نفوذ کنه… البته تو خونه ی سردسته ی خلافکارا اونم به عنوان یه خدمتکار. آراز سردسته ی خلافکارا یه مرد روانی و بی اعصابه. حالا ببین گیسو چه ریسکی کرده که با پای خودش رفته تو دهن شیر…
خلاصه رمان حریم عشق
با کلی جنجال و مکافات بابا رو پیچوندم که باهام نیاد فرودگاه چون اگه میومد قطعا مثل همیشه انقد پا پیچ سرهنگ وحیدی میشد تا بفهمه اینبار ماموریتم چیه و فقط کافیه بفهمه می خوام نفوذ کنم تو خونه ی یه ادم روانی و بی اعصاب اونم به عنوان خدمتکارش… مطمئنم اگه بفهمه خودش استفامو می نویسه میده دست سرهنگ وحیدی بعدشم منو به زورم که شده می ندازه تو گونی و میبره خونه… سامیار اومد دنبالم تا بریم فرودگاه بابا و مامان هم تا جایی که می تونستن سفارش منو بهش کردن تا مواظبم باشه… هیچکی هم نه این زامبی !!
تو بیشتر تمرینامون به قصد کشت می خواد منو بزنه… باربد خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم و از طرفی هم اگه بیدار میشد یه بند می خواست گریه کنه… صورتش رو اروم بوسیدم که بیدار نشه و بعد از اتاقش رفتم بیرون. فردین کلافه نگام کرد: خودت اگه میزدی زیرش و انصراف می دادی الان مجبور نبودی بری. _باز که شروع کردی فردین… اومدی فرودگاه که این حرفا رو بزنی دوباره یا اینکه بدرقهم کنی..؟ نگاهی به سامیار و سرهنگ وحیدی که دور تر از ما وایستاده بودن انداخت و گفت: ای کاش میشد به جای سامیار خودم باهات بیام اینجوری
خیالمم راحت تر بود. _من از پس خودم بر میام سامیارم حواسش بهم هست… این صد بار… خیره شد بهم موهامو از رو صورتم پس زد: حواست به خودت باشه در ضمن کمتر شیطنت کن کمم حرف بزن اون یارو بی اعصابه زیاد پر حرفی کنی می ندازتت بیرون. خندیدم: باشه… لبخندی زد: کمترم غذا بخور اخر چاق و خپل میشی اونوقت نمی گیرمت… _من کی پر خوری کردم؟؟ _کی پر خوری نکردی؟؟؟ هر بار که دیدمت دهنت می جنبید… با مشت زدم به بازوش: خیلی بدی… خندید: حقیقت تلخه نه… سرهنگ صدام زد: گیسو بیا باید برید دیگه.. نگاهم رو فردین بود…
دانلود رمان آنچه گذشت از ثنا قاسمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رادمان آریا، مردی مستبد و مرموز است که گذشته مجهو و تلخی را تجربه کرده.. او کارآگاه ویژه دایره جنایی است؛ کسی که فقط پرونده های مهم، سیاسی، امنیتی و محرمانه بهش داده می شود و زندگی دور از چشمی دارد.. از جنس زن بی زار است و سال های طولانی تنها زندگی کرده؛ گذشته اش پر از نقطه های سیاه و زجرآور است.. اما با محول شدن پرونده قتل های زنجیره ای شب های تهران به او، جرقه شروع طوفانی سهمگین در زندگیش می خورد.. پرونده ای خونین و پیچیده که رازهای تاریکی را لا به لای گره های کورش نهان ساخته است.. اتفاقاتی که سرنوشت چندین نفر را بهم پیچ می زند و آغازش به معنای پایان است..
خلاصه رمان آنچه گذشت
در هیاهوی شلوغی راهروهای ستاد، به همراه یاشار و سروان احمدی به سوی اتاق مشترک سروان احمدی و یکی از سروان های دیگر می رفتند… قصد داشت گزارشات قتل دیشب و چند چیز دیگر از مقتول و جسدش را ببیند… در نیمه های راه یاشار با گفتن اینکه کمی کار دارد و باید انجامشان بدهد به رادمان او را تهدید کرد که باید صبر کند تا کارش تمام شود و بعد باهم برای خوردن ناهار بروند، آن ها را به مقصد اتاقش ترک کرد… وارد اتاق سروان شدند… رادمان به سروان گفت: پرونده و گزارشات کابوس رو می خوام سروان.. دختر مطیع سری تکان داد و به سمت میزش رفت..
چند برگه پراکنده روی میزش را برداشت و ضمیمه پرونده در دستش کرد… حرکاتش شتاب زده و دست پاچه بود و رادمان این را خوب می فهمید… به خوبی می دانست که این دختر جوان مدت هاست که دل در گرو او دارد؛ اما هیچ گاه نتوانست پاسخ نگاه های شوریده او را با گرمی بدهد… واقعیت این بود که او هیچ حسی جز یک همکار به او نداشت… زندگی او با کارش گره خورده بود… سرما و بی حسی در زندگی و شخصیت او سرشار بود… انگار که با گوشت و پوستش درهم آمیخته باشد… روش زندگی او همین بود… کار و کار و کار… آن اندک تفریحی هم که در لا به لای این همه کار سرک
می کشید، از صدقه سر یاشار بود که بر سرش وقت و بی وقت حوار می شد و به زور و تهدید او را به همراه خود به رستوران، پارک و گه گاهی هم مهمانی و مسافرت می برد… در میان این همه بی روحی، تنهایی و سردی جایی برای کس دیگری نمی ماند… بخاطر همین هم بود که هیچ گاه با دختری وارد رابطه نشده بود… در واقع علاقه ای هم به این کار نداشت.. یعنی کلا علاقه ای به جنس مخالفش نداشت.. از نظر او زن ها موجودات بی ارزشی بودند که فکر و ذکرشان فقط به پول و زرق و برقشان ختم می شد… موجودات خودخواهی که فقط مهم برایشان خودشان و منفعتشان معنا می شد…
دانلود رمان تباهکار از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختر خودساخته ایه که با مادرش تنها زندگی می کنه… مادرش دچار عارضه ی قلبیه و طبق گفته ی پزشکش باید هرچه زودتر تحت عمل جراحی قرار بگیره… لیلی درگیر جور کردن پول عمل و داروهای مادرش میشه و چون پشتوانه ی مالی نداشته خیلی زود به بن بست می خوره… از طرفی حال مادرش روز به روز بدتر میشه… تا اینکه با مرد جوون و مرموزی به اسم ارشیا رو به رو میشه که ازش می خواد یک مدتی رو باهاش باشه…
خلاصه رمان تباهکار
به نفس نفس افتاده بودم.. تو سکوت فقط نگاهم می کرد.. دستای سردمو مشت کردم.. خواستم برم سمت در که گوشیم زنگ خورد.. با نگاهی سرسری دنبال صدا رو گرفتم.. کیفم کنار میز افتاده بود.. به طرفش رفتم و گوشیمو بیرون آوردم.. شماره ی ثریا خانم افتاده بود.. دل نگران و دستپاچه جواب دادم.. _ بله؟.. لیلی جان کجایی دخترم؟!.. بیرونم ثریا خانم.. چی شده ؟! مامان حالش خوبه؟!.. دخترم بهت میگم ولی تو رو خدا هول نکنی.. یا امام غریب.. ثریا خانم مامانم چی شده؟!.. کجاست؟!.. حالش چطوره؟!.. امون بده دختر.. تو رو خدا بگید چی شده؟!..
نزدیکای ظهر حال مامانت بد شد منم پیشش بودم، زنگ زدم اورژانس اومد رسوندیمش بیمارستان امام حسین.. تا الان هم هرچی به گوشیت زنگ می زدم دخترم در دسترس نبودی.. الان تو بخش مراقبت های ویژه ست منم اومدم خونه کارامو بکنم برگردم پیشش که گفتم بهت زنگ بزنم شاید اینبار جواب دادی.. الو.. الو لیلى جان؟!.. لیلی دخترم.. الو…. انگشتام بی حس شدن.. گوشی از بینشون سر خورد و جلوی پاهام افتاد وسط اتاق خشکم زده بود.. مامانم.. خدایا.. یکی بازومو گرفت و تکونم داد.. واضح نمی شنیدم.. انگار داشت صدام می زد..
دختر چت شده؟!.. با توام.. با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم.. وحشت زده نگاهش کردم.. خم شد گوشیمو از کف اتاق برداشت و داد دستم.. نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت: چی شده؟!.. پشت تلفن چی بهت گفتن که به این حال و روز افتادی؟!.. و من فقط زیر لب اسم مامانم رو زمزمه می کردم.. _مامانم.. همه کسم.. تنها امیدم تو این دنیا.. نه.. من اینجا چکار می کنم؟!.. باید برم.. باید برم پیشش.. و دیگه نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی دویدم و تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون.. پشت سرم می اومد و صدام می زد..
دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسو دختری از پایه فقر جامعه است. او برای گذراندن زندگی و خرج خود و خواهرانش به ناچار دست به دزدی زده! در این حین از سرگرد “نیاوش شمس” دزدی کرده و گرفتار می شود؛ سرگرد “نیاوش شمس” مَردی جدی،خشن،خودخواه است که در مقابل بخشیدن ِ گیسو از او کمک می خواهد! البتـــه کینه ای قدیمی هم وجود دارد که نیاوش را وسوسه به نگاه داشتن گیسو در کنار خود می کند و فکر انتقام را در سَرش می پروراند!
خلاصه رمان حکم شکار
جلوی در که پیاده میشود، خداحافظی نرمی زیرلب زمزمه و گرشاسب فقط نگاهش میکند. چه کسی تلفن زد و باعث شد گرشاسب از آن حال و هوای سرزنده و شیطانش خارج و به این حال ِ عصبی و ناراحتش تبدیل شود؟ از ماشین پیاده م شود و با قدم هایی بلند خود را به در خانه میرساند. کلید میاندازد و همین که در را باز میکند، با دیدن ِ صحنۀ مقابل ماتش میبرد. سریع برمیگردد و به گرشاسب اشاره میکند تا پیاده شود و به سمتش بیاید.
گرشاسب پشت سر نیلا میایستد و جفتشان محو تماشای خواهر و برادرشان میشوند. نیاوش و گیسو شال و کلاه پوشیده، در حال برف بازی هستند؛ البته فقط گیسو بازی میکند و نیاوش فقط تماشایش میکند… گیسو درحالی که نمیتواند نیش ِ باز خود را کنترل کند، روی زمین خم میشود. درحالی که مشغول ِ درست کردن گلولهای بزرگ است، میگوید: -حالا که تو عینهو ماست وایستادی من و نگاه میکنی، منم میدونم چیکار کنم.
و دستش را عقب میبرد و نیاوشی که دست در جیب کاپشنش فرو کرده و چندین قدم فاصله دارد را نشانه میگیرد. نیاوش سریع سر به معنای منفی تکان میدهد و تذکر میدهد: –گیسو! این کار و نمیکنی. -میکنم. و گلوله را در صورت ِ نیاوش میکوبد. نیاوش که اصلا انتظار ِ چنین حرکتی را ندارد، شوکه دستی به صورت خیسش میکشد و سپس به همان دستش زل میزند. گیسو قهقههای سر میدهد و از ذوق ِ زیاد، بالا و پایین می پرد. -وای این اولین برف بازیمونه.
دانلود رمان سرنوشت آریانا (جلد اول) از آریانا عاشوری زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان راجع به دختری بلند پرواز و شوخ و خوش اخلاقه که عاشق نظام و عملیاته توی زندگیش خیلی سختی ها رو تحمل می کنه پدرش به کما می ره خانواده ی پدریش باهاش بدن. اما بعد از چند سال وارد نظام می شه. هدف دختر رمان ما اینه که تمام مجرم ها رو تحویل قانون بده که در حین این عملیات زندگیش از این رو به اون رو میشه…
خلاصه رمان سرنوشت آریانا
وارد خونه شدم. خونه مون رو خالم اداره می کرد برای این مدتی که مامانم نبود، خالم پیشم می موند و تنهام نمی داشت توی کار های خونه هم کمکم می کرد به اونم کلی زحمت داده بودیم. قدم های خستم رو به سمت پله ها برداشتم که صدای ماهان به گوش رسید. -آری بیا غذا بخوریم بی توجه بهش به سمت پله ها حرکت کردم دیگه خسته شده بودم از این زندگی از این همه مشکلات آخه دختر سیزده، چهارده ساله رو چه به این همه سختی؟ من تحملش رو نداشتم نمی تونستم زندگی کردن خیلی سخته خیلی… می خواستم برم توی اتاقم که چشمم به اتاق مامان و بابا افتاد پشیمون شدم و
به سمت اتاق اون ها حرکت کردم… وقتی وارد اتاق شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد، قاب عکس سه نفریمون بود که پارسال توی شمال گرفته بودیم. با دیدن چهره ی خندون پدرم، سیل اشک هام روی صورتم جاری شد. به سمت کمد لباسیشون رفتم و یکی از پیرهن های بابا رو برداشتم. روی تخت دراز کشیدم و پیرهن رو به بینیم نزدیک کردم بوی تن بابام رو می داد چقدر دلتنگش بودم خدا این اولین شبی بود که پدر خونه نبود این قدر به اتفاقات این چند روز فکر کردم و اشک ریختم که نمی دونم کی پلکام سنگین شد و روی هم افتاد. ساعت دو شب دوباره از خواب پریدم باز احساس خفگی
بهم دست داد باز کابوس رهام نمی کرد باز بختک به سراغم اومده بود دستم رو روی گلوم گرفتم و تند تند نفس می کشیدم اتاق تاریک بود همیشه از تاریکی می ترسیدم حتی نای بلند شدن هم نداشتم که لامپ رو روشن کنم گوشیم رو آوردم و رفتم قسمت موسیقی آهنگ خبردار از همایون شجریان رو گذاشتم. اشک هام امون نداد و روی قاب عکس سه نفریمون می ریخت. زانو هام رو بغل کردم و بلند گریه کردم صدای هق هق کل اتاق رو پر کرده بود هر چی بلند تر گریه می کردم صدای آهنگ هم بلند تر می شد. بد جور دلم گرفته بود به یاد این جمله افتادم. هر وقت رسیدی ته خط نا امید نشو…