دانلود رمان رمینور از پرستو مهاجر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد ویولونی هست که مال پیرمردی به اسم سف الله هست که بهش عمو سیفی می گفتند. عموسیفی درخیابان ویولون می زنه، یک روز که در خیابان اجرا داشته ناگهان می بینه رمینور، یعنی ویولونش دزدیدن و ادامه ماجرا…
خلاصه رمان رمینور
عمو سیفی عادت داشت ۳تا آهنگ برای مردم اجرا می کرد، بعد از اجرا کردن هرکس که در مرام و معرفتش بود پولی به عنوان انعام به عمو سیفی می داد، خداروشکر بعد از تمام شدن اجرا پول ها را جمع می کرد ویولون را بغل می کرد و راه می افتاد، دوباره آهنگ را شروع می کرد. آهنگ هایی که اجرا می کرد یکی از یکی قشنگ تر وپرمعنا تر. تا این که یک روز آن حادثه ی تلخ و شوم برای عموسیفی اتفاق افتاد، آن روز عمو سیفی طبق معمول دم بازارچه ی گل ها، که پارکی آن ور خیابان که محل برگزاری مراسمش بود اجرا داشت، از دحام جمعیت به شدت شلوغ و مردم برای دیدن هنرنمایی عمو سیفی
همدیگرو هل می دادند و عموسیفی ویولون را برداشت کمی ضرب گرفت، و دست هایش را گرم کرد و شروع کرد به نواختن. آن قدر هنرمندانه آهنگ زد و کل جمعیت برایش دست وجیغ و هورا می کشیدند، و دوباره دوباره و یک بارفایده نداره می گفتند. عمو سیفی رو به جمعیت لبخندی زد و شروع به آهنگ دیگر کرد. این بار آهنگ معین را به افتخار تمامی مردمی که آن جا آمده بودند زد و آهنگ همه رفتند کسی دور و ورم نیست، و همه باهم زمزمه می کردند. همه رفتند کسی دور و ورم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست اگر این آخرا این عاقبت بود، که جز افسوس هوایی برسرم نیست.
یهو نگاه کردم، دیگه جایی برای ایستادن نیست همه با عمو سیفی زمزمه می کردند، عمو سیفی با شوق عجیب آهنگ می زد و مردم همراهی می کردند. کل مردم و با آن اجرا به ذوق آمده بودند و هیچکس باور نمی کرد که عمو سیفی اینقدر در کارش استاد باشه. بعد ازتمام شدن اجرا آن قدر جلوی پایش پول ریختند که خودش باور نمی کرد که همچین هنرنمایی داشته باشه، وقتی خواست پول ها را ازروی زمین برداره، یهو ناغافل دید که ویولون نیست، فریاد زد، پس ویولون کو… یا قمربنی هاشم ویولون و دزدیدند، سیرجمعیت خشکشون زد که چه کسی این کارکرده؟ وچه زمانی دزدی صورت گرفت؟
دانلود رمان فرشته درونگرا (جلد دوم) از زهرا_م با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد دوم ادامه ی ماجرای این عشق گریبانگیر نسل بعدی میشه که باید تاوان گذشته هارو پس بدن…
خلاصه رمان فرشته درونگرا
تمام شب تو اتاقم راه رفتم و حرص خوردم . مامان برای شام صدام کرد خیلی دوست داشتم بگم “نمیخورم دست از سرم بردارید. ازتون متنفرم. ” اما خب عین چی از بابا میترسم. اونقدری که برای مامان قلدری میکنم برای بابا جراتش رو ندارم. برای همین با یه ارامش سطحی و شکننده از اتاق رفتم بیرون ته چین مرغ بود غذا، یه تیکه کوچیک برای خودم کشیدم. بی حرف مشغول خوردن شدم. یکی از دیگه از قوانین قرن بوقی خونه امون اینه که تا بابا تموم نکرده من حق ندارم بلند بشم. بابا بعد از کلی خوردن بالاخره گفت: -عزیزم دستت درد نکنه. به مامان میرسه تبدیل به یک ادم عاشق و
مهربون میشه به من که میرسه میشه میرغضب. با نیم خیز شدنش سریع گفتم: -ممنون. سریع از اشپزخانه زدم بیرون اما نزدیک خارج از دید وایستادم ببینم چی میگن پشت سرم. بابا با حرص گفت: چرا ازش نمیخوای یکم کمکت کنه؟ مامان: چون خودم تا ۲۹ سالگی تو خونه امون یه تیکه ظرفم نشستم. پس نباید توقعشو داشته باشم. بابا: خیلی بهش اسون گرفتی! مامان با ناراحتی گفت: تو خیلی بهش سخت گرفتی. الان دیگه دوره ما نیست این محدودیت ها جواب بده سپهر. اگر یه روزی تحملش تموم بشه و یه کاری بکنه که باعث پشیمونی همه امون بشه دیگه نمیشه زمانو به عقب برگردوند.
یکم بهش اسون بگیر. بابا: اسون بگیرم که باز ابروم رو جلوی یکی دیگه از همکارام ببره؟ اون بدبخت برای چشم تو چشم نشدن من انتقالی گرفت رفت یک شهر دیگه… میفهمی چقدر غرور و غیرت منو با اون کارش لگد مال کرد؟ مامان: خودت چی؟ یادت رفته غرور و شخصیت منو تو همون سن از بین بردی؟ چند سالمون بود؟ اون فقط یه دختر ۱۵ساله بود۹سال میگذره یکم راحتش بزار. بابا: نمیتونم حسم میگه داره غلطی میکنه. مامان: میترسم با رفتارات… پوزخندی زدم و بی صدا به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم. اگر شناسنامه ام نباشه نقشه ام ناقص میمونه. شری منو میکشه….
دانلود رمان رویال فلاش جلد اول از تهمینه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیروان رئیسی مردی فوق العاده متمول و خوش گذران که صاحب یه شرکت در محله باستی هیلز لواسون هست، با ورود دختری مرموز به اسم پاییز زندگیش دچار طوفان و تلاطم بدی میشه….
خلاصه رمان رویال فلاش جلد اول
منم که خیلی بهم برخورده بود چیزی نگفتم و بی تفاوت و با اخم از کنارش رد شدم. رفتیم تو سالنی که عطا نشسته بود رو مبل سلطنتی یه نفره، چای میخورد و از گرامافون یه آهنگ قدیمی و سنتی گوش میداد. چشمش که به ما افتاد با خنده از جاش بلند شد و گفت: به به خیلی خوش اومدین، این ورا؟ بفرمایین بشینید. با تعارف عطا نشستیم. عطا با لبخند نگاهم کرد و گفت: چه خبر عروس خانوم؟ پس مانی کجاست؟
همینجوری به هم ریخته و استرسی بودم با این سوال رسما میخواستم بزنم زیر گریه. من منی کردم و مازیار به جای من جواب داد: والا عمو جان غرض از مزاحمت ما برای طرح یه مشکل و کمک خواستن از شما اینجا اومدیم. عطا لبخندش آروم جمع شد و اخم کمرنگی کرد. کمی رو مبل جابه جا شد و گفت: چی؟چیشده؟ مازیار نفسشو کلافه بیرون داد: مانی گند زدن هاش! تمومی نداره که، دوباره یه گند جدید زده.
چشمام گرد شد و بهت زده سر چرخوندم و بهش خیره شدم. این چه طرز حرف زدن بود؟ حتی اگه هم با این حرفا سعی داشت عطا رو راضی به کمک کنه بازم در حضور من نباید اینجوری در مورد مانی صحبت می کرد. ولی اون بدون اینکه به نگاه خیره و منظور دارم توجهی کنه با خونسردی ادامه داد: ۱ میلیاردی که از شما گرفت با خودش برد تا یلند که یه سری مکمل قاچاق بیاره ولی گیر افتاد و دستگیرش کردن .
دانلود رمان اغواگر از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساسان برای گرفتن انتقام از حاج هاتف توانگر که تاجری موفق و مذهبیه دخترش ملودی حامله میکنه و درست وقتی که ملودی عاشقش شده رهاش می کنه… علی رفیعی، مردی سنتی و مذهبی که پناه ملودی ای میشه… که بخاطر بارداری نامشروع خودشو از همه غایم میکنه، دختری که با عشق اشتباه باردار شده، ملودی برای مجبور کردن علی به ازدواج صوری نقشه میکشه و وانمود میکنه بهش دست درازی کرده اما..
خلاصه رمان اغواگر
بابا مرد خوبی بود، نمیگم خطا نداره، مطهره، نه! حداقل اینکه نسبت به مامان خطا داشته. ۱۳ سال پیش بود شاید کمی کمتر یا بیشتر! من بچه بودم که مامان خودش به زمین می زد، به خودش آسیب می زد همون آسیب هایی که بعدها مهتاب برای اینکه حرفش و به کرسی بنشونه به خودش میزد تا بابا تسلیمش بشه مامان عاشق و شیدای بابا نیست اما دو چیز هست که مامان و بیش از عشق کنار بابا نگه می داره اول اینکه به بابا عادت داره سن و سالش خیلی نبوده که شوهرش دادن مامان می گفت : ” پدر بزرگم همیشه نقل دهنش بود که دختر تا سر از تخم در نیاورده و نفهمیده دور و برش چه خبره
باید شوهرش داد وگرنه زبونش دو متر میشه و دلش هزار راه میره ” با همین فرمون دوتا دختراشو هم به دو تا پسر پولدار داد چون دستشون به دهنشون می رسید و حتما دختراش خوشبخت می کردن! یه داماد بازاری یه داماد رئیس بانک. مامان به کنار، خاله با یه مرد خسیس و سرسخت سال ها زندگی کرد این قدر خسیس که جون به اسرائیل هم نمیده. وقتی یه دختری رو کم سن و سال شوهر میدن به شوهرش عادت میکنه مثل مامان. الان ۳۰ سال داره با بابا زندگی میکنه این سال ها که فهمید یه زنه دیگه تو زندگی بابا هست خیلی پر پر زد. یادمه به بابا بزرگ که گفت، بابابزرگ سریع گف : ” برو ببین
چی برای شوهرت کم گذاشتی. عزیز هم یه حرصی میخورد می گفت: مرد، اون که تنبون بی صاحابش دوتا شده دامادته، نه دخترت! جایی که دامادمونو گوشمالی بدی داری ازش دفاع می کنی؟ ” بابابزرگ که گوشش بدهکار این حرفا نبود، مامان هم آدم رفتن نبود، فقط ما سه تا بچه رو عین گوشت قربونی اینور و اونور پخش می کرد تا مثلاً آسایشش به دست بیاره! یکی نبود بگه زن حسابی؟ بشین با خودت دودوتا چهارتا کن ببین کجای زندگی هستی! بچه هاتو آواره خونه ی فامیل میکنی که سر کوفت و قضاوت و سرزنش بشنوند که تو آسایش داشته باشی؟ بعد هم که ما رو می آورد خونه، یا با بابا دعوا می کرد یا…
دانلود رمان پدرشوهر رمانتیک من از D.H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ملیس دختری که به اجبار با وریا ازدواج میکنه ولی عاشق پدر شوهرش میشه و باهاش رابطه عاشقانه داره تا اینکه وریا میفهمه و اونو مجبور به…
خلاصه رمان پدرشوهر رمانتیک من
بعد خوردن صبحونه مسیح به شرکت رفت تا به کاراى عقب موندش رسیدگی کنه منم بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم و بى هدف کانالا رو بالا پایین می کردم ناخودآگاه ذهنم رفت دوسال پیش وقتی تازه به این خونه بعنوان عروس اومدم. هیچ وقت یادم نمیره که بزور شدم زن بردیا فقط به اجبار خانوادم ولی الان دیگه خانواده ای نیست که به کاری اجبارم کنه همون موقع ها که وارد خونه شدم همیشه مورد محبت و حمایت مسیح قرار می گرفتم فکر می کردم بخاطر بی پدریمه ولی بعد ها فهمیدم نه! با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم، تمام پشتم درد می کرد انگار یکی با چوب
افتاده بود به جونم، چرا نرگس بیدارم نکرد برم اتاقم اخه؟ چشمام به ساعت افتاد ساعت هشت شب بود و خونه خلوت؟ پس چرا هنوز برنگشته بودن؟ گوشیم و برداشتم و به مسیح زنگ زدم “مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد” چشمام گرد شد مسیح که هیچوقت گوشیش و خاموش نمی کرد یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ شماره ی وریا رو گرفتم که اونم برنمی داشت: اه مردشور گوشی تو ببرن وریا. با عصبانیت گوشی و پرت کردم و به آشپزخونه رفتم و بطری اب و از یخچال در اوردم و سر کشیدم. با دیدن ماشین وریا که وارد حیاط میشد بطری و گذاشتم رو میز و با عجله به سمت در رفتم.
با دیدن وریا که با چشمای قرمز و حال خسته بدون مسیح مطمئن شدم چیزی شده. _وریا. با شنیدن صدام سرش و بلند کرد که اشکاشو دیدم. _وریا چیشده؟ _ملیس بابام. با شنیدن اسم مسیح دستام شل شدن، با کلی جون کندن لب زدم: بابا چی وریا قطره اشکى از چشمش افتاد که نگران ترم کرد. مطمئن بودم اتفاقى براى مسیح افتاده بود، واى اگه چیزیش میشد من دیوونه میشدم. رفتم سمت وریا و از یقش گرفتم و کشیدم و گفتم: وریا بابا چى؟ لالى جواب بده دیگه. بالاخره لب باز کرد و گفت: ملیس بابا وقتى داشته به سمت خونه میومده تو راه تصادف کرده الان بیمارستانه. شوکه شدم! اون چى گفت؟
دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه میسوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمیکنه… چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش میبینه، در حالی که درون قلبِ خودش برای این موجودِ شیطون چیزهایی هست که خلافشون رو به صدف نشون میده…
خلاصه رمان قلب سوخته
اون روز برای دیدنِ اولین مشتریم بعد از ماه ها، سر از پا نمی شناختم… تند تند کارهای خونه رو انجام دادم برای ناهار مواد کتلتو آماده کردم تا قبل از اومدنش، سرخشون کنم و بعد از اونم رفتم توی اتاقش و رختِ کثیف هاش رو از توی سبد برداشتم تا بشورمشون… بی بی بعد از رفتن کاوه رفته بود سر کوچه و سبزی خوردن تازه خرید و خودش رو با پاک کردن اونا مشغول کرد، اما تمام مدت زیر چشمی منو میپایید. فکر میکرد بخاطر رفتارهای صبح کاوه، الان با عصبانیت میرم توی اتاقم بست می شینم و دست به سیاه و سفید نمی زنم این قهر کردن ها
و ناز و اداها برای دخترهایی هست که زیر سایه پدر و مادرشون با لطف و محبت زیادی بزرگ میشن، نه من که از همون کوچیکی با زمزمه های نفرت بار اطرافیانم بزرگ شدم و سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم تا نفهمن متوجه نگاه ها و رفتارهاشون شدم. خونه رو که گردگیری و تمیز کردم دیگه کاری برای انجام دادن داخل خونه نداشتم فقط مونده بود شستن حیاط… رو به بیبی که هم سبزی ها رو آروم پاک می کرد و هم در حال تماشای سریالی از آی فیلم بود گفتم: من میرم حیاط و بشورم مثل همیشه بهم تذکر داد: چادر سرت کن باز این بچه سر نرسه
بت گیر بده. باشه ی زورکی گفتم و تنهاش گذاشتم.. صندل ها رو پوشیدم و چادر گلدار روی بند رو همین طوری روی سرم انداختم تا اگه کسی از پشت بوم های اطراف به خونه مون اشراف داره مشکل ظاهری نداشته باشم. البته که برام مهم ،نبود اینا امر و نهی های آقا هستن و یکبار که با تیشرت و شلوارکی به حیاط اومدم تا حیاط رو بشورم اون سر رسید و بخاطر لباسم به جوری سرم داد زد که قالب تهی کردم و از اون موقع به بعد تا مدت ها که پامو به حیاط میذاشتم رعب و وحشتِ سروصداهاش همچنان تنم رو می لرزوند. همیشه لذت بخش ترین کار خونه برام….
دانلود رمان سرآغاز یک احساس (جلد اول) از مبینا زارعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برگی از کتاب زندگی ۴دختر را می گشاییم.. دخترانی لبالب از احساس که هرکدام سدی در پیش روی دارند برای دستیابی به یک احساس… چهارتا دختر شیطون و بازیگوش داریم که دوستای صمیمی هستن وبه شدت به همدیگه وابسته اند… امسال کنکور دارن و دارن برای یک آزمون بزرگ اماده میشن.. اما طی یک اتفاق.. با یک اکیپ ۵نفری پسر برخورد می کنند که این برخورد سرانجامی جزتلخی ودعوا نداره… اما… همین اتفاق ساده و به ظاهر پیش پاافتاده مسیرشان را عوض می کند و این سرآغاز یک احساس است…
خلاصه رمان سرآغاز یک احساس
(باربد) پول غذا رو ک حساب کردم ب سمت بچه ها که زود تر از من از رستوران خارج شده بودن رفتم دیدم سه تاشون با چشای گشاد و دهن باز دارن ب رو ب رو نگا میکنن خط نگاشون گرفتم که بفهمم باز این سه تا چ مرگشون شده که نگام رو دخترا ثابت موند نمیدونم چی شده بود ولی روی صورت دختری که خورده بود بهم ی لبخند پیروزمندانه بود بقیه اشون داشتن با تعجب به سرتا پای همدیگه نگا می کردن دوباره همون دختره رو نگا کردم ی بطری نوشابه دسش بود نکنه… ن بابا نمیشه پاشیده باشه
بهشون اگه می خواست بپاشه ک نمیشد ب سه تاشون بپاشه وقتی ب یکی میپاشید بقیه می فهمیدن مطمنم اونقدر پلشت نیستن که وایسن روشون نوشابه بپاشه پ چی شده؟! تو فکر داشتم با خودم اختلاط می کردم که صدای یکیشون ک دیوونه وار بلند بود رو شنیدم: خیلی خرری هستی.. بیشعور همه هیکلم نوج شد. عع پ اسم این خانوم پررو هستیه. دوباره یکی دیگه اشون داد زد: ایییییی الهی تابوتتو بزارم رو شونه ام خبر مرگت این کار بود تو کردی، مانتومو نگا چیکا کردی. پس حدسم درس بود نوشابه
پاشیده بود روشون ولی عاخه چطوری؟ دختری که خورده بود بهم ک تازه فهمیدم اسمش هستیه زد زیر خنده دولا شده بود دستشو گذاشته بود روی زانوهاشو میخندید یکم ک خندید نشست روی زمین و دوباره شروع کرد ب خندیدن ب پسرا نگا کردم با لبخند داشتن همدیگرو نگا می کردن دوباره ب دخترا نگا کردم معلوم بود داشتن حرص می خوردن یکیشون داد زد: هستی ب خدا خوودم میکشمت و بعد افتاد دنبال دختره اون دونفر دیگه هم گفتن: ماهم کمکت می کنیم. هستی اومد بلند بشه که فرار کنه ولی…
دانلود رمان تاژ از معصومه کشتار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین دختری معصوم که با خانواده عموش زندگی میکنه و پسر عمو باهاش سر ناسازگاری داره… امین بعد از فوت عموش به خارج سفر میکنه و فرد موفقی میشه تا اینکه ازدواج میکنه… این خانواده یه برند معروف دارن به اسم “تــاج” اما دنیا همیشه برای امین نمیچرخه یه روز دوباره شکست میخوره بعد از دیدن خیانت همسرش و شکست خوردن در برابرش… آمین به ایران بر میگردن و دوباره سورنا رو میبینه سورنای سابق نیست خیلی عوض شده و اما عاشق….
خلاصه رمان تاژ
کلافه شالم و از سرم در آوردم و روی تخت پرت کردم. روی صندلی میز آرایش نشستم و خواستم با دستمال مرطوب، آرایش هر چند اندکم رو پاک کنم که همون لحظه تقه ای به در خورد. می دونستم دایی! برای همین تند از روی صندلی برخاستم و گفتم: _بیا تو. در باز شد و دایی داخل اومد. با دیدن چهره ی پریشونم، نگران پرسید: چیشده؟ خیلی کلافه به نظر میای! سعی کردم جمله ای که همین چند دقیقه پیش در حال تمرینش بودم به زبون بیارم. اما متاسفانه موفق نشدم. فکم به کل قفل کرده بود. -آمین. – هول شدم و و بی مقدمه پریدم سر اصل مطلب. _من نمی خوام ازدواج کنم. چشمای دایی گرد شد و
من قبل از اینکه فکر بدی به ذهنش خطور کنه، ادامه دادم: دایی می دونم شما برای من خیلی زحمت کشیدی… می دونم بهتون خیلی مدیونم! من آدم نا سپاسی نیستم ولی احساس می کنم آمادگی ازدواج رو ندارم. فکر کردم چون بحث آبروش وسط و آقا حامد دوستش، صد در صد ناراحت و عصبی میشه. اما اون بر خلاف انتظارم جلو اومد و با مهربونی دستم و گرفت. اشکالی نداره عزیزم… همون اول بهت گفتم مختاری مجبور تا خودت تصمیم بگیری. یعنی… شما از دستم ناراحت نشدید؟ نه! چرا باید ناراحت بشم؟ زندگی تو… تو هم باید تصمیم بگیری. ذوق زده خودم و در آغوشش انداختم و گفتم:
کاش یه روزی برسه بتونم این لطف و محبت های شما رو جبران کنم. این چه حرفیه… تو مثل دخترم می مونی… منم به عنوان یه پدر وظیفمه تا هر کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم. از آغوشش بیرون اومدم که گونم رو کشید و حرف و عوض کرد. من دارم میرم بیرون… یه سری کار دارم که باید انجام بدم… تو هم زود بگیر بخواب که فردا خواب نمونی و سر حال بری مدرسه. _باشه… چشم. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. طبق خواسته ی دایی، تند لباسام و عوض کردم و برای خواب آماده شدم. داشتم روی تختم دراز می کشیدم که در به یکباره باز شد. به طرف در برگشتم و….
دانلود رمان آریانا از سلنا شمس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره ارباب رایا… مردی که به اجبار مادرش با فریال ازدواج می کنه اما شب عروسی میفهمه فریال…
خلاصه رمان آریانا
صبح با بدن درد بیدار شدم اصلا روی مبل خواب راحتی نداشتم اما از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد. روی مبل نشستم و دستی توی صورتم کشیدم… بلند شدم و خواستم برم سمت توالت که با دیدن اریانا توی آشپزخونه کمی مکث کردم تکیه ام رو به دیوار دادم و به کار هاش نگاه کردم موهای خیسش نشون از حمام کردنش می داد داشت خیار ها رو به صورت حلقه ایی می برید که دلم خواست کمی بهش نزدیک بشم به سمتش قدم برداشتم و با فاصله چند سانتی پشتش ایستادم سرمو به موهاش نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم… بی اختیار دستمو روی پهلوش گذاشتم که هینی کشید و بعد اخی گفت.
به انگشت خونیش نگاه کردم و با تشر گفتم: -حواست کجاست؟ اونم با عصبانیت بهم توپید: -میشه یکم ازم فاصله بگیری… بدون توجه به اخمای تو همش دستشو گرفتم و نگاهی به زخم انگشتش انداختم… زخم سطحی بود شیر آب رو باز کردم و دستشو زیر آب گذاشتم. خواست دستشو از دستم جدا کنه که دستشو محکم تر فشردم و با اخم گفتم: ـ میشه انقدر ول نخوری – من حالم خوبه تو صبحانتو بخور. بدون توجه به حرفش گفتم: -چسب زخم نداری؟ – تو کابینت هست. به سمت کابینتی که بهش اشاره کرد رفتم و یه چسب زخم برداشتم… دستشو گرفتم و چسب رو روی انگشت زخمیش زدم…
ممنونی زیر لب گفت و از آشپزخونه بیرون رفت… از اشپزخونه خارج شدم و رفتم توالت صورتمو شستم و دستی توی موهام کشیدم… پیراهنمو پوشیدم که اریانا آمد و گفت: -صبحانه حاضرہ. سری تکون دادم که عقب گرد کرد و رفت تو آشپزخونه موهاش رو خشک و بافته بود. رفتم تو آشپزخونه و مقابلش روی صندلی نشستم برای هردومون چایی ریخت و برای خودش لقمه ای گرفت تکه خیاری توی دهنم گذاشتم و به صورت ناز و معصومش خیره شدم… حرکات کلافه اش لبخند ریزی روی لبم آورده بود چند دقیقه بعد با اخم سرشو بلند کرد و گفت: -میشه انقدر بهم نگاه نکنی؟ ابرو هامو به معنای نه بالا انداختم…
دانلود رمان ستی از پاییز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود. مردی درشتقامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود…
خلاصه رمان ستی
به تاج تخت تکیه داده و محتویات تلخ لیوان را مزه مزه می کردم. خاطرات از پس ذهنم هجوم می آوردند. جیغ و داد، آوای التماسش و تفی که به صور تم انداخت… بعد از آن فقط چیزی شبیه یک آخ! کوتاه و منقطع. ترکیب الکل و هوس معجون خطرناکیست که عقل را از سر به در می کند. آنقدر که نبینی که بیهوشی از فرق شکافته است و درد، نه از ترس و وحشت. دنیا بر سرم آوار شد وقتی روز بعد، فهمیدم که سرش شکافته، از حال رفته و من مشغول بودم.
چه چیزی این ژنتیک کثیف مرا توجیه می کرد؟ تمام دنیا هم جمع شوند، آن آبی که ریخته شد، به کاسه باز نمی گردد. کابوسی که شب های طولانی، دست از سرم بر نداشت. شب هایی شبیه امشب! چه چیزی عایدم میشد با مرور این خاطرات چرک گرفته.. چشم بر هم گذاشتم و آخرین تلاش برای راندن تصاویر مغشوش از سرم! وحشتی که از خوابیدن داشتم، باز هم سراغم آمده بود. کابوس های جهنمی! صحنه حرکت انگشتانم بر روی صورتش.
صورتی محو، موهایی لخت و سیاه که رخساره اش را می پوشاندند. دستی که پیش می بردم تا موها را از صورتش کنار بزنم! ولی به جای الی، مادرم بود! صدایی از موبایلم، گردباد خیال را دود کرد. پیغامی کوتاه و مختصر از بهمن.. “همه چیز هماهنگه. فردا میری ترکیه” بعد از مدتها یک خبر خوب! از لبه تخت بلند شدم. دستم به سمت پاکت سیگار روی میز رفت. خاطرات، خاطرات، خاطرات متعفن…. بچه های پر خرج، کودکان گرسنه، لباس های مندرس… مادری که چیزی نداشت به جز…