دانلود رمان صحرا از سحر.ح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راویتگر زندگی دختر فقیر و روستایی به اسم صحراست که با مادرش به تنهایی در خانهی فقیرانهای زندگی میکنند و برادر کوچیکترش در روستای دیگهایی در مدرسهی شبانه روزی درس میخونه؛ صحرا تمام عمر رو با چوپانی میگذرونه تا اینکه یک روز متوجه میشه اقوام دوری هم دارن که… با ورود آرسام به زندگیش همه چیز تغییر میکنه تا اینکه خبر میرسه که برادرش در مدرسه کسی رو به قتل رسونده و… در ادامه اتفاقاتی پیش میاد که کل داستان رو زیر و رو میکنه…
خلاصه رمان صحرا
درب ورودی ویلا رو با ریموت باز کردم با ماشین تا ساختمان اصلی ویلا رفتم و بعد از پارک ماشین وارد خونه شدم. بدون هیچ حرفی وارد شدم که مادرم به سمتم اومد و گفت: _خسته نباشی صحرا جان خوش اومدی سری تکون دادم و ممنون آرومی گفتم. مادر هم به اینجور حرف زدن من عادت کرده بود برای همین چیزی نمی گفت. _خبر خوبی دارم دخترم. نگاهی به مامان انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: _صادق به زودی آزاد میشه. پوزخند معنی داری زدم و گفتم: _خوبه. _میدونم ازش داغ داری مادر اما اونم بچه بود نفهمی کرد تو
این دوازده سال توی زندان درست شده مطمئنم که…. _کافیه دیگه نمیخوام بشنوم. به سمت پله ها رفتم توی اتاقم رفتم و در رو محکم بستم…”فلش بک سیزده سال قبل” این جاده ها برام خیلی ناآشنا و جدید بودن با حیرت به جاده ها چشم دوخته بودم شهلا خانم هم خوابیده بود و آقا فرزاد چشم به جاده دوخته بود. به فکر مادرم بودم به فکر صادق و خرابکاریاش تو روستایی که دشمنامون اونجا بودن توی افکارم غرق شدم و نفهمیدم چشمام کی گرم شد و خوابیدم با حرف زدن های شهلا خانم و آقا فرزاد بیدار شدم. هوا رو به تاریکی بود.
_بیدارشدی خاله؟ هرچی صدات کردم بیدار نشدی. _خیلی خسته بودم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم گویی به شهر رسیده بودیم خیلی زیبا بود ماشین های زیاد پشت سرهم میرفتن چراغ های بلندی که همه جا رو روشن کرده بود درختچه های کوچیک شهر هم زیبا بود. _اینجا شهره؟ خاله تک خنده ای کرد و گفت: _آره عزیزم یکم دیگه می رسیم خونه. _خیلی قشنگه. خجالت می کشیدم با آرسام یک جا بمونم از طرفیم باهاش راحت نبودم برای همین یهو پرسیدم: _آقا آرسام هم میان؟ _نه دخترم، آرسام میره ولید رو برسونه از اونطرف میره خونه ی خودش…
دانلود رمان باران از لیلی نیکزاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه. توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره. به دلایلی مجبور میشن خونشون رو عوض کنن و دست بر قضا همسایه و صاحب خونشون همون پسره هستش…
خلاصه رمان باران
خواب مانده بودم، یعنی نیم ساعت دیرتر از ساعتی که باید، بیدار شده بودم. خیلی هنر می کردم، فقط یک ربع اول کلاس را از دست میدادم. دکتر بزرگمهر عادت داشت اول کلاس حضور و غیاب کند. لعنتی… تند تند مانتویم را تنم کردم پای خزر را هم لگد کردم تا مقنعه ام را پیدا کنم، چروک بود وضعیت بحرانی بود مقنعه ی تر و تمیز خزر را که همیشه از در کمد آویزان می کرد، قاپیدم و کشیدم روی سرم حداقل جلویم مرتب باشد.
بعد هلشان دادم پشت گوشم جورابم را هم پرت کردم توی کیف تا بعدا توی اتوبوس بپوشم موبایلم را هم برداشتم و از اتاق بیرون زدم مامان از آشپزخانه صدایم زد. فقط چتری هایم را شانه زدم. کجا؟ یه چیزی بخور… دیرم شده نمی تونم. تا کفشم را پیدا کردم و پاهای بدون جورابم را به سختی هول دادم تو، مامان سررسیده بود. لقمه ی نان و پنیری داد دستم و من ذوق کردم قربونت. توی باغ معین را هم دیدم که داشت به سمت ماشینش می رفت…
از باغ بیرون زدم و همینطور که لقمه ام را گاز می زدم تند تند قدم برداشتم. مطمئن بودم معین نگه میدارد و تعارف میکند که سوار شوم. برنامه داشتم رویش را زمین بزنم و قیافه بگیرم که دیر برسم بهتره اینه که با تو برم. بعد او کمی تعارف می کرد و اگر قیافه ی مهربانی داشت من قبول می کردم! خب، دیرم شده بود، در این شرایط استراتژی ها تغییر می کرد اصلا مامانش گفته بود با هم برویم خودش هم قبول کرده بود، مگر نه؟!
دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…
دانلود رمان اغواگر از فاطمه نجفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار دختری زیبا و شیطون که سلیقه خاص خودش رو داره! که تو خونه شوهر مادرش که تازه فوت شده زندگی میکنه… بچه های اون مرحوم طالب انحصار وراثت هستن و اونا مجبور به ترک خونه میشن در صورتی که پول کافی برای اجاره ندارن.. در همین کشمکش ها به طور اتفاقی بهرام که مردی ۳۳ ساله متدین و مذهبی که چند سال پیش همسایه خانواده بهار بوده رو میبینن و بهرام اونا رو… بهرامِ جذاب، جدی، سر به زیر و غیرتی میتونه جلو بهاری که زیباییش زبانزده و شیطووون دووم بیاره! اونم وقتی که…!
خلاصه رمان اغواگر
سه روز از روزی که از بنگاه اومدن برای دیدن خونه میگذره امروز اومدم بانک تا شرایط وام رو بدونم، یا باید مبلغی رو ۶ ماه توی بانک میذاشتم یا بشینم انتظار و جور کردن ضامن ناامید از بانک به چند جا واسه کار سر زدم ولی حقوقشون صرف رفت و امدم میشد و در اخر هم ۱۵۰، ۲۰۰ هم دستم رو می گرفت، اینم به درد نمی خورد. الان امیدم فقط به اون پولی بود که حامد قول داده بود بعد از فروش خونه بهمون میده تا جایی رو پیدا کنیم. خسته از فشار فکری تاکسی میگیرم تا به خونه برم. چشمام رو
میبندم بعد چند دقیقه تاکسی نگه میداره، بعد حساب کردن پیاده میشم در حالی وارد کوچمون میشم که حسی برام نمونده و میدونم که اینا ب خاطره محتاج بودن به حامد هست اصلا دلم نمی خواست ازشون کمک بگیریم ولی چاره ای نبود.کلید میندازم و وارد خونه میشم از پله ها بالا میرم اول در میزنم بعد در رو باز میکنم. مامانم روی کاناپه دراز کشیده و با روسری سرش رو بسته به سمتش میرم که اروم چشماش رو باز میکنه، لبخندی میزنم.-سلام زهرا سادات جان چیشده عزیزم؟ مامان با همون حالت دراز کشیده میگه:
-حامد زنگ زد گفت واسه خونه مشتری پیدا شده، خوبیش اینه بهرام میخواد خونه رو بگیره. وا رفته روی مبل میشینم با صدایی که ناراحتی توش موج میزد میگم: -حالا چیکار کنیم؟اینکه اقا بهرام خونه رو خریده مبارکش باشه ولی خوبیه این چیه اونوقت؟ مامان چشماش رو میبنده و میگه: -خوبیش اینه میتونیم یه مدت ازش وقت بگیریم تا جایی رو پیدا کنیم یا اگه میخواد اجاره بده بهمون، پدر و مادرش که انسان های شریفی بودن حتما خودش هم همینجوره. به مبل تک نفره تکیه داده بودم که صدای تلفن همراه مامان بلند شد…
دانلود رمان مجموعه کثیف (دوجلدی) از کندال رایان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کالتن دریک؛ نمی دونم چرا اون خودشو بقیمت یه میلیون دلار به حراج گذاشت. صرف نظر از اینکه الان من صاحب اون هستم. یکی از کارای باحالیه که دلم می خواد انجامش بدم من سلایق خاص و تمایلات مشخصی دارم. سوفی ایوانز تو موقعیت ناجوری گیر کرده ،با وجود اینکه زندگی خواهرش تو یه کفه ی ترازو قرار داره تنها انتخابش اینه که راه های درستو بزاره کنار ،حتی اگه معنیش این باشه که…
خلاصه رمان مجموعه کثیف
قبل از اینکه از باشگاه برون شهری (باشگاهی که ویژه ی اعضاست و دارای رستوران و زمین گلف و گاهی سایر وسایل ورزشی و تفریحی و مغازه های متعدد که مخصوص پولداراست) برویم به مغازه ی کادو فروشی رفتم زیر پیراهنی توری زنانه ی آبی به همراه شلوار که پایینش آویزان بود نظرم را جلب کرد و باعث شد به یاد
شورت آبی سوفی بیفتم و مانند کشتی که نور فانوس دریایی (می دونین که فانوس دریایی توی شب برای هدایت کشتی ها به اسکلست و باعث میشه قایق و کشتی ها بتونن راحت راهشونو به اسکله پیدا کنن) را می بیند.
مستقیما به سمت آن لباس رفتم دختر فروشنده از پشت پیشخوان پرسید ” می تونم کمکتون کنم که چیزی که می خوایینو پیدا کنین” نگاه شگفت زده اش از سینه ام پایین رفت و مستقیما در قسمت کمربندم متوقف شد و دوباره پرسید “شاید یه چیزی برای دوست دخترت؟ ” او ظرافتی نداشت تنها چیزی که با نگاه کردن به من می بیند یک یک کیف پول کلفت است. وقتی در این باشگاه هستم بدان معنیست که پول دارم ،اما بعد از اینکه آن هیولای کله سرخ از جهنم بیرون آمد.
(استلا رو میگه) و مرا بلعید مانع از این می شود که دوباره طرف چنین زن هایی بروم. فقط به این دلیل که به من لبخند ساده ای زد به این معنی نیست که می تواند قلبم را هم داشته باشد. دخترهایی مثل او فقط به سبک زندگی ام علاقه داشتند… ثروت… مقام و مرتبه… اعتبار… نه مرد درونم. به همین دلیل بود که به چیزی بغیر از قراردادی که با سوفی بسته ام علاقه ای ندارم سوفی کاملا از بقیه ی زندگی ام پاک و جدا می ماند. پاک و جدا از بقیه ی زندگی من!؟ خودم می تونم پیداش کنم ممنون…
دانلود رمان دلبر رقاص از نرگس واثق با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رایکا مردی مقتدر و مرمز مامور می شود تا مانیا دخترک رقاصه را از هند به ایران نزد پدرش برگرداند. چه ماجرایی و گذشته ای این دو جوان دارند که دل به دل هم می دهند…
خلاصه رمان دلبر رقاص
سرم را به کاناپه تکیه دادم تا کمی سر دردم آروم بگیرد، امشب باز فکر رها به جانم افتاده بود. صدای در حمام آمد و چند لحظه بعدش مانیا همان لباس هایش را تن کرده بیرون شد. بی پروا نگاهش کردم که آروم گفت: – کجا بخوابم؟ انگار عادت داشت که همیشه پدرش پشتش باشد، هم بخاطر رقاصه بودنش ترسی از چیزی نداشت. آری دختری که بین صدها مرد با عشوه می رقصد؛ همخونه بودن بایک شخص برایش مهم نیست دیگر! با اشاره به تختم گفتم: – روی اون بخواب. بی حرف سرش را تکون داد و رفت رو تخت و آروم خوابید. یعنی باور کنم که این همون مانیای سر شب است که
چموش بازی در می آورد و حالا اینقدر آرام شده؟ چشم های سرخش گواه گریه هایش در حمام بود. همانجا روی همان کاناپه چشم بستم. خوابم که نمیبرد، ولی شاید از سر دردم کم میشد. نصفه های شب بود که با صدای گریه های کسی چشم هایم را باز کردم. نگاهم سمت مانیا رفت در خواب حرف میزد و گریه می کرد. – مامان نه م… مامان برگرد تروخدا ما… مامان… با دو سمتش رفتم و صدایش زدم. – مانیا، مانیا پاشو دختر داری خواب میبینی. – نه مامان نرو من تنهام! دیدم دل بیدار شدن ندارد دستم را بلند کردم و کشیده ی محکمی به صورتش زدم؛ که پریده از جا بلند شد و با وحشت نگاهم کرد.
تای آبرویم را بالا دادم و ریلکس گفتم: – داشتی خواب می دیدی. از تعجب زیاد نمی توانستم حرف بزنم. با هق هق و گریه گفت: میبینی چقدر تنهام که بخاطر کم شدن دردام به یه غریبه پناه آوردم! از خودم جداش کردم و سرد در چشم های سبزش نگاه کردم. نگاهم سمت موهایش رفت و دلم لرزید! این موها موهای رها کوچولوی من بود؛ ناخودآگاه دستم رو در موهایش فرو بردم. با تعجب نگاهم می کرد، دماغم را به موهایش نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. نه اون بو را نمی داد صدای لرزانش به گوشم رسید که گفت: چی… چیکار میکنی؟ انگار این حرفش تلنگری بود تا از گذشته ی سیاهم بیرون بیایم….
دانلود رمان در حسرت آغوش تو از niloofartavoosi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اون ها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و……
خلاصه رمان در حسرت آغوش تو
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند بشه! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد. ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود. من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم. موهام و اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند. یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم. خوشگل شده بودم. ساعت نزدیکای ۷ بود که مهمون ها از راه رسیدند. من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه! ۵ دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم.
هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد. صدای پدر و مادرش هم می آمد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم. بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود. لبخندم کم کم رنگ می باخت. همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت: اینم از خواهرم، بالاخره اومد. خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت. از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد. کیارش با لبخند رو به روی من ایستاده
بود و لبخند میزد. گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم. حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمیدونستم که چی باید بگم! کیارش! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد. امکان نداره! حتما دارم خواب می بینم! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه! اصال نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید، احساساتم من و از درون می خوردند…
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان زن دیوانه از ماهی رضایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قیصر از پس پرده های خاطراتش می آید که برای پناه، پناه باشد. می آید که مردانگی در پس کوچه های نامردی گم نماند. دل می فروشد و مردانگی می خرد. برای آدم هایی که جای خالیشان را سنگ سرد قبرستان پر کرده. برای زن دیوانه ای که جا های خالی را با مداد سیاه سکوت پر می کند…
خلاصه رمان زن دیوانه
قیصر؛ دسته های موتو رو بلند می کنم و خاک بلند می شه. پندار یه کم جلو تر روی موتور نشسته و داد می کشه: یوهو. زمزمه می کنم: دیوانه. موتورو نگه می دارم و پندارم دور میزنه. کنارم ترمز می کنه. کلاه کاسکت رو از سرم برمی دارم و دستی به پیشونیم می کشم. پندار با اخمای در هم کلاه کاسکت رو برمی داره. با فرمون های موتور ور می ره. خیره به کلنجار رفتنش با موتور با خنده می گم: _چته پسر؟ تا الان که کیفت کوک بود. با انگشت اشاره بالای ابروش رو می خارونه و میگه:
_جون داداش کوکم اگه این بی صاحاب بذاره. معلوم نیست چه مرگشه. امروز سر ناسازگاری بلند کرده باهام. با انگشت شصتم می کشم کنج لبم و میگم: _می خوای بریم تعمیر؟ با بی خیالی میگه: _نه ،ولش کن. دستاشو می ذاره رو موتور و چونه ش هم رو دستاش.لبخند میزنه،مثل همیشه و من از لبخندش لبخندم می گیره. به یه جای نا معلوم خیره میشه و با لحن پر حسرتی می گه: _دلم هواییه انوشه س، قیصر. بد جور هواشو کردم. بعد اون همه جدایی ،بعد اون همه دردسر، واسه من
شد و این فاصله ها…
آهی می کشه و با مشت می کوبه به فرمون موتور: _دِ لعنت به این فاصله ها. چینی به بینیم میدم و با مشت می کوبم به بازوش: _اه اه…جمع کن بابا واسه ما مجنون شده. چهره ی ناراحتی به خودش می گیره و می گه: _قیصر عاشق نشدی بفهمی چی میگم. بعضی چیزا رو باید عاشق باشی که بفهمی. پوزخند می زنم و خیره می شم به زمین. لحنش رنگ شیطنت می گیره و میگه: _ببینم دادا… قیصر نکنه بی خبر از من عاشق شدی؟ ها؟ بیخود؛ خودم باید بگم عاشق کی بشی افتاد؟…