دانلود رمان خانم بادیگارد اثر صحرا_۷۱ نگارش قوی

دانلود رمان خانم بادیگارد اثر صحرا_۷۱ نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خانم بادیگارد از صحرا_۷۱ با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره دختر فقیریه به اسم ماهان که پدر مادر نداره. بخاطر اینکه اجاره خونه اشو نداده از خونه اش میندازنش بیرون چون رزمی کاره بادیگارد یه نفر به اسم رهام میشه…

خلاصه رمان خانم بادیگارد

امروز دختر نیما و دریا به دنیا اومد اسمش و ماهان گذاشتن. منم دوتا به دارم به اسم رهام و رها ولی هیچکدومشون و به اندازه ماهان دوست ندارم. دریا بعد از به دنیا اومدن ماهان طاقت نیاورد و فوت کرد. کمرم خرد شد. من به دوری از دریا عادت داشتم اما نیما چی؟ اون طاقت نیاورد و ماهان و داد پرورشگاه. فکر می کرد ماهان باعث مرگ دریا شده. ماهان و از پرورشگاه اوردم خونه. اما کسی تو خونه ماهان و نمی پذیره بچه ها و انا. مامان و بابا هیچکدوم راضی نشدم ماهان رو تو خونه نگه داریم. اما منم تهدیدشون کردم. اگر ماهان وقبول نکنند از خونه میرم. چند وقتی می شد که انا به بچه

ها و مامان توجهی نمی کرد بیشتر با دوستاش می رفت بیرون بیش از حد ارایش می کرد. تلفن های یواشکی و نامه های عجیب. تو رستوران با یکی از وکلام قرار داشتم که انا رو با نیما دست تو دست دیدم. نیما دست انا رو بوسید. می خندیدن. باورم نمی شه. یه کاراگاه استخدام کردم تا مراقب انا باشه. از گفتن یه همچین چیزی خجالت می کشم اما من و انا یک سالی بود که با هم رابطه نداشتیم که یه روز به مادر گفت بارداره منفجر شدم. مخصوصا که کاراگاه عکس های از انا و نیما تو مهمونی های مختلف اورده بود تو یکی از مهمونی ها انا بالباس ناجور درحال بوسیدن نیما بود تو چند تا عکس دیگه یا

همدیگه رو می بوسیدن یا تو بغل هم بودن. یه روز نیما و انا رو به همون رستورانی دعوت کردم که انا و نیما به اونجا می رفتند. رستوران نقلی و قشنگی بود. رقص نور و محیط عاشقانه اش موزیک ملایمش به ادم ارامش می داد. به هردوتاشون نگاه کردم و گفتم: _یه سوپراز دارم براتون. هر دوتاشون خوشحال شدن.دریغ از اینکه این خوشحالی کم دوامه. عکس ها رو انداختم روی میز بعد از دیدنش انا گفت: __اینا ساختگی (اره لابد ۲۳ سال پیش فتو شاپ می کردن). نیما سرش و انداخته بود پایین گفتم: __برام مهم نیست که بهترین دوستم با زنم بهم خیانت کرده.برام مهم نیست که زنم به….

دانلود رمان خانم بادیگارد اثر صحرا_۷۱ نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان بیوه برادرم اثر صالحه ابراهیمی به صورت رایگان

دانلود رمان بیوه برادرم اثر صالحه ابراهیمی به صورت رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بیوه برادرم از صالحه ابراهیمی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

مهتاب با داد رو به بابا گفتم: _نمی خوامممم یبار مجبورم کردین که برم توی اون خاندان دیگه نمیرم. اختیارم با خودمه، با خودم بابا. من دیگه اون دختر هجده ساله نیستم که با زور فرستادیش خونه ی امیرکیان من الان یه زن بیوه ی بیست و یک ساله ام بابا. یه زن بیوه….

خلاصه رمان بیوه برادرم

بابا با ناراحتی نگاهم کرد. اشکم روون شد نفسم بالا نمی اومد این دفعه دیگه نمی ذاشتم مجبورم کنن. من زن اون کمیل عوضی نمیشدم. دیگه دوباره نمی رفتم به یه طناب نمی رفتم تو چاه. مامان دستی به صورتش زد و گفت: _آخه دختر چرا لج کردی بابات که بدت رو نمی خواد. جوونی و خام تو این سن تنها نباشی بهتره. کی بهتر از کمیل می تونه جای امیر کیان رو برات کنه. نمی زاره غم بخوری دخترم. پشتته… خودش هم گفت حاضره مهریه امیرکیان رو اول بده بهت بد دوباره عقدت کنه با مهریه جدید.

وای وای خانواده ام فقط به فکر پول بودن. اصلا براشون مهم نبود که چی توی دل من می گذره. براشون مهم نبود توی زندگی با امیرکیان چی کشیدم. هیچ وقت تو این چهار سال که باهاش زندگی کردم تا همین هفته پیش که گذاشتنش تو خاک نتونستم هیچ حسی بهش داشته باشم. مقصر اینا کی بود همین خانواده ی من که اصلا مهتاب براشون مهم نبود. کلا انگار که من وجود نداشتم. بحث با اینا بی فایده بود. چادرم رو که روی زمین افتاده بود چنگی زدم.

هنوز هفتم شوهرم تموم نشده بودکه باز منو به ریش اون خانواده ی عقده ای ببندن… چادرم رو سرم کردم و نالیدم: _ خوب گوش کنین. _ اون مهتاب ساده دیگه مرد. ایندفعه دیگه نمی ذارم با زندگیم بازی کنین. من مهریه امو می خوام اما نه برای اینکه عقد کمیل بشم، می خوام برای خودم زندگی کنم و از شر همتون خلاص شم. از شر زورگویی هاتون. اینو به اون آقا کمیل برسونین. بهش بگین تو که اهل دل بودی و دلت برای دختر خالت می رفت حالا چی شده که با مرگ امیرکیان از خاطرخواهی دست برداشتی و می خوای بیوه ی برادرت رو بگیری….

دانلود رمان بیوه برادرم اثر صالحه ابراهیمی به صورت رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بی پناهم پناهم بده بدون سانسور

دانلود رمان بی پناهم پناهم بده بدون سانسور رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بی پناهم پناهم بده از غزل با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان راجع به دختری به اسم گلساست که تنها بامادرش زندگی می کنه دختری زیبا وجذاب که اسیر بابک میشه ولی دخترقصه ما بخاطر مریضی مادرش مجبوربه ترک کشورش میشه و در اونجا به عشق زندگیش می رسه …

خلاصه رمان بی پناهم پناهم بده

ھراسون به طرف صدا برگشتم، علی بود کنارشم بابک ایستاده بود که با لبخند نگاھمون می کرد، برگشتم و نگاھی به مھرناز کردم، خانم درحالی که نیشش از دیدن علی تا بنا گوشش باز شده بود با چشمانی بی گناه نگاھم کرد، فرصت نشد حالش رو بگیرم چون بابک در حالیکه سلام می کرد کنارم نشیت و آروم زمزمه کرد: مگه قرار نبود ناھار باھم باشیم؟ خواستم دلیل بیارم که گفت: مھم نیست عزیزم… مھم اینه که الان با ھمیم و به طوری که مھرناز و علی نشدند دستمو از زیر میز گرفت.

خواستم دستمو آزاد کنم که نگذاشت، موقع غذا خوردن ھم حاظر نبود دستمو ول کنه، باز دستمو کشیدم ولی زورم بھش نمی رسید، دیدم مھرناز داره با استفھام نگاھمون میکنه، آروم گفتم ول کن لطفا نمی خوام این بفھمه، نگاھی به مھرناز کرد و دستمو ول کرد، بعد از ناھار وقتی از رستوران بیرون اومدیم مھرناز رفت سوار ماشین علی شد و دستشو برام تکون داد (می دونست با من تنھا بشه حالشو می گیرم) بابک ھم رو کرد به من: گلسا خانم من ماشین نیاوردم زحمت رسوندن من میفته گردن شما.

در جلو رو باز کرد و نشست (عجب برنامھ ریزی) !!!! با علی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم،خسته بودم و خوابم می اومد، در اینطور مواقع خیلی ساکت می شدم، بی توجه به بابک ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، می دونستم داره نگاھم میکنه، گرمی نگاھشو رو خودم حس می کردم ولی عمدا نگاھش نمی کردم، دکمه ی ضبط رو زدم و در سکوت به صدای ستار گوش دادیم: انگار با من از ھمه کس آشناتری از ھر صدای خوب برایم صدا تری آیینه ای به پاکی سرچشمه ی یقین
با اینکھ رو به روی منی و مکدری…

دانلود رمان بی پناهم پناهم بده بدون سانسور رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی از aram_anid به صورت رایگان

دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی از aram_anid به صورت رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی از aram_anid با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

از یه زندگی، شایدم ۲ تا. آشنا برای بعضی ها و غریبه و مجهول برای یه عده دیگه. کسایی که شاید دیده باشیم و شایدم نه. یه دختر و یه پسر که به دنیا اومدن و ساخته شدن برای زندگی مجردی و تنهایی. هیچ رقمه شکل و رفتارشون به مسئولیت و تعهد و… نمی خوره. زندگی های مستقل با عقاید و رفتارهای خاص خودشون که شاید برای بعضی ها قابل قبول نباشه. حالا تصور کنید این دوتا آدم سر راه هم قرار بگیرن. چه جوری با هم کنار میان؟؟….

خلاصه رمان پشت یک دیوار سنگی

جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. آه خوشم نمیاد. هیچ رقمه قیافه ام راضیم نمی کنه. هرچی هم به صورتم می مالم خوب نمیشه. همه اش کج و کوله میشه. مهمونی زوری رفتن همین میشه دیگه. همه کارهاش خراب میشه. به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم، معمولا ” هم به برق لب می زدم می رفتم اداره یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟ نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی ۱۳-۱۴ سالم بود به کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. ۱۵-۱۶ سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای

خودم رژ و اینام می خریدم. تو سن ۱۷-۱۸ سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم، آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم. اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش یکنی و نکنی فرقی نداره. “مثلا که چی به روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا به کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه به وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت همون یه ذره خوشگلیت هم می پره قیافه خاصی نداشتم . آنچنانی نبودم . هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم،

معمولی بودم رو به بالا. خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی به قیافه عادی داشتم این جور نبودم که یکی با دیدنم چشم هاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه نه این جوریا هم نبودم. پیشونی بلند. چشم های تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشم هام و قشنگتر نشون می داد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لب های کشیده و متناسب. در کمدمو باز کردم . اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا من چی بپوشم ؟؟؟ یه نگاه به کل لباس هام کردم…

دانلود رمان پشت یک دیوار سنگی از aram_anid به صورت رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان غزلواره های دلم از moonshine_parmisa65 نگارش قوی

دانلود رمان غزلواره های دلم از moonshine_parmisa65 نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان غزلواره های دلم از moonshine_parmisa65 با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهار یه زمانی گل سر سبد دانشکده اشون بوده کسی که کلی هواخواه داشته اما میون این همه هواخواه، چشم بهار به دنبال گل پسر دانشکده اشونه عرفان مستوفی رادمرد و چشم و چراغ دانشکده. بهار و عرفان تو یه روز خیلی قشنگ با هم ازدواج می کنن اما بهار تازه اونجاست که می فهمه زندگی به قشنگی داستان شاه پریون نیست سختی داره و محنت دقیقا تو همین روزهاست که بهار جا میزنه وعرفان می مونه وزخم هایی که از بهار ونااهلیش خورده حالا سال ها از اون روزهای رنگین ودر عین حال پر درد گذشته بهار بدجوری پشیمونه و…

خلاصه رمان غزلواره های دلم

بافت خاکستری رو به دور خودم پیچیدم و روی تک نیمکت گوشه حیاط نشستم و سینه ام رو از هوای زمستونی پر کردم… امروز به نسبت دیروز هوا سردتر شده بود و ساعت بازی بچه‌ ها تو حیاط کمتر از قبل…. سرمو بلند کردم و از بین چشم‌ های سوز نیم نگاهی به خورشید بالاسرم انداختم…. خورشید با وجود سوز زمستونی همچنان پرتکاپو به کارش ادامه میداد.. دو روز از دیدن عرفان می‌ گذشت و من هنوز هم دل و جراتی برای دوباره قدم جلو گذاشتن نداشتم. نگاهم رو به شمشادهای گوشه حیاط دوختم و تصویر عرفان جلوی چشم هام قامت

بست و همون ی اندک توانم رو برای دیدن دوباره اش گرفت… دست هامو تو سینه ام بغل کردم و با طیب خاطر پذیرای سوز زمستونی ای که میون اشعه های گرما بخش خورشید می ورزید شدم دلم می خواست همین امروز به دیدن عرفان برم و طلسم این دیدار رو بشکنم ولی می‌دونستم جراتی برام نمونده. مغزم فرمان می‌داد که باید بری که باید دست از این ترس خانمان برانداز برداری.. اما.. حسم.. قلبم… نمی‌ذاشت… نمیذاشت که بالاخره تصمیمم رو بگیرم… با صدای باز شدن پنجره ی کناری ساختون بی خیال سرچرخوندم که صدای سمیرا هشیارم کرد…

-خاله بهار بدو که صبا حالش بد شده. تمام تنم سر شد… صبا…؟ صبا حالش بد شده بود…؟ صبای عرفان..؟ صبایی که چشم و چراغ عرفان بود..؟ عرفانی که با وجود تمام بی حوصلگی هاش برای صبا… باز هم قطعا مثل جان شیرین دوستش داشت..؟ نه..نباید نباید هیچ بلایی سر صبا بیاد مگه یه ادم چند بار میتونه داغ اولاد ببینه ..؟ عرفان قطعا تاب نمی آورد… یه بار دید وشکست یه بار دید و مرد اینبار نه… خدایا صبا نه… صبای عرفان نه… نمی دونم تو عرض چند صدم ثانیه بدنم واکنش نشون داد و به آنی به سمت در ورودی دوئیدم…. حتی خودمم نمیدونم…

دانلود رمان غزلواره های دلم از moonshine_parmisa65 نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عطر پرتقال از ملیحه بخشی یاس بدون سانسور

دانلود رمان عطر پرتقال از ملیحه بخشی یاس بدون سانسور pdf بدون سانسور

دانلود رمان عطر پرتقال از ملیحه بخشی یاس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

یک ازدواج اجباری که هر دو طرف ازدواج راضی به این زندگی نیستند. پسر داستانمون نامزد هم داره و به خاطر شرایطی این دو تا با هم عقد می‌کنند و هم خونه میشن و این هم خونه شدن باعث میشه حامی هم بشن و بقیه داستان…

خلاصه رمان عطر پرتقال

کلید توی در انداختم و وارد حیاط شدم مائده روی پله ی جلوی در سالن نشسته بود جلوتر رفتم از جاش بلند شد چرا نرفتی تو خونه گوشه ی چادرش رو به دست گرفت و پشت چادرش رو درحالی که کمی خم شده بود با دست می تکوند همینطوری، گفتم هوا خوبه یکم هوا بخورم هنوز غرق حرفهای نوید بودم وحرف مائده برام عادی اومد من پا به سالن گذاشتم و مائده هم پشت سرم اومد من برای تعویض لباس به اتاقم رفتم، وقتی برگشتم لباس های بیرون مائده رو تا کرده روی دسته ی مبل دیدم.

و خودش رو توی آشپزخونه ، نشسته پشت میز نهار خوری به طرفش رفتم و صندلی دیگه ای رو اشغال کردم _چرا لباسات رو توی اتاقت نذاشتی؟  یکی از گلبرکهای گل روی میز رو مثال تمیز می کرد _خسته بودم ، حالا می ذارم به در اتاقش نگاهی انداختم _می ترسی بری تو اتاقت چشم هاش می گفت آره ولی زبونش _نه، چرا بترسم، یک اتفاقی بود تموم شد رفت. به صورتش زل زدم _واقعا؟ لبخند کمرنگی گوشه ی لبش جاگیر شد _اگه می خواستم از هرچیزی بترسم که نمی تونستم توی خونه ی فریبرز زندگی کنم.

چشم به گلهایی که مائده رو مشغول کرده بود انداختم _به هر حال، می خوام خونه رو عوض کنم دستش روی گلبرگ ها از حرکت ایستاد _جدا، چرا؟ _نوید، همین دوستم که دم در بود، می گفت آدمای عوضی برای اذیت کردن راه زیاد دارن، خونتون رو یک جایی ببرید که کسی آدرسش رو یاد نداشته باشه نفسی آسوده ای کشید ولی قصد در پنهان کردنش داشت.  _مائده مطمئنی من برم تو اتاقم بخوابم تو نمی ترسی؟ دست هاش رو روی سینه گره زد بود _بله مطمئنم نزدیکش شدم _نگاه کن من می تونم مثل دیشب رو پاهات بخوابم تا نترسی…

دانلود رمان عطر پرتقال از ملیحه بخشی یاس بدون سانسور pdf بدون سانسور

دانلود رمان دواجی زیبا

دانلود رمان دواجی زیبا رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان ازدواجی زیبا از جیمی مک گوایر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

تا به حال خواسته اید که بیشتر در زندگی شخصیت مورد علاقه تان فرو بروید؟ در این کتاب به گذشته می رویم و بیشتر با زندگی تراویس مددوکس، قهرمان سرکش داستان آشنا م یشوید… در این کتاب شخصیت های آشنای کتاب های قبل را بیشتر می شناسیم. همانطور که می دانید  اَبی  در کتاب قبل خیلی ناگهانی با تراویس ازدواج می کند و جزییات این ازدواج مخفی نگه داشته می شود، اما در این کتاب جزییات باز می شوند و به سفری پر احساس با شخصیت های داستان می رویم…

خلاصه رمان ازدواجی زیبا

دستم رو دراز کردم و انگشت هام رو توی انگشت های ابی قفل کردم. چونه اش رو روی سرم فشرد، اونقدر نامحسوس که اگه توجه ام رو صرف این کرده بودم که چه ریسمانی دکمه ضامن اتوماتیک جلیقه نجات ام رو می کشه (که مهمان دار داشت توضیح می داد)، ممکن بود نمایش کوچیک محبتش رو از دست بدم. در عرض فقط چند ماه ، این زن ریزه میزه بغل دستم، کل دنیام شده بود. داشتم در مورد این که توی لباس عروس چقدر خوشگل میشه، خیالبافی می کردم، و همین طور هم، در مورد بازگشت به خونه و دیدن ابی که آپارتمان رو به شکل دلخواهش کرده، خریدن اولین ماشینمون، و انجام چیزهای

کسل کننده ی روزمره ای که مردمی که ازدواج کردن، انجام میدن، مثل شستن ظرف ها و خرید مواد غذایی -باهم دیگه. تماشای اون رو در زمان فارغ التحصیلی اش وقتی برای گرفتن گواهی نامه اش روی سن راه میره، تصور کردم. و بعد از این که هر دومون کار پیدا کردیم، احتمالأ به فکر بچه دار شدن و تشکیل خانواده می افتیم. فقط سه یا چهار سال قبل بود. هر دومون خونه های از هم پاشیده ای داشتیم، ولی میدونم که ابی یه مادر لعنتی عالی میشه. به این فکر می کنم که من که الان کمی در موردش احساساتی ام، وقتی خبر باردار شدنش رو بهم میده، چه واکنشی باید نشون بدم. قرار نیست که

همیشه هوای زندگی آفتابی و رنگین کمونی باشه، ولی وقتی در بهترین حالتمون بودیم برای عبور از میون وضعیت های سخت و خشن تقلا کردیم و به اندازه ی کافی قسمت های سخت و ناجور داشتیم تا بدونیم که می تونیم از اونها عبور کنیم. با فکرهایی در مورد آینده که از ذهنم می گذشت و توی اون ها ابی بابت بچه ی اولمون توی شکمش، گرد و قلمبه شده بود، بدنم روی صندلی خارش آور هواپیما آروم گرفت و به خواب رفتم. اینجا چی کار می کردم؟ بوی دود بینی ام رو سوزوند، و گریه ها و فریاد های از سر وحشت، در دور دست، باعث شد خون توی عروقم منجمد بشه، گرچه عرق از صورتم به پایین می چکید…

دانلود رمان دواجی زیبا رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آنتی عشق رایگان

دانلود رمان آنتی عشق رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آنتی عشق از سامان شهریور و sun daughter با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن. هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده،که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره…

خلاصه رمان آنتی عشق

یه نگاهی به قیافه ی خسته ی بچه ها انداختم. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: ( تمام شدن تمرین)… همچین با ذوق ایستادن و نگام کردن که انگار دنیا رو بهشون داده بودم. خندم گرفت اما هوس یه نمه کرم ریزی داشتم. ولی باز دلم سوخت و گذاشتم برای یه وقت دیگه. انگار کوه کنده بودن. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: خوب تمرین برای امروز کافیه… تا شنبه. اوس… بچه ها با خوشحالی گفتند: اوس… – میشا جون؟ – جانم؟ – میشا جون من می تونم شنبه نیام؟ – آره عزیزم… مشکلی نیست.

– تمرین جدید که نمیدی؟ – نه گلم هنوز بدنتون آماده نیست. دلارام یکی از شاگردای پای ثابتم بود.  ازم خداحافظی کرد و منم به رختکن رفتم. مثل چی عرق کرده بودم.  لباس ورزشیامو در آوردم و مانتو و شلوار پوشیدم. اوف… چه بوی سگی میداد. همیشه عادتم همین بود. از شنبه که میومدم باشگاه یه دست مانتو شلوار تر تمیز تنم می کردم. تا آخر هفته با همون می چرخیدم. جمعه می شستمش واسه ی شنبه… اسپری خوشبو کننده رو از کوله ام در آوردم و یه دوش گرفتم. تا برسم خونه و یه دوش آدمانه بگیرم.

صدای خانم تاجیک بلند شده بود. کل باشگاه و گذاشته بود رو سرش… _میشا… میشا جان… روسریمو سفت و سخت زیر گلوم گره زدم و رفتم سراغش. پشت میزش که شتر با بارش گم میشد نشسته بود‌… داشت پول میشمرد. ای خدا خودم یه دونه دستگاه پول شمار برای این باشگاه بخرم… انگشت شصتشو به زبونش زد و با دست های تف مالی باز مشغول شمردن شد. ایییی… چندش…. الان حتما می خواست پولو بده به من…. وای حالت تهوع گرفته بودم. هنوز حواسش به من نبود. تلفن زنگ زد… یه ثانیه جواب داد و گفت….

دانلود رمان آنتی عشق رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان خشت و آیینه اثر بهاره حسنی –

دانلود رمان خشت و آیینه اثر بهاره حسنی – pdf بدون سانسور

دانلود رمان خشت و آیینه از بهاره حسنی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیت ها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی. می خواهیم که با هم و در کنار شما به یک پختگی و ثبات شخصیتی در او برسیم. یک بلوغ ذهنی. شخصیت متزلزل و کوچک داستان ما، در انتها پخته و با ثبات و آرام خواهد شد. کسی که با همه کس و همه چیز سر ناسازگاری و عناد دارد، در انتها بالغ و فهیم می شود. حالت باری به هر جهت بودن او رشد خواهد کرد و تبدیل به کسی خواهد شد که برای اهدافش تلاش خواهد کرد…..

خلاصه رمان خشت و آیینه

از در اتاقم بیرون رفتم. صدای بلند بلند حرف زدن مامان ملوک می آمد. با مامان بحث می کرد و طبق معمول موضوع بحثشان من بودم. گوش ایستادم. در ھمان حال
نیمی از ذھنم به دنبال این بود که اتوی موھایم را کجا گذاشته ام. مامان عصبی بود و این کاملا مشخص بود. از بلند بلند حرف زدن و خشم در صدایش می شد حال درونش را تشخیص داد. مامان ھمیشه آرام بود. برای ھمه آرام بود. فقط برای من بود که بھی جانی که برای ھمه مظھر آرامش و محبت بود، تبدیل به بھجت الزمان فخرالدینی می شد.
_مامان خواھش می کنم یکم با من ھمکاری کنید. کار سختیه؟ من ھر کاری درباره آذر می کنم با حرف ھا و کارھای شما پنبه میشه. مامان این دختر داره از کنترل من
خارج می شه. تو رو خدا بفھمید که من نگرانشم. من مادرشم. آخه کدوم مادریه که بد بچه اش رو بخواد؟ صدای مامان ملوک مثل ھمیشه آرام و دلنشین بود. _داری بھش سخت می گیری بھی. این طوری مثل ماھی از دستت لیز می خوره می ره. چند لحظه سکوت ایجاد شد. در اتاق را آھسته بستم و به راھرو نزدیک شدم.

_مامان جان جامعه بد شده. من نگرانشم. با دخترھایی نشست و برخاست داره که اصلا مورد تایید من نیستن. من فقط می ترسم. صدایش بغض آلود شد. لرزان و خسته. دو پله پایین آمدم. _این راھش نیست بھی. این طوری دارید از ھم دور می شید. شاید تو فکر کنی من پیر و خرفت شدم ولی یه چیزھایی ھست که ھم من می بینم و می فھمم. _مامان ملوک تو رو خدا این چه حرفی می زنید. من غلط بکنم یه ھمچین غلطی بکنم. شما تاج سر منید، فداتون بشم. صدایشان قطع شد…

دانلود رمان خشت و آیینه اثر بهاره حسنی – pdf بدون سانسور

دانلود رمان پناهِ سیاوش بدون سانسور

دانلود رمان پناهِ سیاوش بدون سانسور pdf بدون سانسور

دانلود رمان پناهِ سیاوش از نسترن آبخو با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

من سیاوش پاکزادم… برخاسته، از سختی های کوچک و بزرگی هستم، که سرنوشت در سر راه قرار داده بود… اما تصمیم گرفتم در برابر مشکلات صبور بمانم و زندگی کنم…

خلاصه رمان پناهِ سیاوش

سیا… بدو بیا پنچری این ماشین رو بگیر… آقا عجله دارند… _باشه اوسا اومدم… از ساعت چهار که به تعمیرگاه آمده بودم، سر پا بودم… حتى فرصت خوردن یک چایی هم پیدا نکرده بودم… با انعامی که صاحب ماشین بنز تو جیبم گذاشت، خستگی از تنم در اومد… چقدر به چیزهای کوچک این دنیا دلخوش بودم… بعضی موقع ها احساس ضعف می کردم و از خودم بدم می آمد که چشمم به دست این و اون هست که یک پولی تو جیبم بذارن ومهمونم کنند، اما اوضاع مالی خانوادم خراب تر از این حرف ها بود که غصه ی رفتارها وبرخوردهای این و اون رو بخورم… پیش خودم می گفتم،

وقتی تو این کار خبره شدم، می تونم یک تعمیرگاه کوچیک تو یه گوشه ای از این شهر باز کنم… حتما این طوری اوضاع زندگیمون بهتر از این خواهد شد… فکر گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد می شد… وقتی بابا این قدر خراب اعتیاد و پیر کوفتی نشده بود… سر پا بود و روی کامیونش کار می کرد… با اینکه بچه بودم، یادم هست که همیشه دست پر به خانه بر می گشت… و چقدر آن روزها شاد بودیم… انگار غصه ها توی دل هامون جایی نداشت… وقتی به درخواست بابا، از کاشان آمدیم تهران… برای آینده ای بهتر… چه خیالات خامی داشتیم… حالا از کجا به کجا رسیدیم…

فقط تنها شانسی که آوردیم، خرید همین خانه ی کلنگی تو جنوب تهران بود… که خدا را شکر تا حالا نگهش داشته بودیم… ومثل بقیه ی زندگیمون دود نشد بره تو هوا … مهران بیا اینجا ببینم، واقعاً داری میری سر قرار… خل نشی بری تو گروهشون… زندگیت رو بدتر از اینی که هست نکن. _یک قرار کوچیک هست… حالا تو این شهر به این بزرگی، کسی به ما خرده پاها کاری نداره… _وقتی رفتی و یکی از اونا شدی… خرد و غیر خرد نداره، درگیرشون میشی… اگر بگیرنت، پدرتو در میارند، می اندازنت زندان و هزار بلا سرت میارند… جون سیا… جرم این مواد از تریاک و هروئین بیشتر هست…

دانلود رمان پناهِ سیاوش بدون سانسور pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.