دانلود رمان عروس کاغذی از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه …
خلاصه رمان عروس کاغذی
دیگه منم برم خونه تا مهرزاد چشمش و پای ایکس باکس در نیاورده من نباشم خودش و خفه میکنه انقدر میشینه پای اون دستگاه ترانه هیچ دلش رفتن طلا را نمی خواست اما جرئت حرف زدن را هم در خودش نمیدید. بازم بیا طلا جون. این تنها حرفی بود که به ذهنش میرسید. هر وقت اعلا اذیتت کرد بگو بیام گوشش و بپیچونم. اعلا از جا بلند شد و ترانه را هم با خودش بالا کشید و باعث شد دختر بیچاره در جا بپرد.
اینم واسه این که خیالت راحت بشه آبجی خانم ترانه تاج سرمه. حرفش به پایان نرسیده سرش را هم جلو کشید و تره ای موهای ترانه را در دست گرفت. از حرکات بی مقدمه اش لپ های نوعروس بخت برگشته سرخ شد و تنش همچون کوره ی آتش سوخت. طلا با محبت لبخند زد و نگاهش را میان نو عروس و دامادی که هیچ کس نمی دانست بینشان چه قرار و مداری گذاشته شده نگاه کرد.
خوشبخت بشید براتون آرزو نمیکنم ازتون میخوام انقدر هم و دوست داشته باشید و کنار هم خوشبخت باشید که هیچ بنی بشری نخواد دست دراز کنه سمت زندگی تون و به ارتباط بین شما دو تا آسیب برسونه… قدر زندگی و آرامش بین خودتو بدونید.
دانلود رمان آتانازی از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. لالی بچه؟ با توام…تند و کوتاه جواب میدهم: نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده باشم اضافه میکنم. نشنیدم! نگاه عاقلاندرسفیهی به صورتم میاندازد… دستم را روی دستگاه کوچک ضبط صدای انتهای جیبم میفشارم…باید استارتش کنم؟ مکالمات عادی هم ممکن است به کار بیایند؟
خلاصه رمان آتانازی
خیره در صورتم همچنان دهانش را برای جویدن لقمهٔ لعنتی می جنباند. چنگ به موهایم میکشم و دور خودم میچرخم. چشمم به یک کلاه کوچک سرمه ای رنگ افتاده جلوی درب خروجی سالن خیره میماند. کلاه سامی… هانیه گفته در خواب پسرکم را برده اند. جواب چیو بدم بابا جان؟چشم از کلاه روی زمین افتاده میگیرم و پایکوبان سمتش میروم. به جان سامیار جواب منو درست ندی میزنم همه چیو میترکونما! با اجازه کی بچه منو دادی رفته؟
بالاخره لقمه اش را پایین می فرستد و دست که به استکان چایش می اندازد دیگر عنان از کف میدهم. جوری استکان را از دستش می کشم که نیمی از چای روی میز می ریزد. جواب منو بده ! فکر میکنی زنی که شب تا صبح کنارته و اونوقت زن خوبیه، لیاقت مادری کردن برای بچه ای که خودش زاییده رو نداره؟ با آخرین توان روی میز میکوبم. همین الان زنگ میزنی زنیکه ورداره بچه منو بیاره من اعصاب ندارم حاجی !
چرا خودت نمیزنی؟ چون اون کثافتو تو شیر میکنی! پشتش به تو گرمه وگرنه من بلدم باهاش چه طوری رفتار کنم…لازمه که بچه چند روزیو پیش مادرش باشه ! نعره میکشم: لازم نیست! اینو من تعیین میکنم باباجان ! دستم را به کمر میزنم. زنگ بزن بابا! زنگ بزن اینقدر با اعصاب من ور نرو…شاید این دوری باعث بشه سر عقل بیای و بری ازش معذرتخواهی کنی تا برگرده سر خونه زندگیش و آبروی منو بیشتر از این پیش پدرش نبری! هیستریک میخندم.
دانلود رمان رخساره از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را با لبخند از جایگاه عروس و داماد گرفت و دکمهٔ کت خوشدوخت و اسپرتش را بست. با دقت اطراف را از نظر گذراند. همهچیز مرتب بود. بهقاعده و طبق اصول. بیخود نبود تکتک تاریخهای چندماه آیندهاش هم برای مراسم عروسی رزرو شده بود. حالا تالار پذیراییاش حسابی اسم و رسم در کرده بود. تذکری به یکی از پیشخدمتها داد و جلوتر رفت. امشب مراسم خاصی بود. برای عروسی خواهر دوست قدیمیاش حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز باید به نحو احسن انجام میشد.
خلاصه رمان رخساره
عروسی که بیهوش روی دستان مرد خوش قد و بالای کت و شلوارپوش افتاده و دستش به پهلو آویزان مانده بود. بدون آن که در صندوق را ببندد به سمت آسانسور به راه افتاد اما دکمه را که فشرد قید منتظر ماندن برای آسانسوری که در طبقه ۴ توقف کرده بود را زد. اصلاً به ریسکش هم نمی ارزید. آهسته به سمت پله ها قدم برداشت. طبقه اول را گذراند و وقتی به پاگرد طبقه دوم رسید و در واحد خودش را دید نفس راحتش را از سینه بیرون فرستاد. رسیدیم عروس خانم!
گفت و پشت در رفت و آهسته با پا به در ضربه کوبید و منتظر ماند. به ثانیه نرسیده در با صدای قیژی روی لولا چرخید و به داخل باز شد. سلام! جوابی نگرفت. با همان کفشها داخل شد. با اون کفشای کثیفت نیا توا دخترک را روی دستهایش بالا گرفت نمی بینی؟ طولی نکشید که در چهارچوب در ظاهر شد. بیام فانوس نگه دارم واست شاه دوماد؟ چاوش کلافه از روی تخت بلند شد. اعصاب این نیش و کنایه ها را نداشت.
و هیچ راهی جز تحمل پیدا نمی کرد. مقابل زن ایستاد و نگاهش را دقیق توی صورتش چرخاند پای پلکهایش سیاه بود. پس سیاه بود. گریه کردی! گوشه لبهایش بالا رفت. برو بابا… من امشب عروسیمه خودم! می گفت و مرتب نگاه میدزدید. گریه کرده بود. چاوش دقیق تر نگاه کرد. بلوز و شلوار خانگی راحتی به تن داشت و موهای مشکی کوتاهش را مثل همیشه بالای سرش بسته بود. همه چیز مثل همیشه بود به جز آن سیاهی لعنتی پای پلک هایش که روی اعصاب چاوش خط میانداخت.