دانلود رمان گلوگاه از هانیه وطن خوده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند…از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه…گلوگاه سد نفس های من است…و پناه تو چاره این درد…
خلاصه رمان گلوگاه
لب هایم را با زبان تر کردم و به سکوتم ادامه دادم که بابا گفت: اون پسر دشمن دشمن منه… دشمن دشمن من دوست منه… من باید خوشحالش کنم. خب خوشحال هم باید می شد. فاطما را داشت. بردن از منی که تا دیشب نباخته بودم را داشت. از روی صندلی برخاستم. بابا، حرفش را زده بود، از قهوه خانه بیرون زدم.ساواش سمتم آمد.در طول مسیر همراهم شد. راسته به اون کثافت باختی آبجی؟
بی حرف کلید انداختم در در رنگ و رو رفته آپارتمان وارد شدم. ساواش را پشت در جا گذاشتم. فاطما در راهرو بساط خانه تکانی اش را علم کرده بود. قالیچه هایش را روی نرده ها انداخته تکاند و با دیدنم دست به کمر ایستاد. زیبا بود. چشم هایش رنگ دریا را داشت. درست مثل چشم های سونا. فاطما وقتی دید بی حرف کلید در در واحد انداختم، گفت: انگار باورت شده دختر بابایی عدم توجهم را ادامه دادم.
در را بستم و صدای بلند شده و خزعبلاتش را به مدد روشن کردی تی وی و صدای بلندش، نادیده گرفتم. لباس هایم را از تن کندم و از اتاق لپتاپم را برداشتم. جلوی تی وی نشستم. حدود بیست عکس ادیت نشده داشتم. تا شب باید در پیجم آپلودشان می کردم
دانلود رمان بر من بتاب از هانی وطن خواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی دختر داستان ، به خاطر قرار گرفتن در زمان و مکانی اشتباه دستخوش تغییر می شود و این تغییر شاید امکان تغییر نداشته باشد…خورشیدی که با قرار گرفتن تو شبی اشتباه، ناخواسته اسیر ازدواجی میشه که زمانی آرزوش بوده و دیگه نباید باشه! و حالا…
خلاصه رمان بر من بتاب
از میان حنجره ای که هق هق ، جانی برایش نگذاشته بود ، پاسخش را دادم که : ⁃ تو تقصیری نداری…عشق و دوست داشتن دست آدم نیست…حالا بشینیم هی داد سخن بدیم… و باز نفس هایم اسیر هق هایم شد. رامین که با شانه های افتاده ، بیرون رفت ، مینا و حسنا به اتاق آمدند. مینا هم غمگین بود. دیدن غیاث غمگینش می کرد. این را از چشم هایش در می یافتم. حسنا – بمیرم برا چشات…اینطور اشک نریز قربونت برم. و سرم را در آغوش کشید.
مینا اما همان کنج اتاق ایستاده و عصبی و غمگین، غیاث را می نگریست. مینا – ازش کفری ام…حتی یه وقتایی اینقدر تنهایی تو آزارم میده که میخوام برم لهش کنم…اما…اما دوستت داره…من امشب وقتی دستاش داشت می لرزید و تو چشاش اشک بود ، باورش کردم…دوستت داره…کاش زودتر به این حس می رسید خورشید…کاش…اون وقت…. حسنا – هیچ وقت دیر نیست مینا…هیچ وقت… اما دیر بود. دیر بود برای احساس ما. مایی که خانواده هامان برای آینده لعنتیمان هزاران برنامه بی هم تدارک دیده بودند.
مایی که در خانواده هامان ، همراه هم جایگاهی نداشتیم. مایی که… مایی که ما نمی شد. دست میان دستم که بی جان ، دستم را فشرد ، نگاهم آنی به سمت چشم های نیمه باز غیاث یورش برد. چشم هایش نیمه باز بود و لبخندش ، بی جان… غیاث – خوابم با بیدارم ؟…تو با منی ، با من ؟…همراه و همسایه…نزدیک تر از پیرهن…. صدای خش برداشته و بمش ، با این شعر دیوانه ام می کرد. دیوانه ام می کرد که اشک نگاهم جان تازه یافت.