دانلود رمان من و آن من دیگر (گان دوم) از مهسا حسینی (مهرسا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مَهان دختر احساساتی و زود رنج خانوادهی الماسی بعد از اعتراف به احساساتش طرد میشود. بیخبر از رازی که در سیاهچالهی نگاهِ آن مرد جریان دارد…
خلاصه رمان من و آن من دیگر
مگه میشه مهم نباشه؟ به نظرت قلب فریبمون میده این یعنی احساسات برات اهمیت نداره. آهنگ تمام شد و جمع چند لحظه ای میشد که متفرق شده بود. سپند من را گرفت و با خود گوشه ای کشید تا بهتر بتواند حرف بزند. دنبالش رفتم و چیزی نگفتم. بالاخره جایی میان راهرویی که حدس میزدم به اتاق خوابها منتهی شود، ایستاد. چرا انقدر این جمله حساست کرده؟ میخوام بدونم که به چی فکر میکنی و ایده ت برای زندگی چیه برام مهمه.
ببین… من به عشق اعتماد ندارم به اینکه یکی شرایطش ناسازگار باشه اما با تمام وجود بخوامش و خودم رو براش قربانی کنم اصلا اعتقادی ندارم. فکر میکنم آدما کسی رو انتخاب میکنن که با خواسته ی ذهنیشون مطابقت داره. بعد از اون چون تو ذهنشون از همه نظر کامله میگن
عاشقش شدن این فریب ذهنه وگرنه کسی نمیتونه عاشق یه آدم با کلی ناهنجاری بشه! ابروهایم بالا رفت این حرف را به چه کسی میزد؟
به منی که تمام تفکراتم براساس عشق و دوســـــت داشــتن طبقه بندی شده بود؟! پس این همه عاشقهای معروف و این همه داستان عاشقانه همهش کشکه؟! تخیله!ببخشید؟ انگار که مستقیم داشت به مقدساتم توهین میکرد. چه در سرش می گذشت که برچسب تخیلی بودن به آن همه عاشقانه های افسانه ای میزد؟ لبخندی دستپاچه روی لب نشاند و گفت: ببین منظورم رو بد برداشت نکن… تو منو دوست داری؟ من واقعا از تو خوشم می آد. یک لنگه ابرویم بالا پرید. اما میگفتی دوستم داری…
دانلود رمان تهران ۳۶۳ (گان اول) از مهسا حسینی (مهرسا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یارا نوهی نورچشمیِ خانوادهی الماسی که عشقِ بزرگِ زندگی اش تبدیل به شکست میشود، تصمیم به فرار از کشور میگیرد. آخرین شب حضورش در ایران دست به کار احمقانهای میزند که کنارِ خودش همیشه سایهی یک مرد را احساس میکند. کسی که فرار کردن از او ممکن نیست و با گذشت سه سال و برگشت به وطن بارِ دیگر به نقطهای میرسد که سه سال قبل آن را به حالِ خود رها کرده است، مردی که مثلِ دیوار مقابلش سد میشود و جز مصالحه تمامِ راهها را به رویش میبندد…
خلاصه رمان تهران ۳۶۳ (گان اول)
مریم و برزو رفتند و یارا ماند با دلشوره ای بی امان… امکان داشت نادر اجازه ازدواج ندهد؟ به نظرش مسیح به درد عارفه نخورد؟ انگار که نور امیدی به قلبش تابیده بود. گیتارش را برداشت و برای اینکه کمی از غصه و اضطراب درونی اش کم کند مشغول نواختن شد. پنجره ی اتاقش باز بود و هوای سرد احاطه اش میکرد اما او بی توجه می نواخت… آرام با خودش آهنگی را زمزمه میکرد. ساعت از ۹ شب گذشته بود نه خبری از مریم و برزو شد.
و نه حسام الدین! شهزاد دو باری با او تماس گرفته بود تا حالش را بپرسد و نه بود تا مهان هم با خجالت پیغام داده و عذرخواهی کرده بود. تقصیر مهان چه بود که یارا عشقی یک طرفه به برادرش داشت؟ اما عقربه های ساعت عدد ۱۰ را نشانه میرفتند که صدای زنگ موبایلش بلند شد با دیدنِ نام حسام الدین بلافاصله جواب داد: اگه منصرف شدی و نمیخوای کمک کنی بهتره بهم بگی نه اینکه جواب زنگمو ندی و از صبح بی خبر بذاریم تا این موقع شب یک نفس به او حمله کرده بود حتی خیال نداشت حالش را بپرسد.
حسام الدین ابرو در هم کشید با خستگی خودش را روی تختش انداخت حتی فرصت نکرده بود لباسهای بیرون را از تن در بیاورد کل روز با بیمارها سر و کله زده بود و حالا هم نوبت زبان تند و تیز یارا بود. سلام… صدایش برخلاف ابروهای در هم کشیده شده اش آرام بود آرامشی که یارا را برای لحظه ای خجالت زده کرد. سلام… صدایش آرام شد حسام الدین چشمهایش را روی هم گذاشت تا کمی به آنها استراحت بدهد. بار دیگر زمزمه کرد: همین الان وقت کردم باهات تماس بگیرم. چی شده؟
دانلود رمان بازی ملکه (گان سوم) از مهسا حسینی (مهرسا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهزاد مرموزترین نوهی خانوادهی الماسی، تصمیم میگیرد از نیمهی تاریکِ زندگیاش فاصله بگیرد اما برای آخرین بار بازی به راه میاندازد که از کنترل خارج میشود و با مردی گره میخورد که آن را تبدیل به بازیِ مرگ و زندگی میکند…
خلاصه رمان بازی ملکه
شهزاد کلافه غرید جون به لبم کردی، حرف بزن مانی! ببین زیاد نمیتونم بهت اطلاعات بدم. فقط در این حد میدونم که دیشب به طرف ماجرا همین آدمی که اسم میبری بوده. با ذاکری خصومت شخصی داشته؟ حتما همینطوره تا جایی که من میدونم ذاکری و راد میدونم ذاکری رابطه ی خوبی با هم ندارن دیشبم راد سرزده اونجا رفته. به خاطر رستوران بوده؟ یعنی این دشمنی به خاطرِ موقعیت شغلی بوده؟
هر چه فکر میکرد به نظرش منطقی نمی آمد که یوسف به خاطر رستوران و موقعیت شغلی بخواهد جان کسی را بگیرد. صدای مانی به گوشش رسید: بعید نیست. فقط میدونم که اوضاع بینشون شکرابه. اگه چیز دیگه ای دستگیرم شد خبرت میکنم. فعلا باید برم. – توکجایی؟ گیتی پرسیده بود مانی با لبخندی روی لب جواب داد هر چی کمتر بدونید بهتره. سعی میکنم زود برگردم اما اگه کاری داشتید ایمیل بزنید.
تماس را قطع کرد و شهزاد خیره به صفحه ی سیاه موبایلش ماند. گیتی به حرف آمد ذاکری کیه؟ شهزاد را از فکر و خیال بیرون کشید. نیم نگاهی به صورت منتظر گیتی انداخت و گفت: صاحب رستورانی که دیشب رفتیم. چجوری میتونه تو تهران همچین رستورانی داشته باشه؟ مگه میشه که کسی بویی نبره؟ پارتیش کلفته دیشب ندیدی چقدر چهره های معروف اونجا بودن؟ فکر کردی الکی اونجا جمع شدن؟ اومدن اونجا چون میدونن جایی که متعلق به ذاکریه انقدر امنیتش بالاست که لو نمیرن گیتی گیج و مبهم نگاهش میکرد بار دیگر شهزاد توضیح داد…