دانلود رمان اوژن از مهدیه شکری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرحانعاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین میشه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر میکشه. داستان از اونجایی تغییر میکنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره میخوره به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوهی بهار یه دختر خاصه… یه آقازادهی فراری و عصیانگر که دزدکی وارد خونهی فرحان میشه و فکر میکنه چون فلجه نمیتونه بهش دستدرازی کنه اما گیر میفته و…
خلاصه رمان اوژن
از کوچه ی هفت هشت متری که پهنای آن کمی بیشتر از اندازه ی عرض ویلچر بود، خارج شدم. به خیابان اصلی رسیدم. فروشگاه های لوکس آن طرف خیابان مثل همیشه چشم انداز معرکه ای داشتند. سایبان کلاه را پایین تر کشیدم. متنفر بودم… از نگاه های خیره شده که ترحم از مردمک های زشتشان ساطع میشد… از آن لب های آویزان و چانه هایی که بی جهت به آن چینی از بغض می دادند… متنفر بودم. چطور نمی فهمیدند با این قیافه های مسخره خنجر به روح آدم می زنند؟ شلوارک به پا داشتم! پوفی کردم. حالا باید برای نشنیدن آدم های مزخرف
که بعد از دیدن ماهیچه های پاهایم، کنار جملاتشان “ وای “ و “ آخی “ و “ قلبم “ و اینطور مزخرفات را ادا می کردند هندزفری به گوش بگذارم. دستم بی اختیار به گوشه نشیمن ویلچر کشیده شد. همان جایی که همیشه موبایل و هندزفری را می گذاشتم. فراموش کرده بودم! با عجله فرار کرده بودم… مثل کسی که از خانه ای بی چفت و بست در زلزله فرار می کند. دندان قروچه کردم ویلچر را به سمت راست کشاندم و پیاده رو را با مقصدی نامشخص ادامه دادم. از ورودی یکی از برج ها که دیوار بلندش سایه بر خانه ام می انداخت گذر کردم. – « آقا فرحان!
آقا… آقا فرحان.» صدای غلام را از پشت سرم شنیدم و ویلچر را متوقف کردم. ثانیه ای بعد خودش را رساند و موبایل و هندزفری را به همراه کیف پول دسته کلیدم روی پایم گذاشت:« آقا ببخشید به وسایلتون دست زدم… رویا خانم گفتن برسونم بهتون. باهاتون کار هم داشتند به خودم گفتن که بپرسم! داخل کانکس سفالگری رو تمیز کنم؟» سرم را کمی بالا بردم و بدون دیدن صورتش لب زدم: «تمیز کن. دستت درد نکنه نهارم می گیرم میارم.» « نه آقا نگیرید… رویا خانم خودشون می فرستن. امروز قراره هانا برامون ماکارونی درست کنه. همون هست.»