دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه میسوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمیکنه… چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش میبینه، در حالی که درون قلبِ خودش برای این موجودِ شیطون چیزهایی هست که خلافشون رو به صدف نشون میده…
خلاصه رمان قلب سوخته
اون روز برای دیدنِ اولین مشتریم بعد از ماه ها، سر از پا نمی شناختم… تند تند کارهای خونه رو انجام دادم برای ناهار مواد کتلتو آماده کردم تا قبل از اومدنش، سرخشون کنم و بعد از اونم رفتم توی اتاقش و رختِ کثیف هاش رو از توی سبد برداشتم تا بشورمشون… بی بی بعد از رفتن کاوه رفته بود سر کوچه و سبزی خوردن تازه خرید و خودش رو با پاک کردن اونا مشغول کرد، اما تمام مدت زیر چشمی منو میپایید. فکر میکرد بخاطر رفتارهای صبح کاوه، الان با عصبانیت میرم توی اتاقم بست می شینم و دست به سیاه و سفید نمی زنم این قهر کردن ها
و ناز و اداها برای دخترهایی هست که زیر سایه پدر و مادرشون با لطف و محبت زیادی بزرگ میشن، نه من که از همون کوچیکی با زمزمه های نفرت بار اطرافیانم بزرگ شدم و سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم تا نفهمن متوجه نگاه ها و رفتارهاشون شدم. خونه رو که گردگیری و تمیز کردم دیگه کاری برای انجام دادن داخل خونه نداشتم فقط مونده بود شستن حیاط… رو به بیبی که هم سبزی ها رو آروم پاک می کرد و هم در حال تماشای سریالی از آی فیلم بود گفتم: من میرم حیاط و بشورم مثل همیشه بهم تذکر داد: چادر سرت کن باز این بچه سر نرسه
بت گیر بده. باشه ی زورکی گفتم و تنهاش گذاشتم.. صندل ها رو پوشیدم و چادر گلدار روی بند رو همین طوری روی سرم انداختم تا اگه کسی از پشت بوم های اطراف به خونه مون اشراف داره مشکل ظاهری نداشته باشم. البته که برام مهم ،نبود اینا امر و نهی های آقا هستن و یکبار که با تیشرت و شلوارکی به حیاط اومدم تا حیاط رو بشورم اون سر رسید و بخاطر لباسم به جوری سرم داد زد که قالب تهی کردم و از اون موقع به بعد تا مدت ها که پامو به حیاط میذاشتم رعب و وحشتِ سروصداهاش همچنان تنم رو می لرزوند. همیشه لذت بخش ترین کار خونه برام….
دانلود رمان خوشه گندم از مریم پیروند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گندم دختری که توی بچگی هم بازیهاش دو برادر بودن. دوبرادر که یکیش شر و شیطون بود و اون یکی تخس و مغرور که مدام اشک گندم رو در میآورد. شونزده سال از اون روزها گذشته و گندم با کوله باری از خاطره و عشق به دورانِ بچگیش، برگشته پیش هم بازیهاش و کنارشون یه خونه گرفته. ولی بعد میفهمه مهرادی که تمام این سالها بهش فکر میکرده، نامزد داره اما مهرسام همیشه مشتاقِ اومدنش بوده… این در حالیه که مهراد و گندم هر دو پزشکی خوندن و به صورت تصادفی توی یه بیمارستان کنار هم مشغول به کار میشن…
خلاصه رمان خوشه گندم
از پل هها که پایین آمدم قدم گذاشتم توی سالن و گَرد امید و نوی د روزهای خو ش آینده روی سرم پاشیده شد. آرام قدم برداشتم و به این فکر کردم دوباره برگشتم به جایی که روزگاری زادگاه من بود و سالها به خاطر تحصیل از خاک و دیارم دور مانده بودم. هوای اردیبهشتماه را حتی پشت این درهای بسته و فضای گرفته نفس کشیدم. لهله میزدم برای استشمام بوی شهرم… هوای روزهایی که توی باغ خان همان با جوجه های رنگیم و عروسک هایم بازی میکردم. چشمانم برای پیدا کردن شخص خاصی توی سالن چرخیدند.
بابا گفته بود با عمو رضا هماهنگ کرده و به محض نشستن پروازم دنبالم می آید. نگاهم را دور تا دور سالن و شیشه چرخاندم و بالاخره دیدمش. پشت شیشه با تابلوی اسم من ایستاده بود. ” گندم معتمد” صورتش را ا ز این فاصله نمیدیدم ولی احتمال می دادم عمو رضا باشد که به دنبالم آمده است. دوست دیرینه ی بابا، که زمانی با هم حسابی مچ و عیاق بودند. البته الان هم رفاقتشان به شور و صمیمیت همان سال ها مانده بود. چرا که بابا میان این همه فامیل و دوست و آشنای نزدیک، سفارشم را به عمو رضا کرده تا هوایم را داشته باشد…
دانلود رمان عشوه گر (جلد اول) از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا زنی سی و دو ساله که برای انتقام گرفتن از شوهرِ سابقش و دوست دختر شوهرش، به برادر اون دختر نزدیک میشه که چهار سال از خودش کوچیکتره، هر دو با هم وارد یه رابطهی عمیق و احساسی میشن و آوا درست زمانی که یزدان رو شیفتهی خودش میکنه و انتقامش رو میگیره، تصمیم میگیره از کشور خارج بشه ولی با بارداری یهوییش از یزدان…
خلاصه رمان عشوه گر
وسایل رو که خریدم سریع در بست گرفتم و رفتم خونه. اما حرصی که منو در برگرفته بود محال بود با این کارِ کوچیک خاموش بشه. کلید انداختم توی در و مثل وقتایی که در گیر عصبانیت شدیدی میشدم شروع کردم به غرغر کردن و وارد خونه شدم. خداروشکر که امشب بچه ها خونه نبودن و گرنه برای این دیوونگی و عصبانیت چه فکرایی می کردن! شال و مانتوم رو درآوردم و روی مبل انداختم. آدم شلخته ای نبودم اما امشب فرق داشت. امشبِ لعنتی منو سوزونده بود. با این حال و عصبانیت حتی تحمل خودم رو هم نداشتم چه برسه به لباس هام و رعایت نظم و انضباط.
شلوار جینم رو هم از پام بیرون کشیدم و همونجا غنچه کرده روی زمین گذاشتمش. صندل هام رو از کنار اتاق خوابم پوشیدم و رفتم، با چه دلی، با چه ضجه ای رنگ مشکی پر کلاغی رو درست کردم و زدم روی موهام. اشک با قدرت کاسه ی چشمم رو پر کرد. من آدمی نبودم که زیرِ بار حرف زور برم و چیزای مورد علاقه ام رو به خاطر حرفِ دیگران سرکوب کنم، اما شرایطم مثل همیشه نبود. باید بفهمه حرف هاش امشب خیلی برام گرون تموم شدن. خدا میدونه چقدر رنگ بلوند موهام رو دوست داشتم. اما باید یه جوری این مردک دهن غار رو سر جاش بنشونم تا شک و شبه هاش ازم کمتر بشه.
همین آدمای کودن و احمقن که شخصیت دیگران رو از روی ظاهر تعریف میکنن! با اینکه هیچوقت دید خوبی نسبت به ظاهر خودش و برادرش ندارم، مخصوصا با پرسینگ ها و نقش و نگاری که روی بدناشون تتو کردن و حتی انداختن گوشواره توی گوششون یا تیپ و ظاهری که نمیشه اسمش رو گذاشت مُد، اما قضاوت نادرستی در موردشون نداشتم. برای من بیان آدم ها و طرز فکر و ایده های جالبشونه که مهمه و نشون میده اون شخص چقدر کامل و پخته ست! هر چند نگاه هیز یزدان و یوسف و همینطور حرف هاشون نشون دهنده ی شخصیت و انسانیتشون بوده! صدای زنگ در میون غرغرها و…
دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند پسری که حاصل یه ارتباط نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب بد دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاست های کثیفه… توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…
خلاصه رمان سیاه نمایی
چشم غره ای به مراد رفت و وارد اتاق شد. سریع پالتو و شالش رو در آورد و به نگاهم لبخند دلبرانه ای زد. برو مراد… درم ببند… بعش اشاره کردم. از خودت پذیرایی کن تا تماسم تموم بشه… بگو محسن….باز این گنه رو گفتی بیاد…کنار میام….. تو بگو…زخم بازوت هنوز خوب نشده میخوای به این سرعت شروع کنی؟ بذار حداقل به چند روزی بگذره خونی که از دست دادی جبران بشه بعد…تو حرفتو بزن…
کارت نباشه…همزمان نگاهم به تینا بود که لیوان باقی مونده ی شربتم رو برداشت و با مزه کردنش به طرفم اومد…..یه لباس سفید به تن داشت و به خودش رسیده بود. همونطور که انتظارشو دختره در موردت به باباش گفته… خبر چینمون خبر رسونده در موردت تحقیق کردن.
لبخندی زدم و به تینا اشاره کردم نگاه های مزاحمش رو دور بندازه تا با نگاه کردن بهش حواسم پرت نشه…خب؟ نتیجه ؟
این چند روز در مورد سورن پوپکی تحقیق کردن و همون چیزهایی دستگیرشون شده که خودت میخواستی… یه پسر دانشجو که برای تحقیقاتش اومده ایران و پدرش تو لندن یه نمایشگاه بزرگ فرش داره… پس حالا که خیالش راحت شده میتونم قدم بعدیم رو بردارم… نگاهی به گردنبندش انداختم و لبخند زدم. همون شب فهمیدم دخترش نشناختم … تا اسممو پرسید مطمئن شدم واسه چی میخواد محسن اهو می گفت و ادامه داد:
دانلود رمان معجون از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار دختر ۱۴ ساله ای که برای آزادیه تنها سرپناهش “برادرش” از زندان از پسر عموی ناتنیش کمک میخواد اما کیان سی و دو ساله سخت عاشق بهارِ وبرای این کمکش شرط همخونگی رو میذاره که بهار مجبور میشه …
خلاصه رمان معجون
مثل یه برگ خشکیده ، مثل یه دریای سراب ، مثل انتظاری سخت برای هیاهویی جنجالی ، مثل آواز پرنده ای تنها و اسیر در قفس ، مثل باد زوزه کش پاییزی و مثل غروب دلگیر و دل مرده ی جمعه به آینه ی روبروم خیره شدم . دلم فقط کمی تپیدن می خواست ، تپیدن از نوع واقعی و حقیقتی نو . دلم کمی جوشش می خواست، جوششی شیرین با دمی از امید و وصال .
دلم کمی هیاهو می خواست، رقصیدن می خواست، کمی هوس بچه بازی با معجون دلگرم کننده ش می خواست، معجونی که برای من قدرت و بقای عمرمه، معجون زندگی. معجون دیوانگی، معجون دلداگی و شور و اشتیاق، معجون نفس کشیدن و معجون عشق … درون آینه به صورتم نگاه کردم به زیبایی که از مادرم به ارث بره بودم. پوزخندی گوشه ی لبم جای گرفت…
دانلود رمان عشوه گر (جلد دوم) از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان عشوه گر ۲ به قلم مریم پیروند، فصل اول عشوهگر مربوط به داستان یزدان و آوا بود که بعد از چالشهای زیادی بالاخره به وصال هم در اومدن اما فصل دوم، یوسفی که برادرِ یزدانه و آتنایی که دختر شونزدهی سالهی آواست و ناخواسته در جشن عقد مادرش عاشق…
خلاصه رمان عشوه گر
بوی غذای خوش طعم و عطری فضای خونه رو پر کرده بود. از پله ها پا یین رفتم. آوا طبق معمول با سروصداهاش سعی داشت نظم خونه رو برقرار کنه. – پویا پاشو یه سر به کتابات بزن. اون پلی استیشن اگه زبون داشت تا حالا جیغش دراومده بود. یکم بذارش زمین. – می رم مامان. درسام زیاد نیستن شب کامل شون می کنم. -هی میگی شب، پاشو الان کاملشون کن. وای آرامش تمام خونه رو گند زدی، یکم مراعات کن مادر. از صبح تا شب باید خرت و پرتای تورو جمع کنم. – دارم به دخترم غذا می دم مامانی. خب گشنشه. – از صبح تا شب گشنشه یعنی؟ فقط بلده غذا بخوره. هوف، از دست تو یزدان،
همش به فکر خودتی یه ذره کمک کنی به غرور و ابهتت برنمی خوره. یزدان تازه از حموم بیرون اومده بود و داشت حوله رو روی موهاش می کشید.- کم غر بزن رو بچه ها. هم خودتو خسته می کنی هم اینارو. انقدری که تو غر می زنی، بچه ها سرو صدا و شیطنت ندارن. نگاهش به من افتاد. لباس پوشیده داشتم از پله ها پایین می رفتم. اخم ریزی کرد و پرسید: کجا می خوای بری؟ جوابش رو ندادم. اونقدر ازش ناراحت بودم که دوست داشتم یه روز سر فرصت فکش رو پایین بیارم. آوا هم نگاهش به من افتاد. با اسباب بازی هایی که از آرامش جمع کرده بود بی حرف ایستاد و نگاهم کرد.
از آخرین پله هم پایین رفتم. آوا سریع گفت: – ظهر که چیزی نخوردی شام بخور بعد برو. الان میزو میچینم. بند ساعتم رو روی دستم مرتب کردم و با اخم جواب دادم: -نمی خورم. یزدان پوزخندی زد. – بیا عامو بیا ،مثل بچه ی آدم رفتار کن بفهمیم چه مرگته . یکیبه اسب نزن یکی به نعل. – خفه. آوا جا خورد که اینجوری به یزدان توپیدم. اگرچه به بگومگوهای ما عادت داشت ولی مثل همیشه برای دفاع از یزدان پیشقدم شد. – تو چته یوسف؟ این چه طرز حرف زدن با داداشته؟ -به یزدان توپیدم به تو که نگفتم! -وا! معلوم هست چِت شده؟ – به تو چه. مثل لبو قرمز شد و گر گرفته گفت: – خجالت بکش…