دانلود رمان بازگشت عاشقانه از مرضیه نعمتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الهه دختری عاقل و کاردان است که مسئولیت زندگی در غیاب مادرش را بر عهده دارد و در مقابل پرهام پسر همسایه که تک پسر و بی قید است و مورد توجه شدید خانواده. رویارویی این دو نفر اتفاقات تلخ و شیرینی در داستان رقم خواهد زد.
خلاصه رمان بازگشت عاشقانه
خودش که بی تربیته هیچی… بچه مردمم میخواد مثل
خودش کنه. داداشت اونقدرام بد نیستا…نگین روسری اش را گوشه ای انداخت و گفت: بد نیست الهه… ولی خیلی حرص درآره دیروز از بابام پول میخواست میدونی برای چی؟ این دختره که تو مدرسمون هست. نسیم… خب!فکر کنم برای اون میخواست…آخه در موردش ازم می پرسید. واقعاً ؟! حتماً خیلی دوستش داره… پسرا که عاشق نمیشن. دخترا عاشق میشن.
اصلاً این طوری نیست. چرا نیست؟ تو یه نمونه ازدواج تو فامیلامون بگو که با عشق بوده… هیچ کدوم همین پدر و مادرای خودمون با عشق ازدواج کردند؟ خواهر من شیرین با عشق ازدواج کرده؟ همه با هم ازدواج میکنند و بعدم به هم عادت میکنن… اولا خیلی بدم می اومد این طوری ازدواج کنم اما الان متوجه شدم چه بخوای چه نخوای همین وضعه پس یا باید ازدواج نکنم یا با کسی که عاشقش نیستم ازدواج کنم. الهه متفکرانه گفت: من دوست دارم با عشق ازدواج کنم میدونمم که اینطوری میشه
انقدر رویایی نباش الهه جان من و تو، دو تا دختر از دو تا خوانواده سنتی هستیم ازدواج من و تو به ازدواج سنتی میشه از اینایی که داماد و عروس فقط روز خواستگاری هم دیگه رو می بینند و با هم صحبت میکنند. فکر میکنی اینجور ازدواجا به عشق منتهی نمیشه؟ شاید از صد تا یکی
و منم از اون دسته میشم که به عشق منتهی میشه چه دل خوشی داری… نگین خانوم وقتی این طوری فکر میکنی همین طوری ام میشه از قدیم گفتند به هر چی اعتقاد داشته باشی.
دانلود رمان آقای سردبیر از مرضیه نعمتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هدیه خبرنگار است و با پدر و نامادی و دختر نامادری اش زندگی می کند واز زندگی با نامادری و دخترش رضایت چندانی ندارد. اخیرا سردبیر جدیدی با روحیه خشک و سخت و جدی و غیرقابل انعطافی وارد دفتر مجله شده که تا حدودی محیط را مشموش کرده و در این بین رفتارهایی از خود نشان داده که سوءظن هدیه را برای رابطه ناسالمش با دختر نامادری اش فراهم کرده
خلاصه رمان آقای سردبیر
داخل آشپزخانه در حال رفتن به سمت یخچال بودم که چشمم به طناز توی هال افتاد مانتو و شلوار و شال رنگی پوشیده بود و در حال صحبت تلفنی با کسی بود. چشم الان میام شما بگین کجا بیام. در حالی که کنجکاو دانستن نام مخاطب پشت گوشی ای خطابش میکرد شده بودم، از در یخچال فاصله داشتم و فالگوش ایستادن کار درستی نبود اما دست خودم هم .نبود صدای طناز را شنیدم که گفت طبقه چهار واحد شش؟ بله متوجه شدم خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد و ناگهان با دیدن من که فرصتی برای فرار پیدا نکرده بودم غافلگیر شد. سعی کردم اوضاع را عادی جلوه بدهم و به سمت یخچال رفتم. صدای عصبی طناز را از پشت سرم شنیدم پشت سرم شنیدم: گوش و استاده بودی؟! با خونسردی تصنعی گفتم: چرا باید صحبتای تلفنی بی اهمیت تو برای من مهم باشه؟! پوزخندی زد و گفت: آره تو گفتی و منم باور کردم! و نگاهش را از صورتم برداشت و از خانه بیرون رفت و مرا با کنجکاویام بر جای گذاشت.
با صدای ندا از خودم بیرون آمدم. هدیه بیا کمک دستم شکست! نگاهم به ندا افتاد که با کلی خرید داخل خانه آمد. از آشپزخانه بیرون رفتم و به نایلون های توی دستش نگاه کردم چند تا از نایلون های خرید را از دستش گرفتم و گفتم: چرا تنها رفتی؟ با بابا میرفتی خب! با نایلونهای باقی مانده به سمت آشپزخانه رفت و گفت: بابات خونه نیست. نایلونها را داخل آشپزخانه بردم و مواد غذایی را از درونشان بیرون آوردم ندا هم در حال بیرون آوردن مواد غذایی دیگر گفت: طناز کجاست؟