دانلود رمان تیمارستانی ها از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شادیِ قصه زندگی ساده ای داره.اما به خاطر محیط خانوادگی بدی که داره و اتفاقاتی که براش درگذشته افتاده دیوونه میشه و به تیمارستانی منتقل میشه که شروع کننده یه داستانِ عجیبه و بامزه است.آشنایی شادی با پسری توی تیمارستان که سال هاست با کسی حرف نزده و بسی خطرناکه همه چیز و عوض می کنه.و شادی که تلاش می کنه پسر و با دیوونگیش به زندگی برگردونه اما خبر نداره بیماری و زندگی و گذشته پسر فراتر از تصورشه و… آیا دو تا دیوونه که یکی بامزه و شادو و یکی خطرناک و مرموزه با هم چه داستانی و رقم می زنن عاشقانه؟ یا…
خلاصه رمان تیمارستانی ها
بلند شدم و دستم رو به دیوار گرفتم و کشون کشون خودم رو به سمت سالن کشیدم و نور چشمام رو زد. نگهبانی که دم در بود خیره نگاهم کرد. دستم رو سایه بون چشمام کردم و به اطراف نگاه کردم. دختر پسر ها با لباس سفید! این جا کجاست؟ سرم و کج کردم و خودم رو کشیدم جلو و به اطراف با وحشت زل زدم. یه دختر بیست تا بیست و چهار ساله در حالی که هی می چرخید دور خودش بلند بلند به زبونی که نمی فهمیدم آهنگ می خوند! مبهوت مونده بودم. یک پسر قد بلند و چاغ رو نیم کت خاکستری روبه روم نشسته بود و یک شاخه گل دستش بود به نظر از بقیه سالم تر بود! خودم رو کشیدم
سمتش و اروم و ترسیده گفتم: -آقا! سرش همچنان پایین بود آروم و بغض کرده گفتم: -آقا… با شمام! سرش و بلند کرد و چشمای بادمی و کشیده اش و بهم دوخت و گفت: -دیدیش؟ چون انگلیسی حرف زد فهمیدم آروم و گیج گفتم: -کی رو؟ با دست به رو نیم کت اشاره کرد و گرفته به کنارش اشاره کرد و گفت: -بشین! به نگهبان عبوس و کچلی که اون طرف با یه چیزی مثل شوکر ایستاده بود نگاه کردم و ترسیده کنار پسر چشم بادومی نشستم. کنجکاو نگاهش کردم که غمگین به گل رز سرخ تو دستش نگاه کرد و گفت: -بازم نیومد! گیج و سر درگم و با استرس گفتم: -کی؟ کی نیومد! برگشت و بهم
نگاه کرد و مظلوم و با چشمای گرد شده گفت: -آنجلینا جولی! چشمام گرد شد و اونم نگاه تارش رو به گل دوخت و بغض کرده گفت: -همش قول میده بیاد ولی هی من و می پیچونه من که می دونم باز رفته پیش برَد پیت! داشتم خل می شدم! این چی می گفت دیگه! از جام بلند شدم و آهسته ازش دور شدم و پای گچ گرفتم سنگین بود و درست تعادل نداشتم چرا این دختر و پسرا این طوری بودن؟ بغض زده جیغ زدم: -من و ببرید خونه! این جا کجاست؟ یه زن با تی شرت و شلوار سفید به سمتم اومد. با دست هولش دادم و وحشت زده جیغ زدم: -برو گمشو اون طرف چندش! حیرت زده نگاهم کرد و…
دانلود رمان منفی چهار از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این قصه فقط قصه من نیست…ما چهار نفریم…چهار تا منفی. هیچ احساس مثبتی بینمون وجود نداره و تا حدودی از هم متنفریم. اما منفی در منفی؟ بیاید از اولش شروع کنیم…از اول اول…چهار شخصیت….غرق دنیای خودشون…غرق اهداف خودشون…متنفر از هم…چهار تا شخصیت متفاوت…
خلاصه رمان منفی چهار
من که صدبار گفتم بلد نیستم غذا درست کنم، مامان آژیری کشید و به سمتم خیز گرفت: باز غذا خراب کردی؟ بیا اینجا ببینم. با سرعت وارد اتاقم شدم و در اتاق و محکم بستم، به در کوبید: دو روز دیگه شوهرت میزنه تو سرت خره گاو. پوکر خیره به در گفتم: مرسی واقعاً! باز به در کوبید: بعد روت زن میاره نگی نگفتم، دخترهی خل و چل همش درگیر کاری، دخترای همسن تو ببین، بعد تو، اسکلت از دیوار اتاقت آویزون کن، روانی! لبامو جمع کردم و با حرص به در زل زدم، دوست داشتم بگم به خاطر کارای تو من اینطوری بار اومدم.
ک از بچگی همه جا نگن مامانم مخ مرد زن و بچه دارو زده که شبیهش نباشم. با حرص داد زدم: من نمیخوام شبیه تو با شم، هفته ای دوبار مو رنگ کنم، کوفتم نخورم تا چاق نشم، مدام رنگ به رنگ برو شم که شوهرم پیش زن اولش نره؛ نمیخوام مثل تو باشم. من همینم، به خاطر خودم بودن به کسی جواب پس نمیدم. حتی تو! نفس نفس زنون ساکت شدم، صدای مامان نمیومد. حدس میزدم تحت تاثیر قرار گرفته، سکوتش طولانی شد. احتمالاً از حرفاش پشیمون شده، با شنیدن صدای کلید پشت در اتاق، چشمام گردشد.
فوری دستگیره ی در رو بالا و پایین کردم، ولی قفلش کرده بود. صداشو شنیدم: تا وقتی آدم نشدی هیچ جا نمیری. با بهت به در کوبیدم، بله برخلاف فیلما و سریالا مامان من تحت تاثیر که قرار نگرفت هیچ، درم قفل کرد. خدایا بسه دیگه! باحرص به در مشت کوبیدم: مامان من امروز برای کارم هرجور شده باید برم بیرون. این در رو باز کن! ولی انگار نه انگار، عصبی برگشتتم و به لبتاپم روی تخت زل زدم، تمام دیشبو بیدار بودم. دنبال یه راه کوچولو برای پیدا کردن سرنخ، امّا هیچی!
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…