دانلود رمان عشق کهن از محدثه رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با آهنگ پری و ماری وسط اتاق قر می دادم و سعی داشتم ادای یکی از دوستای تپلم رو دربیارم… -من دلم پری رو می خواد پری منو نمی خواد… زن خوبه خوشگل باشه سفید و کمی چاااق… بچه ها می خندیدن… منم می خندیدم…
خلاصه رمان عشق کهن
به خواست بابا قرار شد بریم فرودگاه تا عمه سمیه و خانواده ش رو بدرقه کنیم… عمه و سمیه و شوهرش با همه خداحافظی کردن… عمه من رو هم بوسید و ابراز دلتنگی کرد و گفت که دلش خیلی برام تنگ میشه… پریا اومد سمت من… لبخندم رو حفظ کردم… باهاش دست دادم… اما اون من رو به سنت خودش کشید و همونطور که صورتم رو می بوسید گفت: -درسته دارم از اینجا میرم… ولی بدون روی حرفم هستم… ادامه داد: پارسا از اول مالِ من بوده… مال منم می مونه… اینو بدون خانم… بعد هم سریع از پیشم رفت… پارسا از دور نگام کرد و به پریا اشاره کرد و با سر پرسید چی شده… نگاهمو ازش گرفتم و به سمت کامران رفتم…
نیم ساعت بعد عمه سمیه اینا به سمت تهران رفتند و ما همه به خونه ی مادربزرگم برگشتیم… کامران و پرنیا باهم حرف می زدن… من هم با نگین مشغول بودم… دست توی جیب مانتوم کردم… یادم افتاد که گوشیم توی ماشین جا مونده… -کامران سوییچ رو بده -برای چیته؟ -گوشیم تو ماشینه… سوییچ رو بهم داد و گفت: -حواست باشه در ماشینو درست قفل کنی… براش زبون در اوردم و از خونه بیرون رفت… مثلا خواست بگه من بلد نیستم؟ در ماشینو باز کردم و از روی صندلی گوشیم رو برداشتم…
در ماشین رو قفل کردم و دزدگیر رو زدم… همین که اومدم برم تو خونه پارسا جلوم سبز شد… اینقدر یهویی جلوم ظاهر شد که ترسیدم و چند قدم رفتم عقب… -نترس…نترس منم… چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: -این چه وضعشه ترسیدم… –ببخشید… نمی خواستم بترسونمت… چیکار داشتی؟ گوشیمو نشونش دادم و گفتم : -جامونده بود تو ماشین.. -آها… چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: -بیا کارت دارم… درست نیست اینجا حرف بزنیم… لج کردم… اخم کردم… برای چی خوب نیست…