دانلود رمان دستان اثر فرشته تات شهدوست – نگارش قوی

دانلود رمان دستان اثر فرشته تات شهدوست – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دستان سپهسالار، نوه‌ی باغیرت و محبوب حاج‌کربلایی در محله‌ای آرام و باصفا به شغل آرایشگری مشغول است، که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدربزرگش او را نوه‌‌ حاجی صدا می‌زنند. دستان طی اتفاقات شوکه‌کننده و غیرقابل پیش‌بینی و در عین حال مهیجی چشم روی آبروی خود می‌بندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می‌ایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع می‌شود. با جانا، خواهرزاده‌ی بزر‌گ‌ترین دشمن و رقیبش ازدواج می‌کند. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر، گمان می‌کند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده تا محلل شود. اما دستان…

خلاصه رمان دستان

به سرعت از جایش بلند شد و افسار اسب را گرفت و پیش رفت. صدا از پیچ کوه می آمد. فاصله ی زیادی نداشت و به محض اینکه خم کوه را با قدم های بلندش رد کرد، نگاهش به دختری افتاد که روی تکه سنگی ایستاده و گریه کنان کسی را صدا می زند. نگاهش به رودخانه بود. تا صدای شیههی اسب دستان را شنید، وحشت زده برگشت. از آنجایی که پسر اردشیر خان را می شناخت، با صورت خیس از اشک، ترسان و لرزان داد زد: «تو رو قرآن کمکش کنید. افتاد تو رودخونه. پاش آسیب دیده نمی تونه شنا کنه.» هق هق می کرد.

دستان با همان کلمه ی اول افسار اسب را رها کرد و کاپشن چرم سیاهش را سراسیمه از تن بیرون آورد و همراه موبایل و مدارکش روی تکه‌سنگ گذاشت. خودش را به همان راه باریکه ای رساند که دختر داخل رودخانه افتاده بود، دست و پا می زد و کمک می خواست، جریان رودخانه در اثر بارندگی های اخیر کمی تند شده بود. تعلل نکرد. کف دست هایش را روی هم گذاشت و خیز برداشت و یا علی گویان داخل رودخانه شیرجه زد. نفهمید که چطور خودش را به او رساند. سرهایشان زیر آب بود که هم زمان و با یک نفس بیرون آمدند. دخترک می توانست شنا کند ولی حالا که صدمه دیده بود، هیچ کنترلی روی پای راستش نداشت. لرز داشت و گریه می کرد.

مرگ را در یک قدمی اش می دید، مقابل دستان که آن لحظه و حامی اش بود، با هراس عجیبی می لرزید. دستان صورتش را نمی دید و از آن وضعیت کلافه و عصبی بود. میان طغیان و جریان تند رودخانه دست می انداخت تا شاخه ی بالای سرشان را بگیرد. دخترک با صدای بلند جیغ می زد و گریه می کرد. در نهایت دستان تاب نیاورد و داد زد:«بسه دختر پاره کردی پرده ی گوشمو! دوتا دختر لب رودخونه تو این هوا چه غلطی می کردین؟ بسه گفتم!» عصبی بود؛ از یک سو باید خودش را نگه می داشت و از طرف دیگر دخترک را، که جریان آب هردویشان را از جا نکند و نبرد. به سختی شاخه را چسبیده بود…

دانلود رمان دستان اثر فرشته تات شهدوست – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) بدون سانسور

دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) بدون سانسور pdf بدون سانسور

دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) از فرشته تات شهدوست با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده ناگهان برق ها قطع میشه. رعد برق شدیدی می زنه. شدت باران زیاد بوده. بهار می ترسه. برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه . قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه…

خلاصه رمان آبی به رنگ احساس من

وقتی چشمامو باز کردم… همه چیز برام گنگ بود… چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم… همه چیز رو به یاد اوردم… با ترس دور و برمو نگاه کردم… اتاق خالیه خالی بود… یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون… دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود… محکم بسته بودنش به ستون… خداروشکر دهانمو نبسته بودن… بلند جیغ کشیدم و داد زدم:کی منو اورده اینجا؟… چرا دستامو بستین؟… کسی صدامو می شنوه؟… انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود..

صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد… در اتاق باز شد… نور داخل کم بود… فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد… صدای کفشش توی اتاق پیچید… یه مرد بود… قد بلند و چهارشونه… چقدر اشناست… سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. –سلام خانم کوچولو… با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید…تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..

جلوتر اومد… حالا صورتش رو می دیدم… خودش بود… نامرد عوضی..‌. رو به روم وایساده بود و با لبخند مسخره ای نگاهم می کرد… داد زدم: برای چی منو اوردی اینجا؟… چی از جونم می خوای لعنتی؟… به طرفم اومد… رفت پشتم… نفس تو سینه م حبس شد… زیر گوشم گفت: جوش نزن خانمی… دلیلش رو بهت میگم… اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم… نامرد… تو یه اشغالی… اومد جلوم ایستاد… دیگه لبخند رو لباش نبود… حالم ازش بهم می خورد… -خودت رو خسته نکن…

 

دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) بدون سانسور pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.