دانلود رمان قصر نفرین شدگان (جلد سوم) از دارن شان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لارتن کرپسلی با اوقات تلخی روی تپه یخی و نا مطمئنی آمد به دریای یخ زده درون قله های ناهموار خیره شد. در دهه های زندگی اش به عنوان یک خون آشام بیشتر مکان های جهان را دیده بود، اما اینجا ناگوارترین سرزمین ناآرامی بود که او تا به حال تجربه کرده بود. فلاتی از فلفل های یخی با نمای صخره های عظیم تازیانه های برف یک مرد را…
خلاصه رمان قصر نفرین شدگان
طوفانی در حال خروشیدن بود بدون اینکه هشداری بدهد، تازیانه اش را کشید و برای ساعت ها وزید لارتن درون آن تقلا می کرد، صورتش زیر شنل ضخیمی که او از پشم خرس قطبی ساخته پنهان شده بود. کودک کاملا پوشیده شده و در گرمای چسبان و تاریک با خوشحالی غرغره می کرد چندین بار لارتن پایش لیز خورد و تقریبا به درون شکاف های یخ افتاد اگر نمی شد واضح دید، اینجا سرزمینی مرگبار محسوب می شد. خیلی راحت بود که آدم با سرگردانی به لیه صخره ای رفته و به درون ژرفای یخ بیفتد احتمالاً بهترین کار ممکن نشستن بود، تحت پوشش پشم های خرس و منتظر ماندن برای
اتمام طوفان، ولی کودک به زودی دوباره گرسنه می لارتن مقداری گوشت با خود به همراه داشت می توانست آن ها را بجود و مانند یک پرنده که به بچه اش غذا می دهد در دهان او بگذارد ولی نمی دانست که کودک توانایی هضم کردن آن را دارد یا نه کودک نسبت به ضیافت حال به هم زن دیروز، مطابق رضایت واکنش نشان نداده و بیشتر آن را بالا آورده بود لارتن از فکر کردن به اینکه سرنوشت کودک هلاکت است دست شسته، ولی از فکر اینکه کودک در بازوهایش از گرسنگی بمیرد نفرت داشت بنابراین با تمام تلاش می کرد، او ایده انداختن کودک به درون یک دره را به هلاک شدن او از گرسنگی
ترجیح می داد. لارتن وقتی صورت مردگان را مجسم نمود رو به جلو تلوتلو خورد، اور هورستون، تراز، خانواده وستر، زولا پون و البته صورت مردم درون کشتی، مسافران و خدمه محکوم شده همگی در خاطراتش تازه بودند و بیشتر از بقیه به افکارش رخنه می کردند. ولی بیشترین چیزی که لارتن خود را در حال تمرکز روی آن یافت صورت ماورای بیچاره بود وقتی به یاد می آورد که دختر چگونه برای محافظت از او به آغوش مرگ پناه آورد و چگونه تمام ساعاتی را که به دختر نیاز داشت و او از هیچ چیز دریغ نورزید، هدر داده بود احساس گناه و پشیمانی می کرد. او هیچ گاه خود را نمی بخشید چرا که…
دانلود رمان بوسه بر تابوت ها (جلد دوم) از ایلین شریدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد ۱ الکساندر بعد از اتفاقی که در پایان شب مهمانی بین اون و راون میفته از قصر میره. و راون که شدیدا اون رو دوست داره و به اون علاقه مند شده برای پیدا کردنش به خونه ی عمه لیبی میره. اینکه از کجا متوجه میشه الکساندر در کدام شهر هست رو خودتون دنبال کنید.اون به باشگاه تابوت ها میره. ولی چطور با وجود سن کم زیر ۱۸ سال اون رو به باشگاه راه میدن رو هم بخونید. اون یک برادرکوچک تر از خودش داره که هیچ وقت اون رو به اسم صدا نمی کنه. چون از اون خوشش نمیاد و فکر میکنه که اون احمقه. اسم برادر اون بیلی هست( یک نابغه کوچک)…
خلاصه رمان بوسه بر تابوت ها
صبح روز بعد با سرعت تمام به سمت از انس مسافرتی ارمسترانگ دویدم و قبل از اینکه اژانس باز شود به آنجا رسیدم . صدای کلید را که در قفل می چرخید و باز شدن قفل ها را از پشت سرم شنیدم این جانیس آرمسترانگ مالک آنجا بود ، مشتاقانه پرسیدم : ” روبی کجاست ؟ ” در حالی که در را باز می کرد جواب داد : اون روزهای سه شنبه تا بعد از ظهر نمیاد . ” نالیدم : “بعد از ظهر ” او در حالی که جلوتر می آمد گفت : ” راستی ، چیزی درباره پیش خدمت الکساندر می دونی ؟ ” پر سینم ” مرد نفرت انگیز ؟ منظورم اینه که جیمسون ؟ ”
او در حالی که چراغهای دفتر را روشن و ترموستات را تنظیم می کرد اعتراف کرد : ” اونا با هم قرار داشتند ” ساده لوحانه پرسیدم : ” چطور پیش رفت ؟ ” جانیس بعد از اینکه کیفش را در کسوی میزش گزاشت ، کامپیوترش را روشن کرد و به من و گفت : ” از قبل خبر نداشتی ؟ اون پیداش نشد . و با وجود جذابیت روبی ، اون باید خیلی خوش شانس بوده باشه که رویی حتی بهش نگاه کرده ” من بیشتر فشار آوردم اون گفته چرا قرار رو کنسل کرده ؟ ” “نه، فکر می کردم الکساندر بهت گفته” او سری تکان داد و گفت:
” به مرد خوب خیلی کم پیدا میشه اما می دونی ، تو الکساندر رو داری ” لب های سیاهم را گاز گرفتم . او در حالی که به ساعت اژانس مسافرتی آرمسترانگ نگاه می کرد گفت : ” هی ، برای مدرسه دیرت نشده ؟ ” ” من همیشه دیر می کنم ، جانیس ، می تونی آدرس روبی رو بهم بدی ؟ ” ” چرا پس نمی کنی و آخر روز بر نمی گردی ؟ ” ” اخه اون جعبه آرایشش رو پیش من جا گزاشته … ” جانیس پیشنهاد کرد : ” چرا اینجا نمی زاریش ؟ ” درب جلویی باز شد و روبی وارد شد . من او را در شلوار جین و در حالی که یک سیگار و…
دانلود رمان آفوگاتو (جلد اول) از آتوسا ریگی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای یه دختر قلدر… که برای محافظت از خانواده اش مجبور خودش شکل پسرا کنه و اونم بخاطر خواسته پدرش چون پسر نداشته اسمش هم سروش هست و این وسط اتفاقاتی می افته. بخاطر اینکه باورش کنند کم سختی نکشیده…
خلاصه رمان آفوگاتو
همه آمده بودند. بعضی ها بالاجبار و بعضی ها از سر کنجکاوی . آن هایی که گذشته را بخاطر داشتند، نگران و آن هایی که چیزی نمی دانستند، بی خیالی بودند. صحبت های معمول، گفته می شد. هیچ کس به دیگری گوش نمی داد.کسی هم که متکلم بود، خودش نمی دانست چه می گوید. همه در سر به میهمان ناخوانده می اندیشند. اعضای این خانواده نسبتا بزرگ، چند دسته شده و هر دسته در گوشه ای از سالن مجلل عمارت آقا بزرگ نشسته بودند. با هربار باز شدن در سالن سرها به سمت در برمی گشت و به محض
آن که مطمئن می شدند خبری از عضو تازه وارد خاندان نیست، سرشان را می چرخاندند و به کار قبلشان مشغول می شدند. در جمع چهارنفره ی دختران، ستایش اولین کسی بود که قفل دهانش را بعد از دو ساعت همنشینی گشود و رو به دختری که تمام مدت ساکت بود و با لاک ناخن هایش ور میرفت، پرسید: -میگم کیمیا، چه حسی داره دیدن برادری که تا حالا نمیدونستی وجود داره؟ با این سوال ابتدا به ستایش و سپس به کیمیا خیره شدند. ستوده پیش از آنکه به کیمیا خیره شود، چشم غره ای به ستایش می رود ولی
خوب میداند خواهرش بی خیال تر از آن است که به این چیزها اهمیت بدهد. او همیشه زبان تیزی داشت و همه چیز را خیلی رک در صورت طرفش تف می کرد، بی آنکه نگران ناراحت شدن شخص مقابلش باشد. او این بی پروایی در کلام را از پدرش به ارث برده بود. کیمیا نگاه سردش را که کمی هم کینه توزانه است به ستایش دوخت. این دختر عموی زیبا رویش همیشه چیزی، هرچند دم دستی برای تیکه پرانی، پیدا می کند. -حس خاصی ندارم ولی فک کنم عمو خیلی دوس داشت جای بابا باشه و یه پسری، یه جای این دنیا می داشت….
دانلود رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز از مهین مقدسی فر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدیس از همه ی اون خوناشام ها فرار میکنه از جنگی که در درونش بین خودشو اون دوتا خون آشام هست خسته شده به شهرخانواده ی پدریش میره ولی متوجه میشه که اونجا یه چیزایی اشتباهه، ایزاک براش بشدت آشناست، میخواد تو اون دهکده برای خودش یه زندگی جدید بسازه بدور از همه ی خوناشام ها میخواد قدرت هاش و از همه پنهان کنه ولی مجبور میشه…
خلاصه رمان برده خون آشام
در فکر خانه ی رویایی ام و کار هایی که می خواستم با حیاطم انجام دهم بودم که ماشین ایستاد به اطراف نگاه کردم کنار خانه ی بزرگی نگه داشته بود خانه اش بسبک قدیمی ساخته شده بود و مرا بیاد خانه های اربابی می انداخت یک لحظه فکر کردم همین حالا چند برده ی سیاه از خانه بیرون بیایند این سبک خانه را می پسندیدم با دلواپسی پیاده شدم کمی نگران برخورد اهالی آن خانه بودم .آن ها همان کسانی بودند که سال ها پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم راَترد کرده بودند . ایزاک وسایلم را از ماشین بیرون آورد کیفم را روی شانه ام گذاشتم و لبه اش را چنگ زدم ایزاک بسمت خانه
حرکت کرد ولی من هنوز ایستاده بودم وقتی متوجه شد پشت سرش نمی روم بسمت من برگشت “منتظر چی هستی؟ چرا نمیای؟” زک(Zakمخفف اسمشه)…” از حالت صورتش و صدای شیرین و خامه اَیش می توانستم بفهمم که کاملا احساسم را می فهمد، “نگران نباش اونا خیلی خوبن فقط هر چی پدر بزرگ گفت چیزی نگو” همین حرفش بیشتر باعث دلواپسیم شد من کسی نبودم که هر کسی هر چیزی به من می گفت چشم بگویم، من اینطور بزرگ نشده بودم من همیشه در همه ی شرایط با خانواده ام مخالف بودم و آنها همیشه در حال قانع کردن من بودند که آن هم کمتر موفق می شدند.
در بزرگ چوبی که طراحیش مطمئنا متعلق به پنجاه سال پیش میشد را باز کرد و داخل خانه شدیم به محض ورودمان متوجه شدم چندین نفر به استقبالمان آمده اند زیاد سخت نبود تا بفهمم مردی که جلوتر از همه ایستاده بود سالوادور، پدر ایزاک است بسیار بهم شباهت داشتند البته بجز رنگ چشم هایشان و زنانی که آنجا بودند بسیار عجیب بنظر میرسیدند خانه کاملا روشن بود ولی همه ی آن ها چراغی در دست داشتند شعله ی چراغ هیچ چیزی رویش بعنوان حباب شیشه ای نداشت و شبیه به چراغ های گرد سوز قدیمی بدون سرپوش بود .شاید این یک رسم بود من که رسم هایشان را نمی دانستم!
دانلود رمان شیاطین سیاه از حمیده خوشبخت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجب پنج تا دختر که به قولی واسه خودشون یه پا سم هستن. مجبور میشن به شهر دیگه نقل مکان بکنن و وارد دانشگاه بشن. شاید به ظاهر مکان آرومی باشه اما داخل طبقه ی ممنوعه خبری از آرامش نیست. چه چیزی داخل طبقه ممنوعه وجود داره؟ یا بهتره بگیم… چه کسانی؟
خلاصه رمان شیاطین سیاه
حالا خوبه شما اسم اونارو می دونید. به آسمون نگاه کرد. لعنتی من حتی اسمشم نمی دونم. خودمم و یه عکس ازش. با خنده آرنجم رو به لبه ی پل تکیه دادم و به اطراف نگاه کردم. یاسمن زیپ کیف ویولنش رو باز کرد و با ذوق گفت: من برم یه ذره ویولن بزنم. با لبخند به مسیر رفتنش نگاه کردم. کنار چند تا گلدون وایساد و ویولن رو روی شونه ی چپش گذاشت.
چشم هاش رو بست و شروع به نواختن کرد. توجه خیلی ها بهش جلب شد. عاشق صدای ویولنشم. یه حس آرامش بهت میده. با شیطنت به اسکیتم نگاه کردم. هیچ چیزی جای تو رو نمیگیره عشقم. با خنده روی زمین گذاشتمش و پای چپم رو جلوش و پای راستم رو عقب گذاشت. چون مسیر کمی لغزنده بود، خودش کم کم حرکت کرد. بچه ها که کلاً می دونستن من روزی یک بار حتما باید با جیگرم بازی کنم.
با خنده پام رو رور زمین کشیدم تا سرعتش بیشتر بشه. باید حواسم باشه تا به مردم برخورد نکنم. کلاه هودی سفید رنگم رو روی سرم انداختم و هر کس از دور نگاهم کنه، با خودش میگه چه پسر گلی! یه عده هم چون نزدیک بود زیرشون کنم، یه فحش بهم دادن که منم با خودتی جوابشون رو می دادم. با دیدن پله هایی که به پارک ختم می شد، لبخند شیطونی زدم و پای راستم رو به عقب اسکیت فشار دادم که جلوش بالا رفت و راحت تونستم روی لبه ی پله ها بپرم.
دانلود رمان آکادمی خون آشام (جلد اول) از ریچل مید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز هاتاوی یک ومپایر و محافظ شخصی یک موروی به نام لیسا دراگومیر می باشد. او در آکادمی خون آشامِ «سینت ولادیمیر» یاد می گیرد که چگونه با استریگوی مبارزه کند، و توسط یکی از محافظان بزرگ تر لیسا، دیمیتری بلیکوف، آموزش می بیند تا با استفاده از سه روش قطع کردن سر، بیرون آوردن قلب استریگوی به وسیله ی خنجر نقره ای، و سوزاندن، آنان را بکشد.
رمان آکادمی خون آشام
چند هفته ی بعد، کم کم زندگی در آکادمی طوری اطرافم را گرفت که همه چیز راجع به آنا را فراموش کردم. شوک برگشتنمان به تدریج از حافظه ها پاک می شد و ما هم به روال عادی نیمه راحتمان باز می گشتیم. روزهای من حول کلیسا، ناهار با لیزا و هر نوع فعالیت اجتماعی دیگری که در آن می توانستیم با هم باشیم،
خلاصه رمان آکادمی خون آشام
چند هفته ی بعد، کم کم زندگی در آکادمی طوری اطرافم را گرفت که همه چیز راجع به آنا را فراموش کردم. شوک برگشتنمان به تدریج از حافظه ها پاک می شد و ما هم به روال عادی نیمه راحتمان باز می گشتیم. روزهای من حول کلیسا، ناهار با لیزا و هر نوع فعالیت اجتماعی دیگری که در آن می توانستیم با هم باشیم، خلاصه می شد. نداشتن یک آزادی واقعی دشوار بود، اینجا و آن جا نگاه هایی به من میشد، اما حداقل زمان هایی که در معرض توجه همگانی نبودم راحت تر می گذشت. با این که به لیزا گفته بودم از جشن و مهمانی ها دور بماند اما خودم نمی
توانستم تحمل کنم. از حرف زدن با دیگران خوشم می آمد، از گروه ها خوشم می آمد و دوست داشتم. سر کلاس ها فعالیت بیشتری از خودم نشان بدهم. نقش جدید لیزا به عنوان یک ناشناس به سادگی توجهات را به خودش جلب می کرد، زیرا همگی لیزا را قبل از رفتنمان می شناختند و می دانستند با لیزای فعال و پر جنب و جوش گذشته و کسی که همیشه در مرکز سلطنتی ها می درخشید، کاملا فرق دارد. اما این هم طولی نکشید و اکثر دانش آموزان به این نتیجه رسیدند که پرنسس دراگومیر از رادار اجتماعات محو شده و وقتش را با ناتالی و گروهش می گذراند.
هنوز هم گاهی دلم خواست به خاطر وراجی های ناتالی سرم را به دیوار بکوبم، اما در هر صورت او موروی خوبی بود، حداقل بهتر از سلطنتی های دیگر، و من از اینکه بیشتر وقتم را با او می گذراندم خوشحال بودم. درست از زمانی که کایروا به من هشدار داده بود، عملا تمام وقت تمرین می کردم. همینطور که رمان می گذشت از تنفر بدنم نسبت به من کاسته می شد. عضلاتم محکم تر و استقامتم بیشتر می شد. هنوز هم سر جلسات تمرین کتک می خوردم اما دیگر به بدی قبل نبودم. حالا مشکل بزرگ پوستم بود. همین بودن در سرمای بیرون که موجب ترک خوردن...
دانلود رمان خارق العاده (جلد سوم) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کورا گود در یک دنیای رویایی از خواب بیدار میشود. دنیایی که میتواند در آن چیزهایی که پرندگان به او میگویند را بفهمد، مردها در آن سوار اسب میشوند و پرهای پرزدار روی کلاه هایشان دارند، اسباب و اثاثیه به مدل زیگزاگی و به مدلهایی هستند که ساخت و استفاده از آنها خودش یک معجزهاست. مشکل این است که او فکر میکند دارد خواب میبیند ولی کورا بدون این که متوجه بشود به دنیای موازی رفته است، کورای ما چیزی در وجودش دارد که اگر به دست مینروای شیطانی اسیر شود، نفرینی چند صد ساله به سرزمینشان حاکم میشود.
خلاصه رمان خارق العاده
او مرا عمیق تر در غار راه داد ، نه دور ، اما جایی که من را برد، دمپرتر و تاریک تر بود. سپس او به کمر خم شد تا مرا رها کند و دستان من به طور خودکار گردن او را حلقه زدند زیرا من نمی خواستم روی تکه های سنگ به سختی پایین بروم و او مرا محکم رها می کرد، من این را می دانستم در کمال تعجب، من نیازی به این کار نداشتم که بازوهای او در اطراف کمرم خم شده باشد. تا سقوط سبک شود و آنچه او روی من قرار داد نرم بود. وقتی داشت از من راست می شد، غرغر کرد و گفت : ” شما اضافه وزن کرده اید عالی عالیه.
در این دنیا چاق بودم. شگفت انگیز من باید سالم را ببینم، چوب بیاورم، غذا را پیدا کنم. من برمی گردم ، “سپس او به” من خبر داد و دیگر هیچ حرف دیگری نزد، برگشت و رفت. روی هرچه که بودم دراز کشیدم و به دهانه کم نور فضایی که از بین رفته بود نگاه کردم. صدای اسب را شنیدم که نفسی قدرتمند و لرزانی از لبان اسبش داشت و تصمیم گرفتم که سلام او به استادش باشد ذهنم خالی بود. خیلی خالی، تا وقتی که برگشته بود، فکر نمی کردم. من چیزی را شنیدم که به نظر می رسید چوب به غار می خورد…
یا او دوباره بدون اینکه نگاهم کند، رفت. او سه بار دیگر برگشت و سه صدای دیگر از بین بردن چوب وجود داشت. سپس او به اطراف حرکت کرد، من صدای بیشتر چوب زدن با هم را شنیدم، برخورد سنگ به سنگ را دیدم و سپس یک ضعف وجود داشت. او به طرف دیواره غار حرکت کرد، چیزی را پایین کشید و دوباره به محل بازگشت. من او را دیدم که یک مشعل روشن می کرد و سپس آن را به دیوار برمی گرداند و آن را به چیزی منتقل می کرد. او این کار را چهار بار دیگر انجام داد و مشعل ها با فضا نشان داد که ….
دانلود رمان عشق خون آشام جلد اول مجموعه مدیس سانچز از مهین مقدسی فر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی اون شهر هیچکس واقعی بنظر نمیاد همه باعث ترسم میشن رازهایی دارن که هم دلم میخواد کشفشون کنم هم از فهمیدن رازهاشون میترسم فقط یه نفرهست که با همه ی رازهایی که داره بازم نمیتونم دوستش نداشته باشم اون فوق العاده زیباست و من نمیتونم از کششی که بهش دارم جلوگیری کنم ولی چیزی که توی وجودشه منو میترسونه چون اون یه خون آشامه!
خلاصه رمان عشق خون آشام
ناتالی در راه حرف میزد چرا از بین اینهمه کالج اومدی اینجا؟ شاید به همون دلیلی که بقیه اومدن اینجا هر کسی دلیلی برای خودش داره مثلا من مجبور بودم چون هیچ کالجی تو ایالت به اندازه اینجا هزینش کم نیست و در ضمن خونه من هم همینجاست ،راستی تو با کی هم اتاقی شدی؟ خابگاه نیستم یه کلبه نزدیک کالج اجاره کردم ایستاد کدوم کلبه؟ همونی که تو جاده هفتادو پنجه؟ آره همون اوه خدای من تو کلبه ی لیندی و اجاره کردی کلبه ی لیــندی؟ هیچی مهم نیست نگفتی تو چرا اومدی اینجا؟
چون تمام روز و خوابم و شب ها بیدارم باز هم ایستاد و با تعجب نگاهم کرد. چرا روز ها خوابی و شب ها بیداری؟ نمیدونم شاید یه جور بیماریه چیز بیشتری به ذهنم نمی رسید تا به او بگویم چند نفر از دانشجوها کنار ما حرکت می کردند تا راحت تر حرف هایمان را بشنوند یکی از آن ها آرام گفت دوست پسر که نداری؟ نه خوشبختانه با حالتی خنده دار و از روی شوخی گفت: اوه عالیه نظرت راجع به من چیه؟ واقعا از پیشنهاد عالیت ممنونم ولی همینجوری راحتترم چند نفر کنارمان خندیدند،
پسر صدای مسخره و دلخوری از دهانش خارج کرد، ناتالی با دلخوری گفت: اونا همیشه همینجورین اون اسمش جیمزه فکر کنم دختری نمونده باشه که بهش پیشنهاد نداده، اینجا با کالج های دیگه فرق داره شبیه یه مدرسه ی محلیه تا یه کالج همه از حال هم خبر دارن و همدیگه رو میشناسن و مثل پیر زن ها درباره هم حرف میزنن و غیبت میکنن بساط شایعه همیشه داغه پس اینجا از چیزی ناراحت نشو سرم را به معنی باشه تکان دادم و آرام خندیدم، از روبرو پسری به ما نزدیک شد زیبا تر از آن بود که واقعی به نظر بیاید…
دانلود رمان تبار زرین (جلد دوم) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم می دویدم. داشتم با آن صندل های کوچک زپرتی احمقانه می دویدم. از ترس جانم می دویدم. آن مرد سوار اسبش بود و من می توانستم صدای کوبش سُم های آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفس نفس زدن های وحشت زده ام در آمیخته بود و داشت نزدیک تر هم می شد. خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که آن خون از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود…
خلاصه رمان تبار زرین
زمانی که داشتیم در روستایی از چادرها و مشعل ها که مردمش چرم گوسفند و لنگ هایی از جنس پارچه به تن داشتند راه می رفتیم، حس خوبی نداشتم. متوجه شدم همه آنها نسبتاً بدوی بودند. « وحشی » ، « ظالم » و « سنگدل » در صدر فهرستی از کلماتی بود که دوستشان نداشتم. ناریندا به جلو نگاه کرد و ناگهان رفتارش تند و ترسان شد، دستش از دستم بالا رفت، ساعدم را گرفت و همان طور که راه می رفتیم، من را بیشتر به سمت خودش کشید. سریع گفت: «داریم وارد گذرگاه جنگجوها می شیم، پس باید گوش کنی.»
صدایش دقیقاً به اندازه رفتارش مضطرب بود و لرزی که از ستون فقراتم بالا رفت، از آن لرزهای خوب نبود. « شکار همسر دقیقاً همون چیزیه که اسمش می گه. جنگجوهای کورواک قدرتمند و تندخو هستن. بهشون احترام گذاشته می شه. برای جنگجو بودن باید از زمانی که پسر بچه هستن تمرین کنن و آموزش ببینن. باید آزمون های بی شماری رو پشت سر بذارن. تنها قوی ترین مردها اجازه ورود به لشکر کورواک رو دارن. اجازه دارن زندگیشون رو برای این آموزش ها بذارن، بعد در یورش ها شرکت کنن و با دکس به جنگ برن،
بهشون وعده ثروت، غنیمت ، غارتگری و شرکت در مراسم شکار همسر داده می شه که به اونها فرصت تصاحب کردن زیباترین زن رو به عنوان همسر پیشکش می کنه. » خیلی خب، اگر به خود می گفتم قرار نبود هیچ چیز بهتر شود، حالا کاملاً معقول به نظر می رسید. ناریندا ادامه داد: «همون طور که می تونی ببینی ما قراره توی دکسشی یا همون روستای دکس رژه بریم، اردوگاهی که دکس با جنگجوهاش توش زندگی می کنه. پیش روی جنگجوهاش رژه می ریم، زمانی که ما رو به بیرون از دکسشی میبرن سوار اسب هاشون میشن و…
دانلود رمان بوسه های خون آشام (جلد اول) از ایلین شریدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این مجموعه درباره یک دختر ۱۶ ساله به نام راون مدیسون است که همیشه لباس های تیره میپوشد. هنگامی که ساکنین جدیدی در یک عمارت قدیمی و رها شده ساکن می شوند شایعات شروع به پخش شدن می کند. هر کسی در شهر کوچک راون مدیسون اشاره دارد به Dullsville و معتقد هستند همسایگان جدید در واقع خون آشام هستند…
خلاصه رمان بوسه های خون آشام
نشان رسمی رود به شهر من را باید می گذاشتند” به دالس ویل خوش امدید، بزرگتر از یک غار، اما به اندازه کافی کوچک که سر در گمتان کند.” جمعیتش به نظر تقریبا هشت هزار نفر بود، اب و هوای به شدت ملال اورش در تمامی طول سال افتابی بود ، مثل این بود که در شیرینی پزی کار بکنید و مملو از زمین های زراعتی بزرگ، این دالس ویل بود. قطار ساعت هشت و ده دقیقه هر روز در زمانی اشتباه از سمت راست شهر وارد می شد و از میان کشتزارها زمین های گلف، تراکتورها و گاری های می گذشت. من که فکر می کنم شهر عقب مانده بود.
چطور ممکن است که در سر زمینی ذرت رشد کند و گندم در ان به شدت از بیابان های ماسه ای هم کمتر باشد؟ دادگاهی با یک صد سال عمر درست در میدان مرکز شهر قرار داشت، من به اندازه کافی دردسر درست نکرده بودم تا پایم به انجا باز شود. بوتیک، اژانس مسافرتی، فروشگاه کامپیوتر، گل فروشی و یک سینما تئاتر درجه دو همه با خوشحالی دور میدان مرکز شهر قرار داشتند. ارزو می کردم که ای کاش می توانستم خانه مان را روی چرخ های فلزی بر روی خط اهن قرار دهم و از شهر بیرون ببرم. اما ما درست در جایی که متعلق به ما بود زندگی می کردیم.
تنها مکان هیجان انگیز در اینجا قصری متروکه در بالای تپه بنسون هیل بود که یک بارونس تبعیدی در گذشته انجا زندگی کرده بود و در تنهایی مرده بود. در دالس ویل من تنها یک دوست داشتم، یک دختر کشاورز، بکی میلر، کسی که بیشتر از من بد نام بود. وقتی که من در سال سوم بودم رسما او را ملاقات کردم. روی پله های مدرسه منتظر نشسته بودم تا مادرم به دنبال من بیاید. (طبق معمول دیر کرده بود) حالا او داشت سعی می کرد تا یک کارمند شرکت باشد.من متوجه صدای گریه های نوزاد مانند دختر شیطانی که در پایین پله ها کز کرده بود شدم…