دانلود رمان بلیط شانس از فاطیما نصاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میتونم شهر رو زیر پام ببینم در حالی که آفتاب هنوز طلوع نکرده. این مسابقه ای بین من و خورشید بود؛ هرکی زودتر بیدار شه… حالا من بیدار بودم. این روزا، واقعا چیزی نبود که جرئت فکر کردن بهش رو داشته باشم. حالا اما، داشتم توی این ایام زندگی میکردم. بهش فکر میکنم، به روزی که زندگیم تغییر کرد؛ با یه بلیط شانس!
خلاصه رمان بلیط شانس
مانتوی نخی روشنم رو به همراه شال سیاه رنگم پوشیدم . اسنپ گرفتم و سمت بازار بزرگ شهر رفتم . عزیز باز هم به لیست بزرگ داده بود . امروز اول ماه بود و معلوم بود خریدهامون زیادن . معمولا این کار روی دوش من بود چون عزیز معتقد بود من همیشه بهترین ها رو تهیه می کنم . با وسواس خاصی که داشتم ، بهترین سبزی ها ، بهترین مرکبات و بهترین میوه ها رو خریداری کردم . دستام واقعا سنگین شده بودن . نمی دونم چرا میون راه ، مسیرم رو به سمت بازار طلا فروش ها کج کردم و داخل پاساژ بزرگ طلافروشی شدم.
ماه قبل با مجید اینجا بودم . حلقه هامون رو انتخاب کرده بودیم. حتی ستی که می خواست برام بخره رو دیده بودیم و پسندیده بودیم . فروشنده بهمون گفته بود زوج خوشبخت و مثال زدنی میشیم . اما اون لعنتی جا زده بود اون هم تو فاصله ی دوماه . با اون پلاستیک های بزرگ توی دستم ، قدم قدم با بغض و ناراحتی سمت همون مغازه رفتم . سخت پیداش کردم و سخت سرش شلوغ بود . چشم هام خیس شده بودن و من میون اون شلوغی قیافه خندون مجید رو دیدم درحالی که دست دختری توی دستش
بود و مادرش هم پشت سرشون بود . نقسم توی سینم حبس شد. قلبم برای مدتی نزد ، یا اگر هم زد من متوجه نشدم . اشک های داغم روی صورتم راه افتادند. لب هام می لرزیدند و چرا نمی تونستم این صحنه رو بپذیرم یا حتی باورش کنم. شونم رو به دیوار تکیه دادم تا نکنه میون این جمعیت بی آبرویی کنم و روی زمین بیفتم. مغرور بودم و اجازه نمی دادم غرورم آب بشه اما دلم داشت خرد می شد. آب دهنم رو قورت دادم و همون لحظه چشمای مجید روی صورتم نشست و منو دید. چشم های متعجب، ترسیده و گرد شدش…