دانلود رمان هذیون از فاطمه_ساد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم خیز شدم تا بتونم بشینم. یقهام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس میزدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد میکرد و رد ناخون، قرمز و خط خطیاش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم میدادم چنان دردی تو مچم میپیچید که ناخودآگاه ریتم نفسهام تند میشد اما با این همه دردش در برابر درد قلب زخمیام هیچ چیز نبود.
خلاصه رمان هذیون
چشم هام رو در حد یک پلک زدن کوتاه باز و بسته کردم. سرم رو کمی تکون دادم که درد ضربان داری توی شقیقه ام پیچید و باعث شد حالت تهوع بهم دست بده. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو بالا اوردم و کانولا رو کمی جا به جا کردم. چشمهام رو دوباره باز کردم و این بار موفق شدم زمان بیشتری باز نگاهش دارم. سعی کردم تمرکز کنم اما چیز واضحی از دیشب یادم نمیومد. فقط یادم بود که کوشان رو دیدم مطمئن بودم که دیدمش و حتی باهاش حرف زدم.
با اینکه یادم نیومد راجع به چی حرف زدیم خودم رو کمی روی تخت بالا کشیدم. کاش یکم این تخت متمایل به بالا بود دستم رو تکیه گاه بدنم کردم تا بلند شم که دستی ساق دستم رو گرفتم و متوقفم کرد. با وحشت سرم رو کج کردم تا دست غریبه رو ببینم که متوجه شدم دست کوشانه و بعد سرش رو دیدم که روی پتوی روی من گذاشته بود و همین طور نشسته خوابش برده بود. چندبار پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شه و به دستش که ساق دستم رو محکم گرفته بود نگاه کردم.
دست دیگه ام رو که دیروز بریده بودمش و حالا دورش بانداژ پیچیده شده بود. و کمی درد میکرد رو بالا آوردم و پشت دستش گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم. کوشان خوابی؟ سرش رو تکون داد و با صدای گرفته ای گفت: نه ولی میخوام بخوابم دستم رو به موهای بهم ریخته اش کشیدم دست من رو برای چی گرفتی حالا؟ چون نمی خوام بری چشم هام رو براش گرد کردم. من کجا رو دارم برم اصلا؟! از تن خبر داری؟ رفته خونه؟ سرش رو بلند کرد و برای یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد.