دانلود رمان رویای انار از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن. اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از ایران میره و توی کشور غریب خیلی عذاب می کشه ، پسر قصه هم میره جنگ و اسیر میشه …. اما دختر قصه که اسمش مارال ِ وقتی که می فهمه حامله اس، اون وضع رو تحمل نمی کنه و از اونجا فرار می کنه…..
خلاصه رمان رویای انار
اتفاقا من به کار همه دارم نگاه می کنم، خداییش مارال کارش از همه ی ما بهتره. سنگینی نگاه زن عمو رو روی خودم حس می کردم، روبه روم نشسته بود و از نفس های تندش می فهمیدم چقدر از دست من داره حرص میخوره.
منم که استاد فیلم بازی کردن بودم کلا خودمو زده بودم به بی خیالی و سخت مشغول مرتب کردن میوه های جلوم بودم اما امان از دلم که انگار توش چلچراغ روشن کرده
بودن.
عمه صدیقه به شوخی رو کرد به احسان و گفت: تا حالا ندیدم از کسی این جور جانانه تعریف کنی؟ لبمو محکم گاز گرفتم، عمه همیشه شوخ بود و با هر قضیه ی شوخی میکرد ولی موقع زدن این حرف الان نبود و من از بعدش می ترسیدم. احسان خندید، دلم غنچ رفت برای خنده ی مردونه اش و خسته بودم از کنترل چشم و لبهام واقعیتو گفتم عمه…بعضی وقت ها گفتن بعضی از واقعیت ها، باعث میشه که یکی مثل من پیش خودش خیال بافی کنه و هی تو دلش قربون صدقه ی تو و مارال بره…
کاش میشد و جواب میدادم، الهی مارال قربون اون قلب بزرگت بشه. اما حیف که نمیشد، احسان هم خداروشکر سکوت کرد و جواب حرف عمه رو نداد. اما حمیرا باز بیکار ننشست و جواب داد: به اون دلت بگو زیادی برای خودش خیال بافی نکنه، من بمیرم هم نمیذارم احسان دختری رو که باب میل من نیس بگیره. بابام هم یهو عصبی شد و تند جواب داد: چی برای خودت میبری و میدوزی؟ تو هزار بار هم بیای خواستگاری مارال من محال دختر بدم به پسر تو…
دانلود رمان بی تو از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به نام مهتابه، که با پسری به اسم امیر عباس دوست میشن، امیر عباس چندباری به خواستگاری مهتاب میره، اما هر بار به دلیل شرایط بد مادیش جواب منفی میشنوه، تا اینکه شب نامزدی مهتاب با پسر عموش با هم قرار فرار میذارن و فرار میکنن، اما متأسفانه فردای همون روز خانواده ی مهتاب اونا رو پیدا می کنن و مهتاب و عقد پسر عموش میکنن، پسر عمویی که از همون بچگی عاشق مهتاب بوده و اون و بشدت دوست داشته…
خلاصه رمان بی تو
توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد، از بعد سال تحویل خودمو توی اتاق حبس کردم اصلا حوصله ی هیچ کس و نداشتم و دلم می خواست تا ابد توی اتاقم میموندم اما از شانس من از همون روز اول عیدی خونهی ما رفت آمدها شروع میشد و تا شب دوازدهم هم ادامه داشت و بدا به حال من که امسال با این حال داغون باید مهمون داری هم می کردم و ترحم های بقیه هم در مورد منفی شدن جواب آزمایش خونم تحمل می کردم. مامان اومد توی اتاق و با ناراحتی گفت: – الان وقت خوابه؟ یعنی فکر می کرد من با این حال می تونستم بخوابم؟
چند شبی بود که خواب از من گریزون بود و من تا خود صبح برای پر پر شدن ارزوهام عزاداری می کردم. دستی رو چشم هام کشیدم و با صدای گرفته ام گفتم: کارم داری؟ _پاشو بیا بیرون مهمون داریم من با این پای علیلم نمی تونم پذیرایی کنم. بی حوصله پرسیدم: کی اومده؟ – خانواده ی خدا بیامرز عمو حسنت. اخم هامو توی هم کردم و گفتم: سال تحویل شد که اینا پا شدن اومدن اینجا؟ دستشو گرفت جلوی دماغش و با حرص گفت: هیس می شنون! زیر لب بدرکی گفتم و منتظر موندم از اتاق بره بیرون، وقتی تعللش رو دیدم گفتم: تو برو منم میام.
فقط همین اول سالی دیدن قیافه نحس سیاوش روکم داشتم تا کلکسیون بدبیاری هام تکمیل بشه به زور از جام بلند شدم و رفتم جلوی آیینه، نگاهی به خودم کردم و تازه یادم افتاد که من حتى موقع نشستن سر سفره نه لباسمو عوض کرده بودم و نه حتی موهامو شونه زده بودم نگاهی به موهای پیچ خورده ام کردم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و مثل دیوونه ها شروع کردم به خندیدن اونقدر که تهش رسید به گریه های از اعماق قلبم، چون دستم جلوی دهنم بود صدای ضجه هام بیرون نمی رفت و من با خیال راحت تری هر چی که توی دلم بود رو خالی می کردم…