دانلود رمان قصه ی لیلا از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را میپختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پلهی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم میکردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت را برداشتی. موهای سیاهت را تراشیده بودی. خندیدی. خندیدم. کچل شدی سیا.
خلاصه رمان قصه ی لیلا
نشناسد و فردا پشت سر بابا نگویند دختر حیا نداره. وارد حیاط شدم تمام راه به این فکر کرده بودم که قبل از اینکه خودم را به مامان نشان بدهم سراغ سیاوش خواهم رفت اما مامان شهین را با چادر به پشتش بسته بود و داشت لباسها را میشست جواب سلامم را خسته داد. لیلا زود کیفتو بذار خونه بیا کمک من بادم خالی شده بود با لبهایی ورچیده به ناچار سر تکان دادم لباسهایم را زود عوض کردم و به کمک مامان رفتم.
لباس ها را که چنگ میزدم سیاوش را دیدم که پله ها را تا نیمه بالا آمده است. با دیدن مامان انگار از حرفی که می خواست بزند پشیمان شد. با اشاره خواست که بعدا پیشش بروم. این اشاره برایم حکم دلداری را داشت موضوع منتفی نشده بود، فقط عقب افتاده بود. بعد از ظهر که مامان عبداله و شهین را می خواباند کمک به دوچرخه سواری سوری در حیاط فرصتی شد تا از زیر نگاه های تیز مامان فرار کنم و به زیر زمین بروم.
دلم میخواست سراغ لی لی جلوی دستشویی بروم و بازی کنم اما فهمیدن ماموریتم مهمتر بود. یک تقه به در زدم و وارد شدم سیاوش روی تخت دراز کشیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود. دلم برایش میسوخت که باید عین فراری ها کنج زیر زمین میماند ،علی پسر دایی مرتضی صراحتا گفته بود هر کجا سیاوش را ببینند حسابش را خواهد رسید و شورای زنان رای بر پنهان شدن او در خانه ی ما داده ،بودند تا زمانی که یا سر عقل بیاید یا آبها از آسیاب بیفتد.
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه…
خلاصه رمان لالایی برای خواب های پریشان
دریا: پشت چشم هایم از زور گریه درد می کرد. آنقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست بمیرم و یک جمله ی دیگر نشنوم. با اینکه تقریبا تنها فرد هوشیار بین این جماعت من بودم، ولی همه مان را با هم سوار ون کرده و به کلانتری آورده بودند. چند نفری مثل من گریه می کردند، چند نفر از دخترها آنقدر بی تفاوت رفتار می کردند انگار آمدنشان به کلانتری و شنیدن این حرف ها برایشان اتفاقی روزمره است. هرچه التماس کرده بودم که بگذارند بروم، قبول نکرده بودند. شمارهی اعضای خانواده ام را خواسته بودند. مجبور شده بودم شماره ی حاجی را بدهم
الان از همه می ترسیدم. از بهرام بیشتر از همه از بهادر از بهداد، حتی از مامان هم میترسیدم عاشقش بودم اما با او هم به اندازه ی حاجی راحت نبودم طوری غرق رسیدگی به احوالات حاجی بود که یادش رفته بود دختری هم دارد. کاش الان هم یادش برود و تنبیه من را به خود حاج بابا بسپارد. اخم و تخم حاجی چند روز بیشتر طول نمیکشد اصلا همین که جواب کنکور بیاید و ببیند که رتبه ام خوب شده نرم خواهد شد ولی بقیه نه. اصلا بهداد هم بیاید خوب است. نهایت یکی دو هفته با من قهر میکند و تمام با خودم عهد میکنم از این به بعد هرچه بهداد گفت،
حرف روی حرفش نیاورم. دریا مرادی پاشو بیا بیرون خانواده ت اومدن از روی موکت کثیف کف بازداشتگاه که آن را با حداقل پانزده دختر دیگر شریک شدهام بلند می شوم. نمی دانم مانتویی که تنم کرده اند مال چه کسیست و مانتوی من را چه کسی پوشیده است اهمیتی هم ندارد. همین که کیفم را پیدا کرده ام و دقایقی بعد تحویل خواهم گرفت، غنیمت است. با استرس جلو میروم زن چادری لاغری که با صدای تیزش اسمم را خوانده بود در را باز می.کند. من ترسیده ام و او بی حوصله است بالای مقنعهی سبز رنگش از چادر بیرون زده است….