دانلود رمان پسر بلوچ اثر محدثه.ا pdf

دانلود رمان پسر بلوچ اثر محدثه.ا pdf pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر بلوچ از محدثه.ا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل می‌بره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول می‌کنه و باهاش به بلوچستان می‌ره و اونجا می‌فهمه که…

خلاصه رمان پسر بلوچ

انگار که با نغمه اشتباه گرفته بود که سر چرخوند اما دوباره با شدت گردنش رو سمت من چرخوند و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد! متحیرانه اسمم رو صدا زد _ِالآی…. از سر تا پام رو چندبار از نظر گذروند ،قدمی به سمتم گذاشت و لب هاش کش اومد! _این…این لباس… قبل اینکه حرفش رو کامل کنه به نغمه اشاره کردم و گفتم _کادوی نغمه اس! بعد با ذوق ساری سبز رنگ رو سرم مرتب کردم و گفتم _بهم میاد؟! چشماش می خندید و برق ذوق رو تو چشماش می دیدم، لبخندش کم کم عمیق تر شد و جلوتر اومد! انگار حرف زدن براش سخت بود، نگاه مات برده اش روم قفل بود و با هیجان لب زد _خیلی…خیلی بهت…میاد چقدر قشنگه تو تنت!

لبخند پرنگی رو لبم نشست، جلو اومد صورتم رو با دستاش قاب گرفت و پیشونیم رو بوسید! بعد به ارومی با لحنی سرخوش و ذوق زده پچ زد _اصلا انتظار نداشتم لباس بلوچی بپوشی خیلی بهت میاد جوجه رنگی! از اینکه همه نگاه ها رو ما بود خجالت زده سر به زیر انداختم آرمیلا با شوخی لب زد _خیله خب چندششش گمشو اینور…خوردی زنداداشمو! بعد دست منو گرفت و سمت خودش کشید ،همه خندیدن و هیرمان با اخم زل زد به آرمیلا و گفت _ولش کن ببینم به تو چه اصلا حسود! ارمیلا دهن کجی به هیرمان کرد و اونم دستم رو از دست آرمیلا بیرون کشید و سمت مبل رفت و منو کنار خودش نشوند! بعد رو به مادرش چشمکی زد و با شیطنت لب زد _ماسی میبینی چه عروسی واست گرفتم.

صد هیچ از نغمه جلوتره! نغمه با چشمایی گرد شده تو گلو خندید و شکلاتی از ظرف مسی برداشت و سمت هیرمان پرت کرد و میون خنده گفت _خیلییی عوضی….زن ذلیل! هیرمان لبخند دندون نمایی زد و چیزی نگفت! رو به من چرخید و اروم پچ زد _خب نگفتی… ابرو بالا انداختم و لب زدم _چیو؟ چشم ریز کرد و گفت _همون حرفی که بالا می خواستی بزنی ولی نزدی! چی میگفتی درمورد دارو؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم _چیز مهمی نبود! سر تکون داد و گفت _باشه الان می فهمیم مهم بود یا نه! بعد رو کرد سمت مادرش و گفت _ماما دیشب بعد رفتن من اتفاقی افتاد؟! مادرش با تردید نگاهی به من کرد و گفت _نه چه اتفاقی؟! هیرمان مشکوکانه بین افراد خانواده چشم چرخوند.

دانلود رمان پسر بلوچ اثر محدثه.ا pdf pdf بدون سانسور

دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه بدون سانسور

دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

“آیسان” من : مامان من چن بار بگم آخه… من خونه عمو رامسین نمی یام. مامان: دختر زشته عموت حالا به شب مارو برای شام دعوت کرده تو نیای. من: تو که میدونی من از حسام بدم می یاد. بگو فردا امتحان داشت نیومد. مامان: اون ک با تو کاری نداره همیشه تو دعوا رو باهاش شروع میکنی. من: واقعا ک… همه چیز افتاد تقصیر من. مامان: مگع دروغه… ما پایینیم زود آماده شو بیا پشت بند حرفش از اتاق بیرون رفت. هوففف کلافه ای کشیدم و به دیوار روبروم خیره شدم…

خلاصه رمان دانشجوی دلبر من

با صدای کوبیده شدن در توسط به وحشی آمازونی از خوابم بیدار شدم. خوب شد امروز پنجشنبه بود و کلاس نداشتم. حلما خره چرا درو بستی. خمیازه ای کشیدم و گفتم: چی شده الاغ جان… چرا نمیزاری بخوابم. حلما: الاغ جان عمه نداشتنه… بیا صبحونه بخور. من: عمه من عمه تو هم هست، چیزی نگفت… حتما رفته خواستم از جام بلند شم ک با یاد اتفاقات دیشب تو جام میخکوب شدم. خدا من چطور با حسام روبرو شم ؟؟؟ نه من پایین نمیرم. از جام بلند شدم تو اتاق قدم رو می رفتم هی با انگشتای دستم بازی می کردم. در باز صدا شد و صدای

دلنشین زن عمو اومد: زن عمو ایسان جان چیشده؟ دخترم بیا صبحونه . با هول گفتم، من: هی… هیچی زن عمو شما برید..ال … الآن منم می یام. زن عمو: باشه عزیزم. نمیشد ک خودم و برای همیشه تو اتاق حبس کنم. بالاخره باید باهاش روبرو می شدم چه دیر چه زود. موهام و درست کردم و شالم و تو سرم انداختم ک نگاهم به کبودی روی گردنم افتاد. با حرص کل گردنم و پوشوندم از اتاق بیرون اومدم و پایین اومدم. همه سر میز بودن به جز حسام. صبح بخیر گفتم ک همه به جز حلما. با خوشرویی بهم جواب دادن. پشت میز نشستم و شروع به

خوردن کردم ک حسام هم پایین اومد و به همه صبح بخیری ” گفت و جوابش و شنید اما من چیزی نگفتم. اومد روبروم نشست ک اخمی کردم… نگاهاش یجورایی خاص بود… تا حالا این نگاهاش و ندیده بودم. خم شدم تا بطری ابمیوه رو بردارم ک شال از سرم افتاد و از شانس گند من حسام سرش و بالا آورد و خیره گردنم شد. با شیطنت بهش نگا کرد و لبخندی زد. سری شال و رو سرم انداختم و چشم غره ای رفتم. بعد خوردن صبحونه به زن عمو کمک کردم تا میز صبحونه رو جمع کنه. امروز از کاری ک کردی بد پشیمون میشی …

دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان در انتظار تو از اریانا ر.ش_مری ص.د نگارش قوی

دانلود رمان در انتظار تو از اریانا ر.ش_مری ص.د نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان در انتظار تو از اریانا ر.ش_مری ص.د با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان راجب دوتا دختره که با هزار تا مشکل تونستن به ترکیه برای تحصیل سفر کنن… هزارتام خاطرخواه دارن ولی اگه یروز داداش یکی از این دخترا بیاد ترکیه اونم به همراه رفیق شیشش فک می کنید چه اتفاقی میفته….؟! ایا میتونن باهم کنار بیان….؟! بریم ببینیم داستان این چارنفر به کجا میرسه….!

خلاصه رمان در انتظار تو

از ماشین پیاده شدم و رفتیم تو پاساژ که سیروان اومد جلومون. ایسا رف کنارش جوری که وسط منو سیروان بود هم دسته منو گرفت هم دسته سیروانو. کوهیار یه نگاهی انداخت: ای بابا یکیم دسته مارو بگیره خب. سیروان تک خنده ای کردو گفت: بیا داداشم خودم دستتو میگیرم. قرار بود اول برای ما لباس بگیریم بعدا پسرا. مغازه هارو یکی یکی رد می کردیم چیزی مد نظرم نبود همه لباسا زشت و بیریخت و هوار تومنم پولش بود واااای بیچاره ایسا که قراره برا کوهیارم بخره لباس اونم که موزی مصلما چیزای گرون گرون و مارک انتخاب میکنه.

داشتم همینجوری مغازه هارو دید میزدم که یه لباسه سبز نظرمو جلب کرد رفتم طرفه مغازه و از پشت ویترین نگاش کردم دوسش داشتم رفتم تو بچهام پشت سرم اومدن تو بعد از سلام و خسته نباشید با فروشنده گفتم بره لباسو برام بیاره بچها داشتن لباسارو دید میزدن منم منتظر بودم. وقتی لباسو اورد ازش گرفتم و تشکر کرد‌م. +ایسا سوییشرتمو نگه دار تا بیام. بعدم یه چشمک بهش زدم و رفتم تو اتاق پرو. لباسو پوشیدم بنظرم عالی بود خیلی تو تنم نشسته بود. یه سرهمی که تاپ بود و رو قسمت هاش کار شده بود تا زانو بود و دامنش چین داشت.

درو بازکردم و ایسارو صدا زدم پشت سرشم اون دوتا اومدن. ایسا به محض اینکه منو دید سوتی زدوگفت: جون بابا خوردنیه کی بودی تو؟! خندیدم و یه چرخ زدم: چطوره؟! بخرم همینو؟! ایسا: عالیه عزیزم خیلی بت اومده.سیروان یه نگاهی انداخت بهم و گفت: خیلی بهت میاد.+خیلی مچکرم. در ادامه این حرف منتظر جوابی از جانبش نشدم و درو بستم تا لباسو در بیارم. بعد از حساب کردن از مغازه اومدیم بیرون چنتا مغازه جلوتر که رفتیم ایسام لباسشو انتخاب کرد، یه سرهمیه مشکی که پر از پولکای مشکی بود و استینش کج میشد و یه طرفشم لخت بود …

دانلود رمان در انتظار تو از اریانا ر.ش_مری ص.د نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان لباس عروس pdf

دانلود رمان لباس عروس pdf رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان لباس عروس از حمید درکی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درمورد دختری به نام ناهید هست. از بچگی علاقه به لباس عروس داشته و خیاط حرفه ای لباس عروسه. ناهید با پسری آشنا میشه قرار ازدواج میزارند. درست وسط قول وقرارها ناهید احساس می کنه پاهاش حس ندارند. به درخواست نامزدش دکتر می روند. دکتر آزمایش می نویسه و در حین گرفتن جواب آزمایش…

خلاصه رمان لباس عروس

ناهید: زینب جون به نظرت جمشید موفق میشه تا یک شغل آبرومند و پر درآمد برای خودش دست وپا کنه؟ زینب: دخترجون اینقدر بی تاب نباش جمشید مرد باعرضه و انگیزه ایه آخه یکی نبود به شما دوتا آدم رمانتیک بگه تو رشته هنرم نون وآب در نمیآد. ناهید: نه زینب جون شراره رو یادته؟ زینب: کدوم شراره، سلطانی رو میگی؟ ناهید: نه جونم همون موخرمائیه که تو جشن تولدت آوردم حسابی مجلس رو گرم کرد و می رقصید. زینب: آره آره راستی می بینیش الان کجاست؟ خیلی وقته خبری ازش نیست،

ناهید: همینه دیگه الان برای خودش حسابی نقاش قابلی شده و تابلوهاش خوب فروش می‌ره حتی توکشورهای امیر نشین حاشیه خلیج هم آثارش رفته و حسابی پولی به جیب زده حالا تو به من میگی رشته هنر آب و نون نداره؟ زینب: حالا یکی مثل شراره تونسته راهش رو پیدا کنه، دیگران چی یه گوشه بیکارافتادند؟ ناهید: پری احمدی که یادته ببین چطور دار قالی زده و فرش ابریشمی می بافه. زینب: باشه قبول اما جمشید می تونه دار قالی بزنه یا نقاشی بکشه؟ ناهید: رشته ما تئاتره، اون طفلک با توجه به

شرایط روز خب خیلی زحمت داره و بیشتر از زحمت هم شانس لازم داره تا بتونه از تئاتر به سینما راه پیدا کنه و برای خودش کسی بشه، می دونی شاید از هر ۱۰۰ نفر دانشجو، یکی ودوتا شانس داره بره جلوی دوربین، زینب: خب منم مگه چی میگم، اون می تونه الان بره سینما خودشو نشون بده، نمی تونه دیگه درگیر می‌شد که تا حالا لااقل بعنوان سیاهی لشکر هم گریمش می کردند بشکل یک گدای دوره گرد بره داخل صحنه. ناهید: بدجنس نباش جمشید بالاتر از این حرف ها استعداد داره ولی اول باید یک شغل خوب پیدا کنه…

دانلود رمان لباس عروس pdf رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان وبال عشق

دانلود رمان وبال عشق رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان وبال عشق از زهرا عبدی (دلربا) با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سختی در عشق، جوهری بس زیبا است. وبال عاشقانه مانند رویای غم و درد عاشقانه است. عاشقانه هایی که پر از مشقت پر از غصه و پر از رنج های بی پایان است. من از وبال می گویم آری وبال! وبالی که محنت را در عشق گذاشت، وبالی که تیمار را بر درون قلب معشوق گذاشت، آری وبال عشق را می گویم. درد دارد، نادمی دارد و میراثی هم دارد، میراثی بس تجربه. میراثی بس پختگی. این است وبال عشق، این است درد عشق!

خلاصه رمان وبال عشق

به دنبال رد پایت کل شهر را زیر پایم گذراندم و خم به ابرو نیاوردم صدف دندانم به زردی می زد ولی چندان ناخوش نبودم، عشق دیدار وصال مانند سواری بر اسب دو آتیشه ام کرده بود، حال و احوالم نمایان بود، خواهی می بینی که کماکان قدم برمی داشتم نی نی چشمانم به ذوقی میزد و براق بود، پاتند کنان سرعتم بر مقابلم زیاد شد، قدم کوچک تر بود ولی دل و قلبم بزرگ. او گفت، من هم گفتم. چه ها که نشد. وسط دو آتیشه بودن من داغی از سوزان بودم. دوباره او گفت و من خیره ماندم بر چشمان شیفته گرش.

عشقش در هر حالتی مشخص بود، لرزیدم ولی گفت آخر حرفش به کمالات رسید، خجل بودم. او مرا به دیوانگی برگزیده بود، لب گزیدم و آرام گفتم و گفتم. آخر چه شد؟! چه و چه شد؟؟ فهمیدم در آن حال، عشقش تپیدن قلبم را به بازی گرفته بود. آن وقت بود که فهمیدم، هوس و عشق مانند هم نیستند وبال هر کدام جدا است. خیره به در، دوباره و دوباره منتظر روزهای گذشته هستم، تا بشود اوجی آرام بر قلب خسته ام. هنوز هم خیره به در هستم. نگاهم خشک و بی سو شده، کور شد آن همه فروغ. شاید بشود اوج گیرنده ای،

سراغم را بگیرد… میدانم می آید، ولی دیر نخواهد کرد. وقتی به خواسته ای دلت ایمان داشته باشی، یقین بدار همان خواهد شد. فقط مبادا تردید کنی که آبی می شود بر روی آتش دلت. لیلا مگر عاشق نبود، دل به که بست که کوهی از دل ریشه کنده شد. اگر عاشق بود، نگاه سردش چه بود، که مجنون نبود مگر دلبری هم بود؟؟ نگو که عاشق نبود، که ندانم کاری اش پای سردی دلش بود. پس لیلا عاشق نبود که دل سردش پای که رفت…. تو بگو من عاشق هستم قبول… تو بگو در این غزل بوی عاشقی می دهد قبول…

 

دانلود رمان وبال عشق رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عشق سیاه pdf

دانلود رمان عشق سیاه pdf pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عشق سیاه از آزاده رمضانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

من سوزانم…تو آمدی قلبم را مال خودت کردی و بد سوزاندیم..و من می آیم به زودی زود..قلبت را از ریشه میکنم و تو نمی دانی من دیگر دختر ساده و ابله اون روز ها نیستم. عوض شده ام…و تو باعثش شدی….

خلاصه رمان عشق سیاه

اگه با من همکاری کنید میتونم شما رو تامین کنم. سلیمانی اخم کرد: از کجا معلوم که حرف شما راسته و به نفع ماست؟!شما مدرکی دارید از کلاه برداری آقای میرزایی؟ سعی کردم که کاملا جدی حرف بزنم که مطمئن باشند دارم راست میگم. چشم هایم رو قیافه های متعجبشون چرخید و داشتن به من نگاه میکردن تا جواب سوال سلیمانی رو بدهم. من بهتون این اطمینانو میدم که اگر با من همکاری کنید به نفعتون تموم میشه نه به ضرر. سامان رو دیدم که اون سمت لابی نشسته بود و منتظر علامت من بود تا مدارکو بیاره .

نگاهی بهش کردم و با مدارک به سمت ما اومد. سامان مدارکو روی میز گذاشت و از میز دور شد. تعجب رو توی چهره هاشون حس میکردم. با دیدن مدارک ترسیدند و با دیدن قیافه مصمم من موافقتشون رو اعلام کردند. با خوشحالی برگه ای رو جلوشون گذاشتم. یکی یکی امضا میکردند. باورم نمیشد که نقشم عملی شد و نظر همشونو نسبت به میرزایی برگردوندم. بعد از امضا کردن با غرور از جام بلند شدم و از همشون خدافظی کردم. داشتم از میز دور میشدم که رامین ناصری از جایش بلند شد و لبخندی ژکوندی زد -آز آشنایی باهاتون خوشحالم بانوی زیبا.

موبایل را برداشتم و با سامان تماس گرفتم، بعد چند بوق صدای سرحالش را شنیدم: به، به سوزان خوبی؟ تصمیم گرفتم زیاد رویش ندهم تا از صبح، از سروکولم بالا رود و به همینخاطر خیلی خشک و جدی جوابش را دادم: سلام مرسی، شما خوبین؟ لحن حرف زدنش عوض میشود: مرسی، کاری داشتی؟ لب به دندان میگیرم و میگویم: میخواستم بگم که من میخوام برم سرخاک مادرم. با لحن مهربانی که میدانم برای شنیدن این حرف و یادآوردن بی مادری ام میگوید: باشه، پس من تو لابی منتظرت هستم. آهی میکشم و میگویم: ممنون، الان میام خدافظ.

دانلود رمان عشق سیاه pdf pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عشق به یک آلفا اثر زهرا_ن به صورت رایگان

دانلود رمان عشق به یک آلفا اثر زهرا_ن به صورت رایگان بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان عشق به یک آلفا از زهرا_ن با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری به زلالی آب… به زیبایی خورشید… سلن راد دختره مهربون ولی لجباز… مردی مرموز…. دنیایش به تاریکی شب… ساتکین اندرا مردی با دلی سنگی ولی مهربان. خب در ادامه سرنوشت این دوتا رو روبری ھم قرار میده و این دوتا عاشق ھمدیگه می شوند اما با ورود برادر سلن که ھمه فکر می کردن مرده و توی‌ رسیدن سلن به ساتکین وقفه میندازه. و آیا سلن و ساتکین به ھم میرسن چه کسی میدونه آینده چه چیزیو براشون رقم میزنه.

خلاصه رمان عشق به یک آلفا

صبح با صدای گوشیم بیدار شدم. یه دوش ۱۵ مینی گرفتم وموھامو خشک کردم و دم اسبی بستم… یه شلوار مشکی و شونیز بنفش وکتونی بنفش پوشیدم. بعد از اینکه ارایش کمی کردم نقشرو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم وبه طرف شرکت روندم. وقتی رسیدم یه ساختمون ۲۰ طبقه بود. از نگھبان اونجا پرسیدم شرکت طبقه چندم که گفت ۱۸ سوار اسانسور شدم. رسیدم زنگ کنار درو فشار دادم که در با صدای تیکی باز شد. وارد شدم. وایی دکوراسیون شرکت مشکی وسفید بود. یه دختره زشت که ھمه جایی صورتشو عمل کرده بود .پشت میز نشسته بود.

من به خارجی: سلام من برای استخدام اومدم. دختره :سلام .الان ھماھنگ میکنم… میتونی بری.. من: ممنون. به سمت اتاق مدیر رفتم .دو تقه به در زدم . بفرمایید. درو باز میکنم وداخل میشم پشت میز یه پسر ۲۸ ساله نشسته بود که جذاب بود. من: سلام برای استخدام اومدم. پسره: اوه… بله بشینید. من: بله. پسره: مدرکتون چیه؟؟ من: فوق لیسانس نقشه کشی. پسره: این فرمو پر کنید. بعداز اینکه فرمو پر کردم دادم دستش وگفت: اوه شما ایرانی ھستید.؟؟ من: بله. بعداز اینکه اینو گفتم پسره شرو کرد به فارسی صحبت کردن. من به فارسی: شما فارسی بلدید؟؟

پسره :بله من پدرم ایرانی بود. من: بله. پسره: خب… خودمو معرفی میکنم .من فیلیپس ھستم. من: منم سلن. فیلیپس: شما از فردا اینجا مشغول به کار میشید. من: بله. فیلیپس: فقط یه چیزی منم اینجا به عنوان نقشه کش کار میکنم و رئیس کسی دیگه ای. من: مشکلی نیست. فیلیپس: ایشون فردا از سفره بر میگردن. من: باشه ممنون خدا نگھدار. فیلیپس: خدا نگھدار. بعداز اینکه از شر کت بیرون اومدم .تصمیم گرفتم برم خرید. ماشینو به سمت پاساژ روندم. ماشینو داخل پارکینگ پاساژ پارک کردم و وارد پاساژ شدم در حال گشتن بودم که یه کتونی سفید نظرمو جلب کرد…

دانلود رمان عشق به یک آلفا اثر زهرا_ن به صورت رایگان بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان یاسمین اثر مرتضی مودب پور نگارش قوی

دانلود رمان یاسمین اثر مرتضی مودب پور نگارش قوی pdf بدون سانسور

دانلود رمان یاسمین از مرتضی مودب پور با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره پسر دانشجویی به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش می شود که پسر خاله اش خواستگار اوست، اما…

خلاصه رمان یاسمین

صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من هم از کوچه ای«که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر از چنار بود، کردم. برف روی شاخه درخت ها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست کرده بود. همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد. هوا تاریک شده بود و با وجود چراغ های خیابون، همه جا نیمه تاریک بود . داشتم به فرنوش فکر می کردم. به خونه شون، به خودش، به ماشینی که سوار می شد، به لباس هائی که می پوشید، به عطر خوش بویی که استفاد ه می کرد. فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود. ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود.

کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد هر چی به این چیزها فکر می کردم، فرنوش از من دورتر می شد . ده دقیقه ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم کنم . شاید اینطوری بهتر بود. خودم هم راضی تر بودم . من و اون به هیچ تر تیبی با هم جور نبودیم . از افکار خودم خنده م گرفت . نه به دار بود ونه به بار . اصلاً چیزی اتفاق نیافتاده بو که من این فکر رو بکنم . تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی آشنا شدیم و تا قبل از حرف‌های کاوه، اصلاً در این مورد اینطوری جدی فکر نکرده بودم. در دل دوستش داشتم اما اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم، اصلاً. همش بخاطر تلقین

این کاوه بود که این فکرها رو کردم . اصلاً یه آدرس پرسیدن که دلیل چیزی نمی شه . تازه از کجا معلوم که دختره دوست مادرِ کاوه آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه؟ اگه هر کدوم از م ا تو دنیای خودمون باشیم بهتره. من با دنیای خودم و تخم مرغ و اتاقِ شش متری و پیاده گز کردن،فرنوش تو دنیای خودش و استیک و خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل. باز مثل ظهری، یه خوشحالی ته دلم حس کردم . انگار آزاد شدم . یا حداقل اینکه اینطوری فکر می کردم . یه عمر با این چیزها دلم رو خوش کرده بودم . بیشتر از این هم از دستم بر نمی اومد. متوجه پیرمردی شدم که یه نونِ سنگک زیر بغلش بود و یه عصا دستش…

دانلود رمان یاسمین اثر مرتضی مودب پور نگارش قوی pdf بدون سانسور

دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی – نگارش قوی

دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

حکایت گر داستانی است هر چند خیالی! اما حقیقی در جایی که زندگی می کنیم… زندگی کسانی که ممکن است در نزدیکی ما باشند اما برای ما تنها یک زیستن ساده باشد! مرد خود ساخته ی داستان من که حالا شهرتی جهانی پیدا کرده، زندگیش تنها از دور جلوه گر آرامش و خوشیست و نزدیک که بشوی می بینی همه چیز تنها از دور خوب بوده است! و دختر شاد و سر زنده ی داستانم که سرنوشت برایش فصل جدید و تلخی از زندگیش را باز می کند…

خلاصه رمان یک بغل تنهایی

جلوی آیینه ایستاده بودم و روی چهره ای که برام غریبه می زد زوم کرده بودم. پوست صورتم بخاطر حرارت داخل حمام قرمز و ملتهب شده بود… چند جای خراش و زخمی که روی صورتم دیده می شد یادگار از تصادفی بود که اصلا چیزی از اونو به یاد نداشتم! برس روی میز آرایش رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم… هنوز نم داشتن… بعد از برس کشیدن موهام با کش موی خودم دوباره بالای رو سرم جمع شون کردم. شال روی تخت رو برداشتم و روی موهام انداختم! لباس هایی که بهار برام روی تخت گذاشته بود همگی قالب تنم بودند! نفسم رو فوت کردم بیرون و از اتاق خارج شدم. آروم آروم از

ردیفی از پله های مارپیچ عمارت سنگی پایین می رفتم و همونطور هم نگاهم روی بهار و برسام که توی سالن نشسته بودند ثابت مونده بود… برسام پشت به من و رو به روی بهار نشسته بود و خبریم از نیلی نبود. بهار با دیدنم لبخند غمگینی زد و همونطور که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: بالاخره اومدی! گفتم خسته بودی حتما گرفتی خوابیدی.به روش لبخند زدم و با تعجب به اشک های جمع شده توی چشماش نگاه کردم! همون لحظه بر سام برگشت و نگاهش روی من میخ شد. دو پله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم و منم بهش خیره موندم! نمی دونم چرا دائم تغییر رنگ می داد! متعجب

همونجا سر جام ایستادم و دیگه جلو نرفتم! به سرعت از روی مبل بلند شد و با قدم هایی تند به طرف در سالن رفت! صدای کوبیده شدن در آوار شد روی سرم. مات و مبهوت به در بسته ی سالن نگاه می کردم که بهار با صدایی که به خوبی می شد لرزشش رو حس کرد گفت: بیا بشین عزیزم. به نظر می رسید خیلی زود با حضور من توی اون خونه کنار اومده! رو به روش نشستم… هنوز از رفتار برسام شوکه بودم. بهار با صدای بغض آلودی گفت: – میشه بیای اینجا؟ و به کنار خودش روی مبل اشاره کرد. بدون اینکه چیزی بگم خواسته اشو انجام دادم… داشتم متعجب نگاهش می کردم که تو یه حرکت غافلگیر کننده…

 

دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان دیانه اثر فریده بانو – بدون سانسور

دانلود رمان دیانه اثر فریده بانو – بدون سانسور pdf بدون سانسور

دانلود رمان دیانه از فریده بانو با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این رمان در مورد مردی به اسم احمدرضا است که زنش مرده و یه دختر بچه ام داره سال ها قبل احمدرضا دل به دختر عموش‌، مرجان میده اما مرجان خیانت میکنه با کسه دیگه ای ازدواج میکنه. حالا بعد چند سال دختر مرجان به اسم دیانه به یه سری دلایل پاش به خونه احمدرضا باز میشه و پرستار دخترش میشه تا اینکه…

خلاصه رمان دیانه

نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی که بیشتر شبیه بلوز بود افتاد. نگاهم همین طور بالا اومد و روی شالی که روی شونه هاش افتاده بود و موهای بلوندش که باز دورش ریخته بود.سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم. لب های بزرگ و قرمز رنگ، گونه هایی که بیش از حد برجسته بود و چشم هایی که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته.هنوز متعجب داشتم نگاهش می کردم، که نگاه سرسری بهم انداخت و گفت: _ تورو کی راه داده اینجا؟؟ منظورش چی بود؟؟ نگاهش روی دمپایی های مردونه ی توی پام افتاد.

قهقه ای سر داد گفت: _ تو دیگه چقدر املی، بیا برو بیرون، من نمیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه میدن. اخمی کردم و گفتم: _ من دیانه ام، پرستار جدید بهارک…! در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت.پوزخندی زد گفت: _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کرد و توی امل رو اورد. درو باز کرد و دختر بچه ی نازی که روی صندلی مخصوص کودک نشسته بود رو برداشت. با گام های آروم اومد سمتم و رو به روم ایستاد. نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت: _ یه دختر دهاتی بیشتر از این نمیشه.

و از کنارم رد شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم.این دیگه چه عجوبه ای بود…! از دنبالش سمت سالن رفتم. دلم می خواست بهارک رو بغل کنم. با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم . اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده، اما، مادر من، منو نخواست، اما مادر بهارک… سری تکون دادم. بهارک و روی فرش نرمی که کنار مبل بهمن بود، گذاشت گفت: _ مامان شادی بره لباس عوض کنه زود میاد. ابروهام از تعجب بالا پرید، مامان شادی؟! این مگه پرستار بهارک نیست. چطور یهو مادرش شده؟! خنده ام گرفته بود. حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود…

دانلود رمان دیانه اثر فریده بانو – بدون سانسور pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.